طرفداران استبداد سياسي در غرب، چگونه سبب دين گريزي مردم شدند؟
در تاريخ فلسفة سياسي ميخوانيم كه آنگاه كه مفاهيم خاصّ اجتماعي و سياسي در غرب مطرح شد و مسألة حقوق طبيعي و مخصوصاً حق حاكميت ملي به ميان آمد وعدهاي طرفدار استبداد سياسي شدند و براي تودة مردم در مقابل حكمران حقي قائل نشدند و تنها چيزي كه براي مردم در مقابل حكمران قائل شدند، وظيفه و تكليف بود، اين عده در استدلالهاي خود براي اينكه پشتوانهاي براي نظريات سياسي استبداد مآبانة خود پيدا كنند، به مسألة خدا چسبيدند و مدعي شدند كه حكمران در مقابل مردم مسؤول نيست، بلكه او فقط در برابر خدا مسؤول است، ولي مردم در مقابل حكمران مسؤولاند و وظيفه دارند. مردم حق ندارند حكمران را بازخواست كنند كه چرا چنين و چنان كردهاي؟ و يا برايش وظيفه معين كنند كه چنين و چنان كن؛ فقط خداست كه ميتواند او را مورد پرسش و باز خواست قرار دهد. مردم حقي بر حكمران ندارند، ولي حكمران حقوقي دارد كه مردم بايد ادا كنند.
از اين رو طبعاً در افكار و انديشهها نوعي ملازمه و ارتباط تصنعي به وجود آمد ميان اعتقاد به خدا از يك طرف و اعتقاد به لزوم تسليم در برابر حكمران و سلب حق هر گونه مداخلهاي در برابر كسي كه خدا او را براي رعايت و نگهباني مردم برگزيده است و او را فقط در مقابل خود مسؤول ساخته است از طرف ديگر. و همچنين قهراً ملازمه به وجود آمد ميان حق حاكميت ملي از يك طرف، و بيخدايي از طرف ديگر.
پر واضح است كه چنين روشي، جز گريزاندن افراد از دين و سوق دادن ايشان به سوي ماترياليسم و ضديت با مذهب و خدا و هر چه رنگ خدايي دارد، محصولي نخواهد داشت.
مجموعه آثار شهيد مطهري ج1 –علل گرايش به ماديگري، شهيد مطهري