؛ آن چه پيش رو داريد گزيدهاي از سخنان حضرت آيت الله مصباح يزدي(دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبري است كه در تاريخ 10/06/88 ايراد فرمودهاند. باشد تا اين رهنمودها چراغ فروزان راه هدايت و سعادت ما قرار گيرد.
نوف بکالي ادامه توصيف شيعيان از زبان اميرالمؤمنين(ع) را چنين نقل ميكند: فَأَمَّا النَّهَارَ فَحُلَمَاءُ عُلَمَاءُ بَرَرَةٌ أَتْقِيَاءُ بَرَاهُمْ خَوْفُ بَارِيهِمْ فَهُمْ أَمْثَالُ الْقِدَاحِ يَحْسَبُهُمُ النَّاظِرُ إِلَيْهِمْ مَرْضَى وَ مَا بِالْقَوْمِ مِنْ مَرَضٍ أَوْ قَدْ خُولِطُوا وَ قَدْ خَالَطَ الْقَوْمَ مِنْ عَظَمَةِ رَبِّهِمْ وَ شِدَّةِ سُلْطَانِهِ أَمْرٌ عَظِيمٌ طَاشَتْ لَهُ قُلُوبُهُمْ وَ ذَهَلَتْ مِنْهُ عُقُولُهُمْ فَإِذَا اسْتَقَامُوا مِنْ ذَلِكَ بَادَرُوا إِلَى اللَّهِ تَعَالَى بِالْأَعْمَالِ الزَّاكِيَةِ لَا يَرْضَوْنَ لَهُ بِالْقَلِيلِ وَ لَا يَسْتَكْثِرُونَ لَهُ الْجَزِيلَ؛
در جلسات گذشته گفتيم شيعيان برنامههايي را براي عبادت خدا و ارتباط با او در طول شب دارند؛ ويژگيهايي نيز در طول روز از ايشان بروز پيدا ميكند كه عمدتاً در ارتباط با مردم است و محور اصلي آنها چهار صفت است: حُلَمَاءُ عُلَمَاءُ بَرَرَةٌ أَتْقِيَاءُ؛ در ادامه نيز فرمود: شيعيان دراثر خوف الهي چنان لاغر و نحيفاند، مانند تيري تراشيده. گفتيم كه لاغري اين افراد ناشي از فقر و بيچارگي نيست؛ بلکه اين حالت از وضعيت روحي ايشان نشأت گرفته است. اين امر هم به تجربه ثابت شده، و هم در پزشكي و روانپزشكي به اثبات رسيده، كه بين حالات روح و وضعيت بدن رابطه مستقيم و متقابل وجود دارد؛ هم بدن در روح تأثير ميگذارد، و همچنين حالاتي که عارض روح ميشود، تأثيراتي در بدن ميگذارد. در همين راستا پزشکان امراضي را با عنوان امراض روانتني شناسايي کردهاند که ناشي از ارتباط روح و بدن انسان است؛ مثل افسردگي، اضطراب، ترس و.... البته روانشناسان هم معتقدند كه تمام اين حالات غير طبيعي نيست؛ بلکه هر يك از آنها حد اعتدالي دارد که در بعضي شرايط لازمه زندگي انسان است. مثلاً ترس براي انسان مطلوب نيست؛ ولي اگر در انسان حالت ترس وجود نداشته باشد، خود را از خطرات حفظ نميکند. همچنين اگر انسان از كار بد خود پشيمان و ناراحت نشود، باز هم آن كار را تكرار مىكند. اما براي پرهيز از ناراحتي و اندوه، انسان سعي ميكند كار بد خود را تكرار نكند. چنين حالات روحي ناخوشايندي ـكه حد اعتدال آنها براي زندگي بشر لازم است؛ در انسان وجود دارد و خواه، ناخواه در بدن آدمي هم آثاري خواهد داشت.
از همين رو انسان بيخيال، نسبت به کسي که نگران است، آمادگي بيشتري براي غذا خوردن دارد. چون اشتغال ذهن به مسائل دروني و فکري خواه، ناخواه انسان را تا حدودي از رسيدگي به بدن باز ميدارد. طبعاً بدن چنين كسي مانند يك فرد بيخيال چاق و فربه نميشود و لاغر اندام باقي ميماند.
اغلب انسانها معمولاً حالت خوف و ترس را دارند؛ عدهاي هراس از آينده، پيري، نيازمندي، بيماري، بلاياي طبيعي و غير طبيعي و ... دارند كه همگي مربوط به امور دنيوي و ناشي از علاقه به زندگي دنيا و راحتيهاي آن است. اما از مؤمنين ممتاز انتظار ميرود نسبت به امور دنيا كماعتنا باشند، به خدا اميد بسته و اين امور را به او واگذارند. خوف مؤمن از اين است كه بعد از مرگ چه وضعيتي خواهد داشت؛ ساليان درازي ـكه كسي شماره آن را نميداندـ بايد يكه و تنها در قبري تنگ و تاريك سپري کند، و بعد از آن احتمال عذاب و عقوبت الهي وجود دارد كه از برزخ آغاز شده و تا قيامت طول ميكشد ـ و براي اشقياء اليالأبد خواهد بود.
اين هول و هراسها جايي براي آسودگي و آرامش مؤمنين باقي نميگذارد. هرچند در ظاهر با روي خوش با مردم برخورد ميکنند و خود را شاد نشان ميدهند، سعي ميکنند دل ديگران را شاد کنند، گره از كار نيازمندان باز کنند؛ اما درون دل آنها غمي سنگين سايه انداخته که بعد از مرگ چه خواهد شد؟ در برزخ با ما چگونه رفتار خواهند کرد؟ سرنوشت نهايي ما چيست؟ آيا آمرزيده خواهيم شد؟ مهمترين دغدغه مؤمنين آمرزش است.
گروهي از مؤمنين نيز ـكه در سطح بالاتري از ايمان و معرفت قرار دارندـ از اين خوف دارند كه از انس با خدا و اولياي خدا و عنايات خاص او محروم شوند. اينها انواع گوناگوني از خوف است كه دل هر يك از مؤمنين را پر كرده، بدنهاشان را همانند تيري تراش خورده كاهيده، ايشان را لاغر و نحيف ساخته و نمىگذارد شادى و سرمستى داشته باشند.
مردم با ديدن چنين كسي كه از شدت خوف تكيده و لاغر شده، رنگ زردْ شادابي از صورت او برده و نشاط در چهرهاش ديده نميشود، تصور ميكنند مريض است. يَحْسَبُهُمُ النَّاظِرُ إِلَيْهِمْ مَرْضَى وَ مَا بِالْقَوْمِ مِنْ مَرَضٍ.؛ در حالي که تكيدگي او از بيماري نيست؛ بلكه براي کارهايش خيلي با نشاط و سر حال است. اما نگراني؛ او از سرنوشتش در آخرت باعث شده است که تنپرور نباشد.
گاهي نيز مردم عادي تصور مىكند كه آنها عقل خود را از دست دادهاند؛ چون رفتارهايي از ايشان ميببيند كه برايشان قابل درك نيست؛ لذا ميگويند: قَدْ خُولِطُوا! بعد از وفات مرحوم ميرزا جواد آقا تبريزي، از همسايههاي ايشان پرسيده بودند كه شما از حالات ايشان چه اطلاعاتي داريد؟ يكي از آنها گفته بود ما همين قدر ميدانيم که ايشان نيمههاي شب ديوانه ميشد و با صداي بلند گريه؛ ميکرد!
گاهي براي مؤمنان زمينه بهرهمندي از لذتي فراهم شده، يا ثروت بادآوردهاي به آنها رو كرده، اما با بياعتنايي نسبت به آن برخورد ميکنند؛ لذا اطرافيان ميگويند حتماً اينها عقل ندارند؛ چون آدم عاقل از چنين منافعي صرفنظر نميکند!
در اينجا اميرالمؤمنين(ع) ميفرمايد: بله اينها ـبه قول معروفـ قاطي کردهاند و چيزي آنها را به خود مشغول کرده است؛ اما نه آنچنان كه شما فکر ميکنيد. وَ قَدْ خَالَطَهم ... أَمْرٌ عَظِيمٌ؛ بلکه امر بسيار عظيمي آنها را به خود مشغول كرده كه ديگران توان درک آن را ندارند. وَ قَدْ خَالَطَ الْقَوْمَ مِنْ عَظَمَةِ رَبِّهِمْ وَ شِدَّةِ سُلْطَانِهِ أَمْرٌ عَظِيمٌ. هرچند همه ما قبول داريم که خدا بزرگترين است و بارها به زبان ميگوييم: الله اکبر؛ اما حقيقت آن را درست درك نميكنيم. اگر ما با شخص بزرگي مواجه شويم که عظمت او را قبول داريم و او را ميشناسيم و ميدانيم چه مقام بزرگي دارد، در يک مواجهه چند دقيقهاي وضعمان نسبت به ايشان چگونه خواهد بود؟ شايد انسان حتي نتواند حرف ساده خود را هم بگويد.
اگر ما معتقديم عظمت خدا با هيچ کس و هيچ چيز قابل مقايسه نيست و عظمتش بينهايت است، آيا نبايد هنگام نماز و مواجه شدن با خدا تغيير حالي در ما پيدا شود؟ ايراد از کجاست؟ آيا اعتقاد ما نادرست است که خدا را اکبر ميدانيم؟؛ آيا اين اعتقاد دروغ است؟؛ يا ما باور نداريم؟ خير، اشکال از اينجاست که انس ما بيشتر با محسوسات است و غيرمحسوسات را بايد با تلاش درک کنيم و نتيجه عملي از آن بگيريم؛ ولي زحمت اين کار را به خود نميدهيم و براي حضور خدا به اندازه يك انسان ارزش قائل نيستيم؛ حس ما هم خدا را نمييابد. بنابر اين، اين اعتقاد منشأ اثري نميشود.
اما كساني كه توجه دارند که در حضور خدا هستند، از لحظهاي که براي نماز اقدام به وضو ميکنند، رنگ چهرهشان تغيير ميکند. در احوالات بعضي از ائمه(ع) نقل شده که از ابتداي وضو رخسارهشان زرد ميشد و لرزه بر اندامشان ميافتاد و در پاسخ به سؤال اطرافيان از اين حال، ميفرمودند: سزاوار است کسي که ميخواهد با خدا ملاقات و گفتگو کند، احساس حقارت کند و خشيت داشته باشد؛ چنانكه بنده گناهكاري به درگاه مولايش ميرود. اين حالات ـحداقل مراتبي از آنـ براي ديگران هم ميسر است؛ اما به شرط اين که انسان همت داشته باشد و بخواهد اين مراتب را کسب کند.
وضع ظاهري مؤمنين ممتاز با ديگران متفاوت است. بهگونهاي كه ديگران تصور ميکنند آنها حواسشان پرت شده است؛ وَ قَدْ خَالَطَ الْقَوْمَ مِنْ عَظَمَةِ رَبِّهِمْ وَ شِدَّةِ سُلْطَانِهِ أَمْرٌ عَظِيمٌ طَاشَتْ لَهُ قُلُوبُهُمْ وَ ذَهَلَتْ مِنْهُ عُقُولُهُمْ؛ امر عظيمي دلهايشان را به تپش انداخته و عقلهايشان را مدهوش ساخته. البته اين حالات، دائمي نيست. زيرا در اين صورت انسان به زندگي عادي خود نميرسد. اين حالات گاهي هنگام نماز يا مناجات بر مؤمنين غالب ميشود و زماني كه اين حالات رفع شد و به حالت عادي بازگشتند، سعي ميکنند بهترين كاري که سراغ دارند، انجام دهند؛ فَإِذَا اسْتَقَامُوا مِنْ ذَلِكَ بَادَرُوا إِلَى اللَّهِ تَعَالَى بِالْأَعْمَالِ الزَّاكِيَةِ. در اين حال نيز بي کار نمينشينند. لَا يَرْضَوْنَ لَهُ بِالْقَلِيلِ وَ لَا يَسْتَكْثِرُونَ لَهُ الْجَزِيلَ؛ به کار کم قناعت نميکنند، عبادت اندك را نميپسندند و به آن دل خوش نميکنند. نمونه بارز چنين كساني اميرالمؤمنين(ع) بود که اوخر شب، بعد از همه عبادتها، رسيدگي به فقرا، قرائت قرآن و نمازها و گريهها ميگفت: آه! مِنْ قِلَّةِ الزّادِ وَ بُعْدِ السَّفَر. چه کنم با اين توشه كم و راه طولاني که در پيش دارم!
فَهُمْ لِأَنْفُسِهِمْ مُتَّهِمُونَ وَ مِنْ أَعْمَالِهِمْ مُشْفِقُونَ؛ حضرت امير(ع) در ادامه اوصاف مؤمنين ميفرمايد: آنها هميشه خود را متهم ميکنند. اما چگونه ممكن است كسي كه واجبات خود را انجام داده، مستحبات زيادي هم از نوافل، قرائت قرآن، صدقه دادن و ... انجام داده، نسبت به خودش بدگمان باشد؟ اين، کار آساني نيست؛ اما حضرت ميفرمايد مؤمنان با وجود اينكه اعمال زيادي را انجام ميدهند، اما باز خود را متهم به کمکاري ميکنند؛ علاوه بر اينكه نسبت به کارهايي هم که انجام دادهاند، بيمناکاند؛ وَ مِنْ أَعْمَالِهِمْ مُشْفِقُونَ. چگونه ممكن است كسي بدون اينكه گناهي مرتکب شود، خود را متهم کند؟
در روايتي نقل شده يكي از دفعاتي كه حضرت موسي براي مناجات با خدا به کوه طور رفته بود، بعد از مناجات، خداوند به او امر فرمود كه دفعه بعد پستترين موجودات را همراه با خود بياور. حضرت موسي براي اطاعت فرمان خدا، در پي اين بود كه پستترين موجود را يافته و با خود به كوه طور ببرد؛ اما هر چه جستجو كرد چنين موجودي را نيافت. روزي که ميخواست به كوه طور برود، در بين راه سگي كثيف و متعفن را ديد. ابتدا خواست اين سگ را به عنوان پستترين موجود با خود ببرد. اما ناگهان فكر كرد مگر اين سگ چه گناهي کرده كه پستترين موجود باشد؟ من چگونه ميتوانم موجودي را که گناهي نکرده از خودم پستتر بدانم؟ از همين رو از بردن آن سگ منصرف شد و دست خالي به كوه طور رفت. در آنجا به او خطاب شد چرا آنچه گفتيم نياوردي؟ موسي در جواب گفت: خدايا تو ميداني كه من موجودي را پستتر از خودم نيافتم؛ به همين دليل نتوانستم چيزي با خود بياورم. در جواب به موسي خطاب شد: اگر تو آن سگ را با خود آورده بودي، نامت از طومار انبياء حذف ميشد. تو با اينکه کليم خدا هستي، نبايد هيچ موجودي را از خودت پستتر بداني.
در روايات نقل شده که انسان بايد در برابر خداوند معترف باشد: خدايا هر چه کار خوب از من سر زده از توست؛ و هر چه بدي؛ است از من است. أَنِّي أَوْلَى بِحَسَنَاتِكَ مِنْكَ وَ أَنْتَ أَوْلَى بِسَيِّئَاتِكَ مِنِّي1. اگر از من بپرسند چه کسي به تو توفيق داد نماز صبحت را بخواني؟ چه كسي عوامل، مقدمات، اسباب و شرايط انجام كارهاي خير را براي تو فراهم كرد؟ آيا ايمان و معرفت همراه با تو متولد شدهاند؟ تو هر چه داري خدا به تو داده است؛ تو از خود چه داري؟ در برابر اين سؤالات چه پاسخي ميتوانم بدهم؟
اگر درست تأمل كنيم ميبينيم ناشکريها و غفلتها از ماست. ما همان نطفه ناچيز هستيم ـ البته اصل اين نطفه را هم خدا آفريدهـ و هر چه به آن اضافه شده، خدا داده است. ما هر چه داريم و هر كار خوبي كه انجام دادهايم، همه به توفق خدا بوده است. از سوي ديگر، اگر خداوند ما را از گناه حفظ نکند، چه کسي ميتواند خود را از غليطدن در دام گناه حفظ کند؟ پس آن چه براي ما ميماند غفلت، غلبه شهوت، غضب، حسد و نقصهاي ديگر است. بنا براين نميتوانيم كسي را پستتر از خود بدانيم.
در اينجا ممکن است شيطان ما را وسوسه کند که گرچه تمام نقصها از تو است، ولي تو فلان گناه کبيره را مرتكب نشدهاي؛ پس تو از کساني که مرتكب اين گناه شدهاند بهتر هستي. بايد به شيطان جواب داد شايد کسي که آن گناه را انجام داده، توبه کرده و خدا هم او را بخشيده باشد، اما من بعضي از گناهان را ـكه به نظر كوچك ميآيدـ انجام دادهام و ممكن است هنوز آمرزيده نشده باشم؛ شايد در آينده گناهاني را مرتکب شوم که از آن گناه بزرگتر باشد. پس نميتوانم يقين کنم كسي از من بدتر است. همان کسي که من گمان ميکنم بدتر از من است، ممکن است عاقبت به خير شود و من عاقبت به شر. چه بسيار کساني بودهاند كه بعد از دهها سال عبادت، در اثر حرص دنيا، حب رياست، حسد و ... عاقبت به شر شدند. مثال بارز آن که در قرآن ذکر شده، بلعم باعور است.
اگر بخواهيم در مراتب معنوي رشد کنيم و از شر شيطان خلاص شويم، ما هم بايد اين چنين فکر كنيم و حق نداريم خود را بهتر از ديگران بدانيم؛ حتي اگر تا به حال گناه بزرگي مرتکب نشده باشيم. چه بسا در آينده در دام شيطان بيافتيم و مرتکب گناه شويم. و چه بسا کسي که او را گناهکار ميدانيم، توبه کند و آمرزيده شود.
لذا، بايد هميشه حالت خوف و نگراني را داشته باشيم. يکي از دغدغهها نگراني نسبت به حسن عاقبت است. مؤمنين ممتاز هميشه اين نگراني را دارند. نگراني ديگر از اين است كه ـهمانگونه كه در روايتي از پيغمبر اكرم (ص) نقل شدهـ ترس از اين است كه اعمال خوبي كه انجام دادهايم مورد قبول واقع نشده باشد.
--------------------------------------------------------------------------------
1. الكافي، ج 1، ص 152، باب المشيئة و الإرادة.