بسم الله الرحمن الرحيم
راز و نياز
«اخلاص در محبت و رضايت»
آن چه پيش رو داريد گزيدهاى از سخنان حضرت آية اللّه علامه مصباح يزدى(دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبرى است كه در تاريخ 23/08/86 ايراد فرمودهاند. باشد تا اين رهنمودها چراغ فروزان راه هدايت و سعادت ما قرار گيرد.
مناجات محبيّن با اين فراز ادامه پيدا مىكند: «وَأخْلَصْتَهُ لِوُدِّكَ وَمَحَبَّتِكَ.»؛ بعد از درخواست قرب و ولايت الهى، اضافه مىكند كه من را از كسانى قرار بده كه آنها را براى دوستى و محبت خودت خالص كردى. همانطور كه عرض كردم اصل محبت مفروض است، و الاّ اين مناجات با اين لحن و اين سرآغاز مناسبت نداشت.
اخلاص در محبت
ظاهراً منظور از خالص شدن براى محبت خدا همان معنايى است كه در ذيل دعاى عرفهى سيد الشهداء آمده كه مضمونش اين است: خدايا تو اغيار را از دل من زايل كن تا در دل من جز محبت تو چيزى نمانَد. در توضيح مفهوم محبت و واژههايى كه مرادف آن بود عرض كرديم كه محبت در زبان عربى مفهوم گستردهاى دارد. از مراتب نازل محبت تا كاملترين مراتب آن؛ يعنى كسانى كه ديگر در دلشان جز توجه به محبوب چيزى باقى نمىماند. اينكه مىگويد من را از كسانى كه براى محبت تو خالص هستند قرار بده، يعنى ممكن است انسان محبت خدا را داشته باشد ولى در كنارش محبت ديگرى هم باشد. گاهى هم ممكن است تزاحم و تعارض پيدا كند. مثل محبتهايى كه انسان در دنيا دارد. دو تا دوست دارد كه هم اين رفيقش را دوست دارد و هم آن رفيقش را. تا آنجا كه مىتواند رفتارش را تقسيم مىكند، مقدارى با اين معاشرت دارد و مقدارى هم با آن يكى. هميشه هم كه نمىشود 24 ساعت با همه انس داشته باشد. سعيش بر اين است كه يك ساعت با اين باشد و يك ساعت با آن. تزاحمى ندارد. ولى به مرتبهاى مىرسد كه اين دوستش خواستهاى دارد و آن دوستش خواستهاى ضد آن؛ اينجاست كه تزاحم وجود دارد و معلوم مىشود كه كداميك را بيشتر دوست دارد. در مورد خداى متعال هم بسيارى از انسانها به او محبت دارند و اين طور نيست كه خدا را دوست نداشته باشند اما افراد و چيزهاى ديگر را هم دوست دارند. گاهى توجه هم ندارند كه اينها با هم نمىسازد. ولى يك زمانى مىرسد كه نشان مىدهد اين جا يا بايد محبت خدا داشت، يا چيزهاى ديگر. آيهاى در قرآن اين مطلب را كاملاً توجه مىدهد: «قُلْ إِنْ كانَ آباوكُمْ وَ أَبْناوكُمْ وَ إِخْوانُكُمْ وَ أَزْواجُكُمْ وَ عَشِيرَتُكُمْ وَ أَمْوالٌ اقْتَرَفْتُمُوها وَ تِجارَةٌ تَخْشَوْنَ كَسادَها وَ مَساكِنُ تَرْضَوْنَها أَحَبَّ إِلَيْكُمْ مِنَ اللّهِ وَ رَسُولِهِ وَ جِهادٍ فِي سَبِيلِهِ فَتَرَبَّصُوا حَتّى يَأْتِيَ اللّهُ بِأَمْرِهِ1». اشاره مىكند به اينكه گاهى محبت خدا مزاحمت پيدا مىكند با محبت پدر، مادر، همسر، فرزند، يا با اشياء خارجى مثل پول، سرمايه، تجارت يا خانههاى خوب.
محبت واقعى در تزاحمها و تضادها
انسان خدا را دوست دارد و تا با اينها تضادى ندارد، عبادت مىكند و نماز هم مىخواند! گاهى نماز شب و نوافل هم مىخواند! اما جايى مىرسد كه عملاً تضاد بين آنها واقع مىشود كه اگر بخواهد به خواستههاى آنها توجه كند يا آن محبت غالب باشد، ديگر بايد خدا را كنار بگذارد و فراموش كند - دست كم به طور موقت - مصداق روشنش موقع جهاد است. آن وقتى كه بايد در جبهه حضور پيدا كرد؛ انسان بايد از پدر و مادر، فرزند و همسر، خانه و زندگى و دوستانى كه با ايشان معاشرت دارد بگذرد. امتحان خوبى است كه معلوم مىشود انسان خدا را بيشتر دوست دارد يا خلق خدا را. من بعضى را مىشناختم، تعدادى جوان بودند كه شبهاى جمعه از تهران مىآمدند جمكران و نذر كرده بودند كه چهل شب بيايند و احيا بگيرند كه توفيق شهادت نصيبشان شود، و شد. كسانى هم هستند كه از اسم مرگ و زخم و مجروح شدن مىترسند، چه رسد به خود مرگ! خدا همه جور مخلوقى دارد! در تضادها معلوم مىشود انسان چه كاره است و خدا را چه قدر دوست دارد. قرآن مىفرمايد: اگر چيزهاى ديگر را از خدا بيشتر دوست بداريد؛ «فَتَرَبَّصُوا حَتّى يَأْتِيَ اللّهُ بِأَمْرِهِ»؛ تهديد مىكند كه منتظر امر خدا باشيد. بنابراين براى اينكه انسان به سعادت و كمال برسد، تنها اينكه احساس كند خدا را دوست دارد، كافى نيست. بايد سعى كند خدا را بيش از ديگران دوست بدارد؛ «وَ الَّذِينَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلّهِ2».
مراتب اخلاص در محبت
اين «بيشتر دوست داشتن»؛ هم خود مراتبى دارد. لازمهى ايمان اين است كه انسانها خدا را بيش از ديگران دوست بدارند كه مراتبشان با هم فرق مىكند. اينها را به دو دسته مىشود تقسيم كرد كه هر كدام از اينها هم مراتب فراوانى دارد. يك دسته كسانىاند كه واقعا در دلشان دو نوع محبت هست. گويا دلشان تقسيم شده؛ قسمتى جاى محبت خداست و قسمتى هم آنهاى ديگر. دوست داشتن هر دسته هم واقعى و مستقل است. ولى افرادى هستند كه محبتشان به خدا طورى شده كه اگر ديگرى را هم دوست دارند، استقلالى نيست بلكه به خاطر انتسابى است كه به خدا دارند، و اين خيلى عالى است. وقتى كسى را دوست داريم، كتاب و عكس و آثارش را هم دوست داريم، ولى آيا معنايش اين است كه در اينجا چند تا محبوب داريم؟! يكى آن شخص خاص است، يكى هم كتابش، شد دو تا؟! يكى هم عكسش، اين سه تا؟! يا نه، يك محبت بيشتر نيست. آنها هم شعاعهاى همين هستند. طورى است كه نمىشود انسان كسى را دوست داشته باشد اما آثارش را دوست نداشته باشد. اولياء خدا و در درجهى اول، انبياء و ائمهى معصومين عليهمالسلامهمهى كسانى را كه دوست دارند اين گونه است.
شايد عقل ما نتواند تصور كند كه پيغمبر خدا چقدر حضرت زهرا عليهاالسلامرا دوست داشتند، اما آيا معنايش اين است كه نصف دلشان مال خدا بود و نصفش براى حضرت زهرا؟ يا اين كه محبت خدا بىمحبت زهرا نمىشود؟! آن برگ همين درخت است؛ اين دو تا نيست. همهاش يكى بود، همان محبت خدا بود كه در على و در زهرا و در حسنين عليهمالسلام ظاهر مىشد. در امور معنوى، در امور قلبى و روحى، از اين چيزها فراوان است. در امور مادّى مشكل است. حتى همين مثالى هم كه عرض كردم، با ممثّل خيلى فرق دارد. محبت اولياء خدا و بندگان خاص خدا اينجورى است. وقتى در دعاى عرفه مىگويد: «إِلهي اَنْتَ الَّذي أزَلْتَ الأَْغْيارَ عَنْ قُلُوبِ أَحِبّائِكَ حَتّى لَمْيُحِبُّوا سِواكَ»؛ خدايا تو آن كسى هستى كه اغيار را از دلهاى اولياء خودت بيرون كردى و در دل اولياء تو جز تو كسى نيست و هر چه هست محبت توست. اگر محبت فرد ديگر با يك ويژگى شناخته مىشود، از محبت تو جدا نيست بلكه فرع محبت توست. برگى از اين درخت و شعاعى از اين خورشيد است. در اين فقرهى از اين مناجات هم همين را مىخواهد،؛ «ممّن أخْلَصْتَهُ لِوُدِّكَ وَمَحَبَّتِكَ.»
البته يك تفسير ديگرى هم مىشود برايش فرض كرد، چون نمىفرمايد:؛ «اخلصت ودّه لك»، بلكه مىفرمايد «أخْلَصْتَهُ لِوُدِّكَ»؛ و آن اين است كه اصلاً غير از حبّ تو چيزى در وجودشان نيست، خودش را فقط براى حبّ خالص كردى. اين يك معنايى است دقيقتر و لطيفتر، كه كمى تصورش هم مشكلتر است تا چه رسد به تصديقش! اين است كه ما روى همان معنا و تفسير اول تكيه مىكنيم، يعنى در آنجايى كه جاى محبت است، جز محبت تو چيزى نيست. مىشود هم فرض كرد كه يك گوشهى دل ما هم جاى حزن و خوف و يا چيزهاى ديگرى است، كه جاى محبت نيست.
رابطه محبت و لقاى الهى
يك اثر طبيعى محبت اين است كه انسان وقتى كسى را دوست دارد مىخواهد او را ببيند. بنابراين اگر كسى دلش براى محبّت خدا خالص شد، مشتاق لقاء الهى خواهد شد. آيهاى خطاب به اهل كتاب، در سورهى جمعه مىفرمايد:؛ «إِنْ زَعَمْتُمْ أَنَّكُمْ أَوْلِياءُ لِلّهِ مِنْ دُونِ النّاسِ فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ3»، چون اينها مىگفتند «نَحْنُ أَبْناءُ اللّهِ وَ أَحِبّاوهُ4». از ويژگىهاى بنى اسرائيل به خصوص يهوديان اين بود كه مىگفتند ما فرزندان اسرائيل، فرزندان حضرت يعقوب، يك گروه ممتاز و مختار، و يك ملّت برگزيده هستيم، و ما فرزندان خداييم! البته اين را تشريفا مىگفتند كه بعد در مسيحيت كم كم جدى شد. در مورد حضرت عيسى گفتند: «ابْنُ اللّهِ». آنها تشريفا و مجازا مىگفتند «نَحْنُ أَبْناءُ اللّهِ وَ أَحِبّاوهُ»؛ و اين ديگر معروف شد كه بنى اسرائيل، فرزندان و دوستان خدايند. اين را حقيقتا ادعا مىكردند. قرآن در مقابل اينها مىگويد كه شما دروغ مىگوييد. شما به زندگى دنيا علاقه داريد. آرزو داريد كه اگر مىشد هزار سال در دنيا زندگى كنيد «لَوْ يُعَمَّرُ أَلْفَ سَنَةٍ5». شما دنيا پرستيد. دروغ مىگوييد كه خدا را دوست داريد. اگر راست مىگوييد بايد براى امتحان، ملاقات خدا بعد از مرگ برايتان خواستنى و راحت باشد. كسى كه خدا را دوست دارد، لقاء او را هم دوست دارد. اين را هم مىدانيد كه لقاء الهى بعد از مرگ است، پس آرزو كنيد كه بميريد تا خدا را ملاقات كنيد، «فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ6».
لازمهى طبيعى محبت اين است كه انسان بخواهد با محبوبش ملاقات كند. اين است كه حضرت بعد از اين كه مىفرمايد: ما را از كسانى قرار بده كه آنها را براى محبت خالص كردى، مىفرمايد:؛ «وَشَوَّقْتَهُ إلَى لِقائِكَ،»؛ اگر محبت داشته باشم مشتاق لقاى الهى هستم، پس اين شوق را به وجود بياور كه مشتاق لقاى تو باشم تا به اين وسيله محبت من كامل شود.
ميوه محبت
وقتى درختى را فرض مىكنيد، مثلاً درخت سيب؛ اين درخت، تا سيب نياورده است درخت كاملى نيست. ميوهى محبت شوق لقاء است، اما خود اين درخت وقتى كامل مىشود كه اين شوق هم كامل شود. اين اثر وقتى كامل مىشود، خود آن ريشه هم محكمتر مىشود و دوام بيشترى پيدا مىكند. اگر اين شوق نباشد يا كمرنگ شود كم كم محبت هم ضعيف مىشود. در ارتباط با دوستان، همين ديد و بازديد، محبت را زياد مىكند. لازمهاش اين است كه انسان هديهاى هم به محبوبش بدهد. همين هديه دادن باعث محبت بيشتر مىشود. درست است كه اين اثر محبت است، اما با انجام دادن اين فعل كه نتيجهى آن محبت است، خود آن محبت هم تقويت مىشود. اينها سنتهاى الهى در اين عالم است.
محبت و رضا
«وَرَضَّيْتَهُ بِقَضائِكَ»؛؛ محبت اگر از آن مراتب اوليهى محبت فراتر رفت، يعنى محبت طورى شد كه همهى دل را فرا گرفت و ديگر غير از محبوب به كس ديگرى تعلق نداشت، باعث مىشود كه انسان همهى رفتارهاى محبوبش را دوست داشته باشد، چون اثر اوست. در دعاها هم گاهى اشارههايى به اين مطلب هست كه خدايا! اگر من را جهنم ببرى از محبت تو در دلم كاسته نمىشود. هيچ نگرانى ندارم و از محبتم هم نسبت به تو كاسته نمىشود؛ چرا؟ چون دستور توست و من تو را مىخواهم و هر چه تو دوست دارى همان است. به چنين كسى ديگر نبايد از روى استدلال عقلانى يا آموزش مصلحتهاى احكام و تقديرات الهى ياد بدهند كه آقا، به قضاء الهى راضى باش! محب اين گونه نيست. او نمىگويد چون مصلحت دارد؛ مىگويد چون تو مىگويى. و تو حكم كردى. به نفع من باشد يا به ضرر من فرق نمىكند، من همان را دوست دارم كه تو دوست دارى. اگر محبت خدا اينجورى شد و دل انسان را فرا گرفت كه واقعا خدا را دوست داشت، لازمهاش اين است كه كارهاى خدا را هم دوست بدارد كه از جمله كارهاى خدا تقديرات و قضاى الهى است. اين است كه هيچ وقت خم به ابرو نمىآورد.
دو روى يك سكّه
از عجايب روح آدميزاد اين است كه در آن واحد دو حالت نسبت به يك موضوع دارد. به عنوان مثال در شهادت سيد الشهداء عليهالسلام، يك حيثيت اين است كه جزء قضا و قدر الهى است. «ان الله شاء ان يراك قتيلاً»، از آن جهتى كه فعل خداست و حكمتى در آن است؛ در اين جا محب كارى به حكمتش ندارد و به آن راضى است. اما از آن جهت كه عواطف انسان را جريحه دار مىكند، و چنين ظلمى نسبت به چنين شخصيتى شده، بزرگترين حزن را هم در انسان ايجاد مىكند. در آن واحد، نسبت به يك حادثه، هم مىتواند محزون و هم مىتواند راضى باشد. بعضى مىگويند: چرا اين همه به سر و سينه مىزنيد؟! خب امام حسين عليهالسلامكه به واسطهى شهادت، به مقامى عالى رسيدند، خوشحال باشيد! اينها از يك نكته غافلاند كه خوشحال بودن به خاطر اين است كه امام حسين به آن مقام رسيد و از اين است كه آن شهادت باعث شد اسلام رواج پيدا كند و در سايهى رواج اسلام، من و شما اسلام را شناختيم و بركاتى بر اين مترتب است، اما در عين حال موجب حزن است، چون «عظُمَت مصيبتُك فى السموات و الارض». اين دو تا با هم منافاتى ندارد. در يك لحظه مىشود نسبت به يك موضوع هم نهايت حزن داشت و هم نهايت شادى. دو حيثيت؛ اين از ويژگيهاى روح انسان است.
رضايت، خوف و حزن
شايد يكى از معانى اين آيهى شريفه كه مىفرمايد: «أَلا إِنَّ أَوْلِياءَ اللّهِ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ7»؛ همين باشد. معنايى كه معمولاً به ذهنمان مىآيد اين است كه كسى كه ولايت الهى دارد نگران آيندهى خودش نيست، چون مىداند خدا او را به پاداش نيك خواهد رساند. اگر مصيبتى هم برايش پيش آمده چون اين مصيبت در آخرت پاداش دارد از آن هم غصهاى ندارد. اما شايد معناى ديگرش اين باشد كه اصلاً خوف و حزن ندارند؛ نه تنها نسبت به حوادثى كه براى خودشان اتفاق افتاده بلكه نسبت به همهى حوادث عالم، نه خوف دارند و نه حزن، از آن جهت كه فعل، متعلق تقديرات الهى است. آن روايت از پيغمبر اكرم صلىاللهعليهوآلهوسلم را همه شنيدهايد كه وقتى جناب ابراهيم از دنيا رفتند پيغمبر اكرم گريستند. بعضى اصحاب گفتند: آقا شما هم براى فوت بچهتان گريه مىكنيد؟! فرمود: دل مىسوزد و اشك جارى مىشود؛ ولى چيزى بر خلاف رضاى الهى نمىگويم. اين كه آدم عاطفه داشته باشد، عيب ندارد. انسان بايد متأثّر شود، اما اين تأثر معنايش اين نيست كه از كار خدا گله داشته است. اول بايد از كار خدا راضى باشيم، آن وقت خدا هم از ما راضى خواهد شد، «ارْجِعِي إِلى رَبِّكِ راضِيَةً8»؛ يعنى «راضِيَةً عن الله»؛ و از تقديرات خدا. وقتى به قضاى الهى راضى بودى، آن وقت مرضى هم خواهى بود؛ «رَضِيَ اللّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ9». بعد از اين هم حضرت از خدا مىخواهد كه مرا از كسانى قرار بده كه: «وَمَنَحْتَهُ بِالنَّظَرِ إلى وَجْهِكَ، وَحَبَوْتَهُ بِرِضاك»َ؛ اين توفيق را به او دادى كه نظر به وجه تو داشته باشد.
--------------------------------------------------------------------------------
1. توبه / 24.
2. بقره / 165.
3. جمعه / 6.
4. مائده / 18.
5. بقره / 96.
6. جمعه / 6-7.
7. يونس / 62.
8. فجر / 28.
9. مائده / 119.