بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله رب العالمین وصلّی الله علی جمیع الأنبیاء والمرسلین وصلّ علی محمّد وآله الطاهرین، ولعن علی اعدائهم .
حادثۀ عظیم ورود به شام را ارشاد، لهوف، مناقب ابن شهرآشوب صفحۀ دویست و ده، بحار جلد چهل و پنج صفحۀ صد و بیست و هفت، منتهی الآمال، طبری جلد شش، مسیر الأحزان ابن نما، نوشته اند، که خلاصه ای از آن حوادث که در این کتاب های معتبر آمده، چنین است: اهل بیت را از کوفه از مسیری به سوی شام حرکت دادند که اکثر شهرهای مسیر، غیر مسلمان در آن ها زندگی می کرد و به دستور حکومت هر شهری، شهر را قبل از ورود اهل بیت آذین می بستند، زینت می کردند و مردم را تشویق به تماشای اسرا و بچه ها را به بازیگری می کردند. از حادثه هایی که بین راه کوفه تا شام اتفاق افتاد، حادثۀ عجیب دیر راهب است که کتاب خرائج رواندی و مقتل ابومخنف و منتخب تریهی و روضة الأحباب و محدثین اهل سنت نقل کرده اند که شبی که کنار دیر راهب رسیدند و لشکر پیاده شدند، سر مطهر را در صندوقی گذاشتند، کنار آن صندوق به شراب خواری و غذا خوردن نشستند، اما شنیدند هاتفی ندا داد: (أتَرجوا اُمَّةٌ قَتَلَت حُسِینا شَفاعَةَ أحمَدَ یَوم الحِسابی وَ قَد غًضِبُ الإله وَ خالَفوهُ وَ لَم یَخشَهُ فی یَومِ مَأبی عَلی لَعنَ الإله بَنی زیادٍ وَ أسکَنَهُم جَهَنَّمَ فِی العَذابی) آیا امتی که حسین را کشتند، شفاعت پیغمبر را در روز قیامت امید دارند، خدا بر آن ها خشم گرفت، اینان با خدا مخالفت کردند و از قیامت نترسیدند، لعنت خدا بر بنی زیاد و آن ها را در دوزخ و در عذاب، خدا جای دهد. خیلی شب بر آن جماعت ناگوار آمد، با ترس و لرز خوابیدند. نیمه شب راهب انگار که صدای رعدی بیاید بانگی به گوشش رسید. دقت کرد دید صدای تسبیح و تقدیس خداست. بلند شد و سر از صومعه بیرون کرد، صندوقی را کنار دیوار دید که نور عظیمی از او ساطع بود. چنان نور صعود می کند که چنگ به دامن آسمان می زند و دید انگار فرشتگان دسته دسته می آیند رو به روی آن صندوق و می گویند: (السَّلامُ عَلیکَ یَابن رسولِ الله، السَّلام علیکَ یا أبا عبدِالله، صَلَواتُ الله وَ سَلامُهُ عَلیک) راهب خیلی ترسید، شگفت زده شد، صبر کرد تا فجر صادق طلوع کند، از صومعه بیرون آمد، فریاد زد: رئیس لشکر کیست؟ گفتند: خولی. پیش خولی آمد و گفت: در این صندوق چیست؟ گفت: سر مردی که بر حکومت یزید خروج کرده و ابن زیاد در اراضی عراق او را کشته. گفت: اسمش؟ گفت: حسین ابن علی ابن أبی طالب. گفت: مادرش؟ خولی گفت: فاطمۀ زهرا دختر محمد مصطفی(ص). راهب گفت: مرگ بر شما باد از این کاری که کردید. همانا گذشتگان دانشمند مسیحی ما راست گفتند که: (إنَّهُ إذا قُتِلَ هذَا الرَّجُل تَمتُرُ السَّماءَ دَماً أبیتا) زمانی که این انسان والا کشته می شود، آسمان خون تازه می بارد. و باریدن خون تازه از آسمان جز در کشتن یک پیغمبر یا وصی پیغمبر صورت نمی گیرد، اگر می شود ساعتی این سر را به من بده. خولی گفت: ما از این صندوق سر را بیرون نمی آوریم تا به یزید برسانیم، جایزه بگیریم. راهب گفت: چه جایزه ای؟ خولی گفت: کسیه ای با ده هزار درهم که در او باشد. گفت: من چنین پولی را به شما می دهم سر را به من بدهید. خولی گفت: الان حاضر کن. راهب پول را آورد، سر بریده را برد در صومعه، با مشک و کافور شست و کنار خودش گذاشت و ناله زد و گفت: (وَ الله یَعُزُّ عَلَیَّ یا أبا عَبدِالله أن لا اُوصیکَ بِنَفسی) به خدا قسم بر من سنگین است ای حسین عزیز که من با تو نبودم در کربلا که جانم را فدای تو کنم. (وَ لکِن یا أبا عَبدِالله إذا لَقیتَ جَدَّکَ مُحَمَّدٍ المٌصطَفی) هنگامی که جدت محمد مصطفی(ص) را دیدار کردی، (فَشهَدلی) پیشش شهادت بده که من الان کنار سر بریدۀ تو می گویم: (أشهَدُ أن لا إله إلّا الله وَحدَهُ لا شَریکَ لَه وَ أشهَدُ أنَّ مُحمداً رسولُ الله وَ أشهدُ أنَّ علیًّ ولیِّ الله أسلَمتُ عَلی یَدِک) من به دست تو مسلمان شدم و من غلام تو هستم. در کتاب بَحر اللَعالی شافیه است که سر بریده با راهب سخن گفت و شفاعت او را در قیامت بر عهده گرفت و وعدۀ نجات او را در قیامت به او داد.