نقل کرده اند روز جمعه ای بود و مردم شام برای نماز در مسجد گرد آمده بودند. تبلیغاتی کرده بودند که من دلم نمی خواهد آن جمله ای را که می گفتند بگویم.
تبلیغات کرده بوند که این اُسرا چه کسانی هستند؟ از کجا آوردیم؟ مردم دیدند آن اسیری که اینها در خرابه، کنار درِ خرابه، روی شتر و این طرف و آن طرف دیدند اینها هم دارند به مسجد می آیند.
در تاریخ، در مقتل آنچه یادم مانده این است که حضرت آمد و نزدیک یزید نشست، خطیب رفت بالای منبر، آن حرفهایی که لایق خودش بود گفت. به امیرالمؤمنین، امام حسن و امام حسین علیهم السلام جسارت کرد و ابوسفیان و معاویه و یزید و اینها را مدح و ثنا گفت. کسی جرأت حرف زدن نداشت و اصلاً نمی فهمیدند قضیه چیست؟ چیز عجیبی که همه دیدند این بود که دیدند این اسیر به این خطیب، نهیب زد. جرأت دارد حرف بزند. تندی بکند. فرمود : «ویلکَ ایها الخطیب اِشتریتَ مَرضاتِ المَخلُوقِ بِسَخَطِ الخالِقِ» : وای بر تو، برای خشنودی یزید این حرفها را زدی. بعد رو کرد به یزید و فرمود : اجازه می دهید من بالای این چوبها بروم، حرفهایی بگویم که مردم استفاده کنند- قریب به این مضمون – فرمود : مردم استفاده کنند و رضای خدا هم در آن باشد؟ یزید اجازه نداد، مردم تحریک شدند. از مردم اصرار، از یزید ایستادگی. پسرش خالد هم از آنهایی بود که اصرار می کرد بابا اجازه بده ببینم چه می گوید؟ یک نفر برگشت و گفت : «یزید ما یُحسِنُ هذا» : این چه می تواند حرف بزند؟ چه چیز بلد است؟ کسی که اسیر است منبر رفتن برایش مشکل است. با این همه جمعیت نمی تواند حرفت بزند. خودش را گم می کند. علاوه بر این، این اسیر است. این در خرابه، جلو چشمش خواهرانش اسیرند. از طرفی دیگر می ترسد، گفت که : «انهم قَد ذُقُّوا العِلمَ ذُّقاً» : شما اینها را نمی شناسید. اینها طایفه ای هستند که علم را در وجودشان ریخته اند. درس نخوانده اند. علم را همچون غذا به آنها خورانده اند. اگر برود آنجا بنشیند جز با فضیحت آل ابی سفیان پایین نمی آید. اصرار کردند، چاره اش قطع شد و اجازه داد.[1]
اسیر دیروزی منبر رفت. مردم خیلی دلشان می خواهد ببینند چه می خواهد بگوید؟ چطور می تواند حرف بزند؟ با کمال تعجب دیدند این خطیب، چنان خطبه خواند و چنان حرف زد و چنان با فصاحت صحبت کرد. که چنین گوینده ای را ندیده بودند. صحبت کرد، از نحوه حمد و ثنای خدا و درود بر رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم و اینها. این مقدار فهمیدند که این اسیر، اهل علم است، اهل فضل است، اهل کمال است، خطیب است، شجاع است، سخنور است، مجلس او را نمی گیرد، ترس جلو او را نمی گیرد، دیدن عمّه ها و خواهرها به این وضع، جلو سخن گفتن او را نگرفت. مجلس آماده شد برای صحبت، یکدفعه دیدند سخنش را برگرداند.
فرمود : «ایُّها الناسُ مَن عَرَفَنی فَقَد عَرَفَنی» : مردم شام هر کس مرا شناخته است که شناخته است اما آنها که مرا نشناختند خودم را معرفی می کنم. مردم بیشتر حریص شدند ببینند این اسیر کیست که این طور حرف می زند؟ گفت : «ایها الناسُ اَنَا ابنُ مَکّهَ و مِنی اَنَا ابنُ زمزَمَ و صَفا اَنَا ابنُ عُرُوق الثَّری انا ابنُ ماوی التقی» : ایها الناس من پسر مکه و منا هستم. شاید مراد این باشد که من پسر ابراهیم خلیل هستم بعد فرمود : ایها الناس من پسر کسی هستم که زکات را روی دامن عبایش می ریخت و بین فقرا تقسیم می کرد تا رسید به آنجا که فرمود : «ایها الناسُ اَنَا ابنُ محمدٍ المُصطَفی صلّی الله علیه و آله و سلّم» : من پسر پیغمبرم. می دانید مردم چه حالی پیدا کردند؟ آنها که وجدان داشتند آنهایی که چیز فهم بودند. عجب، اگر پسر پیغمبر باشد این دخترها و زنها هم دختران پیغمبرند؟ ما چه می گفتیم؟ چه تبلیغاتی شده بود؟
یزید دید اوضاع دارد به هم می خورد به موذنش گفت : اذان بگوید. حضرت به مؤذن فرمود : مؤذن تو را قسم می دهم به حق پیغمبر صلّی الله علیه و آله و سلّم حرف نزن. بعد رو کرد به یزید فرمود :
یزید این پیغمبر جدِّ توست یا جدِّ من است؟ اگر بگویی جد توست همه می دانند دروغ می گویی. جد تو ابوسفیان بود. اگر بگویی جد من است پس چرا پدر مرا کشتی؟ چرا عمّه های مرا اسیر کردی؟ چرا دختران رسول خدا را اسیر کردی؟[2]
حضرت خطبه اش را تمام کرد اما دیگر پشت سر یزید نماز نخواندند. این در روایت نیست ولی توجه پیدا کنید، حضرت بعد کجا رفت؟ راهش را گرفت و رفت به همان خرابه، اما وضع خرابه هم عوض شده. طبیعتاً زنها دور زینب علیها السلام را می گیرند. مخصوصاً قریشات، مخصوصاً آن زنهایی که از غیر شام بودند. مردها دورِ امام سجاد علیه السلام را می گیرند. اعتذار می کنند. آقا ما نمی فهمیدیم. غلط کردیم. یزید دید که نه وضع خیلی بدتر شد. امام سجاد علیه السلام را احضار کرد و گفت : بیایید در قصر خودم. خواست تردد را قطع کند. بیبی فرمود : می آییم، قبول می کنیم، عیب ندارد. اما چون تا حال برای برادرم گریه نکردم، عزا نگرفتم، من بیایم، آنجا باید رفت و آمد آزاد باشد. یزید چاره اش قطع شد، گفت : عیبی ندارد.
منظره عجیبی در مقاتل نقل شده. اهل بیت علیهم السلام با همان وضع، با همان چادر کهنه ها، با همان پیراهن کهنه ها، با همان صورتهای سوخته، با همان صورتهای سیلیخورده وارد قصر یزید شدند. زن های یزید، دختران معاویه، حرم یزید، حرم معاویه استقبال کردند در لباسهای حریر و قیافه های آن طور. چه منظره عجیبی بوده است که دعبل خزاعی می گوید :
«وَ الُ زِیادٍ فِی الحُصُونِ منیعَهٌ و الُ رسولُ اللهِ فی .....»[3]
زینب وارد قصر یزید می شود با آن بدن خسته و کتک خورده و سیاه شده اش.
[1] العوالم الامام الحسین علیه السلام، شیخ عبدالله بحرانی، ص438 و لهوف، ابن طاووس ص109
[2] العوالم الامام الحسین علیه السلام، شیخ عبدالله بحرانی، ص438 و لهوف، ابن طاووس ص109
[3] العوالم الامام الحسین علیه السلام، شیخ عبدالله بحرانی، ص546 و بحارالانوار، ج45، ص258