بسم الله الرحمن الرحيم
آن چه پيش رو داريد گزيدهاي از سخنان حضرت آيتالله مصباح يزدي (دامت بركاته) است كه در تاريخ 8/8/1383 مصادف با 14 رمضان 1425 در دفتر مقام معظم رهبري (دام ظله العالي) ايراد فرمودهاند.
محور بحث در خطبه قاصعه مذمت تكبر و گوشزد كردن عواقب وخيم آن در زندگي فردي و اجتماعي است. خداي متعال نيز نخست بندگانش را به وسيله همين امر مورد آزمايش قرار داده، در آن جا كه به فرشتگان امر كرد در مقابل حضرت آدم به خاك بيافتند؛ يعني نهايت تواضع و فروتني را در مقابل يكي از مخلوقات خدا كه به حسب ظاهر از لحاظ اصل و ماده خلقت از آنها پستتر بود، اظهار كنند؛ تا به اين وسيله از روح تكبر و خود بزرگبيني برحذر بمانند.
يكي از كليد واژههاي فراز اول اين خطبه «اِخْتِبار»؛ است كه به معني خبرگرفتن است و امتحان كردن و كسي را سر دو راهي قرار دادن از لوازم آن است. خداوند در قرآن ميفرمايد: «الَّذِي خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَياةَ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً»1؛ خدا مرگ و زندگي را آفريد تا شما را بيازمايد كه كدام يك نيكوكارتريد. اصلاً هدف از آفرينش اين بود تا موجودات داراي اختيار، جوهر وجودي خود را ظاهر كنند. مسلماً منظور از امتحان كردن توسط خدا اين نيست كه چيزي بر خدا مجهول باشد و بخواهد آن را كشف كند. خداوند قبل از خلق موجودات از همه چيز آگاه است و سرنوشت نهايي همه موجودات را ميداند. اينها مفاهيمي است كه براي آشنايي ذهن ما با اين مسائل، آنها را در اين قالب بيان كردهاند.
به هر حال، خداي متعال موجوداتي را كه راهشان دو سويه است، يعني هم ميتوانند راه خوب بروند و هم راه بد، هم ترقي كنند و هم تنزل، آنها را مورد امتحان قرار ميدهد. قرآن دو نمونه مهم از اين موجودات را معرفي كرده؛ يكي انسان و ديگري جن؛ «يا مَعْشَرَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ»؛ هر جا صحبت از تكليف و پاداش و عقاب است، مخاطبش انس و جن است. نتيجه اين امتحان چه زماني معلوم ميشود؟ در روز قيامت. اما خداي متعال كه نياز به كشف معلومات جديد ندارد؛ چون چيزي براي او مجهول نيست كه بخواهد معلوم شود. او اسم لوازم اين امر را امتحان ميگذارد. مثل معلمي كه ميداند كدام شاگرد موفق ميشود، نمره خوبي خواهد آورد و حتي شاگرد اول ميشود؛ ولي امتحان را براي همه برگزار ميكند.
به طور كلي همه شرايط و موقعيتهايي كه در زندگي ما پيش ميآيد، وسيله آزمايش است؛ منتهي بعضي موارد خيلي چشمگير و سرنوشت ساز است، نقطه عطفي است كه اگر انسان خطا كند، ديگر معلوم نيست قابل جبران باشد.
نكته ديگر اين است كه در اول خطبه از واژههاي «عز»؛ و «كبرياء»؛ اسم برده شد. تكبر يعني اظهار بزرگي كردن. با وجود اين که تكبر صفت بدي است، اما يكي از اسماء الهي «المتكبر»؛ است. چگونه خداوند «تكبر»؛ را كه تا اين اندازه بد است، به عنوان يكي از اوصاف خودش ذكر كرده است؟! «تكبر»؛ يعني نشان دادن بزرگي و چون خدا بزرگ است، نشان دادن و نمايش آن عيب نيست؛ ولي اين صفت براي ما بد است، چون ما چيزي نيستيم كه قابل بزرگي باشيم؛ ما فقر محض هستيم. گاهي عظمتي هست و كسي آن را اظهار ميكند كه از آن عظمت برخوردار است، مثل كسي كه قدرت خود را اظهار ميكند. اين کار ناپسند نيست. اصلاً نعمتهاي بزرگي كه خدا ميآفريند و حوادث عظيمي كه خلق ميكند، همه براي اظهار بزرگي است. نورافشاني براي خورشيد عيب نيست. خدا «متكبر»؛ است؛ اما «مستكبر»؛ نيست. «مستكبر»؛ يعني كسي كه بزرگي ندارد، خود را بزرگ بشمارد.
در اين خطبه كلمه هاي «عصبيت»؛ و «حميت»؛ به عنوان آثار خودبزرگبيني به كار رفته است. تعصب اين است كه در اثر وابستگي انسان به كسي يا به چيزي در مقام دفاع و حمايت از آن برميآيد، ولو به ناحق باشد. والا اگر انسان نسبت به چيزي كه حق است سر سختي و دفاع كند، مطلوب است. انسان بايد هميشه مدافع حق باشد، نه مدافع شخص. كساني هستند که به شخصي وابستگي دارند. اگر خوب است، از او دفاع ميكنند؛ حتي اگر بد هم باشد از او دفاع ميكنند؛ مثل وابستگيهاي حزبي و جناحي كه اين روزها مرسوم است.
اميرالمؤمنين (صلوات الله عليه) در اين خطبه، اول ابليس را مثال ميزنند براي اين كه بگويند اصلاً اساس استكبار و تعصب، و اولين كسي كه با خدا درافتاد و خود را بزرگ ديد، ابليس بود. خدا فرشتگان و ابليس را مورد آزمايش قرار داد. البته امتحان اصلي براي ابليس بود. ابليس از ابتداي آفرينش خود که شش هزار سال قبل از خلقت آدم بوده، دائماً مشغول عبادت بود؛ آن چنان كه در صف فرشتگان قرار گرفت، تا آن جا كه حتي فرشتگان هم خيال ميكردند كه او هم جزو خودشان است. اين حقيقت، مكتوم بود و بايد امتحاني انجام بگيرد كه معلوم شود آيا جناب ابليس از صنف فرشتگان است، عبادتش مثل عبادت آنها است؛ يا نيم كاسهاي زير كاسه دارد؟ با وجود اينکه شش هزار سال هم گذشته، اما هنوز معلوم نشده او چه كاره است. من و شما بايد يك مقدار حواسمان را جمع كنيم؛ نگوييم شصت سال از عمرمان در راه اسلام و تشيع گذشته و ديگر ما منحرف نميشويم. خداوند آدم را كه آفريد، به فرشتگان كه در كنارشان ابليس هم ايستاده بود، گفت در مقابل اين مخلوق من سجده كنيد. «إِنِّي خالِقٌ بَشَراً مِنْ طِينٍ فَإِذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي فَقَعُوا لَهُ ساجِدِينَ»2. چه سِري در اين كار است كه فرشتگان بايد در مقابل موجودي خاكي به خاك بيافتند؟ لذت آنها در اطاعت خداست؛ چون او فرموده، ديگر چون و چرا ندارد. اما ابليس گفت: «لَمْ أَكُنْ لِأَسْجُدَ لِبَشَرٍ خَلَقْتَهُ مِنْ صَلْصالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ»3؛ من با اين عظمت و اين سوابق عبادت، با اين مقام و منزلت بيايم در برابر كسي كه از خاك لجنگونه آفريده شده سجده كنم؟! من برتر از او هستم و موجود برتر در مقابل موجود پستتر خضوع نميكند.
به حسب آن چه در روايت آمده، ابليس گفت اگر من را از اين سجده معاف بداري، آن چنان عبادتي ميكنم كه در عالم كسي چنين عبادتي نكرده باشد. اين سجده را از ما بگير اين را از ما نخواه. «قالَ إِنِّي أُرِيدُ أَنْ أَطَاعَ مِنْ حَيْثُ أُرِيدُ»4؛ اگر مرا اطاعت ميكني، همان طور كه من ميگويم انجام بده؛ اگر دلخواه من را ميخواهي، بايد براي آدم سجده كني. اين كه آدم كار خوب را چون خوب است انجام بدهد، نه چون خدا گفته، اين با ارزشهاي اسلامي خيلي فاصله دارد. ارزش انسان به اين است كه پرستشگر خدا باشد، چون خدا گفته، انجام بدهد؛ خوب يا بد است، من كاري ندارم.
خدا در سن نزديک به صد سالگي به حضرت ابراهيم(ع) اولاد داد؛ آن هم چه اولادي، جوان زيبا و فوقالعادهاي بود. دستور داده شد كه اسماعيل را در مني ذبح كن. پيغمبر خدا صد سال بيفرزند بوده، خدا به او اولاد داده، حالا دستور ميدهد كه او را ذبح كن! حضرت ابراهيم(ع) خواب را با اسماعيل در ميان گذاشت؛ «إِنِّي أَري؛ فِي الْمَنامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ»5؛ اسماعيل نگفت آخر براي چه، مگر من چه گناهي كردهام؟ گفت: «يا أَبَتِ افْعَلْ ما تُؤْمَرُ سَتَجِدُنِي إِنْ شاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِينَ»؛ هر چه خدا فرموده اطاعت كن؛ نگران من نباش كه ناراحتي كنم. من هم ان شاءالله صبر خواهم كرد. ابراهيم هم نميگويد اين خلاف عقل است، قتل نفس محترمه است. ما در تاريخ سراغ نداريم كسي كه چنين امتحانهاي سختي برايش پيش آمده و به اين خوبي از عهده برآمده باشد؛ مگر سيد الشهدا(ع) در صحراي كربلا.
ملائكه هم اعتراض نكردند، فقط جناب ابليس اعتراض كرد؛ «اَعْتَرَضْتَهُ الْحَمِيَّةَ». معنا ندارد کسي در مقابل ضعيفتر از خودش خضوع كند؛ عالمي در مقابل يك جاهل يا فرمانداري در مقابل يك سرباز. اين خلاف عرف و روش عقلا است. وقتي خدا اصرار ميكند كه نه، اين دستور است، بايد عمل كني، ميگويد: «فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ»6؛ با خدا اعلان جنگ ميكند، به خودِ خدا قسم ميخورد كه من همه آدميزادگان را گمراه خواهم كرد،؛ «إِلاَّ عِبادَكَ مِنْهُمُ الُْمخْلَصِينَ»7. تكبر، كار آدميزاد را به اين جا ميكشاند. آن را سهل نشماريد.
«ثُمَّ اخْتَبَرَ بِذَلِكَ مَلَائِكَتَهُ الْمُقَرَّبِينَ»؛ خدا با همين مسأله ملائكه را آزمايش كرد، «لِيَمِيزَ الْمُتَوَاضِعِينَ مِنْهُمْ مِنَ الْمُسْتَكْبِرِينَ»؛ تا متواضعان را از مستكبران جدا كند. «فَقَالَ سُبْحَانَهُ وَ هُوَ الْعَالِمُ بِمُضْمَرَاتِ الْقُلُوبِ وَ مَحْجُوبَاتِ الْغُيُوبِ»؛ خدايي كه به اسرار دلها و غيبها آگاه است. اين حميت و عصبيت دامنگير ابليس شد و بر آدم فخرفروشي كرد. «و تَعَصَّبَ عَلَيْهِ لِأَصْلِهِ»؛ به خاطر اصلش، يعني ماده اصلي او كه از آتش بود، گفت: چون آتش برتر از خاك است، تعصب ورزي كرد. براي خدا كه اين و آن فرقي نميكند. همه آنها مخلوق اوست. نتيجه اين شد که «فَعَدُوُّ اللَّهِ»؛ اين ابليسي كه دشمن خداست، «إِمَامُ الْمُتَعَصِّبِينَ»، او پيشواي اهل تعصب است؛ هر كه تعصب دارد، پيرو ابليس است. «الَّذِي وَضَعَ أَسَاسَ الْعَصَبِيَّةِ»؛ سنگ بناي تعصب را او گذاشت. «وَ نازَعَ الله رداء الجَبرية»؛ با خدا ستيزه كرد كه رداي جبروت را از او غصب كند. «وَ ادَّرَعَ لِبَاسَ التَّعَزُّزِ وَ خَلَعَ قِنَاعَ التَّذَلُّلِ»؛ لباس بزرگي را بر تن پوشيد و روپوش تواضع و فروتني را از تن در آورد. نتيجهاش اين شد كه «أَ لَا تَرَوْنَ كَيْفَ صَغَّرَهُ اللَّهُ بِتَكَبُّرِهِ»؛ نميبيني كه خدا به واسطه اين بزرگيفروشي چه قدر پست و كوچكش كرد؟ «وَ وَضَعَهُ بِتَرَفُّعِهِ»؛ و به جهت اين رفعتجويي او را خوار كرد؟ «فَجَعَلَهُ فِي الدُّنْيَا مَدْحُوراً»؛ در دنيا از دستگاه الهي رانده شد و در آخرت هم عذاب جهنم را براي او مهيا كرد.؛ «وَ لَوْ أَرَادَ اللَّهُ أَنْ يَخْلُقَ آدَمَ مِنْ نُورٍ يَخْطَفُ الْأَبْصَارَ ضِيَاؤُهُ»؛ اگر خدا آدميزاد را از نوري آفريده بود كه چشمها را خيره ميكرد، ابليس از سجده در برابر او ابايي نداشت ؛ولي آن وقت ديگر معلوم نميشد چه كسي اهل تواضع و چه كسي اهل تكبر است. اگر خدا ميخواست آدم را از نوري ميآفريد كه درخشش آن چشمها را خيره ميكرد و عقلها را متحير ميكرد. «وَ طِيبٍ يَأْخُذُ الْأَنْفَاسَ عَرْفُهُ»؛ يا از عطري كه مشام انسان را مينواخت، به جاي اين كه از لجن بدبويي باشد، او را از عطر خوشبويي ميآفريد. «وَ لَوْ فَعَلَ لَظَلَّتْ لَهُ الْأَعْنَاقُ»؛ اگر اين كار را كرده بود، همه در مقابلش خاضع بودند. «وَ لَخَفَّتِ الْبَلْوَي فِيهِ عَلَي الْمَلَائِكَةِ»؛ امتحان ملائكه هم آسان ميشد. «وَ لَكِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ يَبْتَلِي خَلْقَهُ بِبَعْضِ مَا يَجْهَلُونَ أَصْلَهُ»؛ اما در امتحان بايد ماده مجهولي باشد. شاگرد نبايد بداند سوال امتحاني چيست. وقتي ميگويند برو سر فرزندت را ببر، او كه نميداند در آن جا گوسفندي ميآيد و فدا ميشود. او تصور ميکند تا آخر کار بناست سر اسماعيل را ببُرد. اين نشانه تسليم و نشانه عبوديت حضرت ابراهيم(ع) بود. «لِلِاسْتِكْبَارِ عَنْهُمْ وَ إِبْعَاداً لِلْخُيَلَاءِ مِنْهُمْ»؛ خدا اين كارها را كرد تا روح بزرگبيني و گردنفرازي را از فرشتگان و بندگان صالحش بزدايد.
--------------------------------------------------------------------------------
1. ملك: 2
2. ص: 71-72
3. حجر: 33
4. بحار الانوار، ج11، باب2، ص145
5. صافات: 102
6. ص: 82
7. ص: 83