بسم الله الرحمن الرحیم
دهه ی اول محرم 1387- عزیزالله – سخنرانی هفتم
صادقان درهمه ها ی برنامه ی زندگی چه درامورباطنی ، چه در امور مالی، چه در امور عملی و چه در امور اخلاقی ، ازجانب پروردگار عالم معیار قرار داده شدند. بالأخره در این دنیا یک عده ای با به کارگرفتن عقل و اندیشه و فکر، دنبال سعادتند، دنبال خیرند، دنبال دنیای پاکند. دنبال آخرت آبادند و برای آنها معیار قرار داده می شد که برای به دست آوردن خیر و سعادت از این معیارها استفاده کنند. خود را هماهنگ با این بزرگواران کنند. این هماهنگی کار مشکلی نیست. یک مقدارکه آدم وارد هماهنگی شود یاری خدا نسبت به او ظهورمی کند. این وعده ی خدا درقرآن است. نمی شود مردان و زنانی بخواهند ازصادقان الگو بگیرند، سرمشق بگیرند، خداوند نسبت به آنها بی تفاوت باشد. شما با خیلی از آیات قرآن می توانید این مسئله را حل کنید. یعنی رسیدن یاری خدا را در درون خودتان باور کنید. مثلا در سوره ی مبارکه ی اعراف (الذین یُمسِکونَ بِالکِتاب وَ أقاموا الصَّلوةِ إنّا لانُضیعُ أجرَ المُصلِحین) کسانی که متمسک به قرآنند، تمسک به معنای الصاق است . یک کاغذی را که می خواهند ببرند یک جای مهم ، می گویند این کاغذ را هم به آن الصاق کن. آن کاغذ هرجا برود الصاق شده هم می رود. هرکس متمسک به قرآن کریم باشد هر جا قرآن برود او را با خودش می برد. هرکس متمسک به نماز باشد نماز هر جا برود او را با خودش می برد. یک روایتی دارد پیغمبر اکرم، همه نقل کرده اند، لغت تمسک درآن هست (مَثَلُ أهلِ بَیتی کَسَفینَةٍ نوح مَن تَمَسَّکَ بِها نَجَح) آن کسی که متمسک به اهل بیت است درحد خودش ازطریق دل، اخلاق، عمل و مال و ... . خب هرجا خدا اهل بیت را ببرد متمسکین به آن ها را هم می برد. طبیعی است مانند خورشید می ماند و نورش. هیچ وقت نمی شود شعاع خورشید از خورشید جدا بماند. خورشید از ایران طلوع کند و شعاعش درنیم کره بماند. این ها همه جا با هم هستند. (إنّا لانُضیعُ أجرَالمُصلِحین) ما اجر مصلحین را، آنهایی که در مقام اصلاح خودشان هستند، ضایع نمی کنیم. خب خدا باید کمک بدهد تا این ها را به اجر برساند. اگر یاری ندهد که وسط راه رها می شوند. اگر یاری ندهد قرآن را رها می کنند. اگر یاری ندهدرشته ی تمسک می برّد. اگر یاری ندهد اهل بیت را رها می کنند. ازعمق آیات در می آید آن که می خواهد با صادقان هماهنگ باشد، خداوند از بس از این هماهنگی خوشش می آید او را یاری می دهد. به شکلهای مختلف هم یاری می دهد. ازطریق قلب خود انسان، از طریق فکر خود انسان، از طریق عوامل بیرونی که نمونه اش هم زیاد است، یاری می دهدبه انسان. می دانید این قضیه را نمی دانید؟ نمی دانم ولی تک تک شما هم که بدانید در این نقطه ی سخن جایش هست که بگویم، یاری خدا را. یاری چگونه است؟ پول داشت، گلّه داشت، زن داشت، پسران خوبی داشت، یک روزی به همه ی آن ها گفت: همسرم، بچه هایم، تمام دارائیم را به شما واگذار کردم و من رفتم به آن نقطه ای که دارم می روم، آدرس می دهم که کجا می روم، تا زنده هستم ازانجا بیرون نمی آیم حتی برای یک روز. بگویید برویم بابا را دعوت کنیم. بچه عروسی دارد. مرده داریم، عزا داریم، ابداً، دلتان می خواهد مرا ببینید بیائید آنجا ببینید. من این جدایی را هم نامشروع نمی دانم. یقین به شرعی بودنش دارم. خیلی هم دوستتان دارم ولی باید بروم. یک کوزه ی گلی، دوتا ظرف، یک خلمه برداشت آورد. دقیق در دایره ای که حادثه ی کربلا می خواست اتفاق بیفتد چادر را آنجا زد. بیست سال آنجا بود. بچه هایش، اقوامش می آمدند دیدنش. دیگر با قبیله های نزدیک آشنا شده بود. یک وقت یک نفراز او پرسید تو زن نداری؟ گفت دارم. بچه نداری؟ گفت دارم. پول نداری؟ گفت دارم. پس اینجا چه کار می کنی؟ گفت: من شنیدم یک روزی ابا عبدالله الحسین این جا شهید می شود. آمده ام که بمانم با او شهید شوم. چه طور آدم دوام می آورد بیست سال در یک بیابان؟ یاری خدا. شما مکه رفتید، مدینه هتل بودید، مکه هتل بودید، چقدرکاروان تر و خشکتان کرد. مکه، یعنی مسجد الحرام، یعنی کعبه، یعنی صفا و مروه، اعمال که تمام شد هی دست به دست هم کشیدید، خانمم، بچه ام، یک بچه ی شیرین دارم، بلیط کی حاضراست؟ کی باید برویم؟ حالا به شما هی می گویند مکه است؟ می گویید مکه را که آمدم، اعمالم را که انجام دادم، نمی شود زودتر ما را بفرستند ایران؟ چه طور آدم بیست سال یک جا آرامش دارد و بیرون هم نمی رود؟ می گوید می ترسم بروم حادثه اتفاق بیفتد و من نباشم. خب این یاری حق است ازباطن، از درون. شما خودتان یاری حق را لمس نمی کنید؟ اگرتا حالا یاریتان نکرده بود چرا مانده اید؟ نرفتید؟ ظاهرا در این جلسات چه چیزی خیر می کنند که ما بمانیم. هرکداممان نمی دانم چند سالمان است؟ در شدیدترین گرما آمدیم، در شدیدترین سرما آمدیم، در برف آمدیم، در باران آمدیم، در بمباران آمدیم. این یاری خداست. یاری خدا دیدنی نیست، لمس کردنی است. شمع محبت وقتی ضعیف نشود یاری خداست. خورشید عشق وقتی غروب نکند یاری خداست. با یک نفرصحبت شد برای کاری پولی می خواست. گفت یک نفر را دارم بروم آقا بروم پیشش خبرش را بهت می دهم. وضعش خوب است. گفتم خب خبرش را بده. بعد آمد گفت یک قران هم نداد. به من گفت ببین تو برای هر چه پول می خواهی من نمی دهم. اما هروقت برای اباعبدالله پول خواستی بیا. فرقی نمی کند چه قدر بگوئی، هرچه بگویی درجا می دهم. این یاری خداست. این یاری حق است. به یک واسطه نقل می کنم، کسی که جزء هیئت مدیره ی ساختن حسینیه ی تهرانی ها درکربلا بود، که این حسینیه الآن افتاده دربین الحرمین. یک روز در بازار در مغازه اش بودم، صحبت از ابی عبدالله شد، گفت حسینیه را می ساختیم، من مرتب می رفتم کربلا سر بزنم. یک روز رفتم حرم ابی عبدالله دیدم که حاج محمد حسین کاشانی روی ویلچر است درحرم . قبلا گفت حاج محمد حسین هم اطراف حرم را بهترین سنگ مرمر کرده بود و هم بهترین فرش را در حرم انداخته بود. قبل از این که عراق جمهوری شود یک روزشاه عراق می آید کربلا زیارت، حرم را می بیند خیلی خوشش می آید، می گوید: این جا را چه کسی بنایی کرده؟ چه کسی فرش کرده؟ به او می گویند این پیرمردی که روی ویلچر است. می گوید بیاوریدش جلو. به او می گوید من پادشاه عراقم، چه می خواهی؟ کمی فکرمی کند، رو به روی گوشه ی ضریح پائین پا یک جزر و ستون پهنی بوده، می گوید یک قبر این جا به من بدهید. می گوید یک قبر این جا بکنید و به او بدهید. همان جا هم دفن است. این یاری خداست. اول یاری می دهد آدم پول دهد. یاری می دهد آدم عشق به پول خرج کردن داشته باشد. اصلا بدون یاری خدا ما هیچ کاری نمی توانیم بکنیم. فقط خدا. تمام انرژی های مثبت، طلوع یاری خداست. به خودم نبندم من حسین را دوست دارم، نخیر، خدا خواسته دوست داشته باشم. گفت رفتم به او گفتم حاج محمد حسین ما یک حسینیه برای زائرهای ابی عبدالله داریم می سازیم، کمکی می کنی؟ قضیه مال شصت هفتاد سال پیش است. گفت آره چرا کمک نمی کنم. دسته چکش را درآورد گفت بنویس، من امضا کنم. خدایا چه قدر بنویسم؟ بیست هزار تومان بنویسم خوب پولی است. این هم دارد بدهد. بیست هزارتومان را باید در چک می نوشتم دویست هزار ریال، قلمم نگشت نوشتم دو میلیون ریال. دویست هزارتومان. گفتم: حالا نوشتم دیگر، به او می دهم یا می گوید نه یا می گوید آره. چک را به او دادم قلمش را درآورد امضا کند. گفتم: بخوان، گفت بی عینک نمی توانم بخوانم. گفتم: عینک بگذار، گفت برای امام حسین عینک نمی گذارم. هرچه نوشتی امضا می کنم. غلط کرده عینک بخواهد بین من و امام حسین واسطه شود. این یاری خدا است. این یاری حق است. اگر یاری نکند ما نه به اجر می رسیم، نه به رضایت می رسیم، نه به بهشت می رسیم، نه به نماز می رسیم، نه به روزه می رسیم. (یُثبِتُ اللهُ الذینَ آمنوا بِالقولِ الثابت ) فاعل (یُثبِتُ ) الله است. شما را درحقایق من ثابت قدم نگه داشتم. فارسی اش این است که تو مال منی نمی گذارم جایی بروی. تا کی؟ تا کجا؟ (فِی الحَیوةِ الدُنیا وَ فِی الآخِرَة) دائمی. دائمی تو مال منی. رفاقت موقت مفت نمی ارزد. گریه ی موقت مفت نمی ارزد.
چه خوش بی مهربونی هر دو سر بی که یک سر مهربونی دردسر بی
اگر مجنون دل شوریده ای داشت دل لیلی از او شوریده تر بی
یک گشایش های عجیبی هم در این فضای یاری برای آدم می آید، فتح قریب، فتح مبین، فتح مطلق و هر کدامش جای معینی دارد. کی فتح مبین است؟ کی فتح قریب است؟ کی فتح است؟ این آخری آن جائی است که چشم دل را باز می کنند. برای همه جا بازمی کنند (ائمه می گویند) إلّا برای دیدن حادثه ی کربلا. چون اگرپرده را بزنند کنار ببینید می میرید. شما باید باشید، همین شنیدن برای شما بس است. دیگر نمی خواهد ببینید.
ز دو دیده خون فشانم ز غمت شب جدایی چه کنم که هست این ها گل باغ آشنایی
در الگوگیری از صادقان یواش یواش خود آدم هم برای دیگران الگو می شود. دیگران می بینند می گویند این است؟ این که خیلی راه خوبی است. چرا ما نرویم؟ آدم الگو می شود برای همسرش، برای بچه اش، برای نوه اش. همین الگوگیری ها باعث می شود راه تداوم پیدا کند درنسل آدم. همین که شما الگو شدید و یک نسل از شما رنگ گرفت ببینید سر از کجا در می آورد. امیرالمؤمنین (علیه السلام ) را می خواهد بفرستد یمن برای تبلیغ. تا بیرون مدینه بدرقه می رود. به امت می خواهد بگوید: احترام مبلغ دین این است که من پیغمبر پیاده از مسجد تا بیرون شهر بدرقه رفتم. وقتی امیرالمؤمنین را بغل می کند که وداع کند می گوید یا علی، (لِأن یَهدی اللهُ بِکَ رَجُلاً) یک نفر فقط از تو الگو می گیرد که بیفتد در راه ( خَیرٌ لک مِمّا طَلَعَت عَلیهِ شَمس أو غَرُبَت) در پرونده ی تو بهتر است ازآن چه که آفتاب برآن می تابد و غروب می کند. ده سالی بود او را ندیده بودم. امسال تبریز دیدمش، بیشتر از ده سال، چهارده سال بود. سال هفتاد کنارحرم حضرت رضا عرفه خواندم. این دعای شگفت آور، شب اول تا پنجم شعبان، دو سه سال بعد، یک جوانی خیلی اصرارکرد من بروم تبریز. سال هفتاد و چهار، هفتاد و پنج، چهار پنج روز مانده به رفتن گفت آقا یک سوئتی را در بهترین هتل تبریزگرفته ایم. می آئیم فرودگاه شما را می بریم. گفتم هتل یعنی چه؟ نمی آیم هتل. گفت : کجا می روید؟ گفتم در محله های قدیم تبریز خانه ی خشتی آجری، آن جا یک جا را برایم بگیر. می شود، نمی شود، آقا این حرف ها چیست؟ گفتم مگرنمی خواهی من بیایم تبریز؟ من یک همچین جائی می خواهم. گفت باشد. فرودگاه که رسیدیم ما را سوار ماشین کردند. رفتیم نشان می داد دیگر، خیابان های خوب و محله های پولدار و سرمایه نشین، همه را رد کردند آمدند در یک کوچه ی خیلی قدیمی. صاحبخانه در را بازکرد و گفت بفرمایید. خانه ای بود به دویست متر نمی رسید. گفت از این پله بروید بالا . آمدیم در یک اتاق. دیدیم پرازیا حسین، یا ابا عبدالله، یا قمربنی هاشم، وقت سیاه پوش هم نبود، اما سیاه پوش بود گفت تعجب نکنید این جا در طول سال سیاه پوش است. ما اینجا زندگی نمی کنیم، پائین زندگی می کنیم. آن هایی که ما را رسانده بودند رفتند. گفت که خودت آمدی این جا. گفتم نه خودم نیامدم. گفتم مرا یک همچین جائی بیاورید. گفت نه آنها هم شما را نیاورده اند. گفت من سال هفتاد کنار حرم حضرت رضا در عرفه پشت سر شما نشسته بودم، شما را هم نمی شناختم. عرفه تمام شد. من جلو هم نیامدم. همین طور که گریه می کردم رفتم حرم، ضریح را گرفتم گفتم اگر یک روزگاری این آمد تبریز برای منبر، او را بفرست خانه ی من. این را کار ندارم. گفت من از چهار سال به بعد، امسال که رفتم سراغ او را گرفتم، گفتند هست. آوردند پیشم. گفتم من فردا می آیم خانه تان. همان است خانه؟ گفت بله، گفتم می آیم. گفت نمی شود نیایی. دیدم راست می گوید نمی شود نیایم. برایتان اتفاق افتاده که بخواهید منبر بروید، یک روز صبح بلند بشید بگویید امروز خسته ام، حالا بخوابم؟ اما یکهو بلند شدید لباسهایتان را پوشیدید؟ این همین است یعنی نمی شود نیایی. باید بیائی. دیگر هر کداممان را به تناسب ظرفیتمان درکاممان می ریزند. چه قدر هم شیرین است. گفت چهار سالم تمام شده بود، وارد پنج سالگی می خواستم بشوم، تا پدرم زنده بود من هفده هجده سالم شد. از آخر چهار سالگی تا هفده هجده سالگی یک ساعت مانده به نماز صبح می آمد کنار بستر من. من خواب بودم، نوازشم می کرد با آن لهجه ی ترکی اش کلمات زیبایی می گفت. می گفت قربانت بروم، عزیزم. این قدر به من محبت می کرد که من بیدار می شدم. می گفت بابا بلند شو، مرا می برد سرحوض، می گفت دوباره زود می خوابی، یک وضو بگیر. وضو می گرفتم. می آورد مرا دراتاق می نشست. می گفت بابا می دانی چه کارت دارم؟ اندازه ی یک روز دوتایی مان برای امام حسین گریه کنیم. گریه را نگه ندارید، انتقال دهید، شما مأمورید. این مجالس ادامه ی هفتاد و دو نفر است باید ادامه پیدا کند(بقیه ی سخنرانی روضه است)
" برحمتک یا ارحم الراحمین "