راز و نياز
انواع معرفت
آن چه پيش رو داريد گزيدهاي از سخنان حضرت آيت الله مصباح يزدي(دامت بركاته)در دفتر مقام معظم رهبري است كه در تاريخ 24/11/86 ايراد فرمودهاند. باشد تا اين رهنمودها چراغ فروزان راه هدايت و سعادت ما قرار گيرد.
در آغاز مناجات عارفين كه موضوع بحث جلسات گذشته بود، جملاتى به اين مضمون ذكر شده كه انسان نمىتواند خدا را آن گونه كه بايد و شايد بشناسد، و راه شناختن خدا اقرار به اين است كه توانايي شناختن او را ندارد. به اين مناسبت بحثى را مطرح كرديم كه خلاصه آن پاسخ به چند سوال در زمينهى معرفت خدا است.
امكان معرفت خدا
سؤال اول اين است كه آيا اصلاً ميتوان خدا را شناخت؟ بعضى افراط و تفريطها در پاسخ به اين سؤال پيش آمده كه نتايج نامطلوبى بر آنها مترتب مىشود - و چه بسا خود گويندگان هم به آن نتايج توجه ندارند.- بزرگانى گفتهاند كه اصلاً خدا را نمىتوان شناخت و ما بايد فقط تعابيري را مثل هُوَ اللّهُ الْخالِقُ الْبارِئُ الْمُصَوِّرُ1؛ را كه در قرآن و روايات آمده، به كار ببريم. اما معناى اين الفاظ چيزى نيست كه ما مىفهميم؛ نميدانيم يعني چه و تعبداً آنها را مىگوييم. حتي بعضى تصريح كردهاند كه مثلاً ما وقتى مىگوييم «خدا عالِم است»؛ معنى «عالم»؛ را هم نمىدانيم و حداكثر ميفهميم كه جاهل نيست يا وقتى مىگوييم «خدا قادر است»؛ يعنى عاجز نيست. از همهى اين الفاظ معانى سلبى؛ مراد است و همه صفات ثبوتى به صفات سلبى بر مىگردد؛ «عالِم»؛ يعنى «ليس بجاهل»؛ «قادر»؛ يعنى «ليس بعاجز»؛ خدا موجود است يعنى «ليس بمعدوم». كساني كه چنين گفتهاند بيشتر به رواياتى تمسك جستهاند كه در آنها از معصومين(ع) نقل شده است كه تفكر در ذات الهى نكنيد و فقط به آنچه ما گفتيم اكتفا كنيد.
در اينجا اين بحث طلبگي مطرح است كه وقتي شما مىگوييد «عالِم»؛ يعنى «ليس بجاهل»، و جهل را از خدا نفى مىكنيد، آيا معنى جهل را مىدانيد يا چيزى را از خدا نفى مىكنيد كه معناي آن را نمىدانيد؟ اگر چنين است، لازمهاش قبول تناقض و پذيرفتن اين مطلب است كه تفاوتي نمىكند كه بگوييم خدا واحد است يا اثنين يا ثلاث؛ چون معناي هيچ يك از آنها را نمىدانيم. بنابراين وقتي «عالِم»؛ را به «ليس بجاهل»؛ معني ميكنيد، مىدانيد «جهل»؛ يعنى چه. آيا معني جهل غير از «نادانى»؛ و «عدم العلم»؛ است؟ نادانى مفهوم مركبى است از «نا»؛ و «دانايى». «جاهل»؛ يعني كسي كه «علم»؛ ندارد. پس ميدانيم «دانايى»؛ يعنى چه كه جهل را به نفى دانايى معنا ميكنيم. پس نفي جهل در واقع، نفي النفي است و شما هنگامي معني جهل را مىفهميد كه قبلاً معناى علم را فهميده باشيد.
اين يك گرايش تفريطي در باب معرفت خدا است كه قايلان آن تصور كردهاند وقتى گفتيم: «عالِم»؛ يعني «ليس بجاهل»؛ مشكل حل ميشود و لازم نيست معني عالم بودن را بدانيم ومتوجه نبودهاند كه ما زماني ميتوانيم بگوييم «عالِم »؛ يعني «ليس بجاهل»؛ كه بفهميم «جهل»؛ يعنى چه، و معناي «جهل»؛ را هنگامي مىفهميم كه بدانيم «علم»؛ يعنى چه.
به هر حال، همه ما خدا را تا حدودي مىشناسيم و بر اساس همين شناخت ميدانيم خدا كسى است كه عالَم را خلق كرده، رحيم، مهربان و آمرزنده است. بنابراين پاسخ اين سؤال كه آيا ميتوان خدا را شناخت، اين است كه فى الجمله، آرى. چون لازمه اين ادعا كه مطلقاً نميتوان خدا را شناخت، اين است كه به دنبال شناختن دين هم نرويم، چون دين را خدايي فرستاده، كه او را نميشناسيم.
سوال دوم اين است كه تا چه اندازه مىتوان خدا را شناخت؟ در بسيارى از آيات و روايات صريحاً بيان شده كه كنه خدا را نمىتوان شناخت. ابتداي همين مناجات هم ميخوانيم: إلهي قَصُرَت الألْسُنُ عَنْ بُلُوغِ ثَنائِكَ، كَما يَليقُ بِجَلالِكَ، وَعَجَزَتِ الْعُقُولُ عَنْ إدْراكِ كُنْهِ جَمالِكَ؛؛ زبانها نمىتوانند آن گونه كه لايق توست ثناگوى تو باشند و عقلها نمىتوانند كنه جمال تو را بشناسند. اما مسلم است كه فى الجمله، «معرفت به وجه»؛ نسبت به خدا امكان دارد؛ هر چند كنه خدا را نمىتوان شناخت.
حد معرفت خدا
حال بحث در اين است كه «كنه خدا را نمىتوان شناخت»؛ يعنى چه؟ بعضى گفتهاند: يعني نميتوان ذات خدا را شناخت، اما شناختن صفات خدا امكانپذير است. اما هم چنان كه ملاحظه مىفرماييد در همين مناجات امام(ع) مىفرمايد: عَجَزَتِ الْعُقُولُ عَنْ إدْراكِ كُنْهِ جَمالِكَ.؛ «جمال»؛ از صفات است. بنابراين نه تنها كنه ذات را، بلكه كنه صفات را هم نميتوانيم درك نمىكنيم. در تبيين اين مطلب بزرگان توضيحاتي فرمودهاند، كه اجمالاً به آنها اشاره ميكنيم.
گفتيم شناخت دو نوع است: شناخت حصولى و شناخت حضورى؛ يا به به تعبير ديگر شناخت ذهنى و شناخت قلبى. شناخت حصولي يا ذهني شناختى است كه بادقت در آن متوجه ميشويم در واقع تركيبي از يك سلسله مفاهيم است. وقتي مىگوييم خدا كسى است كه عالم را خلق كرده، در اين گزاره چند مفهوم وجود دارد: «كَس»، «عالم»، «خلق»؛ و از مجموع اين مفاهيم اين جمله ساخته شده، كه يك مفهوم كلى است. در علم اصول هم گفتهاند محمولات مفاهيمى كلى هستند. بنابراين گزارهي: «خدا كسى است كه ...»، يك مفهوم كلى است و ما اين مفهوم را شناختهايم، نه خود خدا را. البته اين مفهوم كلي فقط يك مصداق دارد. اين علم حصولى است و علم حصولى هيچ گاه ما را به ذات معلوم نمىرساند؛ بلكه هميشه مفهوم يا صورتي است كه در ذهن ترسيم ميشود.
به همين مناسبت آن حديث امام صادق(ع) را نقل كرديم كه فرمودند: إن معرفة عين الشاهد قبل صفته و معرفة صفة الغائب قبل عينه؛؛ اگر كسى حضور داشته باشد اين «عين الشاهد»؛ است كه ما ابتدا حضوراً خود او را ميشناسيم و بعد صفاتش را؛ معرفة عين الشاهد قبل صفته. اما اگر خود او حاضر نيست، ابتدا صفتش را مىشناسيم و بعد خودش را؛ و معرفة صفة الغائب قبل عينه. به مناسبت نقل اين روايت عرض كرديم كه معرفت ما گاهي حضورى و گاهي حصولى است و در ادامه، اين سؤال رامطرح كرديم كه آيا معرفت حصولى به كنه چيزى تعلق مىگيرد؟ در پاسخ به اين سؤال بزرگان حكما فرمودهاند علم حصولى در صورتي مىتواند به كنه چيزى تعلق بگيرد كه آن چيز ماهيتى داشته و مركب از جنس و فصل باشد و ما به وسيلهى شناختن جنس و فصل، كنهِ آن چيز را بشناسيم؛ يعنى معرفت از راه حد تام، در اصطلاح منطق - كه هر چند از معرفت به حد ناقص يا از راه رسم، اقوى است، اما در واقع همه اينها مفاهيم است- بنابراين چون خدا اصلاً ماهيت و جنس و فصل ندارد، از اين جهت علم حصولى به كنه خدا تعلق نمىگيرد. اين عقيده متكلمينِ عميقي مثل خواجهى طوسى، و حكمايي مثل ابن سينا و ملاصدراست، كه با علم حصولى، معرفت به كنه خدا حاصل نمىشود. كسانى هم كه معتقدند اصلاً نمىتوان خدا را شناخت، به طريق اولى معرفت به كنه خدا را رد ميكنند؛ بنابراين هيچ كس در عالم اسلام نميگويد با علم حصولى ميتوان كنه خدا را شناخت. اما با علم حضورى چطور؟
در جلسه گذشته توضيح داديم كه اتباع مشائين، مثل ابن سينا و حتى خواجهى طوسى، معتقد بودند كه علم حضورى فقط يك مصداق دارد، كه علم به نفس است. اما در نتيجه تحقيقات حكماى بعدى - به خصوص تا زمان مرحوم ملاصدرا - اين نتيجه حاصل شد كه حداقل دو نوع علم حضورى ديگر امكان دارد: - بعضى؛ از حكما هم سه نوع قائلند - علم حضورى فاعل به فعلى كه ايجاد مىكند؛ مثل همه حالاتِ درونى انسان از قبيل ترس، محبت، نفرت، گرسنگي، تشنگي. ما اين احساسات را از راه مفهوم نمىشناسيم، بلكه خود آنها را مىيابيم. هر يك از اين احساسات حالت نفسانى يا فعلى است كه از نفس صادر مىشود و ما آنها را با علم حضورى مىيابيم. اين حالات همان است كه بعضى؛ به آن تجربهى درونى، يادرمنطق وجدانيات ميگويند.
بنابراين يك نوع از علم حضورى، علم علت به معلولى است كه ايجاد مىكند. قسم سوم علم حضوري علم معلول به علتش است؛ البته بعد از اينكه ثابت شود كه معلول وجود مستقل از علت ندارد. اين بابى است براى فهميدن بسيارى از معارفِ اسلام و اهلبيت(ع) كه تا آن زمان درست تفسير نمىشد. براى تقريب به ذهن گفتيم ما معتقديم براي همه انسانها در عالم ميثاق و ذرّ شناخت فطري نسبت به خدا حاصل شده و وقتى دستمان از همه جا قطع مىشود، در باطن خود ارتباطى با خدا را مىيابيم. اين نوعي علم حضورى است كه معلول به علت دارد.
بنابراين سه قسم علم حضورى امكان دارد: علم شىء به نفس خودش، علم علت به معلول، و علم معلول به علت. بعد از اين تقسيم اين سؤال مطرح شد كه اگر مخلوقات مىتوانند علم حضورى به خالق خود پيدا كنند، آيا اين، علم به كنه و معرفت به ذات است؟ در پاسخ به اين سؤال عرض كرديم كه خدا موجود بسيطي است كه همهى صفاتش عين ذات؛ اوست. بر خلاف ما كه خودمان يك چيز هستيم، حياتمان چيز ديگر، علممان چيز ديگر و قدرتمان چيز ديگرى، ولي خداوند حياتش عين ذات اوست، هم چنان كه علمش هم عين ذاتش است و هيچگونه كثرتى دربارهي او معنا ندارد. همهى متكلمين، فلاسفه، حكما و عرفا قبول دارند كه ذات خدا بسيط است و هيچ كثرتى ندارد؛ با اين حال كسانى مىگويند با اين كه صفات خداوند عين ذات اوست، فقط صفاتش را مىتوان شناخت، نه ذاتش را؛ البته نه شناخت حصولى؛ چون شناخت حصولى –؛ هم چنان كه قبلا گفتيم- دربارهي چيزهايي امكان دارد كه ماهيت و جنس و فصل داشته باشند؛ در حالي كه صفات خداوند هم مثل ذات او ماهيت و جنس و فصل ندارد و تعريف به حد براي آنها امكان ندارد و به همين دليل نمىشود كنه آنها را شناخت.
حال كه پذيرفتيم علم معلول به علت به صورت حضورى ممكن است؛ علم حضورى ما نسبت به خدا به چه چيزي تعلق مىگيرد؟ به ذات خدا يا به چيز ديگرى؟ بعضي تصريح كردهاند كه اين علم حضورى به ذات خدا تعلق مىگيرد. در مقابل، بعضى ديگر از بزرگان فرمودهاند: مقام ذات الهى فوق آن است كه ما حتى بتوانيم اسمى بر آن بگذاريم يا حتى اشارهاي عقلى به آن داشته باشيم. مقام ذات الهى مقام غيبالغيوب است كه «لا اسم له و لا رسم»؛ و غير از خود خدا، هيچ كس دسترسي به ندارد.
معرفت فلسفي و عرفاني
اين سوال مطرح مىشود كه طبق مبناى صدرالمتألهين و بعضي ديگر از حكما مثل حضرت امام(ره) و علامه طباطبايى(قدسسره) پذيرفتيم كه معلول به علت حضوراً علم دارد. در اين مورد هم علت ذات الهى است؛ پس علم حضوري به خدا ممكن است. هم چنين گفتيم خدا يك موجود بسيط است كه ذات او عين صفاتش است، و اگر علم حضوري به او تعلق گيرد به ذات او تعلق گرفته و نميتوانيم بگوييم نسبت به صفاتش بدون ذات علم حضورى داريم؛ براى اين كه حضور نزد موجودي با تمام وجود اوست. پس اگر ما نسبت به صفات موجود بسيطي مثل خداوند علم حضوري پيدا كنيم، چون صفات او عين ذات است، به ذات او هم حضوراً علم پيدا كردهايم. پس اين كه بعضى از بزرگان مىفرمايند علم به ذات خداوند نه حضوراً و نه حصولاً براى هيچ كس در عالم امكان ندارد به چه معناست؟
در جلسهى قبل، به اين مطلب اشاره؛ شد كه اين فرموده بعضي بزرگان طبق يك اصطلاح و مبناى خاص است كه طبق آن معناي «ذات»؛ غير از ذات در اصطلاح فلسفى است. «ذات»؛ در فلسفه به همين معني است كه در مورد خداوند اثبات مىكنيم كه عين صفات است و هيچ كثرتى در آن نيست. اما در اصطلاح عرفا براى وجود خدا مراتبي تصور مىشود: مرتبهى غيبالغيوب، مرتبهى احديت، مرتبهى واحديت، مرتبه اسماء و صفات و الى آخر. عاليترين اين مراتب مرتبهاى است كه غير از خود خدا كسى به آن علم ندارد و آن مرتبه غيب الغيوب است. اما در مورد مراتب ديگر كما بيش هر فردي بر حسب مراتب معرفتش مىتواند به صفات الهى علم حضورى پيدا كند، البته نه بالكنه، بلكه بوجهٍ.
پس اين دوقول بر اساس دو مشرب عرفانى و فلسفى است. در مشرب عرفانى براى وجود خدا مراتب قائل ميشويم؛ اما در هر مشرب فلسفى گفته ميشود همه اين مراتب مفاهيم ذهنى است و وجود خدا در خارج مرتبه و كثرتى ندارد و بسيط من جميع الجهات است.پس طبق اصطلاح معقول، علم حضورى به ذات الهى كه عين صفات اوست، في الجمله براى مخلوق امكان دارد.
مراتب معرفت
حال سؤالى كه دراين جا مطرح مىشود اين است كه آيا علم حضورى انبياء و اولياء و ساير مخلوقات همه مثل هم و در يك سطح است؟ در پاسخ اين سؤال هم گفتيم كه علم حضوري هم مراتبي دارد. براي تقريب به ذهن ديدنهايى كه با چشم حاصل مىشود را فرض كنيد. آيا همه كساني كه يك جسم را مىبينند، دركشان از آن يك گونه است؟ يكى چشمش قوي است، ديگري چشمش كم سوست؛ يكى از نزديك مىبيند، ديگري از دور مىبيند. همه؛ ميبينند؛ اما ديدن با چشم سالم و از نزديك يك نوع ديدن است، ديدن از دور و با فاصلهى زياد هم ديدن نوع ديگري است؛ اما كمرنگتر از آن. به همين صورت، علم حضورى هم كه به خدا تعلق مىگيرد، به حسب مراتب معرفت هر موجود متفاوت است؛ حتى ممكن است كسى قائل شود كه حيوانات و حتي جمادات هم علم حضورى به خدا دارند. هم چنان كه در قرآن گفته شده: إِنَّ مِنَ الْحِجارَةِ... لَما يَهْبِطُ مِنْ خَشْيَةِ اللّهِ2؛ سنگى كه از كوه مىافتد، از خوف خدا است كه هبوط ميكند و يا كُلٌّ قَدْ عَلِمَ صَلاتَهُ وَ تَسْبِيحَهُ3؛ همه موجودات خدا را تسبيح مىكنند؛ هر چند در آيه ديگري ميفرمايد: وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ4؛ شما تسبيح آنها را نمىفهميد. اين كه هر موجودي تسبيح خد را مىگويد يعنى خدا را درك مىكند؛ تا زماني كه درك نكند، چه چيزي را تسبيح مىگويد؟ ميدانيم كه درك بسياري از موجوات درك عقلي نيست، بلكه يك نوع درك حضورى است؛ اما اين درك، با درك اولياء خدا كه از همه موجودات به خدا نزديكتر است، در حدي كه مىگويد: لَوْ كُشِفَ الْغِطاءُ ما ازْدَدْتُ يَقيناً،؛ اين دو درك بايكديگر خيلي تفاوت دارد؛ هر چند هر دو علم حضورى است؛ اما اين كجا و آن كجا.
اگر ثابت شود كه علم حضورى به ذات خدا براى مخلوق ممكن است، معنايش اين نيست كه هر كس نسبت به خدا علم حضورى پيدا كرد به مقام پيغمبر و على(ع) رسيده است. اگر كسى بگويد بين جايگاه ما با مقامى كه اميرالمؤمنين(ع) و وجود پيغمبر اكرم(ص) به آن رسيدند، هزاران سال نورى فاصله است، گزاف نيست. ما نه تنها ذات خدا را نمىشناسيم، كنه صفات خدا را هم نمىدانيم، بلكه كنه صفات على(ع) را هم نمىتوانيم درك كنيم.
اثبات علم حضورى نسبت به خدا به اين معنا نيست كه همان علمى كه خدا به خودش دارد، ما داشته باشيم. لازمه آن علم احاط است و هيچ موجودى نميتواند احاطهى بر ذات الهى پيدا كند. رابطه معرفت ما نسبت به ذات الهى - از باب تشبيه –؛ در حد ارتباط و تماس نوك يك مداد تيز با كرهاى به عظمت زمين است. نوك تيز مداد چه مقدار از سطح كره را درك مىكند؟ هر چند نوك مداد روي كره حضور دارد. البته خدا جزء ندارد؛ حضور نزد خدا هم به معني حضور نزد جزيي از خدا نيست؛ اين فقط يك تشبيه است، براي اينكه بفهميم حضورى كه ما از خدا درك مىكنيم به حدي ضعيف است كه نسبتش از لحاظ كمّى چنين نسبتى است.
به هر حال اين ادعا با بسيارى از روايات، موافق است كه انسان مىتواند علم حضورى به ذات الهى - كه عين صفات است - پيدا كند، اما نه علم احاطى، بلكه علمى به اندازهى مرتبهي وجودي خودش؛ اما اين معرفت، بالكنه نيست؛ بلكه بين اين معرفت و معرفت بالكنه بىنهايت فاصله است؛ چون معرفت بالكنه - كه خدا نسبت به خودش دارد- علم نامتناهى است و ما هر اندازه علم به خدا پيدا كنيم حتي اگر حضوري باشد، هنوز علمي محدود و به اندازهى ظرفيت وجود خودِ ماست و بين متناهى و نامتناهى هيچ نسبتى نيست. بنابراين تصور نشود كسي كه علم حضورى به خدا پيدا مىكند وصول پيدا كرده و تفاوتي بين مقام او و خدا نيست. اين حرفهاى بچهگانهى شيطانى است. وصولى كه براي يك انسان عادي ممكن است چنين وصولى و در چنين مرتبهى ضعيفى است و با علم ذات خدا، بلكه با علم اوليائش اين مقدار فاصله دارد.
حاصل بحث دربارهى معرفت خدا اين شد كه معرفت بالكنه نسبت به خدا، آن گونه كه خداوند نسبت به خودش دارد؛ اعم از معرفت حصولي بالكنه و معرفت حضوري بالكنه مطلقاً محال است. اما معرفت به ذات الهى به اندازهى ظرفيت و ميزان معرفت هر موجودى ممكن است و ظاهر بسيارى از آيات و روايات همين است. اين فرمايش امام صادق(ع) كه معرفة عين الشاهد قبل صفته ظاهراً هيچ تفسير ديگرى ندارد؛ يعنى «معرفة ذات الشاهد»؛ مخصوصاً با توجه به اين نكته كه ذات الهى در واقع و خارج تباين و تغايرى با صفات او ندارد، و فقط بر حسب تحليلهاى ذهنى است كه براي هر يك از صفات مفاهيمى جدا و براي مفهوم ذات مفهوم ديگرى تصور ميكنيم. اين تغاير فقط در مفاهيم است.
--------------------------------------------------------------------------------
1. حشر / 24.
2. بقره / 74.
3. نور / 41.
4. اسراء / 44.