نقش رهبران الهى در صعود نفس
كلمه «نفس» كه خداوند متعال، در آيات قرآن، آثار مثبت و منفى او را بيان مىكند، همان منِ واقعى انسانى است كه در سوره مبارك يوسف، چند بار همراه بعضى آثارش بيان شده است. اگر اين منِ انسانى، اين خوديت طبيعى و اين ريشه وجود انسان كه بدن، ظرف آن است، در فضاى تربيت رهبران الهى و ملكوتى قرار گيرد، در او ميل شديد به صعود و حركت به سوى وطن اصلى او پيدا مىشود كه همان حضرت حق است.
وقتى به اين وطن مىرسد، به فرموده قرآن كريم، در آرامشى كامل، جامع و هميشگى قرار مىگيرد ، اما اگر اين نفس انسانى، در فضاى تربيت انبيا قرار نگيرد و به تصرف شياطين درآيد، به سوى نزول، سقوط، سرگردانى و پوچى حركت مىكند.
وقتى كه شهوترانى در او فعال است، صاحبش نمىفهمد كه پايان اين راه، ناامنى و ذلت است. نفسى كه رو به سوى اعلى عليين و وطن اصلى دارد، در مسير اين حركت، تحت ولايت خداوند است و ولايت او چه تشريعى كه بيان حلال و حرام و مسائل عالى اخلاقى است و چه تكوينى كه توفيق و كمك خداوند است، در او تجلى مىكند و آثار ماندگار و هميشگى را از خود بروز مىدهد.
كشف حقيقت با گذر زمان
خداوند اين دو مرحله را در آيات سوره يوسف، در منش يوسف و زليخا نشان مىدهد. يكى نماد نفس صعودى و يكى نماد نفس نزولى است. نفس صعودى همه اعضا و جوارح را در استخدام نفس الهى مىگيرد و نفس نزولى، آنها را در استخدام شهوات به كار مىگيرد و به هيچ قيد و حدّ و مرزى مقيّد نيست. براى او مهم نيست كه همه حقوق پايمال شود. وقتى شعله مادىگرى زليخا با پير شدن او فروكش كرد، در جلسهاى كه شاه مصر، او را به محاكمه كشيد كه نزديك بيست سال قبل، مقصر تو بودى يا يوسف، مطلب بسيار مهمى را درباره خود گفت كه با همين مطلب، يوسف تبرئه شد.
اگر محققانه به يك صفحه سوره يوسف دقت شود، به نظر مىآيد كه اين، سخن زليخا است ؛ ولى به نظر بعضى آمده است كه سخن يوسف است ؛ اما محال است كه اين سخن از يوسف باشد ؛ به دليل اين آيه از سوره يوسف كه خداوند مىفرمايد :
«إِنَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الُْمخْلَصِينَ »1 به راستى كه او از بندگان خالص ما بود .
تركيب آيات اين سوره و شكل آنها ما را به اين نتيجه مىرساند كه اين سخن زليخا است، نه كسى كه از عباد مخلَص است.
چه اتفاقى در بيست سال پيش افتاد؟ پادشاه مصر به اين زن و زنانى كه آن روز در آن مهمانى حضور داشتند، مىگويد: آن اتفاق را بگوييد. زنان مىگويند: ما هيچ رفتار زشتى از اين جوان، در كاخ نديديم. عدهاى خانم سطح بالاى مملكت كه هر گونه كامجويى و زر و زور در اختيارشان بوده است و مىتوانستند دروغ بگويند، انصاف دادند و گفتند كه ما از او هيچ زشتى سراغ نداريم ، اما زليخا مىگويد: من چون او را دعوت به زشتى كردم، اكنون مىخواهم حرفى را بزنم :
«ذَلِكَ لِيَعْلَمَ أَنِّى لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَيْبِ»2 .
[ من به پاكى او و گناه خود اعتراف كردم ] و اين اعتراف، براى اين است كه يوسف بداند من در غياب او به وى خيانت نورزيدم.
دستكم بداند كه بعد از آن همه بلايى كه به سر او آوردم، يك كار خوب در حق او كردم كه بداند در اين جلسهاى كه او غايب بوده است، من به او خيانت نكردم :
«إِنَّ النَّفْسَ لاَءَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ»3.نفس طغيانگر، بسيار به بدى فرمان مىدهد.
در آن مكتبى كه من رشد كردم، در خانوادهاى كه من زاده شدم، نفس من به أماره سوء تبديل شده بود ؛ يعنى كاملاً نفس من در تصرف شياطين بوده است، به شدت به گناه دعوت مىكرد و من بدنى در اختيار اين نفس بودم. ديگر به اين توجه نداشتم كه زنى شوهردارم و ممكن است آبرويم بريزد. من اين گونه تربيت شده بودم. آيين من اصالت لذت بود.
ريشه سقوط جامعه غربى
مكتبى كه امروز بر آمريكا و اروپا حاكم است. اروپا و آمريكا اصالت را به آزادى در لذت داده است. به نفس باورانده است كه حيات يعنى اصالت لذت و آن چه انبيا و اوليا گناه ناميدهاند، گناه نمىداند. اصالت لذت براى ايشان، دين شده است. وجدان سركوب كننده گناه ندارند. شعور الهى و نفس انسانى و روح ملكوتى، براى انسان نمانده است، بلكه يك بدن لذتگرا مانده است: «الصُورةُ صُورةُ انسان وَالقَلبُ قَلبُ حَيوان» ظاهر انسانى دارد اما در باطن حيوانى بيش نيست. هر انسانى دنبال تحصيل علم برود، عالم مىشود. تحصيل علم، به دين وابسته نيست. زحمت مىكشند و عالم مىشوند :
«يَعْلَمُونَ ظَاهِراً مِّنَ الْحَيَوةِ الدُّنْيَا»4 .
[ تنها ] ظاهرى [ محسوس ] از زندگى دنيا را مىشناسند.
همه مسائل فيزيكى و پزشكى و شيميايى را مىدانند اما از حقيقت خويشتن غافلند :
«وَ هُمْ عَنِ الاْءَخِرَةِ هُمْ غَافِلُونَ »5.و آنان از آخرت [ كه سراى ابدى و داراى نعمت هاى جاودانى و حيات سرمدى است ] بىخبرند .
بدن روشن و روح تاريك
يك طرف وجود، به علم روشن است و طرف ديگر آن، تاريك تاريك است. روح تاريك كه از بدن روشن با اين علم جدا شد، در قيامت كه من اين دو را كنار هم بياورم، نور اين بدن، در آن جا به درد نمىخورد. آن جا اداى تكليف و عابد بودن به درد مىخورد كه آنها اين را ندارند. بدن بايد در تاريكى برود. اگر اين نفس، اماره شود، قرآن مجيد مىفرمايد: به دنبال اين اماره شدن، دچار تسويل و دسّ و هوا و سَفَه و حال رهينه مىشود وانسان را دچار خسارت وتحميلات شيطانى مىسازد. فرداى قيامت، هر يك از اين آثار و حالات، به صورت غل و زنجير و زقوم براى او درمىآيد.
«قَالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنفُسُكُمْ»6.گفت : چنين نيست كه مىگوييد ، بلكه نفس شما كارى [ زشت را ] در نظرتان آراست.
يعقوب به برادران يوسف مىگويد : شما فريب نفس تاريك خود را خورديد و بيچاره شديد. اين نفس، به شما وانمود كرده است كه با كشتن اين بچه، به من نزديكتر مىشويد و بعد نزد خدا مىرويد و توبه مىكنيد. شما با سوزاندن دل من گناه كرديد. اين نفس، چهل سال است كه شما را به اين گناهان دل خوش كرده است. نفس شما اين را وارونه جلوه داده و به آن عمل بسيار زشت آلود كرده است .
حالت ديگر، دَسّ است ؛ يعنى با هر گناه، تيشهاى به سلامت نفس زدهايد و آن را به صورت يك موجود بد قيافه و ناقص درآوردهايد.
آثار گناه در باطن انسان
شخصى به موسى بن جعفر عليه السلام عرض كرد: پدر من از مخالفان سرسخت شما بود و اكنون كسى نزد من آمده است و مىگويد: من هزار دينار از پدرت طلب دارم. چه كار كنم؟ امام فرمود: از خود پدرت بپرس. شب به قبرستان بقيع برو و چيزى را كه به تو ياد مىدهم، بگو. پدرت ظاهر مىشود. اين شخص فردا صبح آمد و گفت: يابن رسول اللّه! ديشب رفتم و پدرم را ديدم. او گفت: درست است، من به او بدهكارم ، اما پدرم را با يك هيولاى سياه ديدم كه تاكنون نديده بودم. امام فرمود: او باطن پدرت بود.
نفس انسان، با گناه كردن، بد قيافه مىشود. امام صادق عليه السلام مىفرمايد: گاهى خوابهاى وحشتناك كه ديده مىشود، خواب بيننده بايد به خودش توجه كند كه باطن او دارد براى او جلوه مىكند :7
«يَوْمَ تُبْلَى السَّرَآئِرُ »8 .
روزى كه رازها فاش مىشود .
چهرهها چه قيافهاى به خود مىگيرد :
«وَ أَمَّا مَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ وَ نَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوَى * فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِىَ الْمَأْوَى »9.و اما كسى كه از مقام و منزلت پروردگارش ترسيده و نفس را از هوا و هوس بازداشته است، پس بىترديد جايگاهش بهشت است .
حالت ديگر نفس، رهينه بودن است :
«كُلُّ نَفْسٍ بِمَا كَسَبَتْ رَهِينَةٌ * إِلاَّ أَصْحَابَ الَْيمِينِ »10.هر كسى در گرو دستآوردههاى خويش است ، مگر سعادتمندان .
مجموع گناهانى كه نفس مرتكب مىشود، زندانى را مىسازد كه تا ابد هم درى ندارد كه انسان از آن بيرون بياييد. يوسف نفس راضيه و مرضيه شد. انبيا براى اين زحمت كشيدند كه نفس مطمئنه بسازند.
حكايت عاقل بامحبت
يك سوار عاقل، روى اسب نشسته بود، ديد مردى در فاصله چهل ـ پنجاه مترى خوابيده و دهان او باز است. مار سياه خطرناكى به سوى او مىرود. عقل 75 اثر دارد. انسان عاقل، با محبت است و ضرر كسى را نمىخواهد. عاقل منبع خير است و دين دارد. مار به سوى دهان گرم اين مرد خفته مىرفت ، ولى هنگامى كه به او رسيد، مار به درون دهان او رفته بود. اين شخص با چوب دستى كه در دست داشت، يكى دو تا ضربه به اين مرد زد. آن مرد از خواب بيدار شد و گفت: چرا مرا مىزنى؟ چرا به من ستم مىكنى؟ من كه با تو كارى و ارتباطى ندارم ، اما او دو ضربه ديگر به او زد و گفت: برخيز و بدو ؛ اگر آهسته بدوى، باز هم تو را مىزنم. چهار پنج ساعت او را دواند تا اينكه به يك درخت سيب رسيدند. در آن جا مقدارى سيب پژمرده و ترش شده ريخته بود. به او گفت: بنشين و از اين سيبها بخور. او را وادار كرد كه چند برابر غذايش از آن سيبها بخورد. پس از آن، باز هم او را وادار به دويدن كرد. در اين جا حالت استفراغ شديد به آن مرد دست داد.
پس از استفراغ، وقتى مار را ديد، آن گاه بود كه به اين مرد تعظيم كرد و گفت تو خيلى عاقل و بزرگوارى. او گفت: من اگر اين كار را كردم، براى نجات تو بود.
انبيا آمدند تا ما اين اژدهاى نفس را استفراغ كنيم. آنان نخست ما را با نهيب توحيد بيدار كردند و بعد با تكاليفى كه با طبع ما سازگار نبودند. صبح خواب راحت را رها كن و برخيز و نماز بخوان يا پولى كه به آن علاقه دارى، رها كن. انسان هم گاهى فحش مىدهد: ظالم! ستمگر! كذاب! مجنون! ولى وقتى روز قيامت اژدهاى نفس را مىبيند، مىگويد: عجب انسانهاى والايى! البته در اين جا بايد نفس را استفراغ كرد. يوسف عجيب انسانى بود كه اصلا مارى به كام جان او فرو نرفته بود.
1 . يوسف (12) : 24.
2 . يوسف (12) : 52 .
3 . يوسف (12) : 53 .
4 . روم (30) : 7.
5 . روم (30) : 7.
6 . يوسف (12) : 18.
7 . الاختصاص: 241.
8 . طارق (86) : 31.
9 . نازعات (79) : 40 ـ 41.
10 . مدثر (74) : 38 ـ 39.