اخلاق در غرب (آمريكا)
فرانسيس فوکوياما متولد سال 1952 در شهر شيکاگو و داراى دکترا در رشته علوم سياسى از دانشگاه هاروارد است . وى ضمن تدريس سياست عمومى و اقتصاد سياسى بينالمللى در دانشگاههاى مختلف اين کشور، عضو عادى بخش تخصصى در امور خاورميانه وزارت امور خارجه و معاون امور نظامى سياسى اروپا در اين وزارتخانه است .
فوکوياما در اين مقاله به بررسى نظريات و انديشههايى مىپردازد که در تحول رويکرد جامعه غرب، بهويژه آمريکا، به اخلاق نقش داشتهاند و به صورت کاربردى نشان مىدهد که جاىگزينى ارزشهاى اخلاقى جديد و ظهور فروپاشى بزرگ در آمريکا، به دليل ضعف و ناکارآمدى انديشههاى فلسفى، اقتصادى، اجتماعى و اخلاقى بوده است .
ويليام جى . بنت در سال 1994 کتابى را به عنوان نمايه شاخصهاى برجسته فرهنگى (1) منتشر کرد و آمارهاى مختلفى در باره گرايشهاى اجتماعى ارائه داد. بنت نشان داد که بين اواسط دهه 1960 و اوايل دهه 1990، سلامت اجتماعى آمريکا به صورت هولناکى وخيم بوده است. در دهه 1990،از هر سه نوزاد آمريکايى يکى نامشروع متولد مىشود. تقريبا يک سوم مردان آمريکايى آفريقايى تبار که بين 20 تا 29 سالهاند به نحوى گرفتار نظام عدالت جزايى مىشوند و همچنين دانشآموزان آمريکايى شرکت کننده در المپيادهاى جهانى در مقايسه با کشورهاى صنعتى ديگر، نازلترين رتبهها را اخذ مىکنند. طبق استدلال بنت، هرچند آمريکاييان از لحاظ مادى ثروتمندتر از هر زمان ديگر هستند، در وضعيت وحشتناک فقر اخلاقى به سر مىبرند.
اين تصور که ما مشکلات اجتماعى و فرهنگى را پشتسر گذاشتهايم اشتباه است . اما دليل منطقىاى وجود دارد که جامعه آمريکايى تا حدى به احياى اخلاق روى آورده است . با وجود اين، هنوز در مورد سرچشمههاى انحطاط اخلاقى و نيز ماهيت احياى اصول اخلاقى، ابهامات پرشمارى به چشم مىخورد . آزادىخواهان، بايد به جاى ارزشهاى خودخواهانه، واقعيت انحطاط اخلاقى و اهميت ارزشها و مصالح اجتماعى را در نظر بگيرند . محافظهکاران نيز بايد واقعبين باشند و بپذيرند که بسيارى از تحولات موجود که آنان در جامعه امروز نمىپسندند، ناشى از تغييرات اقتصادى و فنآورى است . مسبب اين تحولات همان اقتصاد سرمايهدارى فعالى است که غالبا در دو دهه گذشته مورد تمجيد و ستايش محافظه کاران بود .
در اواسط دهه 1960، دو اثر تحقيقى عظيم که به هزينه دولت تهيه و انتشار يافت، زمينه بروز برداشت نو از مشکلات اجتماعى را فراهم ساخت . اين دو اثر عبارت بودند از گزارش دانيل پاتريک مومينيهان، تحت عنوان (1965) ; The Negro Family The Case National Action و ديگرى اثر جيمز کلمان تحت عنوان (1966) . Equality Of Educational Opportunity
موينيهان که پس از آن در وزارت کار آمريکا مشغول بهکار شد، چنين استدلال کرد که ساختار خانوادهها و بهويژه نبود والدين در کانون بسيارى از خانوادههاى آمريکايى آفريقايىتبار، بهطور مستقيم با وقوع جرم، حاملگى دختران تازهبالغ، پايين بودن سطح تحصيلات دانشآموزان و ديگر آسيبهاى اجتماعى ارتباط مىيابد . مطالعات کلمان نيز نشان داد که پيشرفت تحصيلى دانشآموزان بيش از آنکه تحت تاثير ابزارهاى سياست عمومى مثل حقوق معلم يا اندازه کلاس درس باشد، متاثر از محيط خانوادگى کودک و همسن و سالان اوست .
کلمان ثابت کرد در صورتى که فرهنگ قومى ناظر به انضباط فردى، کار، تحصيل و ديگر ارزشهاى طبقه متوسط اجتماعى وجود نداشته باشد، سياست عمومى تقريبا عقيم است .
در سال 1994، انتشار کتاب تربيت در خانوادههاى تکسرپرست اثر سارا ملک لاناهان و گرى ساندوفور باعثشد که علوم اجتماعى تا حدى بهطور رسمى موجب تغييراتى در جامعه شود . طبق دريافت اين دو جامعهشناس شهير، ارزش مطالعات تجربى درباره يک نسل به تاييد استنتاج اساسى مومينيهان انجاميد . استنتاج وى اين بود که رشد و پرورش در خانوادههايى که تحتسرپرستى يکى از والدين باشند، با فقر و بيمارىهاى فراوان اجتماعى ارتباط مستقيم خواهد داشت .
از نگاه برخى آمريکاييان، آمريکا تنها کشورى نيست که مشمول اين تحولات اجتماعى شده است; بلکه همه کشورهاى صنعتى غيرسياسى، شاهد اختلالات اجتماعى بسيار عظيمى در دهه 1990 بودهاند . من اين پديده را فروپاشى عميق ارزشهاى اجتماعى غرب ناميدهام .
هرچند استدلال محافظهکاران مبنى بر نزول تدريجى ارزشها غلبه يافت، مبانى توجيه و تفسيرشان درباره علل وقوع اين تغييرات متقن نبود . دو نوع استدلال ايشان از اين قرار بود:
اول اينکه چارلز، مواردى در کتاب (1984) - Ground Losing که نقطه عطفى در آثارى از اين دست محسوب مىشود - ادعا کرده است که فروپاشى خانواده، ارتکاب جرم و ديگر آسيبهاى اجتماعى، قطعا محصول سياستهاى اشتباه حکومتى است . بيش از همه، تقصير بر عهده سازمان «کمک به خانوادههاى داراى کودکان تحت تکفل» (AFDC) است که با ارائه خدمات و سودهاى رفاهى به مادران مجرد، بهطور مؤثرى زمينه تولد کودکان نامشروع را فراهم ساخت . اما علل ديگرى نيز وجود دارد; براى نمونه آزادىخواهان موفق شدند محدوديتهاى اجبارى جديد دادگاهها را بر ادارات پليس تحميل کنند .
استدلال دوم محافظه کاران اين است که فروپاشى اخلاقى، نتيجه تغييرات عميق فرهنگى است . به نظر آنان منشا انحطاط اخلاقى در آمريکا اين بود که همه خود را آشکارا متعهد ساختند تا عقلگرايى و اومانيسم غيردينى را جاىگزين سنت و دين کنند .
با اينکه در هر يک از اين تفسيرها بهرهاى از حقيقت وجود دارد، هيچيک از آنها تغيير ارزشهايى را که در فروپاشى عظيم اخلاق صورت گرفتبهطور کامل شرح و بسط نمىدهد . گرچه بر اساس مطالعات دقيق اقتصادى، رابطه «سازمان کمک به خانوادههاى داراى کودکان تحت تکفل» با حرامزادگى ثابتشده است اما اين رابطه چندان قوى نيست . اين آسيبها با چشمانداز اجتماعى اقتصادى اين کشور تطابق ندارد و نمىتوان برنامه مبارزه با فقر در سطح کلان دولتى يعنى فدرال را در اين زمينه مقصر دانست .
استدلال دوم محافظهکاران که در آن فروپاشى اخلاق نتيجه تغييرات وسيع فرهنگى انگاشته مىشد، ناتمام است، اما چندان اشتباه نيست . مشکل اين نوع تبيين کلى فرهنگى آن است که قادر به تشريح مناسبت زمانى نيست . براى نمونه چرا ناگهان اومانيسم غيردينى، که در مدت چهارصد يا پانصد سال گذشته در آثار انديشمندان وجود داشته است، تنها در يک ربع قرن بيستم - يعنى حدودا بيست و پنجسال گذشته - اين همه آشفتگى اجتماعى پديد آورده است؟
به اعتقاد من سير تاريخى اين فروپاشى عظيم اخلاقى در تحولاتى که در اقتصاد و فنآورى رخ داد، قابل درک است . مهمترين ارزشهاى اجتماعى که با اين فروپاشى متزلزل شدند به موضوعات جنسى، زاد و ولد و خانواده باز مىگردند . اين فروپاشى به دليل دو نوع تحول وسيع در فنآورى که از دهه 1960 آغاز شد تحقق يافت . اول، پيدايش کنترل مواليد و ديگرى قرار گرفتن اقتصاد مبتنى بر اطلاعات به جاى اقتصاد صنعتى (يا به تعبير ديگر جاىگزينى کار فکرى به جاى کار جسمى)
بنيان خانواده دهه 1950 که هسته آن را فقط پدر و مادر و کودکان تشکيل مىدادند، بر اين اساس بود که درآمد شوهر در قبال بچهدارى همسر قرار بگيرد: مرد کار مىکرد و زن در خانه به خانواده مىپرداخت . با ايجاد تحولات اقتصادى که از صنعتى به خدمات (يا از زور بازو به نيروى فکرى) تغيير جهتيافت، فرصتهاى جديدى براى زنان پديدار شد . در دهه 1960 زنان به تعداد بيشترى در غرب وارد عرصه کار درآمدزا شدند . اين امر، نظم و ترتيب قديم را نابود کرد و همانطور که زنان را از وابستگى کامل به مردان رهانيد، بسيارى از مردان را از قيد مسئوليتخانواده آزاد ساخت . جاى تعجب نيست که بين مشارکت زنان در کار، و وقوع طلاق و فروپاشى خانواده در سرتاسر جهان صنعتى ارتباطى قوى برقرار باشد .
انقلاب مسايل جنسى و استقلال زنان در امور اقتصادى و فرهنگى جديد، زمينه فراموشى وظيفه پدرى را فراهم آورد، و اين تعهد اخلاقى ارزشمند، به آسانى در معرض فروپاشى قرار گرفت . از نگاه مردان، آرزوى کاملا معقول زنان در زمينه افزايش استقلال خود، بهانهاى براى گريز از مسئوليت پدرى بوده است . رضايت فوقالعاده مردان به ترک همسران و کودکان خود، شايد بزرگترين تحول در ارزشهاى اخلاقى را طى اين فروپاشى عظيم به وجود آورد . اين امر محور بسيارى از آسيبهاى اجتماعى اين دوره پنداشته مىشود .
1 . فوکوياما در اين مقاله به محورىترين عامل حفظ و بقاى جامعه، يعنى اخلاق اشاره کرده و به پارهاى از مشکلات عميق جوامع غربى، بهويژه آمريکا، پرداخته است . اخلاق و ارزشها، در ابعاد مختلف حيات فردى و اجتماعى انسان نقش دارند، و اگر پايه اخلاقى و ارزشى فرهنگ يک جامعه فرو ريزد، بايد اضمحلال آن جامعه را انتظار کشيد . اخلاق در سياست، اقتصاد، فنآوردى و دانش، سلوک فردى، سلوک اجتماعى، و خلاصه در يک کلام «همه ابعاد حيات بشر» نقش دارد . از اين روست که وقتى پايههاى اخلاقى يک جامعه فرو مىريزد، چيزى از آن جامعه باقى نمىماند .
2 . آنچه فوکوياما از آن به منزله استدلال دوم محافظه کاران براى يافتن عوامل فروپاشى اخلاق ياد کرده است، اصلىترين عامل است . تغييرات عميق فرهنگى، در قالب عقلگرايى و اومانيسم غيردينى، و جاىگزينى آن با فرهنگ و سنت دينى، زيربناى فروپاشى اخلاقى است; هرچند سرعت و ميزان تاثيرگذارى اين عامل، با شرايط ديگر اجتماعى تغيير مىکند . آنچه فوکوياما به مثابه جاىگزين معرفى مىکند، هرچند تاثيرگذار است، تنها مىتواند نقش مکمل داشته باشد . تحولاتى که در عرصه اقتصاد و فنآورى رخ داد و موجب کم شدن کار بدنى و جاىگزينى کار فکرى گرديد، تنها مىتواند بهعنوان عامل تسريع کننده سير تحول فرهنگى به حساب آيد . تحول فرهنگى، امرى است که لايههايى عميقتر دارد و بنابراين در تحليل آن نمىتوان به آنچه در لايههاى رويى مانند اقتصاد و فنآورى رخ مىدهد، بسنده کرد . زيربناى فلسفى و معرفتشناختى است که بايد اصلىترين عامل به حساب آيد و ساير عوامل، کمکىاند . ظهور فردگرايى و از بين رفتن قدرت عوامل جمعى مانند دولت، خانواده، گروه، کليسا (در غرب)، و روابط همسايگى يکى از مهمترين عوامل زيربنايى است که به تغيير فرهنگ و در نتيجه به تغيير اخلاق انجاميده است .
3 . در زمينه استدلال اول محافظهکاران که ادعا کردهاند «فروپاشى خانواده، ارتکاب جرم و ديگر آسيبهاى اجتماعى، قطعا محصول سياستهاى اشتباه حکومتى است» ، آقاى فوکوياما موضعى منفى دارد . ايشان براى نمونه مىگويد: «رابطه سازمان کمک به خانوادههاى داراى کودکان تحت تکفل با حرامزادگى ثابتشده است، اما اين رابطه چندان قوى نيست» . اگر نقش سازمانها تنها در چنين امورى محدود باشد و اين تنها نقش مستقيم آنها ارزيابى شود، حق با آقاى فوکوياماست . اما، هم بايد نقش غيرمستقيم سازمانها را در نظر گرفت و هم در همه ابعاد به نقش سازمان توجه کرد . برنامهريزىهاى کلان دولتها، نوع نهادهايى که براى اجراى برنامههاى اقتصادى، سياسى و اجتماعى، فرهنگى و ... ايجاد مىشود، دستگاه قضايى، و ... همه در شکلگيرى نوعى حيات اجتماعى مؤثرند و نيز اخلاق و فرهنگ خاصى را توليد مىکنند . چگونه مىتوان نقش سازمانها را به حاشيه کشاند يا ناديده گرفت .
ما در کشور خودمان تاثير قوانين را بر ايجاد اخلاق و فرهنگ خاص بهخوبى ملاحظه مىکنيم . وضعيتبانکها و نظام جديد آن شاهدى بر اين مدعاست . با صرفنظر از مباحث مشروعيتيا عدم مشروعيت مجموعه عمليات بانکى، تاثير اين عمليات بر نظام اخلاقى قابل مشاهده است . تا دو دهه پيش، رسم نبود که عموم مردم از طريق سود پول خود ارتزاق کنند، اما اينک اين رسم به يک فرهنگ تبديل شده است و ديگر جايى براى فرهنگ قرضالحسنه وجود ندارد و اگر کسى به کسى پولى بدهد، بهطور روزشمار، درصد سود آنرا محاسبه مىکند . سرمايهگذارى مولد ديگر چندان جدى گرفته نمىشود و لااقل در ميان اقشار متوسط، انديشه ايجاد کار کمتر شده است، و مردم بيشتر در انديشه بهرهبردارى از سرمايه و استفاده از سود آن هستند . اين اخلاقيات، درستيا نادرست، بر اثر رفتار نظام بانکى کشور که يکى از بخشهاى مهم ساماندهنده نظام اقتصادى کشور است، پديد آمده است .
نمونههاى فراوانى از نقش سازمانها در ايجاد يا دگرگونى فرهنگ و اخلاق وجود دارد که مىتوان درباره آنها بحث کرد . اما در اينجا صرفا همين اشاره کافى است تا اهميت نقش سازمانها آشکار گردد .
پىنوشت:
1. The Index of Leading Cultural Indicators.
ضميمه همبستگى، 29/11/81