خشم مگیر:
از یكنواختی زندگی خسته شده بودم . با خود گفتم : بهتر است بیابان را مدتی رها كنم و به شهر بروم . شاید تغییر و تحول و پیشرفتی در زندگی ام حاصل شود!
یكباره در ذهنم جرقه ای زده شد كه : برو پندی ، حكمتی و اندرزی از آن دانشمند فرزانه بیاموز!
شور و شوقی وصف ناپذیر سراسر وجودم را فراگرفت و مرا به سوی مدینه كشاند. چند ساعتی در راه بودم و حسابی خسته و كوفته شدم ، اما شوق دیدار، خستگی را از یادم برده بود!
به حضورش رسیدم . جمعیت دورش حلقه زده بود و او همچون نگین انگشتر میان آنها می درخشید. نوبتم كه شد، در جوابم لبخندی زد و فقط فرمود: ((خشم مگیر!))
خجالت كشیدم توضیح بیشتری بخواهم . تشكر كردم و بازگشتم . در بین راه با خود می گفتم : فقط همین ؟! ای كاش بیشتر می فرمود! حالا مگر خشم و عصبانیت چه نقشی در زندگی ما دارد؟ یا كنترل آن چه سودی می رساند؟! نمی دانم ، شاید معجزه كند!
از حرف خودم خنده ام گرفته بود.
وقتی به قبیله ام رسیدم ، فهمیدم در نبود من واقعه ای رخ داده است ؛ چند تن از جوانان نادان به قبیله مجاور دستبرد زده بودند و آنان نیز مقابله به مثل كرده اند و همین كار، آتش فتنه را شعله ور ساخته است . اكنون هر دو طرف آماده جنگ و خونریزی اند.
من هم غیرتم به جوش آمد و لباس جنگ بر تن كردم و دست به شمشیر بردم .
اما ناگهان جمله او به یادم آمد: خشم مگیر! باخود گفتم : راستی چرا برای هیچ و پوچ به كشت و كشتار بپردازیم ؟! چه معنا دارد به خاطر عده ای نادان ، ده ها نفر كشته شوند!
به سرعت جلو رفتم و به رئیس قبیله همسایه گفتم :
حاضرم از اموال شخصی خود غرامت شما را بپردازم . چرا برادر كشی كنیم و به جان هم بیفتیم ؟!
با شنیدن حرفهایم به یكدیگر نگاهی كردند و جوانمردیشان گل كرد و گفتند:
حال كه چنین است ، ما هم دست از دعوا بر می داریم .
هر قبیله به محل خود بازگشت و من در راه برگشت با خود می گفتم : دیدی دو كلمه رسول خدا چگونه معجزه كرد
?اصول کافی جلد ۲ صفحه ۳۰۴