بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله رب العالمین وصلّی الله علی جمیع الأنبیاء والمرسلین وصلّ علی محمّد وآله الطاهرین، ولعن علی اعدائهم .
از جمله واقعه های رقّت بار و دل سوزی که کتاب هایی چون لهوف صفحۀ دویست و بیست و چهار و ارشاد مفید صفحۀ صد و بسیت و دو و بحار جلد چهل و پنج صفحۀ صد و چهل و چهار، ذکر کرده اند، برگشت اهل بیت از شام به کربلا و از کربلا به مدینه است. نوشته اند هنگامی که اهل بیت را می خواستند برگردانند، یزید به حضرت سجاد گفت: آن چه می خواهی از من بخواه که سه حاجت تو را حتماً برآورده می کنم. امام فرمودند: سر بریدۀ پدرم را به من واگذار زیارت کنم. دوم: آن چه از ما غارت کرده اند، بگو به ما برگردانند. سوم: اگر قصد کشتن مرا داری امینی را کفیل بردن اهل بیت کن که همه را به صورت آرام و خوش به مدینه برگردانند. یزید گفت: دیدن سر پدر برایت میسر نخواهد بود. دوم: من از کشتن تو گذشته ام، خودت اهل بیت را به مدینه می بری. سوم: چند برابر قیمت اشیاء غارت شده را به شما می دهم. حضرت فرمود: ما از مال دنیا از تو چیزی نمی خواهیم، اگر اموال غارت شده را می خواهیم، چون در میان آن ها بافته های دست مادرم زهرا و مقنعه و گردنبند و پیراهن او در آن اشیاء است. یزید دستور داد همه را برگرداندند. سپس به زین العابدین گفت: اگر موافق هستی شام بمانید. گفت: نه ما دوست داریم برای حسین سوگواری کنیم و برگردیم. خانه ای به اهل بیت دادند، هیچ زن هاشمی و قریشی و مردی از این طایفه در شام نبود، مگر این که سیاه پوش شد و به مجلسی که اهل بیت در شام برای عزاداری تشکیل داده بودند آمد. هفت شبانه روز آن مجلس عزا در شام برپا بود و شب و روز گریه و ناله. روز هشتم یزید اهل بیت را خواست و گفت: اگر نظری برای ماندن دارید، بمانید یا برای رفتن، چه نظری دارید؟ گفتند: به مدینه که هجرت گاه جدّمان است برمی گردیم. یزید نهمان ابن بشیر را که مردی آرام و از صحابی پیغمبر بود خواست و به او سفارش کرد اهل بیت را به صورتی که دلخواه خودشان است و آزار نبینند به مدینه برگردانید. در کتاب لهوف سید ابن طاووس و منتخب تریهی و عوالم و اربعین قاضی آمده، خود من هم در کتاب های دیگر تحقیق کردم، به این نتیجه رسیدم: وقتی اهل بیت از شام برگشتند، و به دو راهی عراق و مدینه نزدیک شدند، به نُهمان ابن بشیر گفتند: ما را از راه کربلا ببر. نهمان ابن بشیر قبول کرد. چون عراق با شام هم مرز بود و این قابل قبول است که اربعین اول برگشته باشند. وقتی به کربلا رسیدند، هم زمان شد با ورود جابر و جماعتی به قصد زیارت ابی عبدالله. که بانگ ناله و شیون بلند شد. مردم اطراف قبور شهدا هم که از آمدن اهل بیت خبردار شدند، همه لباس سیاه پوشیدند و خودشان را به آن جا رساندند، به سر و سینه زدند، لطمه به صورت وارد می کردند و زبان حال اهل بیت در میان عزادارن کنار قبر این بود: (فَقَدنا هاهُفا روحاً وَ رِیحاناً وَ زیتوناً وَ تیناً) ما در این جا جان و روان و روح و شاخه ی ریحان و زیتون گم کردیم. (فَقَدنا هاهُفا قَمَراً مُضیعاً بِنورِ هُداهُ یَهدِ طائِهینا) این جا ماه پر نوری و فروزنده ای را گم کردیم که به نور هدایتش افراد گم گشته هدایت می شدند. (هُنا العَبّاس فی یَومٍ عَبوسٍ ما قَد أمسا رَهینا) این جا بود که در آن روز سخت بین عباس و آب مانع شدند. (هُنا ذُبِحَ الرَّضی ) این جا بود که بچۀ شیرخوارۀ ما را با تیر کینه ذبح کردند. (فَما صِّغارً مُرضِعنا) این جا بود که به بچه های کودک شیرخوار ما رحم نکردند. (هُنا ذُبِحَ الحُسین بِالسَّیفِ شِمرٍ) این جا همان جایی بود که گلوی ابی عبدالله به شمشیر شمر بریده شد. (هُنا قَد تَّرَبوا مِنهُ الجَبینا) این جا بود که چهرۀ ابی عبدالله خاک آلود شد. (هُنا خُرِقُ الخیام وَ اُحرِقوها) این جا بود که خیمه های ما را پاره پاره کردند و سوزاندند. (وَ غُصِّمَ فِیعاً فِی الخائِنینا) و مال ما را به عنوان غنیمت میان مردم خائن تقسیم کردند. زینب کبری وقتی روز اربعین چشمش به قبر ابی عبدالله افتاد، چنان صیحه زد و گریه کرد که غش کرد. زنان اهل بیت آب به صورتش پاشیدند تا به هوش آمد. اما امّ کلثوم گیسو پریشان کرد، لطمه به صورت زد و با صدای بلند گریه کرد. اما سکینه فریاد می زد: (وا مُحمَّدا، وا جَدّا، یَعُظُّ عَلیک ما فَعَلوا بِأهلِ بیتِکَ ما بَینَ مَسلوابٍ وَ جَریةٍ وَ مَسحوبٍ وَ ذَبیه) ای جدّ بزرگوار، برای تو بسیار سنگین است آن چه به اهل بیتت رسید، فرزندان تو را لباسشان را بعد از کشته شدن غارت کردند، بدن هایشان را زخم زدند، به روی زمین کشیدند و سر بریدند. امام چهارم وقتی وضع اهل بیت را دیدند، بعد از سه روز دستور دادند حرکت کنند. سکینه زنان اهل بیت برای وداع با قبر ابی عبدالله صدا زد و خودش قبر ابی عبدالله را بغل گرفت و با صدای بلند گریه کرد و گفت: (ألا یا کَربلا نُوَدِّعُکَ جِسماً) کربلا، بدنی را پیش تو می گذاریم که کفنش چون شهید بود، لباسش بود، اما لباسش را بردند، (بِلا کَفَنٍ وَ لا غُسلٍ نُفینا) کاملُ التَّواریخ می گوید: رباب از حضرت سجاد اجازه گرفت برای اقامه ی عزا برای ابی عبدالله در کربلا بماند. سفارش او را به بنی اسد کردند. شب ها می آمد پیش زنان بنی اسد و روز ها می آمد سر قبر ابی عبدالله، در آفتاب داغ می نشست و گریه می کرد و اجازه نداد برایش سایبان بزنند. امام صادق(ع) می فرماید: یک سال کنار قبر ابی عبدالله بود، گریه می کرد، زنان قبیلۀ بنی اسد و کنیزان هم با او گریه می کردند، در حدّی که اشک چشمشان خشک شد.