سرچشمه هستى
در مقدمه بحث خودشناسى كه ريشه سعادت انسان در دنيا و آخرت است، به چند آيه در قرآن كريم درباره كره زمين برمىخوريم. خداوند درباره كره زمين مسائل مختلفى را در قرآن مطرح كرده است ؛ از جمله، در سوره مباركه يس، به مرگ و حيات زمين اشاره مىكند.
«وَ ءَايَةٌ لَّهُمُ الاْءَرْضُ الْمَيْتَةُ أَحْيَيْنَاهَا وَ أَخْرَجْنَا مِنْهَا حَبًّا فَمِنْهُ يَأْكُلُونَ * وَ جَعَلْنَا فِيهَا جَنَّاتٍ مِّن نَّخِيلٍ وَ أَعْنَابٍ وَ فَجَّرْنَا فِيهَا مِنَ الْعُيُونِ * لِيَأْكُلُوا مِن ثَمَرِهِ وَ مَا عَمِلَتْهُ أَيْدِيهِمْ أَفَلاَ يَشْكُرُونَ »1 .و اين زمين مرده براى آنان نشانهاى [ آشكار بر اين كه ما مردگان را در قيامت زنده مىكنيم ] است كه آن را زنده كرديم و از آن دانه بيرون مىآوريم كه از آن مىخورند ، و در آن بوستانهايى از درختان خرما و انگور قرار داديم و در آن از چشمههاى گوناگون روان ساختيم تا از ميوه آن و آن چه دستهايشان به عمل مىآورد [ مانند شيره ، كشمش و شربت] بخورند ، آيا سپاس گزارى نمىكنند ؟
در اين سه آيه پروردگار بزرگ عالم، چهار بار خود را مطرح مىكند. يك بار در جمله «أَحْيَيْنَاهَا» ؛ چون بدون او كه كارى صورت نمىگيرد، برنامهاى تحقق نمىيابد، چراغى روشن نمىشود و در عنصرى حركت ايجاد نمىشود. اگر عنايت وجود مقدس او نباشد، چه چيز لباس هستى مىپوشد و چه چيز مىتواند در عالم ظهور پيدا كند، چگونه زندگى را ادامه مىدهد، از چه منبعى مىتواند خود را تغذيه كند و به چه تكيه دارد؟ زمين مُرده را من زنده كردم : «أَحْيَيْنَاهَا». البته ضمير جمع در آيه شريفه آورده است ؛ يعنى ما او را زنده كرديم. با اين كه وجود مقدس او يكى است و صفات و اسما و ذات او هم، همه با همديگر، وحدت حقه حقيقيه دارد، اما معناى ما در زبان خداوند و در اصطلاح او، به اين معنا است كه هيچ چيزى در عالم، وجود حقيقى ندارد و همه چيز، پرتو نور من و تجلى من است. هر چه را شما مىخواهيد بخوانيد يا درباره آن فكر كنيد، با من مىتوانيد بخوانيد و با من مىتوانيد فكرش را بكنيد. وقتى نور نباشد، وقتى چراغ نباشد، در تاريكى، من چه چيزى را بخوانم و چه چيزى را نشان دهم؟ در پرتو نور او است كه هر چيزى را مىتوان خواند و به هر چيزى هم مىتوان انديشه كرد :
بس كه هست از همه سو وز همه رو راه به تو
به تو برگردد اگر راهروى برگردد
تكوينا هم روى گرداندن از وجود مقدس او براى هيچ موجودى امكان ندارد. هر كس هر حرفى مىزند، به ذات سخن او كه انسان فكر مىكند، مىبيند حرف او را مىزند. بعضىها مىفهمند كه حرف او را مىزنند و بعضىها نمىفهمند. انبيا آمدند براى اين كه بشر را آگاه كنند كه هر چه مىگويى، او را مىگويى و خودت نمىدانى. روى آن، پوشش انداختهاى، آن را بردار تا همه چيز براى تو معلوم شود. خيلى خوب است كه انسان معالج باشد. درد نداشته باشد، درد هم براى كسى نسازد ؛ ولى هر دردمندى را كه مىبيند، معالج او باشد.
ميل به زندگى
ما انسانها دستور داريم كارى كنيم كه بيمار نشويم. منظور سرما خوردگى و سردرد و دنداندرد نيست. البته بايد كارى كرد كه اين گونه بيمارىها هم سراغ ما نيايند. قرار مردن براى ما صادر شده است و مىميريم ؛ ولى با دست خودمان مرگ را به سوى خودمان نكشانيم. البته اين مطلب، از مسأله جهاد بيرون است. آن جا كشيدن حيات به سوى خود است، نه كشيدن مرگ. آن جا وجود تبديل به وجودى مىشود كه جاذبه حيات مىشود. قرآن مىگويد :
«وَلاَ تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِى سَبِيلِ اللّهِ أَمْوَ تَا بَلْ أَحْيَاءٌ»2 .و هرگز گمان مبر آنان كه در راه خدا كشته شدند مردهاند ، بلكه زندهاند و نزد پروردگارشان روزى داده مىشوند .
اين جا انسان جاذب حيات مىشود و دافع مرگ ؛ اما در مسأله دنيايى، چرا ما با دست خود، به سمت مرگ برويم؟ بايد تا جايى كه امكان دارد آن را دفع كنيم. آن جا كه ديگر قرار مردن براى ما صادر شد و امكان دفع آن نبود، به سراغ ما مىآيد و لازم نيست شما خود را در معرض مرگ قرار بدهى. در قرآن مجيد هم هست كه اگر كسى خود را در معرض مرگ قرار دهد و خود را بكُشد، تا ابد به عنايت الهى نخواهد رسيد. ما به دنيا نيامدهايم كه بميريم. آمدهايم تا زنده شويم. ما نزديك به پنج هزار قاعده بهداشتى داريم. جلد اول و دوم « وسائل الشيعة » را كه انسان ورق مىزند، تعجب مىكند. چهارده قرن قبل، آن هم در دو شهر مكه و مدينه، اين اندازه قاعده بهداشتى، براى تأمين سلامت انسان ارائه كردهاند. اين واقعا معجزه است. معناى آن هم اين است كه مرگ را به سوى خود نكشيد. اگر مرگ دهان باز كرد و شما را كشيد و بُرد، كارى نمىتوان كرد ؛ اما شما حق نداريد خود را در معرض مرگ قرار دهيد. وقتى كه گوشهاى از نظامات بدن به هم خورد، به سرعت بايد به سراغ پزشك رفت.
موسى بن عمران بيمار شده بود و ناله مىكرد. روز سوم گفت : خدايا! اين قدر ما درِ خانه تو ناله كرديم ما را، پس شفا بده. كه از بيمارى در رنج هستم. خطاب رسيد كه پزشك را براى چنين روزى گذاشتهاند. بايد به پزشك مراجعه كنى تا خوب شوى.
اثر بهداشت در سلامت انسان
من هرگز حق ندارم از مرگ با آغوش باز استقبال كنم. قواعد بهداشتى هم، كه واقعا عجيب است، به ويژه برخى از قواعدش ؛ مثلاً اين روايت، بسيار جالب است كه رهبر عالىقدر اسلام مىفرمايد : پرهيز شكمى، ريشه درمان هر بيمارى است. شكستن پرهيز شكمى و شناكنان به سوى شكم رفتن، جاده مرگ است.
گاهى كه از قبرستان عبور مىكرد، به اصحابش مىگفت: اين قبرها را همه مردهها با دندانهايشان كندهاند ؛ يعنى به علت بىنظم خوردن و بد خوردن، جان دادهاند. مىتوانستند بيشتر در اين دنيا بمانند. اين جا در فكر نيايد كه خدا تقدير كرده بود كه در اين لحظه بميرند، نه خدا چنين تقديرى نكرده بود. خودش مرگ را در آغوش كشيد. خودش گفت : مىخواهم بميرم، وسيلهاش را هم فراهم كرد.
مىفرمود : اگر مسواك زدن به دندان، هر شب براى امت من مشقّت نداشت، آن را واجب مىكردم ؛ چون باعث سلامت دهان، مرى، معده، روده بزرگ و روده كوچك و دو كليه است و مجموع اينها باعث سلامت دستگاه خون است.
مرگ عقل و روح
به ما حق ندادهاند كه به سمت مرگ حركت كنيم و بدن را در معرض نابودى قرار دهيم، چه برسد به اين كه مرگ را براى عقل و روح و دل خود فراهم كنيم. ديگر واى به حال آن كسى كه وجودش بشود جاذبه موت براى عقل، جاذبه مرگ براى دل، جاذبه مرگ براى روح و بيمارى را در دلش راه دهد : «فِى قُلُوبِهِم مَّرَضٌ» يا در نفس خود بيمارى راه دهد و نفس زكيه طبيعيه را، كه از اول خلقت هم زكيه ساخته شده بوده، به نفس شريره، نفس خبيثه تبديل كند. او ديگر چه حسابى با معمار هستى و بانى هستى دارد.
بازگرديم به آن سه آيه :
«وَ ءَايَةٌ لَّهُمُ الاْءَرْضُ الْمَيْتَةُ أَحْيَيْنَاهَا»3 . زمين مرده را من زنده كردم. بله او زنده كرد ؛ زيرا وجود مقدس او عاشق حيات است. او خود حى است، مركز عشق و محبت است، صفتش هم مثل ذاتش است، عاشق حيات است. اصلاً دنبال اين است كه هر جا مرده است، او را زنده كند. بسيارى از مردهها زنده مىشوند. اگر كافر مرده است، با مرگش زنده مىشود. اين آيه، خطاب به كفار، فجار، فساق، مشركان و بريدههاى از حقيقت است :
«قُلْ إِنَّ الْمَوْتَ الَّذِى تَفِرُّونَ مِنْهُ فَإِنَّهُ مُلاقِيكُمْ ثُمَّ تُرَدُّونَ إِلَى عَالِمِ الْغَيْبِ وَ الشَّهَادَةِ فَيُنَبِّئُكُم بِمَا كُنتُمْ تَعْمَلُونَ »4 .بگو : بىترديد مرگى را كه از آن مىگريزيد، با شما ديدار خواهد كرد . سپس به سوى داناى نهان و آشكار بازگردانده مىشويد . پس شما را به اعمالى كه همواره انجام مىداديد ، آگاه خواهد كرد .
موءمن مرگ ندارد
مرگها هم با هم فرق مىكنند. بعضى تمام مرگ را دارند ؛ مانند كفار. بعضى هم مثل ما نيمهكاره مىميرند ؛ چون هم خدايى هستند و هم شيطانى ؛ هم خرمايى هستند و هم خدايى هستند ؛ هم پولى هستند و هم آخرتى ؛ هم عشقى هستند و هم غيرعشقى ؛ هم نگاه مىكنند و هم نگاه نمىكنند ؛ هم اگر دستشان به سفره حرامى برسد، يك لقمه مىخورند و هم نمىخورند. ما مثل برف و شيره هستيم، يك جا خيلى يخ هستيم و يك جا خيلى گرم. ما كه مىميريم، آن نصف مرگمان را خدا زنده مىكند :
«فَيُنَبِّئُكُم بِمَا كُنتُمْ تَعْمَلُونَ »5 .آن گاه شما را به آن چه همواره انجام مىداديد، آگاه مىكند .
لذا مرگى وجود ندارد. قرآن مجيد مىگويد : وقتى مردم به جان خودشان مىافتند و خودشان را مىكُشند، خدا آنان را زنده مىكند. همين كه مىگويند : فلانى مُرد، يعنى زنده شد :
«تُرَدُّونَ إِلَى عَالِمِ الْغَيْبِ وَ الشَّهَادَةِ»6 . مؤمن كه مرگ ندارد. مؤمن فقط تولد دارد.
ابراهيم به دنيا آمده است، نمرده است. مىگويد: او را زنده نكردم، او زنده بود. در روايت دارد كه به پيغمبر ملاقات دادند، به ابى عبداللّه ملاقات دادند، آنان را زنده نكردند، بلكه فقط به مقام لقا و قرب و وصال و عشق بردند. خود قرآن مىگويد : آنان را مرده نپنداريد. آنان فقط تولد دارند. اينان كه متولد شدهاند، زنده شدند و بعد مُردند و اكنون خدا آنان را زنده مىكند.
فعل الهى
كار خدا اين است كه مرده را زنده كند، از نيستى به هستى بياورد، دانه را به درخت تبديل كند و كوچك را بزرگ كند. در دعاى عرفه و ابوحمزه آمده است كه كار خدا اين است كه ذليل را عزيز كند، تشنه را سيراب كند، گرسنه را سير كند، برهنه را بپوشاند، مُرده را زنده كند، جاهل را عالِم كند، گمشده را پيدا كند، غريب را از غربت درآورد و درد دردمند را دوا كند. اينها كار خدا است :
«يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَ يَكْشِفُ السُّوآءَ»7 .وقتى درماندهاى او را بخواند، اجابت مىكند و آسيب و گرفتارىاش را دفع مىكند .
او است كه :
«لَئِن شَكَرْتُمْ لاَءَزِيدَنَّكُمْ»8 .اگر سپاس گزارى كنيد ، قطعاً [ نعمتِ ] خود را بر شما مىافزايم .
او است كه دستور مىدهد شما دعا كنيد تا من استجابت كنم. او است كه مىگويد : بخوان تا من عطا كنم. اوست كه مىگويد : «فَاذْكُرُونِىآ أَذْكُرْكُمْ». او است كه مىگويد : شما را دعوت مىكنم به «دَارِ السَّلامِ وَ يَهْدِى مَن يَشَاءُ إِلَى صِرَ طٍ مُّسْتَقِيمٍ ». او است كه مىگويد : «يَدْعُوآا إِلَى الْجَنَّةِ وَالْمَغْفِرَةِ». كار وجود مقدس او چيست؟ كار او ميراندن نيست. در همه جوانب كار او زنده كردن است. مرگ كار انسان است، كه خودش را مىكُشد. «وَ مَا أَنتَ بِمُسْمِعٍ مَّن فِى الْقُبُورِ »9 . چه چيزى در گوش او مىخوانى؟ خود را كشته است. به چه چيزى او را دعوت مىكنى؟ او گوشش را كر كرده است. بگذار من او را زنده كنم تا بفهمد چه خبر است. اما چه خوب است كه انسان اين جا به دم الهى زنده شود، نه به مرگ :
« إِلهِي لاَ تُؤَدِّبْنِي بِعُقُوبَتِكَ، وَلاَ تَمْكُرْ بِي فِي حِيلَتِكَ، مِنْ أَيْنَ لِيَ الْخَيْرُ يَا رَبِّ وَلاَ يُوجَدُ إِلاَّ مِنْ عِنْدِكَ وَمِنْ أَيْنَ لِيَ النَّجاةُ وَلا تُسْتَطاعُ إِلاَّ بِكَ لاَ الَّذِي أَحْسَنَ اسْتَغْنى عَنْ عَوْ نِكَ وَرَحْمَتِكَ، وَلاَ الَّذِي أَساءَ وَاجْتَرَأَ عَلَيْكَ وَلَمْ يُرْضِكَ خَرَجَ عَنْ قُدْرَتِكَ، يَا رَبِّ »10 .
اين خدا است. ببينيد كارش چيست. اگر ما بفهميم كار خدا چيست، چنان گرفتار او مىشويم، چنان دل به او مىبازيم، چنان عاشق او مىشويم كه ديگر هيچ چيز غير او را نمىشناسيم.
درمان طبيب
يكى از عرفا بيمار شده بود. امير شهر به اين عارف، علاقه بسيار داشت ؛ چون انسان خوب و مفيدى بود. اتفاقا بهترين پزشك شهر هم گبر بود. امير شهر براى اين پزشك پيام فرستاد و گفت: زود بيا كه يك انسان مايهدار و زيبا در شهر ما هست كه بيمار شده است. او را معالجه كن، هر مقدار هم پول بخواهى، من مىدهم.
طبيب آمد و يك علامتى هم به گردنش بود كه علامت گبرى بودن او بود، به نام زنّار. بالاى سر اين آقا كه نشست، گفت : به قيمت جانم هم كه شده باشد، تو را درمان مىكنم. عارف گفت : با قيمت ارزانترى مىتوانى مرا درمان كنى، لازم نيست از جانت مايه بگذارى گفت : به چه قيمت مىتوانم تو را علاج كنم. عارف گفت : اگر اين بند رقيت تحميلى شيطانى را از گردنت باز كنى، آزاد شوى و به او كه تو را ساخته است، بپيوندى، من خوب مىشوم.
گفت : من نامردم اگر اين كار را نكنم ؛ چون وقتى آمدم و قيافه تو را در رختخواب ديدم، چنان قيافه تو مرا گرفت كه به تو قول دادم كه اگر به قيمت جانم هم شده است، تو را درمان مىكنم. زنجير را پاره كرد و بيمار هم از رختخواب برخاست و نشست. گويى حالش بهبود يافت. گفت : پس اسلام را به من عرضه كن تا من هم مسلمان شوم. پزشك را مسلمان كرد و او رفت.
امير شهر گفت : بيمار را درمان كردى؟ گفت بله گفت : چقدر پول به تو بدهم؟ گفت : من چيزى نمىخواهم ؛ چون من رفتم بالاى سر او و مسلمان شدم. امير گفت : من گمان كردم كه پزشك فرستادهام تا بيمار را درمان كند، نمىدانستم كه بيمار فرستادهام نزد طبيب كه معالجه شود.
تو خود را نگهدار و با هر كس هم كه روبه رو شدى درمانش كن يا اگر بيمار هستى دستكم كسى را بيمار نكن. اگر حسود هستى خودت باش، اگر بخيل هستى خودت باش، اگر مغرورى، خودت باش، عاشق جهنم رفتن هستى خودت باش، ديگر زن و بچه و رفقا را به آن سو نكش و ديگران را بيمار نكن.
محاكمه يوسف
يوسف هم انسانى به تمام معنا سالم بود و هر بيمارى را به راه سلامتى مىكشيد. خود، كپسول شهوت بود ؛ ولى طرف مقابل خود را بيمار نكرد. اين قدر تلاش كرد تا طرف مقابل او هم سالم شد. اين قدر تلاش كرد تا مملكتى را به جاده سلامتى كشاند :
«اجْعَلْنِى عَلَى خَزَائِنِ الاْءَرْضِ إِنِّى حَفِيظٌ عَلِيمٌ »11 .
اقتصاد بيمار مصر را به سوى سلامتى كشيد. عقيده عزيز مصر فرعونپرست را به سوى توحيد كشيد. برادران بيمار خود را به سوى سلامتى كشيد. سه مرتبه آنان را به كنعان برد و برگرداند تا اين كه سالم شدند. چنان با آنان رفتار كرد كه همگى اشك مىريختند و به او التماس مىكردند و به پدر التماس مىكردند كه شفيع ما شو و ما را از اين ناراحتى نجات بده. تا هم خودت سالم باشى و هم سلامت را پخش كنى. اگر هم بيمار هستى، خود را قرنطينه كن تا فقط خودت اين بيمارى را داشته باشى، ديگر مرا بيمار نكنى، زن و بچهها را بيمار نكنى، مردم، مدرسه و خيابان را ديگر بيمار نكنى.
شاگرد اميرالمؤمنين ابن عباس مىگويد : هفت سال در كاخ عزيز مصر بود و يك بار هم قيافه زليخا را نگاه نكرد كه ببيند او چه شكلى است.
اعصاب زليخا خيلى خراب شده بود. يك روز در اتاق نشسته بود، داد زد و گفت : يك بار اين پلك را بالا بزن و مرا نگاه كن و ببين من چه شكلى هستم. خدا لعنت كند زن عشوهگر را، زن طنّاز را، «النَّفَّاثَاتِ فِى الْعُقَدِ» را. من به كسانى كه رعايت محرم و نامحرم را نمىكنند، بگويم كه از رحمت خدا دور هستند. به بيشتر قلبها خدا اطمينان ندارد و مىگويد : «فَيَطْمَعَ الَّذِى فِى قَلْبِهِ مَرَضٌ»12 . اين آيه، خطاب به چه كسانى است؟ به زنان پيغمبر. زن پيغمبر پنجاه ساله و شصت ساله. خدا به او مىگويد : اگر در زدند و تو رفتى پشت در، با آن صداى طبيعى زنانهات نگو : چه كسى هستى. بلكه تغيير صدا بده. من به بيشتر اين دلهايى كه در مدينه است، اطمينان ندارم. امروز كه دوره تجدد و تمدن است، كه ديگر هيچ. هنوز كه فرهنگ امريكا از مملكت ما بيرون نرفته است.
زليخا گفت: يك بار چشم باز كن و چهره مرا ببين. يك وقت من مىروم به دنبال قيافه ديدن ؛ اما يك وقت قيافهدار پنج سال التماس مىكند كه مرا ببين، تفاوت از كجا است تا كجا.
گفت : نه، من پلك چشمم را باز نمىكنم و به تو نگاه نمىكنم. گفت : چرا؟ يوسف گفت : از كور شدن چشمهايم مىترسم ؛ چون اگر يك بار تو را نگاه كنم، از تماشاى جمال او محروم مىشوم.
آن كس كه تو را شناخت، ديگر به چه چيزى نگاه كند؟ كسى كه در مغازه نشسته و دستش به طرف مال حرام دراز است، آدم بسيار بدبختى است. كسى كه چشمش به قيافه حرام دراز است، آدم بسيار پست و بيچارهاى است :
عالمى خواهم از اين عالم به در
تا به كام دل كنم خاكى به سر13
گفت : يوسف! تو كه به ما نگاه نكردى، حالا هم كه مىگويى نگاه نمىكنم ؛ اما به تو مىگويم : چشمهاى بسيار قشنگى دارى. يوسف گفت : به چه جاى عجيبى دل بستهاى! چه آدم بدبختى هستى! بدن مرا كه داخل قبر مىگذارند، اولين عضوى كه از بين مىرود، چشم است ؛ چون خيلى لطيف است. پيه است.
به يك نفر نگاه كن كه از بين نمىرود. گفت : اى يوسف! بوى بسيار خوبى دارى. يوسف گفت : اى زن بدبخت! گول اين بو را نخور، صبر كن تا ما را درون قبر بگذارند، روز سوم بيا يك گوشه از قبر ما را سوراخ كن و ببين چه بوى گندى فضاى شهر را پر مىكند. گفت : اى يوسف! چه مشكلى دارى كه به من نزديك نمىشوى؟ چه دردى دارى؟ من كه رايگان در اختيار تو هستم، پولى كه از تو مطالبه نمىكنم، چرا به من نزديك نمىشوى؟ زير پايت را نگاهى بينداز. فرش زير پايت در اين اتاق، از حرير خالص است. گفت بيا از يكديگر كامجوئى كنيم. گفت : من تاكنون اين فرش را اصلاً نگاه نكردهام ؛ چون به دنبال نصيب خودم در بهشت هستم. اين جا نصيب ما چهار تا ديوار خشتى است كه بعد از مردن ما ورثه مىزنند تا شب چهلم به زور هم كه شده، از يك آقاى معمّم اجازه مىگيرند و ارث را تقسيم مىكنند. گفت : ما اين جا نصيبى نداريم. اگر بخواهيم به دنيا بچسبيم، به گونهاى كه تو مىگويى، نصيب خود را از بهشت از دست دادهايم. گفت : حالا كه به هيچ شكلى زير بار حرف من نمىروى، امروز تو را به شكنجهگران زندان مىسپارم. يوسف گفت : بهبه! چه كار خوبى مىكنى! چون امروز كه از دست تو خلاص مىشوم و خدا مرا به قيمت گران مىخرد.
محاكمه يوسف در قرآن هم با اين مسأله تمام مىشود كه خدا مىگويد : وقتى او را در آن زندان تنگ و تاريك انداختند، گفت :
«قَالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَىَّ مِمَّا يَدْعُونَنِىآ إِلَيْهِ»14 .يوسف گفت : پروردگارا ! زندان نزد من محبوبتر است از عملى كه مرا به آن مىخوانند .
1 . يس (36) : 33 ـ 35.
2 . آل عمران (3) : 169.
3 . يس (36) : 33.
4 . جمعه (62) : 8 .
5 . مائده (5) : 105.
6 . توبه (9) : 94.
7 . نمل (27) : 62.
8 . ابراهيم (14) : 7.
9 . فاطر (35) : 22.
10 . بحار الأنوار: 95/82 .
11 . يوسف (12) : 55 .
12 . احزاب (33) : 32.
13 . شيخ بهايى
14 . يوسف (12) : 33.