شنبه 3 آذر 1403

                                                                                                                        


                                   

                                                                                                                                                                                                                                 

 

 

سقوط اخلاقي در جامعه غربي

فصلنامه معرفت، شماره 21، خيري، حسن؛


يکي از نگراني هاي دانشمندان در اواخر قرن بيستم به دليل سقوط تمدن غرب است. رابرت جي. رينگراز جمله دانشمنداني است که با درک انحطاط فرهنگي غرب، ريشه هاي انحطاط را در فساد اخلاقي مي داند و مي نويسد: افول و زوال غرب را مي توان به وسيله يک نمودار پرنوسان نشان داد. آثار انحطاط در ايالات متحده امريکا در پنجاه سال اخير (سال هاي بين 1912 تا1963) بيش تر از137 سال پيش به چشم مي خورد و نيز اين آثار در بيست سال گذشته بيش تر از پنجاه سال پيش بوده است. (1)

رينگر بروز حقوق جهايي بشر را در هنگام سقوط اخلاقي تمدن غرب چنين توضيح مي دهد:

«درست هنگام سقوط اخلاقي تمدن غرب، "حقوق بشر" مانند يک عقيده مقدس يا بهتر بگوييم "قانون اکثريت" و يا "حق" پديد آمد که رفته رفته به يک همبستگي نيرومند مردمي انجاميد... . در حکومت دموکراسي، مفهوم "حقوق بشر" تضمين حراست مرزها و آب و خاک است و اين بهترين مستمسک براي جلب رضايت مردم است... . از من مکرر سؤال مي شود که آيا براي نجات تمدن غرب ديگر وقتي باقي نمانده است؟ آيا مي توانيم روحيه و صفات اخلاقي گذشته خود را دوباره کشف کنيم و به دست آوريم؟ آيا مي توانيم دوباره ارزش هاي اخلاقي تمدن خود را، که از دست داده ايم، به جايي برگردانيم که روزي اساس و پايه تمدن غرب بود؟... از نظر من، تنها راهي که مي توانيم اميدوار باشيم اين است که با توسل به آن نکات درست و اخلاقي تمدن غرب را دوباره کشف کنيم.» (2)

بررسي آمارهاي جرم نيز مؤيد اين نکته است که علل افزايش جرم و جنايت و انحطاط فرهنگي را بايد در طرز تلقي اين فرهنگ نسبت به جهان و انسان و معيارهاي رفتاري دانست و عوامل ديگري چون اقتصاد به خودي خود، نقشي در سقوط فرهنگي ندارد. لذا، گوردون ريلاند با بررسي آمار سال هاي 1849 - 1885 انگلستان و سرزمين گان، نتيجه مي گيرد که افزايش تعداد بزهکاران با بالا رفتن بدبختي و زياد شدن تهيدستان مطابقت ندارد. در سال هاي 1872 -1877 به همان نسبت که شرايط مطلوب اقتصادي بيشتر فراهم مي گردد، تعداد جرايم نيز سير صعودي طي مي کند و از سال 1877 تا سال 1885 علي رغم بالا رفتن تعداد بدبخت ها و تنگدستان، رقم جرايم به وضوح کاهش مي يابد. (3)

بنابراين، سقوط فرهنگي غرب را بايد در عناصر فرهنگي آن جستجو کرد. چيزي که اريک فروم نيز بدان رسيده است و سقوط فرهنگي غرب را، بخصوص در علوم انساني، اين گونه بيان مي کند:

1- انسان تنها موجودي است که همنوعان خود را بدون دليل بيولوژيکي مي کشد.

2- روان شناسي مدرن تاحد بسياري روح مرده است; چون به انسان زنده کامل نظر ندارد و به سادگي او را قطعه قطعه مي کند.

3- انسان را مي توان در اجتماع امروز ابزاري دانست که هنوز براي آن ماشيني وجود ندارد. در اين اجتماع، انسان کامل خود را به عنوان يک کالاي فعال مي بيند.

4- در اجتماع امروز، انسان به يک صفر تبديل شده يا قطعه اي از يک ماشين است و تا وقتي که يک اجتماع سود و توليدات را به عنوان هدف عالي و نتيجه همه تلاش هاي انسان مي بيندنمي توان جزاين پيش بيني ديگري داشت. من گمان مي کنم که نظام اجتماعي موجود جوانه متلاشي کردن را در خود دارد. (4)

«جريان صنعتي شدن جامعه که با رشد فزاينده شهرنشيني، کوچ به شهرهاي بزرگ، افزايش جمعيت و پديده هاي بسيار ديگري از اين دست در غرب همراه بود، در قرن نوزدهم و حتي پيش تر در قرن هجدهم به تدريج، باعث گسستن و فروريختن بسياري از تعلقات و قيود اجتماعي سنتي در شهرهاي بزرگ و تا حدودي نيز سست شدن تعلقات خانوادگي و ذره اي شدن جامعه در نواحي روستايي شد.» (5)

مهم ترين نيروي نهفته درپس اين تحولات و تبدلات ناگهاني در نظم اجتماعي همان چيزي است که به «فردگرايي » يا حقوق فرد موسوم شده است. فردگرايي يا مذهب اصالت فرد يکي از مهم ترين عناصر فلسفي دنياي متجدد است که از فکر اومانيسم دوران نوزايي نشات گرفته است. اين نگرش يا گرايش، بويژه در امريکا، قوت بسيار بيشتري يافته و به صورت جان و جوهره مميز بخش اعظم فرهنگ امريکا در آمده و سپس به تدريج، از اين طريق، دوباره به اروپا بازگشته و در آنجا نيز اشاعه يافته است. مذهب اصالت فرد حق فرد را اصيل و اولي، يعني به يک تعبير، برتر از حقوق خداوند و يا حتي تا حد امکان مقدم بر حقوق جامعه مي داند. (6)

«پافشاري بر مذهب اصالت فرد در مباحث حقوقي باعث شده است که در دوران اخير...تغييرات بسيار سريعي رخ دهد. مساله روابط جنسي،...مثال بسيار مناسبي براي نشان دادن اين تحولات اجتماعي سريع است. امروزه بي بند و باري جنسي آنچنان در غرب رواج يافته است که بسياري از مردم به جاي آنکه اين وضع را بي بند و باري بدانند فارغ از هر دغدغه اي در پي تغيير دادن ضوابط و معيارهاي اخلاقي برآمده اند. براي بسياري از غربيان جديد ديگر هيچ گونه ضابطه و معيار الهي يا اخلاقي، که منشا الهي داشته باشد و لازم باشد که در اين مساله اساسي رعايت شود، وجود ندارد.» (7)

«يکي ديگر از عناصر مهم زندگي اجتماعي دنياي متجدد مساله روابط ميان نژادهاي گوناگون است. اگرچه مدرنيسم يا تجدد عمدتا در پاي بندي به مذهب اصالت فرد و «حقوق فردي » ريشه دارد، عنصر نژاد نيز در تاريخ اروپا و بخصوص امريکا، پيوسته نقش مهمي داشته است.» (8)

نژادپرستي، که به شکل هاي گوناگون در غرب اعمال مي شود، از عواملي است که نابرابري اجتماعي را تشديد کرده و با ايجاد ناهمگوني شواهد حاکي از انحطاط و ناتواني جامعه مبتني بر حقوق اکثريت را ارائه داده است.

بنابراين، مي توان گفت: «حاصل کل روند دگرگوني اجتماعي چند دهه اخير، که خود نتيجه برآيند همه تحولات چندين قرن گذشته غرب بوده، عبارت است از جاکن شدگي يا دورافتادگي خود از اصل خويش; به اين معني که فرد در جامعه غربي هم از سنت هاي مذهبي خود و هم از سنت هاي خانوادگي و اجتماعي خود کنده شده است. اين اوضاع و احوال جديد متضمن چالش هاي غالبا زيادي است که افراد يا دست کم، برخي از افراد را به استفاده از همه استعدادها و نيروهاي بالقوه خود فرامي خواند، ولي در عين حال، در مباني مشحون از رقابت بي حد و مبارزه و منازعه دايمي که با زوال معنويت همراه شده و داغ هاي عميق رواني و اجتماعي خود را بر همه چيز نهاده است، خود را غالبا با يک احساس درماندگي و نااميدي مواجه مي سازد. (9)

با توجه به آمار و اطلاعات، مي توان شواهدي ارائه نمود که در حيات غرب از يک سو، گرايش به دين کاهش يافته و از سوي ديگر، به نسبت کاهش گرايش ديني، آمار جرم و جنايت و ناامني افزايش يافته است. بر طبق آمار سال 1851 ، در حدود 40 درصد از بزرگسالان در انگلستان و ويلز شنبه به کليسا مي رفتند. در سال 1900 ، اين نسبت به 35 درصد و در سال 1950 ، به 20 درصد کاهش يافته است. اين تعداد امروز در مجموع، تقريبا به 11 درصد رسيده است. مذاهب اصلي بريتانيا به طور متوسط ، 5 درصد کليسا روندگان را در طي نيمه دوم دهه 1970 از دست داده اند. (10) نفوذ مذهب بر حکومت نيز در دوره پس از جنگ جهاني دوم کاهش يافته است. (11)

بر طبق آزمون ديگري (در کشورهاي امريکا، آلمان، بريتانيا و مانند آنها) به هر ميزان که از بزرگسالان به جوانان نزديکتر مي شويم بر درصد کاهش اهميت خدا در زندگي گروه هاي جوان تر افزوده مي شود. جوان ترين گروه دو برابر و نيم بيشتر از بزرگ ترين گروه پاسخ مادي مي دهد. (12) به موازات آن، مجموعه مشاهدات در کشورهاي امريکا و آلمان غربي مشخص مي کند که نگرش نسبت به همجنس بازي به تدريج، مثبت تر مي شود. (13)

از سوي ديگر، با کاهش گرايش به مذهب و اخلاق و فاصله گرفتن از ارزش هاي سنتي، شاهد افزايش روز افزون جرم و جنايت در اين کشورها هستيم. ازدياد جرايم در جامعه امريکا به حدي است که در شهرهاي بزرگ صنعتي و تجاري کسي جرات پياده روي در خيابان ها و پارک ها را به هنگام شب ندارد و تجاوز به حقوق فردي و اجتماعي به حدي رسيده است که مردم در حالت هراس اجتماعي به سر مي برند. در ايالات متحده امريکا درصد کودکان متولد شده نامشروع سفيدپوست و غير سفيدپوست در يک دوره سي ساله بالا رفته است. از سال 1940 تا سال 1969 از 100 کودک غير سفيدپوست به دنيا آمده 17 کودک نامشروع بوده و در سال 1969 اين تعداد به 31 درصد رسيده و براي سفيدپوستان در دوره مذکور از 2 درصد به 3/5 درصد رسيده است. (14)

در کميسيون نظارت بر اجراي قوانين و بررسي کيفيت اداره امور قضايي ايالات متحده امريکا، که در سال 1967 تشکيل شد، رئيس اين جلسه چنين اظهار داشت: ما نمي توانيم معين کنيم که جامعه امروزي ما در بطن خود بيشتر جاني پرورش داده يا جامعه آمريکا در 15 يا 25 سال پيش. (15)

همچنين بين سال هاي 1900 تا 1960 درصد طلاق در آلمان از6/17 به 7/88 ، در انگلستان از 2/2 به 5/69 و در فرانسه، از 1/26 به 4/82 افزايش يافته است. در ايالات متحده (سال 1946) از هر دو ازدواج يکي به طلاق منتهي مي شود (16) و بسياري از کودکان در خانواده هايي بزرگ مي شوند که يا پدر در آن غايب است يا مادر. علاوه بر اين، کساني هستند که مي کوشند معناي سنتي ازدواج را که ميان دو جنس مخالف صورت مي پذيرفته است، بشکنند و معناي جديدي به آن بدهند که عبارت باشد از «هرگونه پيوند و التزامي ميان دو آدم، هرچند از جنس موافق باشند، مادام که بخواهند با هم زندگي کنند.» بنابراين، در آخرين مرحله تجدد يا مدرنيسم، که برخي به آن «پست مدرنيسم » اطلاق کرده اند، حتي معناي خانواده، که در طول قرون و اعصار هيچ گاه مورد معارضه و چند و چون نبوده نيز شديدا مورد حمله قرار گرفته است. (17)

علامه طباطبائي رحمه الله نيز ريشه معضلات اجتماعي و نابساماني خانواده در غرب را در طرز تلقي خاص فرهنگ غرب نسبت به خانواده مي داند و مي نويسد:

عمل همخوابي يکي از اصول اعمال اجتماعي بشر است و بشر از همان آغاز پيدايش و ازدياد خود تا به امروز دست از اين عمل اجتماعي نکشيده و اين عمل بايد ريشه در طبيعت داشته باشد تا آغاز و انجامش به آن ريشه بازگشت کند. اسلام عمل جنسي را با قانون خود نظام بخشده است... . به طور خلاصه، همه احکام مربوط به حفظ عفت و چگونگي انجام عمل همخوابي و اينکه هر زني مختص به شوهر خويش است و نيز احکام طلاق، عده، اولاد، ارث و امثال آن، همه در راهي به کار مي افتد که براي آن خلق شده اند; يعني بقاي نوع بشر.

مرحوم علامه نگرش قانونگذار جوامع غربي در عصر حاضر را مخالف با اساس خلقت و فطرت دانسته اند و مي نويسند: اما در قوانين ديگري، که در عصر حاضر در جريان است، اساس همخوابي شرکت زن و شوهر در مساعي حيات است و در حقيقت، نوعي اشتراک در عيش است و بنايي که تمدن امروز بر اساس آن چيده شده علاوه بر نتايج نامطلوب و مشکلات و محذورهاي اجتماعي که به بار آورده، با اساس خلقت و فطرت به هيچ وجه سازگاري ندارد. (18)

نتايج تحقيقات موريزون در مورد نام نويسي 92 دختر خردسال در مراکز فساد، مؤيد فروپاشي خانواده در غرب و ناسازگاري بناي آن با فطرت است. (19)

بنا به گزارش يکي از مجلات در فرانسه، روزانه 2 کودک در اثر بد رفتاري پدر يا مادر جان مي سپارند. (20) در سال 1991 روزانه دست کم، يک نوزاد در کوچه ها و در کليساها رها شده اند. (21)

اما در ژاپن، که از نظر تکنولوژي و تمدن همپاي دنياي غرب پيش رفته است، آمار جرم و جنايت از کشورهاي غربي کمتر است. نويسنده کتاب تحول فرهنگي در جامعه پيشرفته صنعتي با طرح اين سؤال که چرا در ژاپن ميزان تبهکاري چنين اندک است، مي نويسد:

«به احتمال زياد، علت آن در پايداري احساس بسيار قوي همبستگي گروهي و در نتيجه، نظارت اجتماعي کارسازتر به نسبت غرب است. يک بار ديگر به اين نتيجه مي رسيم که ژاپن کمتر از غرب، مادي است، ليکن اين امر را مي توان بيش تر به حضور ارزش هاي ماقبل صنعتي نسبت داد تا خيزش ارزش هاي فرامادي.» (22)

اکنون با توجه به مصاديق عيني به خوبي مي توان بر ناتواني قانونگذاري مبتني بر حق اکثريت با زيربناي اصالت فردي و بريده از اخلاق و اعتقادات استشهاد نمود. لذا، هانري برگسن با تشبيه جامعه متمدن امروزي به موجود زنده داراي پيکري جسيم و جان و رواني ضعيف و رشد نيافته، بر لزوم توجه بشر به عرفان و معنويات و بلند کردن سر به سوي آسمان و گرايش به اديان و تقويت اعتقادات تاکيد مي کند:

«بدن که بزرگ و جسيم شده، منتظر جاني اضافي است ... . شايد بتوان گفت معماري ماشين، بيش از آن اندازه که مي پندارند، عرفاني است. و به هر حال، در صورتي ماشين جهت حقيقي خود را باز مي يابد و خدماتي را متناسب با قدرتش به انجام مي رساند که بشريت با ياري وي موفق گردد قد راست نمايد و سر فراز کند و به سوي آسمان بنگرد; همان بشريتي که در حال حاضر توسط ماشين قامتش بيش از پيش دو تاگشته و به جانب زمين خم گرديده است.» (23)

بنابراين، «از يک طرف، چشم انداز زوال دنياي متجدد پيش رو است و از طرف ديگر، در اينجا و آنجا بارقه هايي از تجلي دوباره حقيقت به همان صورتي که سنت طي قرون و اعصار متمادي آن را زيسته و عرضه کرده است، به چشم مي خورد.» (24)
غرور علمي، موجب افول هنجارهاي مذهبي

به طور کلي، مي توان سه دليل براي افول هنجارهاي مذهبي ارائه نمود که همه برخاسته از اطمينان خاطري است که پيشرفت هاي علمي براي اين جوامع به دنبال آورده بود:

اولين دليل آن افزايش احساس امنيت بود که نياز به هنجارهاي مطلق را کم رنگ مي کرد. پيشرفت هاي تکنولوژيکي و علمي موجب گشت افراد بيشتر احساس امنيت کنند و در نتيجه، کمتر دلواپس هنجارهاي سنتي مذهبي باشند.

«دليل دوم، اين است که هنجارهاي اجتماعي و مذهبي معمولا - دست کم در ابتدا - زمينه اي کارکردي دارند. هنجارهاي مهمي همچون «تو نبايد بکشي » داراي کارکرد اجتماعي مي باشند. محدود ساختن خشونت به راه هاي قابل پيش بيني و مشخص براي حيات يک جامعه تعيين کننده است. بدون چنين هنجارهايي جامعه از هم گسيخته مي شود.» (25)

بر اين اساس، هنجارهايي چون «تو نبايد زنا کني » يا «به پدرت و مادرت احترام بگذار» وقتي اثر حياتي دارد که خانواده داراي کارکردهاي حياتي است. خانواده اساس، مامن و ملجا هر فرد است. فرزند وابسته به خانواده است و در غير آن، جايي براي سکونت نمي يابد. سالمندان نيز به خانواده وابسته اند، بايد کاري کنند که در دل فرزندان جاي گيرند. بنابراين، کاشت اکنون (تلاش در جهت تربيت فرزند و امرار معاش او) برداشت فردا را به دنبال دارد - و آن نگهداري فرزندان از والدين است. پس در چنين جامعه اي زنا موجب تنفر و محکوم است; زيرا فرد را از خانواده اخراج مي کند، بي سرپرست مي گرداند و در مقابل فرزندان، بي آبرو و از شانيت اجتماعي بي بهره مي گرداند. پس نبايد زنا کرد. ولي در جامعه اي که براي نگهداري از فرزندان امکاناتي مهيا نموده اند، احترام به پدر کم تر ضرورت مي يابد خانه سالمندان انگيزه اي براي پدران جهت تربيت و محبت به فرزندان باقي نمي گذارد. پس هنجار «نبايد زنا کرد» چندان کارآيي ندارد. براين اساس، نويسنده تحول فرهنگي معتقد است:

«مادامي که حيات کودکان باطلاق تهديد مي شود جامعه به آن به منزله عملي کاملا غلط و غير قابل تحمل مي نگرد.» (26)

ولي اکنون حيات کودکان با طلاق تهديد نمي شود; چرا که جايي براي اسکان فرزندان بي سرپرست موجود است. «در گذشته، خانواده واحد اقتصادي مهمي بود. پس مردم بايدازدواج مي کردند... ولي اکنون خانواده...جايي است براي ارضاي نيازهاي شهواني که بر پايه توافق، چند صباحي تشکيل مي شود، هر کدام از زن و شوهر داراي شغل و درآمدند و به يکديگر وابسته نيستند و...مانعي براي جدايي و فروپاشي خانواده وجود ندارد.» (27)

دليل سوم، مساله همساني - شناختي است. مردم در پي همساني دروني اند. از اين رو، جهان بيني شان با تجربه روزانه شان همسان مي گردد. در دنياي کنوني، تجربه زندگي روزانه مردم اساسا با نوعي از تجربه زندگي، که آيين مسيحي - يهودي را تشکيل مي دهد، متفاوت است. عهد عتيق در جامعه اي شباني پديدار گشت. نهادهايش(چوپان مهربان، گوسفندان و مانند آن) بازتاب جهان بيني شباني داشت. زماني که عهد جديد نوشته شد يهوديان بيشتر کشاورز بودند تا چوپان و عهد جديد نمايانگر جامعه اي کشاورزي با هنجارها و جهان بيني متفاوت است، اما امروز در جامعه پيشرفته صنعتي اي زندگي مي کنيم که رايانه بسيار بيش تر از گوسفندان، بخشي از تجربه زندگي روزانه فرد شده است. پس بين نظام تجويزي سنتي و جهاني، که بيشتر مردم با تجربه مستقيم خود مي شناسند، ناهمساني شناختي وجود دارد. نه تنها هنجارهاي اجتماعي، بلکه همچنين نهادها و جهان بيني اديان نيز ديگر مانند محيط نخستين شان مؤثر و وادار کننده نيستند.» (28) )

اين سه دليل را مي توان مهم ترين ادله دين گريزي و بي اعتنايي بدان شمرد، ولي تجربه دو قرن علم گرايي و متکي بودن به تکنولوژي خلاف آنچه را در مراحل اوليه ايجاد نموده بود به اثبات رساند. نه تنها پيشرفت هاي علمي بر امنيت جامعه و فرد نيفزود، بلکه خود وسيله اي براي ناامني گشت.

از يک سو، جنگ هاي جهاني، پيشرفت انواع سلاح هاي کشنده و از سوي ديگر، رهايي از قيود مذهبي و سنتي بيش از پيش، ناامني به بشريت تقديم کرد. عدم وابستگي به خانواده، مهاجرت، تنوع علايق و سلايق و بزهکاري اطفال بر اين ناامني افزود و خانه سالمندان براي سالمندان بهشت موعود را به همراه نياورد، بلکه فضايي از ياس و مردگي و بي عاطفگي و تنهايي به دنبال داشت. فروپاشي هنجار «نبايد زنا کني » بر ناامني جنسي افزود، نسلي از فرزندان بدون اصل و نسب و تنها تحويل جامعه داد که عقده تنهايي و بي هويتي، او را به حيواني درنده تبديل نمود و مدگرايي و تغييرات سريع نيز بر اين بي هويتي افزود. اکنون پس از تجربه نمودن ارمغان علم و تکنولوژي و ناديده گرفتن هنجارهاي سنتي و مذهبي، زمزمه نابودي و فروپاشي اين تمدن به گوش مي رسد و سخن از اين است که چگونه به خود باز گردند. «و همانا از دست رفتن معناي زندگي براي بسياري از جوان هاست که آنها را به بيراهه طلب لذت هاي آني جسماني از طريق روابط جنسي يا استفاده از مواد مخدر و يا گاهي خشونت و جنايت کشانده يا آنکه آنها را به جستجوي فلسفه ها و حتي اديان جديد وا داشته است. جنبه مثبت اين گرايش اين است که از اين رهگذر، بسياري از جوانان هوشمند و حساس در غرب براي نخستين بار، به پيام فرهنگ ها و اديان ديگر توجه کرده اند و احترامي که آنان براي عوالم معنوي ديگر قايل اند به مراتب، بيش از احترامي است که استعمارگران انگليسي و فرانسوي قرن نوزدهم براي جهان اسلام يا ساير فرهنگ هاي آسيايي و آفريقايي و آمريکايي قايل بوده اند. (29)

در الگوي قانونگذاري، اسلام نه تنها تمام جوانب امنيت و آسايش فرد و جامعه مورد توجه و عنايت است، بلکه نسبت به سومين دليل افول مذهب نيز در رديف اديان تحريف شده اي مانند مسيحيت و يهوديت قرار نمي گيرد; زيرا ساختار فانونگذاري اسلام هم به نيازهاي دايمي و هميشگي انسان ها توجه نموده و هم نيازهاي مقطعي را با ساختار انعطاف پذير خود جوابگو است و هنجارهايي چون «بايد به پدر و مادرت احترام کني »، «نبايد زنا کني »، «نبايد به همسرت خيانت کني » و «نبايد آدم بکشي » از جمله هنجارهايي است که حيات جامعه بدان وابسته است; چرا که در اين ديدگاه، خانواده نه تنها محلي براي ارضاي صحيح شهوات، بلکه کانون محبت، کانون تربيت، کانون همدردي و کانون عواطف است. و بدين صورت، امنيت رواني و اجتماعي هر جامعه اي در هر زمان و مکاني تضمين مي شود.
وجدان اخلاقي در جوامع غربي

توجه به نظر سنجي هاي دانشمندان درباره ميزان تنفر جوامع از جرايم، حاکي از آن است که عرف جوامع غير مسلمان نيز، که کم تر تحت تاثير القاءات اسلامي قرار دارند، از برخي جرايم مانند همجنس بازي بيش از جرايم ديگر متنفر است و هنوز نيز علي رغم تبليغات ضد بشري با پيشرفته ترين امکانات، برخي جرايم قبيح شمرده مي شود. بر طبق آماري که در کتاب تحول فرهنگي ارائه شده است، اکنون نيز بيش از 50 درصد ماده گرايان کشورهاي کانادا، فرانسه، بريتانيا، آلمان غربي، دانمارک، ايتاليا، جمهوري ايرلند، اسپانيا، مجارستان، ژاپن، بلژيک، مکزيک، ايرلند شمالي و آفريقاي جنوبي همجنس بازي را رد مي کنند و روي هم رفته،درکشورهاي غربي به علاوه ژاپن و آفريقاي جنوبي 63 درصد ماده گرايان همجنس بازي را رد مي نمايند و36 درصد فراماديان - که بيش از ماده گرايان از ارزش هاي سنتي بريده اند - اين عمل را رد مي کنند. (30)

روابط جنسي نامشروع(زنا) را56 درصد ماده گرايان 49 درصد التقاطيان و 32 درصد فراماديان اين کشورها رد و محکوم مي کنند و66 درصد ماده گرايان، 54 درصد التقاطيان و 38 درصد فراماديان اعتقاد دارند که فحشا ابدا جايز نيست. (31)

در يک نظرسنجي، که براي شناخت گرايش عرف نسبت به جرايم و ترتيب جرم شناختي برخي اعمال صورت گرفته است، در رديف اول، همجنس بازي مردان قرار دارد که 49 درصد مردم امريکا اين عمل را جرم دانسته اند و در رديف سوم، شرابخواري قرار دارد که 46 درصد آن را جرم دانسته اند. در رديف چهارم، فاحشه گري است با27 درصد و در رديف هفتم، همجنس بازي زنان با13 درصد و در رديف هشتم، الحاد با 10 درصد قرار دارد. (32)

نکته قابل توجه اين است که در پاسخ به اينکه چه کسي کجرو است، مردم آمريکا مواردي را جرم شمرده اند که از چهارده مورد، مواردي چون همجنس بازي مردان (لواط)، شرابخواري، فاحشه گري (زنا)، جنايت (سرقت، محاربه)، همجنس بازي زنان (مساحقه) افراد هرزه و بي عفت، کمونيست ها، مرتدان، ملحدان، مجرمان سياسي (بغاة) وجود دارد که همه به نحوي از جرايمي محسوب مي شوند که در اسلام مستوجب کيفر حدود مي باشند. تنها «قوادي » و «قذف » از حدود دهگانه اسلامي در نگرش مردم امريکا نسبت به قبيح ترين جرم ها مورد توجه نبوده است و از آنجا که رمت خانواده در اين جوامع شکسته شده، جايي براي قبيح دانستن «قذف » باقي نمي ماند و با از بين رفتن حرمت خانواده و ايجاد آزادي در روابط جنسي «قوادي » نيز از سياهه اولين جرايم در ذهن مردم محو مي شود. بر اين اساس، مي توان مدعي بود که وجدان عمومي مردم آمريکا نيز بر جرم دانستن آنچه در حقوق اسلامي «حدود» شمرده مي شود، استوار است و با توجه به اينکه جوامع غربي تمايز چنداني نسبت به هم ندارند، مي توان اين نظر سنجي را تعميم داد و مدعي شد که در تمام غرب، هنوز هم جرم هاي موجب حد، علي رغم ارزش ستيزي حاکم بر فرهنگ غرب، در وجدان عمومي مردم، هرچند به صورت ضعيف، جرم تلقي مي شود.

از اينجا به نکته ديگري نيز مي توان اشراف يافت و آن اينکه عرف همه جوامع به طورکلي، برخي از اعمال را کجروي و جرم مي داند و چنين نيست که عرف جوامع تماما سيار بوده و حقوق، داراي حوزه هاي ثابت و هميشگي نباشد و بدين ترتيب، مي توان به نحوي به حقوق طبيعي و فطري راه يافت. البته فطرت آدمي در اثر سرپوش نهادن بر حقايق و جلوه دادن غير واقع به عنوان واقعيت در تشخيص مصالح و مفاسد گرفتار اشتباه مي شود، ولي اين سرپوش نهادن نسبت به برخي امور به دشواري ممکن است و همان گونه که در اين آمار ارائه گرديده مشخص شد، هنوز هم مردم در برخي جرايم (تقريبا کل آنچه در حقوق اسلامي مستوجب کيفر شمرده مي شود و داراي بيشترين مجازات است) واکنش عمومي نشان مي دهند و احساسات آنها جريحه دار مي شود و خواهان مقابله با آن و محو آن هستند و يا دست کم، اعتقاد به جرم بودن اين اعمال هنوز هم از اولين اموري است که هرچند به صورت ضعيف در مورد آنها وجدان جمعي قرار دارد; مضافا اينکه به اعتراف بسياري از انديشمندان مغرب زمين، در زمينه هاي بازگشت مجدد به فرهنگ گذشته و ارزش هاي سنتي فراهم شده است.

علامه طباطبائي نيز در اين باره مي فرمايد: «پس فحشا و سفاح، که باعث قطع نسل و فساد و انساب است، از اولين اموري است که فطرت بشر،...با آن مخالف است و لذا، آثار تنفر از آن همواره در بين امت ها و مجتمعات گوناگون ديده مي شود، حتي امت هايي که در آميزش زن و مرد آزادي کامل دارد و ارتباطهاي عاشقانه و شهواني را زشت نمي دانند از اين عمل وحشت دارند و مي بينيد که براي خود قوانيني درست کرده اند که در سايه آن، احکام انساب را به وجهي حفظ نمايند.» (33)

از احکام که بگذريم در مورد اعتقاد به خدا نيز هنوز علي رغم به کارگيري تمام امکانات براي تسريع در روند غير ديني کردن توده هاي مردم در نظر بيش تر مردم - چيزي بيش از 90 درصد - از مرتبه نسبتا بالايي برخوردار است. نويسنده کتاب تحول فرهنگي در جامعه پيشرفته صنعتي مي نويسد:

«ميزان کاهش اهميت به خدا در ميان جوانان در مقايسه با بزرگترها از يک جامعه به جامعه اي ديگر بسيار متفاوت است. به نظر مي رسد که اين پديده در اروپاي غربي و ژاپن به مراتب، بارزتر از آمريکاي شمالي و آفريقاي جنوبي است. اگر اين داده ها بازتاب روند غير ديني شدن توده هاي مردم باشد پس اين فراگرد تاکنون تاثير کمي در ايالات متحده، آفريقاي جنوبي يا مکزيک داشته است. در هر يک از اين کشورها، جوانان کم تر از بزرگ ترها در زندگي شان به خدا اهميت مي دهند، ليکن خدا در نظر بيش تر مردم - چيزي بيش از 90 درصد - از مرتبه نسبتا بالايي برخوردار است. در اين کشورها، حتي اکثريت عظيمي از جوانان، بيان مي دارند که خدا نقش مهمي در زندگي شان دارد... ليکن شواهد موجود قويا مبين اين است که ما ناظر کاهش اهميت ذهني خدا در زندگي اين جوامع هستيم.» (34)

همان گونه که از اين آمار استفاده مي شود، حتي القاءات کمونيسم نيز نتوانسته است خداباوري را از بين ببرد. لذا، در کتاب تحول فرهنگي مي نويسد:

تجربه کمونيستي تنها تا حد محدودي بر فرهنگ مجارستان تاثير گذاشته است و فراگرد تدريجي غيرمذهبي شدن در مجارستان روي داده است و حداقل تلاش هاي کمونيستي در تلقين خداناشناسي بي ثمر بوده است.

نويسنده در خصوص روند غيرمذهبي شدن مي نويسد: در برخي کشورها - براي مثال، آلمان - کاهش ظاهري (اعتقاد به خدا) بسيار سريع است. در ميان مسن ترين بخش مردم آلمان، فقط گروه کوچکي (16 درصد) هستند که معتقدند خدا اهميتي در زندگي شان ندارد، اما در ميان جوان ترين گروه سني آلمان، اکثريتي قوي (60 درصد) احساس مي کنند که خدا نقش کم اهميتي در زندگي شان دارد. آلمان غربي به هيچ وجه منحصر به فرد نيست. بريتانيا و فرانسه کاهش زياد و تقريبا برابر در گرايش هاي ديني نشان مي دهند و دانمارک حتي افول بيش تري در اهميت به خدا ظاهر مي سازد. (35)
انحطاطتمدن غرب، همزمان باکاهش سقوط اخلاقي

از مجموعه آنچه گذشت مي توان نتيجه گرفت که دو پديده بر خلاف هم در حال حرکت اند: يکي کاهش گرايش هاي مذهبي و ديگري افزايش نگراني نسبت به سرنوشت فرهنگ و تمدن غرب. اما اينکه اين نگراني و شواهد فروپاشي اين تمدن کي آشکار شده قابل تامل است.

بنابراين، يک بحث اين است که فروپاشي و انحطاط فرهنگي غرب از چه زماني آغاز شد و بحث ديگر اين است که شواهد حاکي از انحطاط فرهنگي چه زماني آشکار گرديد.

منتسکيو معتقد است که جامعه از دو طريق در راه تباهي و فساد قرار مي گيرد و انحطاط سقوط مي کند:

1- هنگامي که قوانين توسط مردم رعايت نمي شود که اين درد قابل چاره و درمان است.

2- هنگامي که قوانين، مردم را به سوي فساد و گمراهي مي کشاند که اين درد چاره ناپذير است; زيرا درد از خود درمان ناشي مي شود. (36)

وضعيت فرهنگي غرب از نوع دوم است. آنگاه که قوانين را از اخلاق و مذهب جدا نمودند و اصول و ارزش هاي انساني و همگاني را کنار نهادند و بر مذهب گريزي پاي فشردند انحطاط جامعه آغاز گرديد. در مورد سؤال دوم به نظر مي رسد از زماني که حداقل ميزان حساسيت لازم و ضروري جامعه نسبت به «جرايم دهگانه مستوجب کيفر» تضعيف گشت، شواهد فروپاشي تمدن نيز آشکار شد. با توجه به آمارهاي موجود، هنوز بيشتر افراد به خدا اعتقاد دارند، ولي باور به رعايت قوانيني که لازمه حيات و نظام جامعه است و در نظام قانونگذاري اسلام «حدود» خوانده مي شود، علي رغم آنکه نخستين مواردي است که هنوز در اذهان مردم جرم شمرده مي شود، ولي در بيش تر موارد، از حساسيت ضعيفي - کمتر از 50 درصد - برخوردار گشته و بالمآل، جامعه از نصاب لازم براي سلامت و پايداري بي بهره شده است.

در بررسي حد لازم وجدان اخلاقي از ديدگاه اسلامي، ثابت گرديده که به منظور برقراري نظم در جامعه، علاوه بر اعتقاد به خداوند، بايد جامعه از وجدان اخلاقي حاکي از قبح جرايمي که مستوجب کيفر حدود است، بهره مند باشد. به عبارت ديگر، مرز لازم وجدان اخلاقي «حدود» است و نبايد دايره وجدان اخلاقي از اين محدودتر باشد. در بررسي جوامع غربي علي رغم آنکه جرايم مستوجب حدود هنوز در وجدان عمومي داراي درصد بالايي از اعتقاد همگاني است، ولي در بسياري از موارد، از نصف جمعيت نيز کم تر شده و در ارتداد و جرم سياسي به 10 درصد رسيده است.
نتيجه

حاصل آنکه فروپاشي تمدن غرب از زماني آغاز شد که قوانين، مردم را به سوي فساد کشاند، ولي با توجه به داده هاي موجود، با کاهش وجدان اخلاقي از حداقل ممکن، که همان جرم دانستن جرايمي است که مستوجب کيفر مي باشد، شواهد فروپاشي تمدن غرب علني گشته است; زيرا با بي اعتنايي به اين جرايم، امنيت جامعه از بين مي رود، خانواده به عنوان کانوني عاطفي، احساسي و پشتوانه و حامي فرد متزلزل مي شود، عدم ارضاي عواطف و احساسات و عدم وجود افراد براي همدردي و غمخواري و حمايت، موجب بروز بيماري هاي رواني و عقده هاي روحي مي گردد و در نتيجه، قتل و غارت و نامردمي افزايش مي يابد، افزايش کودکان بي سرپرست و به دور از ارضاي عواطف مادري و پدري، نسل بعدي را بيش از نسل قبلي گرفتار آشوب اجتماعي خواهد نمود و در نهايت، جامعه از هم فروخواهد ريخت. در آن صورت، براي نجات جامعه چاره اي جز بازگشت به حداقل وجدان جمعي و پذيرش آن نيست.

در اينجا، توجه به اين نکته نيز لازم است که جامعه کنوني غرب علي رغم دارا بودن وجدان جمعي ملحوظ در طرح دورکيم (به رسميت شناختن قراردادها توسط جامعه)، در حال فروپاشي است يا دست کم، بسياري از انديشمندان نگران فروپاشي آن هستند. بنابراين، مي توان مدعي بود که تنها باور عمومي به آزادي و به رسميت شناختن قوانين با تاکيد بر مبتني بودن قوانين بر عرف هر جامعه و در نتيجه، متغير بودن آن، «الگوي دورکيمي همبستگي ارگانيکي » براي ايجاد همبستگي و نظم اجتماعي کافي نيست، بلکه علاوه بر پاي بندي به قوانين جامعه، لازم است به طورخاص، قبح برخي اعمال در ذهن عموم پابرجا باشد و برخي قوانين ثابت و غير متغير ملحوظ گردد و اين حداقل چيزي است که نظم اجتماعي بدان نيازمند است و دنياي غرب از زماني که از اين حداقل محروم شده شواهد گويايي از فروپاشي نظم و امنيت را مشاهده نموده است.

پي نوشت ها

1 و 2- محمدتقي جعفري، فرهنگ پيرو، فرهنگ پيشرو، شرکت انشتارات علمي و فرهنگي، تهران،1373، ص 112 و113

3- رضا مظلومان، جامعه شناسي کيفري، چاپ سوم، اقبال، 1355، ص 269

4- محمدتقي جعفري، همان، ص 4

5 و6 و7 و 8 و9- سيد حسين نصر، جوان مسلمان و دنياي متجدد، ترجمه مرتضي اسعدي، چاپ دوم، طرح نو، 1374، ص 293 - 295 ،297 و299

10 و 11- آنتوني گيدنز، جامعه شناسي، ترجمه منوچهر صبوري، چاپ دوم، تهران، نشر ني، 1374، ص 508

12 و13- رونالد اينگلهارت، تحول فرهنگي در جامعه پيشرفته صنعتي، ترجمه مريم وتر، کوير، تهران،1373، ص 212 و 222

14- اندره ميشل، جامعه شناسي خانواده و ازدواج، ترجمه فرنگيس اردلان، انتشارات دانشگاه تهران، تهران، 1354، ص 157

15- محمدحسين فرجاد، آسيب شناسي اجتماعي و جامعه شناسي انحرافات، چاپ دوم، دفتر تحقيقات و انتشارات، ص 63

16- اندره ميشل، همان، ص 17148- سيد حسين نصر، همان، ص 294

18- سيد محمدحسين طباطبائي، الميزان، ترجمه سيد محمدباقر موسوي همداني، دفتر انتشارات اسلامي، قم، ج 2، ص 294

19 و 20- محمدحسين فرجاد، همان، ص 222 و223

21- رونالد اينگلهارت، همان، ص 171

22- هانري برگسن، دو سرچشمه اخلاق و دين، ترجمه حسن حبيبي، چاپ اول، شرکت چاپ و انتشار، تهران، 1358، ص 346

23- سيد حسين نصر، همان، ص 346

24 و 25 و26 و27- رونالد اينگلهارت، همان، ص 202 و203

28- سيد حسين نصر، همان، ص 344

29 و 30- رونالد اينگلهارت، همان، ص 223 و 224

31- محمدحسين فرجاد، همان، ص 30

32- سيد محمدحسين طباطبائي، همان، ج 4، ص 494

33 و 34 و 35- رونالد اينگلهارت، همان، ص ص 213

36- رضا مظلومان، همان، ص 168

اطلاعات تماس

 

روابط عمومی گروه :  09174009011

 

آیدی همه پیام رسانها :     @shiaquest

 

آدرس : استان قم شهر قم گروه پژوهشی تبارک

 

پست الکترونیک :    [email protected]

 

 

 

درباره گروه تبارک

گروه تحقیقی تبارک با درک اهميت اطلاع رسـاني در فضاي وب در سال 88 اقدام به راه اندازي www.shiaquest.net نموده است. اين پايگاه با داشتن بخشهای مختلف هزاران مطلب و مقاله ی علمي را در خود جاي داده که به لحاظ کمي و کيفي يکي از برترين پايگاه ها و دارا بودن بهترین مطالب محسوب مي گردد.ارائه محتوای کاربردی تبلیغ برای طلاب و مبلغان،ارائه مقالات متنوع کاربردی پاسخگویی به سئوالات و شبهات کاربران,دین شناسی،جهان شناسی،معاد شناسی، مهدویت و امام شناسی و دیگر مباحث اعتقادی،آشنایی با فرق و ادیان و فرقه های نو ظهور، آشنایی با احکام در موضوعات مختلف و خانواده و... از بخشهای مختلف این سایت است.اطلاعات موجود در این سایت بر اساس نياز جامعه و مخاطبين توسط محققين از منابع موثق تهيه و در اختيار كاربران قرار مى گيرد.

Template Design:Dima Group