حقيقت حب چيست؟
علامه طباطبايى
يكى از حقايقى كه ما در وجدان خود مىيابيم و كسى نمىتواند منكر آن شود، حقيقتى است كه نام آنرا حب و به فارسى دوستى مىگذاريم مانند دوست داشتن غذا، زنان، مال، جاه و علم كه دوستى اينها پنج مصداق از مصاديق حب هستند كه هيچ شكى در وجود آن در دل خود نداريم، و نيز شكى نيست در اينكه ما كلمه دوستى و حب را در اين پنج مصداق به يك معنا و بر سبيل اشتراك معنوى استعمال مىكنيم نه بر سبيل اشتراك لفظى، (مانند كلمه (عين) كه هم بمعناى چشم است، هم چشمه، هم زانو، هم طلا و هم چند معناى ديگر)، حال بايد ديد با اينكه حب در اين پنج مصداق معانى مختلفى دارد، چرا كلمه (حب) در همه بيك جور صادق است؟ آيا براى اينست كه اختلاف آن معانى اختلاف نوعى است يا اختلافى ديگر است.
و چون در حب مخصوص به غذا و ميوه مثلا، دقت كنيم خواهيم ديد، اگر غذائى يا ميوهاى را دوست مىداريم، بدان جهت است كه با طرز كار دستگاه گوارشى ما ارتباط دارد، (باين معنا كه احتياج بدن بسوخت و ساز، دستگاه گوارشى را به فعاليت مياندازد، غدد ترشحى دهان آماده ترشح مىشود، حمل معدى اسيد ترشح مىكند و در همين هنگام مىگوئيم دلم از گرسنگى غش مىكند، چون اسيد نامبرده اگر معده خالى باشد باعث سوزش معده مىشود) و اگر فعاليت اين دستگاه نبود و بدن در استكمال خود حاجتى بطعام نداشت، قطعا ما نيز طعام را دوست نمىداشتيم، و طعام محبوب ما نميشد.
پس حب به غذا در حقيقت حب ما به غذا نيست، بلكه حب دستگاه گوارش به فعاليت خودش است، اين دستگاه ميخواهد انجام وظيفه كند و سوخت و ساز بدن را به بدن برساند، همين خواستن عبارت از حب به غذاست (كه ما آنرا بخود نسبت مىدهيم و مىگوئيم ما غذا را دوست مىداريم و اين مائيم كه از فلان غذا خوشمان مىآيد) در حالى كه اينطور نيست، بلكه خوش آمدن و لذت از غذا، كار دستگاه گوارشى است نه از ما، خواهى گفت: (اين كه چشمبندى نيست، كه ما از طعم و مزه و بوى فلان غذا خوشمان مىآيد؟) در پاسخ مىگوئيم: همين هم مربوط به دستگاه گوارش است، چون حس ذائقه يكى از خدمتگزاران دستگاه گوارش است نه خود آن، پس منظور ما از لذت، لذت ذائقه نيست بلكه آن رضايت خاصى است كه دستگاه گوارش از كار خود احساس مىكند.
اين بود حال و حقيقت محبت به غذا، حال ببينيم محبت به زنان از چه باب است، در اين حب نيز اگر نيك بنگريم، مىبينيم كه اين حب هم كار ما نيست بلكه كار دستگاه تناسلى ما است، باين معنا كه دستگاه تناسلى تشنه عمل لقاح ميشود و آنرا دوست ميدارد و چون اين عمل با همسرى انجام ميشود، ميگوئيم من همسرم را دوست ميدارم، در حاليكه اگر واقع قضيه را بشكافيم، مىبينيم پاى من در كار نيست، بلكه اولا و بالذات دستگاه تناسلى عمل خود را دوست ميدارد و ثانيا و بالتبع همسر را چون عملش با او قابل انجام است، همانطور كه در طعام گفتيم، پاى من در كار نيست، بلكه دستگاه گوارش اولا و بالذات عمل خود را دوست ميدارد و ثانيا و بالتبع غذا را دوست ميدارد، و عمل لقاح اثر نيروئى است كه خدايتعالى در هر جاندارى بوديعت نهاده، همچنانكه عمل تغذيه نيز اثر نيروئى است كه خدا در او بوديعت سپرده است.
از همينجا معلوم ميشود كه اين دو حب يعنى حب به غذا و حب به همسر، برگشتنش به يك حب است، براى اينكه دستگاه گوارش و دستگاه تناسلى بهم مربوطند و كمالى هم كه از كار اين دو دستگاه حاصل ميشود، بهم ارتباط دارند.
و چون چنين است احتمال دارد كه حب عبارت باشد از يك تعلق كه خاص اين دو مورد است، و در غير اين دو مورد اصلا يافت نشود و ليكن آزمايش از راه آثار اين احتمال را دفع مىكند، زيرا اين تعلق كه نامش حب است، اثرى در دارندهاش دارد و آن اين است كه قوه (استعداد) را بسوى فعليت، اگر فعليت نداشته باشد مىكشاند و اگر فعليت داشته باشد، بسوى ترك آن جذب مىكند و اين دو خاصيت و يا يك خاصيت را در تمامى موارد قواى ادراكى احساس مىكنيم كه حب آن قوا را بسوى افعالش بحركت در مىآورد.
قوه باصره، سامعه، حافظه، متخيله، ساير قوا و حواس ظاهرى و باطنى كه در ما است چه قواى فاعله و چه منفعله همه اين حالت را دارند كه هر يك فعل خود را دوست ميدارد و اين دوستى او را بسوى فعلش جذب مىكند، چشم را بسوى ديدن آنچه دوست دارد، جذب مىكند و گوش را بسوى شنيدن و همچنين هر قوه ديگر را.
و اين نيست مگر بخاطر اينكه كار هر قوه كمال او است و هر قوهاى با كار مخصوص بخود، نقص خود را تكميل نموده، حاجت طبيعى خود را برمىآورد، اينجاست كه معنا و مفهوم حب مال و حب جاه و حب علم، براى ما روشن مىگردد، چون انسان با هر يك از مال و جاه و علم، استكمال مىكند و به همين جهت آنها را دوست ميدارد.
پس از اينجا نتيجه مىگيريم كه حب تعلقى است خاص و انجذابى است شعورى و مخصوص بين انسان و كمال او و تجربههاى دقيق كه از طريق آثار و خواص حب صورت گرفته، ثابت كرده كه حب در حيوانات نيز هست.
و اين معنا روشن گرديده كه اين علاقه و محبت از اينجا ناشى ميشود كه محب نسبت به آنچه محبت دارد يا فاعل است، (مانند دستگاه گوارش كه اگر غذا را دوست ميدارد، بدان جهت است كه كارش هضم غذا است) و يا منفعل (مانند حب ذائقه و شامه و سامعه از مزه و بو و صداى خوش كه همه از باب انفعال است) چيزى كه هست همانطور كه در داستان حب به غذا و ميوه گفتيم، حب محب اولا و بالذات متعلق بفعل يا انفعال خود ميشود و ثانيا بالتبع متعلق به هر چيزى ميشود كه با فعل يا انفعالش سر و كار دارد، و اين معنا در غير انسان و حيوان هم اگر استكمالى در كار باشد و يا افاضه كمالى در بين باشد، نيز تصور دارد، (البته افاضه كمال از افاضه كننده باشعور) (مانند محبتى كه روئيدنىها به نور آفتاب دارند و نيز درختان جنگلى را مىبينيم كه براى رساندن خود به نور آفتاب مرتب بلند ميشوند).
از همه مطالبى كه گذشت نتائج زير عايد ميشود:
اول: اينكه حب عبارتست از تعلق و ارتباط وجودى بين محب و محبوب و يا به عبارتى انجذاب بين علت مكمل و يا شبيه به آن، و بين معلول مستكمل و يا شبيه به آن، و چون حب عبارت از اين است، لذا ما افعال خود را دوست ميداريم تا بوسيله آن استكمال كنيم و آنچه را هم كه متعلق به افعال ماست دوست ميداريم تا آنرا وسيله و ابزار كار خود كنيم، (مثال استكمال اينكه، ما علم را كه فعل مغزى ما است، دوست ميداريم و به طفيل آن كتاب و مدرسه و استاد را هم دوست ميداريم، و مثال شبه استكمال اينكه ما خانهسازى را براى رفع حاجت از خانه دوست ميداريم و به طفيل آن يكدانه آجر را هم دوست داريم) و بالأخره غذا و همسر و مالى كه در راه تهيه آندو صرف مىكنيم و جاه و مقامى كه با آن مال بدست مىآوريم، و منعمى كه به ما احسان مىكند و معلمى كه ما را درس ميدهد و راهنمائى كه ما را هدايت مىكند و ناصرى كه ما را يارى ميدهد و متعلم و شاگردى كه نزد ما درس ميخواند و خادمى كه ما را خدمت مىكند و هر مطيعى كه ما را اطاعت مىكند و هر چيزى كه در مقابل خواسته ما رام است، همه اينها را دوست ميداريم، چيزى كه هست محبت ما در بعضى از اقسام آن، طبيعى و در بعضى ديگر خيالى و موهوم و در بعضى ديگر عقلى است.
دوم: اينكه محبت داراى مراتب مختلفى است و شدت و ضعف دارد، چون رابطهاى است وجودى و وجود خود حقيقتى است مشكك يعنى داراى مراتب و معلوم است كه آن رابطه وجودى كه ميان علت تامه با معلولش هست، با آن رابطه كه ميان علت ناقصه، با معلولش هست، يكسان و در يك مرتبه نيست، به همين حساب آن كمالى كه بخاطر آن چيزى محبوب ما واقع ميشود، از جهت ضرورى بودن و غير ضرورى بودن و نيز از جهت مادى بودن، مانند تغذى، و غير مادى بودن، مانند علم، يكسان نيست و بلكه شدت و ضعف دارد.
از اينجا بطلان آن سخن كه مىگفت: محبت تنها به امور مادى متعلق ميشود، روشن مىگردد، بعضىها آنقدر شورش كردهاند كه گفتهاند: اصلا برگشت تمامى محبتها به محبت به غذا است و هر محبت ديگر را اگر تحليل كنيم، مىبينيم از حب به غذا سر در مىآورد و بعضى ديگر گفتهاند: ريشه و اصل، در باب محبت، علاقه به وقاع است و محبت به غذا و هر علاقه ديگر از آن سر در مىآورد.
سوم: اينكه خداى سبحان از هر جهت كه حساب كنيم، اهليت آن را دارد كه دوستش بداريم، براى اينكه هستى او بذات خودش است نه عاريتى و كمال او غير متناهى است، در حاليكه هر كمالى ديگر متناهى و محدود است، و متناهى وجودش متعلق است به غير متناهى، و اين حبى است ذاتى كه محال است از بين برود و نيز خدايتعالى خالق ما است و بر ما انعام مىكند، آنهم به نعمتهائى كه غير متناهى است، هم از نظر عدد و هم از نظر زمان، به همين جهت او را دوست ميداريم، همانطور كه هر منعم ديگر را، بخاطر انعامش دوست ميداريم.
چهارم: اينكه حب از آنجا كه گفتيم رابطهاى است وجودى و هستى روابط وجودى، خارج از وجود موضوعات خود و تنزلات آن نيست لذا نتيجه مىگيريم كه هر چيزى ذات خود را دوست ميدارد، و چون در سابق گفتيم: هر محبى همه متعلقات محبوب خود را نيز دوست ميدارد، در نتيجه هر چيزى آثار وجوديش را هم دوست ميدارد، از اينجا معلوم ميشود كه خداى سبحان بدين جهت كه خود را دوست ميدارد، خلق خود را دوست ميدارد و اگر خلق خود را دوست ميدارد، بدين جهت است كه انعام او را مىپذيرند و باز اگر خلق خود را دوست ميدارد، بدان جهت است كه هدايت او را مىپذيرند.
پنجم: اينكه اگر مىبينيم در مورد حب، بايد شعور و علم وجود داشته باشد، اين لزوم بر حسب مصداق است، (چون معمولا كلمه (حب) را در موارد انسانها بكار مىبريم و ميگوئيم مادر، فرزند خود را دوست ميدارد و نميگوئيم: درخت آفتاب را دوست ميدارد و خود را بسوى نور آن مىكشد)، و گر نه تعلق وجودى كه حقيقت حب عبارت از آن است، از آن جهت كه حب است، هيچ مشروط بر وجود علم و شعور نيست و از اينجا روشن مىگردد كه همه قوا و مبادى طبيعى، حتى آنها هم كه علم و شعور ندارند، آثار و افعال خود را دوست ميدارند.
ششم: از همه آنچه كه گذشت نتيجه مىگيريم حب حقيقتى است كه در تمامى موجودات عالم، سريان و جريان دارد.
پىنوشت
1. كتاب: ترجمه تفسير الميزان، ج 1، ص 618