بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمين و صلّى الله على جميع الانبياء والمرسلين و صلّ على محمد و آله الطاهرين.
منازل دهگانهاى كه براى سلوك انسان از جانب حضرت حق، مستقيماً تدوين، طرح و تدبير شده است. در سوره مباركه احزاب آمده است كه همه انبيا، ائمه طاهرين عليهم السلام و اولياى الهى اين منازل را طى كردهاند. پروردگار مىفرمايد: در پايان اين سفر، مغفرت و اجر عظيم است: «أَعَدَّ اللَّهُ لَهُم مَّغْفِرَةً وَ أَجْرًا عَظِيًما» مطلبى كه در اين زمينه واقعاً بهتآور است، اين است كه تدوين منازل به اراده حضرت حق صورت گرفته است.
توفيق طى منازل از جانب خدا
سالكى كه مىخواهد اين منازل را طى كند، طبق آيات قرآن «بِإِذْنِ اللَّهِ» ؛ يعنى به توفيق خدا طى مىكند. توفيق، يعنى به هم پيوستن همه زمينهها، استعدادها، مايهها براى اين كه انسان بتواند اين سلوك را انجام دهد. به هم پيوستن به اين شكل كه رغبتى در قلب و ميلى در نفس و محبّتى به طىّ اين منازل ايجاد شود، عقل بپذيرد، بدن آمادگى داشته باشد و در طىّ اين مسير خسته نشود و وسوسهها و كششهاى باطل او را متوقف و منحرف نكند. اين مجموعه را توفيق يا «وفق دادن» مىگويند كه خود را با همه امور لازم وفق دهند. اين وفق دادن نيز فقط كار خداست: «بِإِذْنِ اللَّهِ». همانطور كه در آيات مربوط به حضرت مسيح عليه السلام مىفرمايد: «بِإِذْنِ اللَّهِ» يعنى به توفيق رب؛ يعنى خداوند بود كه دمِ حضرت عيسى عليه السلام را با روح ميّت و امور ظاهر و باطن گره مىزد، تا تفضل خدا بر سالكين منازل تدوين منازل و توفيق با خود خدا و به عهده او است. تمام مجموعه مايههايى كه انسان بعد از تدوين و توفيق به كار مىگيرد، همگى ملك اوست؛ چشمى كه مىبيند، زبان، گوش، قدم، حال و مفاصلى كه مىخواهند خرج شوند تا كارى صورت بگيرد، تماماً ملك اوست. يعنى انسان در زمينه سلوك در اين ده منزل، به اندازه ارزن از خودش مايه نمىگذارد، ولى با اين وجود خدا بعد از پايان اين ده منزل، مىفرمايد: «أَعَدَّ اللَّهُ لَهُم مَّغْفِرَةً وَ أَجْرًا عَظِيًما». واقعاً انسان شگفتزده مىشود كه من نه در تدوين اين ده منزلى كه در سوره احزاب مطرح است و نه در سير اين ده منزل، از خودم كمترين مايهاى نگذاشتهام، ولى وقتى راه تمام مىشود، مىفرمايد: شما سالكين اين ده منزل را به مغفرت ابد و اجر عظيم سرمدى خود وصل مىكنم. مگر من خودم اين منازل را تدوين كردهام؟ مگر من به توفيق خودم رفتهام؟ مگر بدن، چشم، گوش، زبان و حالى كه در اين ده منزل به كار گرفته مىشده، ملك من بودهاند؟ براى چه به من مغفرت و اجر عظيم مىدهد؟ امام زين العابدين عليه السلام در ابتداى زيارت امين الله و در بخش دوم مىفرمايند: «اللهم انّ قلوب المخبتين اليك والهة» دل وابستگان به تو، پراميد، ديوانه و سرگردان تو هستند. نمىتوانيم بفهميم يعنى چه؟ همه كارها را خودش مىكند و بعد مزدش را به ما مىدهد؛ تدوين، توفيق، سلوك.
قدرت تسلط بر بدن در منزل هشتم
منزل اول، اسلام، دوم ايمان، سوم قنوت؛ يعنى طاعت و عبادت مداوم. چهارم صدق، پنجم صبر، ششم خشوع، هفتم تصدّق مالى، هشتم روزه جامع است؛ چون همه را با اسم فاعل ذكر مىكند: «إِنَّ الْمُسْلِمِينَ وَ الْمُسْلِمتِ وَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنتِ وَ الْقنِتِينَ وَ الْقنِتتِ وَ الصدِقِينَ وَ الصدِقتِ وَ الصبِرِينَ وَالصبِرَ تِ وَ الْخشِعِينَ وَ الْخشِعتِ وَالْمُتَصَدّقِينَ وَ الْمُتَصَدّقتِ وَ الصائِمِينَ وَالصائِمتِ وَ الْحفِظِينَ فُرُوجَهُمْ وَ الْحفِظتِ وَ الذَّ كِرِينَ اللَّهَ كَثِيرًا وَ الذَّ كِرَ تِ أَعَدَّ للَّهُ لَهُم مَّغْفِرَةً وَ أَجْرًا عَظِيًما» نمىگويد: آنهايى كه روزه مىگيرند، مىگويد: آنهايى كه در روزه قرار دارند. اين منزل هشتم مىخواهد بگويد: به قدرى شهوت پرقدرت است كه آن هفت منزل را بايد طى كند تا بتواند بر آن مسلّط شود. تا به «وَ الْحفِظِينَ فُرُوجَهُمْ» برسد كه به شهوات خود بتوانى مهار بزنى. شهوت در هشت منزل قبلى سالك را اذيت مىكند. اول اذان صبح بيدار مىشود، اين كار، كار شهوت است كه مىگويد: حالا چند دقيقه ديگر بخوابم، چرتى بزنم، ناگهان متوجه مىشود كه نمازش قضا شده است. اين به خاطر بدن، شهوت و لذتطلبى است. بعد از طىّ هشت منزل، شهوت مهار بخورد. شهوت به معنى جامع كلمه، نه فقط منظور غريزه جنسى باشد. غريزه جنسى يك بُعد شهوت است.
ذكر، آخرين منزل سالك الى الله
آخرين منزل نيز پر شدن از خداست: «وَ الذَّ كِرِينَ اللَّهَ كَثِيرًا وَ الذَّ كِرَ تِ»
وقتى به اينجا رسيديد: «أَعَدَّ اللَّهُ لَهُم مَّغْفِرَةً وَ أَجْرًا عَظِيًما».
در ره منزل ليلى كه خطرهاست در آن شرط اول قدم آن است كه مجنون باشى
«من» را بايد بيرون كرد؛ چون تمام كششهاى باطل، شياطين و شهوات در خيمه «من» هستند. اين خيمه را بايد خراب كرد و طنابهايش را بريد.
طى كردن خالصانه منازل دهگانه
عالم بزرگوارى مىفرمود: وقتى به قم آمدم و درس خواندم، به اين نيت بود كه اهل حال شوم. خيلى درس خواندم. گفتم: اين قدر زحمت هدايت مردم را مىكشم تا به حالم اضافه شود. براى اهل حال شدن كم حرف مىزدم، كم مىخوردم، عادى لباس مىپوشيدم، از غذاهايى كه خيلى به آن علاقه داشتم، دوغ بود. روزى ديدم شخص دوغفروشى بساط خود را گسترده است، با خود گفتم: بروم دوغى بخورم. گفتم: آقا! يك ليوان دوغ بريز! تا ليوان را پر كرد، به خودم گفتم: تو در قم درس خواندى، در اين شهر خدمت كردى، نماز خواندى تا اهل حال و عرفان شوى، آن وقت اين درست است كه با اين لباس، در كوچه بايستى و دوغ بخورى ؟اين شأن عرفان نيست.
دوغ را پس دادم و راه افتادم. به اولين مسجدى كه رسيدم، رفتم تا دو ركعت نماز بخوانم. ديدم جوانى دست زير سرش گذاشته و خوابيده است. او را نگاه كردم، ديدم جايى او را نديدهام. بالاى سرش ايستادم، گفتم: آقا پسر، دراز كشيدن در مسجد، بىاحترامى به مسجد است. چشمهاى خود را روى هم گذاشت. با نوك پا به پهلويش زدم و گفتم:
بىادب! در خانه خدا نخواب.
او چشم خود را باز كرد و اسم مرا برد و گفت: تو برو دوغ بخور، بعد بيا. تو مىخواهى دوغ نخورى كه بگويند: آقا اهل حال است. تو هنوز اسير دوغ نخوردنى، نه خوردن.
اى كه در كوچه معشوقه ما مىگذرى برحذر باش كه سر مىشكند ديوارش
همه چيز براى اوست و ما نيز ملك او هستيم: «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّآ إِلَيْهِ رَ اجِعُونَ» تدوين، توفيق، حركت و تمام سرمايههاى اين حركت از اوست، براى چه به ما مغفرت و اجر عظيم مىدهد؟ مگر اين كه بگوييم: «اللهم انّى اسئلك برحمتك التى وسعت كل شىء»
معيشت پاك در منزل ايمان
منزل دوم، منزل ايمان است. وجود مبارك اميرالمؤمنين عليه السلام براى اهل ايمان هفت خصلت بيان كردهاند. خصلت اول اين است:
«المؤمن من طاب مكسبه» معيشت، پول درآوردن، خوردن، پوشيدن و تمام اموالش پاك است. خدا در قرآن مجيد مؤمن را داراى نور مىداند: «يَوْمَ تَرَى الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنتِ يَسْعَى نُورُهُم بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ بِأَيْمنِهِم» چه بايد كرد؟ مؤمن مىبيند و مىفهمد، يا مىپذيرد و يا رد مىكند: «أَوَ مَن كَانَ مَيْتًا فَأَحْيَيْنهُ وَجَعَلْنَا لَهُ نُورًا يَمْشِى بِهِ فِى النَّاسِ» با نور خود در ميان مردم زندگى مىكند.
تلاش مؤمن براى معيشت حلال
عالم معتبرى مىگفت: صاحب منزلى براى صرف ناهار مرا دعوت كرد كه اهل حقيقت بود. وقتى رفتم، كسى با لباس كهنه آنجا نشسته بود و حرف هم نمىزد. من اين شخص را نمىشناختم. با يقين صد در صد به صاحب خانه گفتم: خدا را شكر مىكنم كه امروز در اينجا لقمه حلال و پاكى نصيبم مىشود. آبگوشت داشتند. ساعت حدود يازده و نيم شد. پنج ريال به كسى داد، گفت: آقا امروز لقمه پاك مىخواهند، دو عدد نان سنگك بگير و بياور. زودتر بيا كه نماز جماعت را در خانه بخوانيم. ايشان براى خودم مىگفت: او رفت نان بگيرد، ساعت دو برگشت؛ يعنى دو ساعت و نيم طول كشيد. صاحبخانه به او گفت: سر كوچه پايينى نانوايى بود، پس كجا رفتى؟
گفت: از آنجا به خيابان ديگرى رفتم كه نانوايى سنگكى ديگرى پيدا كنم، از آنجا همين طور رفتم تا نانوايى ديگرى پيدا كردم كه خمير، خميرگير، شاطر و نان درآور آن همگى پاك بودند. اميرالمؤمنين عليه السلام به ما مىفرمايد: «المؤمن من طاب مكسبه»
رعايت انصاف در كسب حلال
بادام در بازار گران شده بود. تاجرى صد گونى بادام خريده بود، به دلال بازار گفت: اين صد گونى بادام را برايم بفروش. قبول كرد و رفت. در بازار دورى زد و آمد، گفت: به اين قيمتى كه تو گفتهاى نمىفروشم. گفت: چرا؟ پول دلالى تو كه خيلى خوب است. گفت: من چند جا تحقيق كردم، وضع بازار بادام خوب نيست، من اگر بادام تو را به اين قيمت بفروشم، عدهاى مغازهدار و بادام فروش متضرر مىشوند؛ چون آنها بادام را گرانتر خريدهاند و اگر صدگونى بادام تو در اين بازار پخش شود، ارزان بودن قيمت بادام تو به آنها ضرر مىزند، من در قيامت جواب ضرر مردم را نمىتوانم بدهم. تاجر نيز دلال را بوسيد و گفت: چه كار خوبى كردى كه وضع بازار را به من خبر دادى. من امروز همه بادام را بار مىكنم و به جايى مىبرم كه بادام گران نيست، تا به كسى ضرر نخورد.
حكايت توبه از شكر نابجا
بازار بغداد آتش گرفته بود. يكى از مغازهها، مغازه سقط فروش بود. به او گفتند: بازار آتش گرفته است. به بازار آمد. ديد آتش را خاموش كردهاند و مغازه او نسوخته است. گفت: الحمد لله. بعد ناگهان به خود گفت: تو بايد غم مردم را بخورى، آن وقت براى سالم بودن مغازه خودت، الحمد لله مىگويى؟ همان روز همه جنسها را فروخت و با خانوادهاش به مكه رفت و چهل سال در مكّه روزها دستفروشى مىكرد و شبها تا صبح در مسجد الحرام مىگفت: خدايا! به خاطر آن «الحمد لله» اشتباه، مرا بيامرز. من اشتباه كردم.بعد پيغمبر صلى الله عليه و آله مىفرمايند: «المؤمن ينظر بنور الله» مؤمن در دنيا با كمك نور خدا نگاه مىكند و مىفهمد. هر چيزى را نمىخرد و نمىفروشد. معامله نمىكند. واقعاً «هزار نكته باريكتر ز مو اينجاست».
ارزش دادن دين به مؤمنان حلال خور
مرحوم آيت الله العظمى حاج شيخ محمد حسين اصفهانى، استاد مراجع دو دوره قبل ايران و عراق و داراى شاگردانى مانند آيت الله العظمى بروجردى، حكيم، خويى، شاهرودى، شيرازى براى يكى از علماى بزرگى كه مفسر قرآن بودند، نقل كردند. آن عالم در منزل خود از قول ايشان براى من نقل كردند. دو ساعت مرا نگهداشت تا اين قضيه را براى من تعريف كند. گفتم: چرا اجازه نمىدهيد كه بروم. گفت: براى اين كه اين آخرين ملاقاتى است كه در دنيا با هم داريم. سه ماه بعد، در دار الزهد حرم حضرت رضا عليه السلام ايستاده بودم، نوهاش را ديدم، گفتم: حال آقا چطور است؟ گفت: جنازهاش در حرم دفن است. ايشان مىفرمودند: آيت الله شيخ محمد حسين اصفهانى براى خودم تعريف كرد: من نزد مرحوم آيت الله حاج شيخ محمد باقر اصطهباناتى عرفان، فلسفه و حكمت خواندم. مرحوم اصطهباناتى مىگفت: هنوز به نجف نيامده بودم و در تهران درس مىدادم، روزى طلبهاى ژندهپوش آمد و به من گفت: بحث كبراى منطق را به من درس بده. من هم گفتم: چشم. يعنى به من كه در رده استاد فلسفه و حكمت عالى؛ يعنى آخرين مرحله درس فلسفه بودم گفت: كتاب كلاس اول ابتدايى فلسفه را به من درس بده. بىاختيار گفتم: چشم. از آنجا نزد شيخ يحيى تهرانى رفت، گفت: شيخ! كتاب شرايع محقّق حلى در فقه را به من درس بده. شيخ يحيى نيز در رده مراجع بود، تا به او گفت، گفت: چشم. بعد گفت: حجرهاى به من بدهيد. گفتم: از كجا بياورم؟ گفت: حجره شانزدهم مدرسه خالى است، كليدش را از خادم بگير و به من بده. گفتم: چشم. آن حجره را دادند. ما چيزهاى عجيب و غريبى در چند ماه از اين طلبه ديديم. روزى گونى قندى مىخواستم براى مستوفى دولت بفرستم كه اين گونى قند خوشايندى براى او باشد و مظلومى را سرِ كار بگذارد. او گفت: شيخ محمدباقر! نفرست. گفتم: من قول دادهام. گفت: آن كار از كار گذشت. خادم را فرستادم كه به مستوفى بگو: من گونى قندى مىخواهم بفرستم، مستوفى گفت: نمىخواهد بفرستى، من آن كار را مىخواستم براى آن بنده خدا انجام بدهم، اشتباهى براى كس ديگرى انجام گرفت، فعلًا جا نداريم. روزى به خادمم مىگفتم: برو سيب زمينى بخر، گفت: شيخ محمد باقر! اسراف نكن. در مطبخ شما چند دانه ديگر سيب زمينى مانده است. روزى من تا آمدم درس بدهم، گفت: تو ديشب مطالعه نكردى، اصلًا كتاب را پيدا نكردى، همسرت كتاب را زير رختخواب پنهان كرد كه تو زودتر بخوابى.
فاش شدن سرّ طلبه گمنام
من دستش را گرفتم و گفتم: تو اين حرفها را از كجا مىگويى؟ تو چه كسى هستى؟ گفت: من از اهالى بين دامغان و شاهرود هستم. پدرم عالم بود و در آنجا براى مردم خيلى زحمت كشيد و اكنون مرده است. من درسى نخوانده بودم، اما مردم آمدند و مرا به جاى پدرم گذاشتند. من هر چه مسأله مىگفتم، اشتباه بود. نماز بىرمق مىخواندم. مردم نيز از اين طرف و آن طرف براى ما هدايا و خوراكى مىآوردند. لقمههايى كه مىخورديم درست نبود. روزى به فكرم رسيد كه اين معيشت، تخريب آخرت من است. روى منبر به مردم گفتم: من سواد، تقوا و لياقت ندارم. حرفهاى من اشتباه بوده و شما بىخود مرا اداره كرديد. آن روستايىهاى ساده دل عصبانى شدند و مرا از منبر پايين كشيدند و تا مىشد مرا زدند و با افتضاح مرا بيرون كردند. از آنجا پياده آمدم تا به سربالايى مسگرآباد رسيدم. گرسنه، تشنه، گريان، دلِ نالان، كسى به من گفت: اى شيخ! اگر جا ندارى، امشب به خانه ما برويم. رفتم. آقايى در آن خانه نشسته بود، او به من پولى داد، گفت: نزد اصطهباناتى مىروى و كليد فلان حجره را مىگيرى و به او بگو تا كبراى منطق را به تو درس دهد. به شيخ يحيى تهرانى نيز بگو تا شرايع را به تو ياد دهد. هر وقت پول مىخواهى، من اين واسطه را مىفرستم تا پول بياورد. هر وقت خواستى مرا ببينى، اين طور مىبينى. ديگر براى من نور خاصى پيدا شده است.
لياقت حضور به محضر يار
مرحوم اصطهباناتى گفت: امروز واسطه را مىبينى؟ گفت: آرى. گفت: به آن واسطه بگو: آيا اجازه مىدهى من بيايم و از دور فقط يك بار شما را نگاه كنم؟ گفت: باشد، او رفيق من است. به او مىگويم. شيخ باقر نيز زانوى غم به بغل گرفت و بلند بلند گريه كرد كه چگونه به او توفيق دادهاند كه چهره مبارك امام دوازدهم عليه السلام را ببيند، از او پول بگيرد و محبت ببيند. ما در اين چهل سال چه كرديم؟ چه منزلى را طى كرديم و كدام لقمه را خورديم؟ او رفت و آمد. گفتم: او را ديدى؟ گفت: بله. گفتم: چه گفت؟ گفت: او گفت كه هر وقت مناسب باشد، به تو خبر مىدهم و رفت و ديگر نيامد. تا پاكى معيشت درست نشود، روشنايى نمىتابد. فقط بدانيد كه تلختر و بدتر از لقمه حرام در اين نظام هستى وجود ندارد. زلف همه كششهاى به جانب گناه، به زلف لقمه حرام گره خورده است.
كشتن امام، نتيجه حرامخورى
امام سجاد عليه السلام از حضرت ابى عبدالله عليه السلام پرسيد: پدر! كار شما با مردم به كجارسيد؟ فرمود: عزيز دلم! به جنگ كشيده است. عرض كرد: مردمى كه نامه نوشتند كه بيا ميهمان ما باش، حال شمشير كشيدهاند؟ فرمود: آرى پسرم. غير از من و تو مردى نمانده است. همه را كشتهاند. عرض كرد: چرا كار شما به جنگ كشيد؟ چرا مردم قمر بنىهاشم، على اكبر و حتى طفل شش ماهه ما را تير زدند؟ فرمود: فقط به يك علت و آن هم: «ملئت بطونهم من الحرام» شكمهايشان از پول حرام بنىاميه پر شده است.
والسلام عليكم و رحمة الله و بركاته
مرکز علمی تحقیقاتی دارالعرفان الشیعی