بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمين و صلّى الله على جميع الانبياء والمرسلين و صلّ على محمد و آله الطاهرين.
كتاب خدا براى سلوك، ده منزل را بيان مىكند كه از ابتداى زندگى انسان در كره خاك تا كنون، با توجه به اين كه فرهنگ حضرت حق، فرهنگ واحدى بوده است، هر انسانى، مرد يا زن با طى اين منازل به درجات بالاى معنوى، الهى و انسانى رسيده است. وجود مبارك حضرت باقر العلوم عليه السلام در روايتى، حضرت ابراهيم عليه السلام و كمالات ايشان را در تفسير آيه؛ «وَ إِذِ ابْتَلَى إِبْرَ هِيمَ رَبُّهُ بِكَلِمتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قَالَ إِنّى جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَامًا» در حقيقت مىخواهند بفرمايند: اين كمالات، ارزشها و درجات اختصاصى نيستند. هر كسى در هر دورهاى اين منازل را طى كرده باشد، به اين درجات و كمالات مىرسد. در دنيا به كيفيتى و در آخرت نيز به كيفيتى ديگر به آن درجات خواهد رسيد.
منزل اول: اسلام
اولين منزل؛ منزل اسلام است. همه ده منزل در آيه سى و پنج سوره مباركه احزاب آمده است كه اين اسلامى كه در اين آيه مطرح شده، عبارت است از تسليم قلب به همه خواستههاى حضرت حق و آماده كردن بدن براى اجراى خواستههاى او. منظور از اين اسلام، گفتن شهادتين نيست، كه كافر و مشرك نيز مسلمان مىشوند.
وقتى امام باقر عليه السلام مىفرمايند: حضرت ابراهيم عليه السلام با طىّ اين ده منزل، ابراهيم خليل شد. نوه با كرامت او؛ حضرت يوسف عليه السلام نيز با طىّ همين ده منزل، برابر با ظرفيت، استعداد و سعه وجودى خود، يوسف شد. البته به تعبير قرآن مجيد، براى تسليم شدن قلب، عرفان به خواستههاى حضرت حق بايد با مطالعه يا شنيدن تحصيل شود.
«إِنَّ فِى ذَ لِكَ لَذِكْرَى لِمَن كَانَ لَهُ قَلْبٌ أَوْ أَلْقَى السَّمْعَ وَ هُوَ شَهِيدٌ»
امثال سلمان، ابوذر، مقداد و عمار، از راه شنيدن، انصاف دادن، دل دادن به خواستههاى خدا، بدنها را براى اجراى خواستههاى خدا آماده كردند و قرآن مجيد اين اسلام را در ارتباط با حضرت يوسف عليه السلام اعلام كرده است كه او از چنين اسلامى كامل و جامع برخوردار است.
منزل دوم: ايمان
منزل دوم؛ منزل ايمان است. اينجا اهل تحقيق و خدا، مطالب بسيار با ارزشى دارند. مىفرمايند: مؤمن؛ يعنى انسانى كه از راه درك قرآن، تفكر در صنعت و آفرينش خدا به باور رسيده است. اول بايد او خود را به باور برساند و نسبت به حقايق شك نداشته باشد.
در سوره حجرات مىخوانيم: «إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ ءَامَنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ لَمْ يَرْتَابُوا وَ جهَدُوا بِأَمْوَ لِهِمْ وَ أَنفُسِهِمْ فِى سَبِيلِ اللَّهِ أُولئِكَ هُمُ الصدِقُونَ» باورى ريشهاى و حقيقى است. عالىترين و مفيدترين منبعى كه به انسان اين باور را مىدهد، قرآن است. با قلب خود اين آيه قرآن را دقت كنيد، نه با گوش. قرآن، وحى خداست. «ءَامَنَ الرَّسُولُ بِمَآ أُنزِلَ إِلَيْهِ مِن رَّبّهِ وَالْمُؤْمِنُونَ كُلٌّ ءَامَنَ بِاللَّهِ وَمَلَائِكَتِهِ وَكُتُبِهِ وَرُسُلِهِ لَانُفَرّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مّن رُّسُلِهِ»
درمان شك و ترديد در منزل دوم
اگر كسى در وحى بودن قرآن ترديد و شك دارد، به خود مىگويد: شايد اين قرآن وحى نباشد و ساخت بشر باشد، اين شك و ترديد در اولين مرحله، نه گناه دارد و نه معصيت. عيبى ندارد، بلكه اين ترديد و شك خوب است؛ چون پلّهاى براى عبور و رسيدن به يقين است. كافى است شما شك و ترديد را با همين آيه معالجه كنيد. آيهاى است كه در هزار و چهار صد سال، در پيشانى قرآن مىدرخشد. سلمان، ابوذر و مقداد نيز يقين و ايمان را از همين جا آوردهاند: «قُل لَّئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنسُ وَ الْجِنُّ عَلَى أَن يَأْتُوا بِمِثْلِ هذَا الْقُرْءَانِ لَا يَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَ لَوْ كَانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِيرًا»
به تمام انسانها و جنّيان علنى اعلام كن:
اگر همه جمع شويد، تا مانند اين قرآن را بياوريد، نمىتوانيد. اگر ترديد كرديد كه اين قرآن كار خدا نيست بلكه كار بشرى است كه هزار و چهارصد سال قبل نه دانشگاه، نه سواد و نه هنر قرآن آوردن داشت، اما اكنون كه كل جهان را دانشگاه، هنر و علم پر كرده است، به اعماق دريا، ماه، مريخ و بالاتر از آن رفتهايد، همه ابزارها در اختيار شما هست؛ كامپيوترها، سايتها، اينترنتها، اين الف تا ياء را كه بيست و هشت حرف است، به هر دستگاهى كه مىخواهيد بدهيد، تا اين حروف را تركيب كند و مانند قرآن را بياورد، نمىتوانيد مانند آن را بياوريد حتى اگر همه شما در اين زمينه، پشتيبان همديگر باشيد نمىتوانيد مانند قرآن را بياوريد، وحى بودن قرآن ثابت مىشود. حال كه وحى بودن قرآن ثابت شد، پروردگار خود، قيامت، فرشتگان، انبيا عليهم السلام و احكام حلال و حرام آن را در آيات زيادى بيان مىكند، در نتيجه انسان به اينها يقين پيدا مىكند. براى اطمينان دل به حقايق، چه منبعى بالاتر از قرآن وجود دارد؟
تجلى خدا در قرآن
اميرالمؤمنين عليه السلام مىفرمايند: چون خدا بىنهايت است، ماده و جسم نيست و با چشم ديده نمىشود، ولى چون به بندگانش علاقه داشت كه او را ببينند:
«تُجلى بالتنزيل» در قرآن جلوه كرد. وقتى قرآن را مىبينيد، خدا، قيامت، خواستهها و حلال و حرام خدا را ديدهايد. براى ايمان، چه منبعى بالاتر از قرآن هست؟
يافتن خدا با تفكر در طبيعت
وقتى طبيعت را مىبينيد، ايمان پيدا كنيد و ببينيد: «إِنَّ فِى خَلْقِ السَّموَ تِ وَالْأَرْضِ وَاخْتِلفِ الَّيْلِ وَالنَّهَارِ لَأَيتٍ لِاُوْلِى الْأَلْببِ»
«أَفَلَا يَنظُرُونَ إِلَى الْإِبِلِ كَيْفَ خُلِقَتْ».
«وَ أَوْحَى رَبُّكَ إِلَى النَّحْلِ أَنِ اتَّخِذِى مِنَ الْجِبَالِ بُيُوتًا وَ مِنَ الشَّجَرِ وَ مِمَّا يَعْرِشُونَ* ثُمَّ كُلِى مِن كُلّ الَّثمَرَ تِ فَاسْلُكِى سُبُلَ رَبّكِ ذُلُلًا يَخْرُجُ مِنْ بُطُونِهَا شَرَابٌ مُّخْتَلِفٌ أَلْوَ نُهُ فِيهِ شِفَآءٌ لّلنَّاسِ إِنَّ فِى ذَ لِكَ لَأَيَةً لّقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ»
مىفرمايد: زنبور را ببينيد! قدرت مرا خواهيد ديد كه در اين حيوان كوچك چه كارخانهاى گذاشتهام كه شيرههاى گل را به عالىترين ماده غذايى عالم تبديل مىكند. يا كرم ابريشم را ببين، برگ سبز تلخ درخت توت را مىخورد، پيله سپيد ابريشم را كه بهترين نخ در عالم است، تحويل شما مىدهد. اين كارخانه ابريشم سازى و رنگرزى در كجاى وجود اين كرم است؟ وقتى كه برگ سبز مىخورد، بايد نخ سبز بيرون دهد، اما ابريشم سفيد از كجا سفيد است؟ اين رنگرزى از كجاست؟ يا عنكبوت را ببينيد كه وقتى با لعاب دهانش تار مىتند، تارش از موى بدن شما نازكتر است، ولى همان تار نازك، از پانصد تار تنيده شده به وجود آمده است.
اين كارخانه ريسندگى در كجاى بدن عنكبوت است؟ آيا باز به من ايمان نداريد؟
پس اينها را چه كسى درست كرده است؟
خودشناسى مقدمه خداشناسى
چرا خودت را نمىبينى كه روزى نطفه بدبوىِ نجس بودى كه از دستگاه پست بدن پدر وارد دستگاه پست بدن مادر شد و من آن نطفه را به انسانى مانند تو تبديل كردم. انسانى زيبا، آراسته، معتدل و تصفيه شده. با اين همه صنعتى كه در وجود تو به كار بردهام، از نطفه بوده كه من ظهور دادهام.
ايمان؛ يعنى باور. به قدرى حضرت يوسف عليه السلام خدا را زيبا باور داشت كه مناجات در دل چاه در سنّ دوازده سالگى، به قدرى زيباست كه در قرآن آمده است.
وقتى مناجات ايشان تمام شد، خدا با حضرت يوسف عليه السلام حرف زد و گفت: «2» در آينده به تو تمكّن مىدهم و روزى برادرهاى تو را ذليل مىكنم كه تو را نشناسند. بعدها پرده را برمىدارم. آن قدر باور داشت كه از مردن، تنهايى، در به درى و گم شدن، نترسيد و نا اميد و دلسرد نشد.
يابندگان حقيقت و باوركنندگان حقيقى
گاهى ايمان قوى مىشود و قدرت ايمان پردهها را در حدّ خود كنار مىزند.
پيامبر صلى الله عليه و آله بعد از نماز صبح، به مردم رو كرده، جوانى را ديدند كه حالى غير از حال ديگران دارد، فرمودند:
«كيف أصبحتَ» حال تو چگونه است؟ عرض كرد: «أصبحتُ يا رسول اللَّه موقناً»
در نقطه باور واقعى قرار گرفتهام. تا اين را گفت، حضرت صلى الله عليه و آله فرمودند: نشانه آن چيست؟ عرض كرد: نزد من طلا با سنگريزه مساوى است. به اين دنيا دل ندادهام و راحت هستم.
بهترين علامت يقين من اين كه صداى شادى اهلِ بهشت و ناله اهل جهنم را مىشنوم. نگفت: مىبينم. شايد منظورش اين بوده است كه در بين صداى مردم تشخيص مىدهم كه كدام صدا بهشتى است و كدام جهنمى. باز هم بگويم؟
پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمودند: نه، از اين بيشتر نگو.
چون دنيا جاى آبرودارى است و هيچ كس حق ندارد آبروى كسى را ببرد. بعد پيامبر صلى الله عليه و آله به مردم رو كردند و فرمودند: «هذا عبدٌ نوّر الله قلبه بالايمان» ايمان با درونگرايى ميسّر مىشود؛ يعنى بايد قرآن و فرهنگ اهلبيت عليهم السلام را به درون وجود كشيد.
مفهوم درونگرايى و برونگرايى
هر چه اشتغال به اين درونگرايى زياد شود، اشتغال به برونگرايى كم مىشود. تا كجا كم مىشود؟ تا جايى كه انسان نسبت به بدن، لباس، مسكن، خوراك، مركب و شهوت، به نقطه قناعت مىرسد. عكس آن نيز هست. برونگرايى نسبت به طبيعت و ابزار مادى هر چه اضافهتر شود، از درونگرايى كاسته خواهد شد.
اگر برونگرايى موج پيدا كند، انسان شروع به فاصله گرفتن از كنار حق و انسانيت مىكند. براى ما نيز تجربه شده است. حال، گريه و شوق عبادت كم مىشود و كسالت در عبادت زياد مىشود. انس نسبت به خدا كم مىشود.
اگر موج اين برونگرايى و دورى زياد شود، فاصله پيدا كرده، رابطه قطع مىشود. با فاصله گرفتن از درون گرايى و دورى از خدا و انسانيت، به طرف حيوانيت مىرود و به آنجايى مىرسد كه خدا مىفرمايد:
«لَهُمْ قُلُوبٌ لَّايَفْقَهُونَ بِهَا وَلَهُمْ أَعْيُنٌ لَّايُبْصِرُونَ بِهَا وَلَهُمْ ءَاذَانٌ لَّايَسْمَعُونَ بِهَآ أُولئِكَ كَالأْنْعمِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولئِكَ هُمُ الْغفِلُونَ»
اما وقتى برونگرا نيست، درون او درونى است كه به خدا عشق مىورزد. غرق در باور، يقين و قناعت است؛ يعنى اگر فراوانترين ثروت را در كمال نياز به او ارائه كنند، مىگويد: «برو اين دام بر مرغ دگر نه». گردن ما، گردن افسار انداختن تو نيست، بلكه:
رشتهاى بر گردنم افكنده دوست مىكشد هر جا كه خاطرخواه اوست
درونگرايى حضرت يوسف عليه السلام
به حضرت يوسف عليه السلام گفت: يا كام دل مرا برآور يا تو را در زندان مىاندازم. تا اسم زندان را برد، اشك حضرت يوسف عليه السلام ريخت و به پروردگار رو كرد، عرضه داشت: «قَالَ رَبّ السّجْنُ أَحَبُّ إِلَىَّ مِمَّا يَدْعُونَنِى إِلَيْهِ»
خدايا! زندان براى من از دعوت اين زن محبوبتر است. در زندان را باز كن كه در زندان با تو بودن، بهشت است، اما در اين كاخ، بىتو بودن دوزخ. اين درونگرايى است كه از برون قطع مىشود. و به هيچ حرامى آلوده نمىشود.
يافتن تمام خير در معبود واقعى
حضرت يوسف عليه السلام درون گراى عظيمى بود كه از همه نواحى افق وجودش خدا طلوع داشت. وقتى در زندان با زندانيان بحث كرد، گفت: «ءَأَرْبَابٌ مُّتَفَرّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللَّهُ الْوَ حِدُ الْقَهَّارُ»
در غير خدا چه خيرى هست كه من به او رو كنم؟
حضرت ابراهيم عليه السلام به تمام نمروديان گفت: در معبودهاى شما چه خيرى هست، بگوييد تا من به اين معبودها رو كنم.
«من أين لى الخير و لا يوجد الا من عندك و من أين لى النجاة فلاتستطاع الّا بك»
شرح حالى از شيخ على اكبر الهيان
اين قضيه مقدارى باورش مشكل است، اما قبرى در قم است كه من صاحب آن را نديدهام، ولى خواهرزادههايش را مىشناختم. يكى از خواهرزادههايش وجود مبارك مرحوم آيت الله حاج شيخ مجتبى قزوينى بود كه شصت سال در مشهد محور علم بود و يكى از عظيمترين كتابهاى معارف قرآن را در شش جلد نوشت.
آن مرد دايى حاج شيخ مجتبى بود. نمىدانم از او چه تعبيرى كنم. مرحوم آيت الله حاج شيخ على اكبر الهيان نام داشت. خدا مىداند نسبت به درونگرايى، اين مرد در چه افقى بود. خيلى كم دعوت كسى را قبول مىكرد. دعوتى را قبول مىكرد، كه سادهترين سفرهها را مىانداختند سينى گوشت با نان را روى سفره گذاشته بودند، ايشان «بسم الله» را گفت، تكه نانى برداشت و دست خود را طرف گوشت دراز كرد، بعد نان را انداخت و نخورد. گفتند: چرا نمىخوريد؟ گفت: از لاى گوشت صدا بلند شد: اكبر! ذبح شرعى نشده است، حرام است، نخور.
جان گرفتن ملك الموت از كافر
در تفسير «روح البيان» ديدم كه شاهدان و حاضران در محضر الهى بيان كردهاند كه پروردگار، ملك الموت را مأمور گرفتن جان سلطان كردند. آن روز سلطان گفت: مىخواهم به گردش بروم. بهترين لباس و مركب بياوريد. انواع لباس و اسب را آوردند تا يكى را پسنديد. با غرور و تكبر سوار شد. خيال مىكرد مالك عالم است.
خدا نكند كسى خيالاتى شود. مؤمن خيالاتى نمىشود. على عليه السلام در اوج ايمان مىفرمود: «أنا عبدك الضعيف الذليل المسكين المستكين» كسى به حضرت عليه السلام عرض كرد: دوست دارم با شما رفيق شوم. حضرت فرمودند: به شرط اين كه از من تعريف نكنيد؛ چون هر چه تعريف هست، براى خداست، نه من.
با آن غرور و كبر حركت كرد. وسط راه ديد كسى آمد و دهنه اسب را گرفت. داد كشيد: تو كه هستى؟ كنار برو. گفت: صدايت را پايين بياور. دهنه اسب را رها نمىكنم. كارى دارم. گفت: بگو. گفت: سر خود را پايين بياور، زير گوشت بگويم.
اعلىحضرت سر را پايين آورد. آهسته گفت: من مأمور حضرت حق، ملك الموت هستم. عمر تو تمام است. بند از بندش گسيخت. گفت: مهلت بده برگردم، يكبار ديگر خانوادهام را ببينم و خداحافظى كنم و كارهايم را درست كنم. گفت: هيچ مهلتى نيست. دوزخ منتظر است. جان او را گرفت. ديدند از بالاى اسب افتاد.
رفاقت عميق خدا با مؤمنان
خطاب رسيد: اى ملك الموت! رفيق من نيز عمرش تمام شده است. چقدر خوب است كه يك بار به كسى بگويد: رفيقم. در دعاى جوشن كبير آمده است: «يا رفيقَ من لا رفيقَ له» پروردگار به او نشانه داد. به مسافرت مىرفت. آمد رو به روى مؤمن- در اين متن دارد: مؤمن- گفت: سر خود را پايين بياور، مطلبى آهسته به تو بگويم، گفت: من ملك الموت هستم. مؤمن گفت: فدايت بشوم. هيچ محبوبى به اندازه تو فراقش براى من طولانى نبوده است. چقدر مشتاق بودم كه تو را ببينم.
گفت: به من اجازه دادهاند كه به تو مهلت دهم، مىخواهى نزد خانوادهات بروى و خداحافظى كنى؟ يا كار نيمه تمامى دارى؟ گفت: نه. هيچ جا نمىخواهم بروم. مرا زودتر براى لقاى محبوب ببر. گفت: آمادهاى من جان تو را بگيرم؟ گفت: آرى.
گفت: چيزى از من بخواه. گفت: قدرتش را به تو دادهاند كه چيزى از تو بخواهم؟
ملك الموت گفت: آرى. گفت: پس به من مهلت بده تا وضو بگيرم، رو به قبله بايستم، در برابر حضرت حق، تو مواظب باش، وقتى به سجده رفتم، جانم را بگير.
خوشا آنانكه دائم در نمازند بهشت جاودان مأواىشان بى
سرمايه مؤمن در هنگام مرگ
يكى از بهترين شعرهايى كه در دوره عمرم ديدهام، اين يك خط شعر است:
من غم مهر حسين با شير از مادر گرفتم روز اول كامدم اين درس تا آخر گرفتم
حافظ غزل خيلى زيبايى دارد، مىگويد:
دوش ديدم كه ملائك در ميخانه زدند گل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند
ساكنان حرم سرّ عفاف و ملكوت با من خاكنشين باده مستانه زدند
آسمان بار امانت نتوانست كشيد قرعه فال به نام من ديوانه زدند
اين بيت اول را اين پيرمرد كهنهپوش به حافظ مىگويد:
در ميخانه كه باز است چرا حافظ گفت دوش ديدم كه ملائك در ميخانه زدند
اين در تا كنون بسته نبوده است.
ز هر چه غير يار استغفرالله ز بود مستعار استغفرالله
زبان، كان تَر به ذكر دوست نبود ز شرّش الحذار استغفرالله
سر آمد عمر و يك ساعت ز غفلت نگشتم هوشيار استغفرالله
نكردم يك سجودى در همه عمر كآيد آن به كار استغفرالله
جوانى رفت و پيرى هم سرآمد نكردم هيچ كار استغفرالله
ز كردار بدم صدبار توبه ز گفتارم هزار استغفرالله
والسلام عليكم و رحمة الله و بركاته
روابط عمومی و امور بین الملل مرکز علمی تحقیقاتی دارالعرفان الشیعی