دعا - رمضان ۱۳۹۱ - جلسه ۳
امید به جذب یا نفرین؟!
أعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّيْطانِ الرَّجِيمِ؛ بسمِ اللّهِ الرّحمنِ الرّحيمِ؛
«اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ؛ وَ اسْمَعْ نِدَائِي إِذَا نَادَيْتُكَ وَ اسْمَعْ دُعَائِي إِذَا دَعَوْتُكَ وَ أَقْبِلْ عَلَيَّ إِذَا نَاجَيْتُكَ فَقَدْ هَرَبْتُ إِلَيْكَ وَ وَقَفْتُ بَيْنَ يَدَيْكَ»[1]
مروری بر مباحث گذشته
عرض شد ماه مبارك رمضان، ماه تلاوت قرآن، كلام الهي و ماه دعا است؛ یعنی اينكه شخص آنچه از مصدر وحي و از ناحيه ربّ صادر شده را بازگو كرده و در راز و نياز با ربّ خويش، از او تقاضا داشته باشد. این دعا است. مفاد دعا هم دفع ضرر و جلب منفعت، اعمّ از معنوي و مادّي است. شبهاي ماه رمضان براي دعا كردن به ضرر خود و غير نيست. اين مطلب را از جلسه گذشته وارد شدم و الآن ميخواهم آن را بهصورت واضح و صريح بيان كنم.
نفرین هم شرایطی دارد
فرض كنيد نسبت به غير مطلبي پيش آمده، در این شرایط شما نبايد راجع به او نفرين كنيد! «نعوذبالله»! اصلاً در قاموس اسلام چنين مطالبي نيست. اگر چنانچه فرصتي باشد راجع به به كفّار و مشركين هم بحث خواهم كرد.
اصل در اسلام جذب است
اصل در اسلام جذب است، نه دفع. صرف اينكه مثلاً شخصی «نعوذبالله»! خلافي كرده و امثال اينها و تو ناراحت شدي و اميدي نداري، پس او را نفرين كني و در شب ماه رمضان از خدا بخواهي كه: خدايا! او را نابود كن و... رفتار درستي نيست. اينكه عرض كردم، اصل در اسلام جذب است نه دفع، مسئلهای مسلّم است؛ چه از نظر سيرة عملي معصومين و اولياء خدا و چه از نظر ترغيبي كه در سخنانشان وجود داشته است؛ آنها به تعبيري عملاً و لفظاً و قولاً میخواستند جذب كنند.
جذب در شیوه رفتاری امیرالمؤمنین
جرياني را ابن ابيالحديد از جنگ صفّين نقل ميكند، ميگويد: در آنجا دو گروه آمدند. آن طرف معاويه و همراهان او از شام و اين طرف هم علي(عليهالسّلام) و اصحاب او از كوفه. چند روز منتظر شدند؛ يك روز، دو روز، سه روز، امّا خبري نشد. نه اميرالمؤمنين کسی پيش او فرستاد، كه بيا بجنگيم و نه معاویه آمد تا اعلام جنگ کند. اميرالمؤمنين هم تا او چيزي نگفته، چیزی نگفت. چند روز گذشت. اصحاب علي(عليهالسّلام) خسته شدند. پيش اميرالمؤمنين(عليهالسّلام) آمدند و گفتند: ما از كوفه كه بيرون آمديم زن و بچّههايمان را آنجا نگذاشتيم تا بياييم اينجا و بمانیم! با این تعبير گفتند: «يا اَميرَالمُؤمِنين خَلَّفْنَا ذَرَارِيَّنَا وَ نِسَاءَنَا بِالْكُوفَة» زن و زندگي را در كوفه گذاشتيم، «وَ جِئْنَا إِلَى أَطْرَافِ الشَّامِ لِنَتَّخِذَهَا وَطَنا»، و آمديم اطراف شام كه اينجا را براي خودمان وطن بگيريم؟ يعني آمدیم اينجا تا قصد اقامه كنيم؟ اصحاب اميرالمؤمنين طعنهاي به او زدند، «ائْذَنْ لَنَا فِي قِتَالِ الْقَوْمِ»، اجازه بده تا برويم و بجنگيم، «فَإِنَّ النَّاسَ قَدْ قَالُوا»؛ مردم خاطر اينكه ساده بودند، با شنيدن اين زمزمهاي درونشان افتاد؛ به قول ما، بین آنها پچ پچ افتاده بود. يك دسته ميگفتند: اميرالمؤمنين ميترسد بجنگد تا نكند هلاك شود. دسته ديگر ميگفتند: اصلاً خودِ علي شك دارد كه اين جنگ درست است يا نه؟ ببينيد چطور ميخواستند اميرالمؤمنين را به خيال خودشان تحريك كنند كه وارد جنگ شود!
اميرالمؤمنين در جوابشان، گفت: امّا آن مطلب اوّل كه ظاهراً برای من وصله ناجور است! همه من را ميشناسند كه، من مرد جنگ هستم؛ يعني سوابق تاريخي من از كوچكيام در اسلام نشان ميدهد كه اين مورد در من صدق نمیکند. امّا مطلب دوّم كه شك داشته باشم؛ اگر بنا بود شك كنم بايد موقعي كه جنگ جمل در بصره اتفاق افتاد شك میکردم. در آنجا افراد چه كساني بودند؟ ميدانيد؛ اُمّالمؤمنين! بود که جاي شك وجود دارد؛ طلحه و زبير بودند؛ ببينيد چه كساني در مقابل علي(عليهالسلام) قرار داشتند! آنها اصحاب پيغمبر بودند. او میخواهد با چه كساني بجنگد؟ گفت: اگر بنا بود شك كنم، آنجا بايد شك میکردم. در آنجا شك هم نكردم و جنگيدم. اين وصلهها به من نميچسبد.
امید به جذبِ یک نفر
امّا مطلب چيست؟ «وَ لكِنِّي أستَأنِي بِالقَومِ عَسَى أن يَهتَدُوا أو تَهتَدِي مِنهُم طائِفَة»،[2] حضرت فرمود: من در وارد شدن به جنگ تأمّل دارم و اميدم اين است كه گروهي از اينها بيايند و هدايت شوند و به تعبير ما حقّ را شناسايي كنند و این شرایط به جنگ منتهي نشود؛ چرا؟
سیره رسولالله در جذب
«فإن رَسُولَ الله(صلياللهعليهوآله) قالَ لِي يَومَ خَيبَر»، رسولخدا در جنگ خيبر به من گفت: «لَأن يَهدِي الله بِكَ رَجُلاً واحِدًا خَيرٌ لَكَ مِمَّا طَلَعَت عَلَيهِ الشَّمس»،[3] اگر به دست تو يك نفر هدايت شود بهتر است از آنچه كه خورشيد بر آن ميتابد. اين مسئله اينقدر ارزش دارد. اين جمله از پيغمبر را در چند روايت ديدهام. حضرت اين جمله يكبار به معاذ فرمود و يكبار هم به سعد. به معاذ فرمود: «لَأَنْ يَهْدِيَ اللَّهُ عَلَى يَدِك رَجُلاً مِن أهلِ الشِّرك خَيْرٌ لَكَ مِنْ أَنْ تَكُونَ لَكَ حُمُرُ النَّعَم»،[4] اين يك اصل مسلّم است؛ يعني اصل جذب، نه دفع. اینکه برای دفع برويم و بكشيم و بگوییم ريشهاش را بكن، درست نيست! اين حرفها يعني چه؟ مگر ما حيوان هستيم!
جاذبه در غیر اسلام
اسلام اين را ميگويد. حتّي در غير از دين اسلام هم این مسئله مطرح شده است. در روايتي دارد كه: «وَ رُوِيَ أَنَّ دَاوُدَ(عليهالسلام) خَرَجَ مُصْحِراً مُنْفَرِداً»، داود تنهايي به صحرا رفت؛ «فَأَوْحَى اللَّهُ إِلَيْهِ يَا دَاوُدُ مَا لِي أَرَاكَ وَحْدَانِيّاً»، خدا به او وحی کرد: ای داود! چه شده؟ تو را در بيابان تنها ميبينم که قدم ميزني؛ «فَقَالَ إِلَهِي اشْتَدَّ الشَّوْقُ مِنِّي إِلَى لِقَائِكَ» گفت: خدایا! شوق من نسبت به اينكه تو را ملاقات كنم شدّت پيدا كرده است؛ يعني براي ديدار تو آمدهام! به عشق ديدار تو اينطور سر به بيابان زدهام! «وَ حَالَ بَيْنِي وَ بَيْنَ خَلْقِكَ»، اين بين من و خلق تو حائل شده است؛ «فَأَوْحَى اللَّهُ إِلَيْهِ»، خدا به او وحي كرد: «ارْجِعْ إِلَيْهِمْ»، برگرد و به سوي مردم برو! «فَإِنَّكَ إِنْ تَأْتِنِي بِعَبْدٍ آبِقٍ»، اگر يكي از بندههايي را كه از من روگردان شده، برگرداني و بهسوي من بياوري؛ «أُثْبِتْكَ فِي اللَّوْحِ حَمِيدا».[5]
در جلسه گذشته روايتي از پيغمبر اكرم راجع به آن جوان خواندم که وضعش ناجور بود. حضرت گفت: هيچوقت به ضرر او دعا نكن! «قالَ رَسوُلِالله(صَلیاللهعَلَيهوَآلِهوَسَلَّم): لا تَمَنّوا هَلاكَ شِبابِكُم وَ اِن كانَ فيهِم غَرام»،[6] هركس را ميبيني که دارد ضرر ميزند و به اصطلاح منحرف است، از خدا نخواه كه او را مرگ بدهد؛ چرا؟ حضرت چند حالت را مطرح كرد، فرمود: ممكن است متنبّه شود، ممكن است چه شود و... حضرت به موارد متعدّدی اشاره كردند.
جوان، حقّجو است
اتّفاقا در باب مسئلهي پذيرش خير و حقّ، جوان سريعتر ميپذيرد. هم زود خراب ميشود و هم از آن طرف زود آباد ميشود. البتّه در اينجا نميخواهم اين بحث را مطرح كنم، امّا از نظر غالب انبيا مسئله همين است. ائمّة ما هم به اين نكته توجّه داشتهاند كه جوانها زودتر رو به خير ميآورند. پس چرا به ضرر آنها دعا ميكني؟ برايش دعاي خير كن! براي هدايتش دعا كن! چون گرفتاري پيدا كرده، دعا كن تا مشكلش حلّ شود! مگر خدا نميتواند!؟
تلقّی نادرست ما از خدا
نمیفهمم چهطور است که خداي ما همهكاره نيست؟ یعنی ما خدا را همهكاره نميدانيم. چطور به او ميگويي: خدا مرگت بدهد! پس معلوم ميشود خدا ميتواند او را مرگ بدهد. آیا اگر نتواند به او ميگويي؟ تو ميدانيكه خدا ميتواند او را مرگ بدهد، لذا ميگويي: خدايا مرگش بده! بنابراین همانطوركه خدا ميتواند، مرگ بدهد آيا ميتواند اصلاح هم بكند يا نه؟ اين چه ديدگاهي نسبت به خدا است؟ نسبت به ضرر چنین ديدگاهی است، امّا نسبت به نفع، مشكوك عمل میکنیم! چرا باید اینطور باشد؟
در روايت دیگری دارد كه امامصادق(عليهالسّلام) به شخصي از اهل بصره رو كرد و گفت: «أَتَيْتَ الْبَصْرَةَ»، بصره رفتهاي؟ «قَالَ: نَعَمْ قَالَ كَيْفَ رَأَيْتَ مُسَارَعَةَ النَّاسِ فِي هَذَا الْأَمْرِ»، بصريها را راجع به گرايششان به ما چطور ديدي؟ «هَذَا الْأَمْرِ»، به اين معنی اشاره دارد، يعني امامت ما؛ «وَ دُخُولَهُمْ فِيهِ»، و گرایش آنها در ورود به تشيّع چگونه است؟ «فَقَالَ: وَ اللَّهِ إِنَّهُمْ لَقَلِيلٌ»، گفت: خيلي كم است! حضرت به او فرمود: «فَقَالَ عَلَيْكَ بِالْأَحْدَاثِ فَإِنَّهُمْ أَسْرَعُ إِلَى كُلِّ خَيْر»،[7] بر شما باد به جوانها! اينها زودتر رو به خير ميآورند. پيغمبراكرم چه گفت؟ گفت: براي جوانانتان هيچوقت تمنّاي شرّ نكنيد! چرا؟ چون از چند تا حالت خارج نيست و در روایت گذشته به تکتک آنها اشاره کردند.
عدم جذب مردم بهخاطر بيعرضهگي ما است
غرض اینكه در اسلام اصل بر جذب است نه دفع. اگر من نميتوانم، بيعرضهگي من است كه نميتوانم. بگذار يك نفر ديگر اين راه كج را راست كند. اگر بنا بود انبيا خسته شوند قبل از همه بايد پيغمبر خسته ميشد؛ امّا محکم ايستاد و الآن نگاه كنید که هدفش عالمگير شده. او آن روز را نگاه نميكرد، بلکه چيز ديگری را ميديد.
ائمّه، کشتیِ جاذبه
در مورد ائمّهي ما همینطور است. حتّي اين اصطلاح را خيلي شنيدهايد و در رواياتمان هم داريم كه از آنها به سفينه، يعني كشتي تعبير ميكنند. كشتيها معمولاً اينگونهاند؛ بهخصوص در بين آنها كشتيِ خاصّی هم داريم كه اسم خاصّي روي آن گذاشتهاند. کشتی نجات، «سَفِينَةُ النِّجَاة». ائمّه جذب ميكردند و همیشه دنبال اين بودند که به تعبير ما دستگيري کنند. طرد كردن در بين آنها وجود نداشته است. نه لفظاً و نه عملاً طرد نميكردند، چه برسد به اینکه دعاي به ضرر كنند! چنين چيزي اصلاً و ابداً در بين آنها وجود نداشته است. جلسهي گذشته گفتم که خودِ پيغمبر را اينقدر اذيّت ميكردند، امّا میگفت: خدا هدايتتان كند و تحمّل ميكرد. در بين آنها يك نفر داريم كه اسم خاصّ خودش را دارد و او حسين(عليهالسّلام) است.
حسین، کشتی نجاتبخش دریای آفرینش
«إنَ الْحُسَيْنَ مِصْبَاحُ الْهُدَى وَ سَفِينَةُ النِّجَاة»؛ درباره امامحسين ده سال در ابعاد گوناگون بحث كردم كه يك بُعد آن همين بود. حضرت در تمام مسير دستگيري ميكرد. به هیچ معنا طرد كردن در رفتار او راه نداشت. البتّه ممكن است بخشي از رفتار حضرت را ببینیم كه بر اثر عدم تأمّل ما طرد كردن در نظر بيايد و حال اينكه اينطور نيست. من آن يك مورد را هم توضيح خواهم داد.
ذکر مصیبت
روز عاشورا اصحاب رفتند و همه شهيد شدند. يكوقت امامحسين نگاه كرد و ديد غلامش «جون» آمد. به امامحسين(عليهالسّلام) رو كرد و گفت: اجازه بدهید؛ ميخواهم به ميدان بروم! امامحسين(عليهالسّلام) به او اجازه نداد. به حسب ظاهر، امام به دنبال افراد، اين طرف آن طرف ميرفت، امّا حالا كه او خودش آمده، حضرت به او ميفرمايد: نه! گفت: تو يك عمر در خاندان ما بودي و... تو خودت را مبتلا به بلاي ما نكن! اين تعبير تعبيري نيست که بخواهد او را طرد كند. اينكه ميگويد: خودت را مبتلاي به بلاي ما نكن، لطف خاصّی است كه میخواهد به غلام خودش داشته باشد، نه اينكه تو از ما نيستي.
امّا بعد ببينيد چطور برخورد ميكند: ميگويند: جُون به امامحسين(عليهالسّلام) رو كرد و گفت: «وَ اللَّهِ إِنَّ رِيحِي لَمُنْتِنٌ وَ حَسَبِي لَلَئِيمٌ وَ لَوْنِي لَأَسْوَدُ فَتَنَفَّسْ عَلَيَّ بِالْجَنَّةِ فَيُطَيَّبَ رِيحِي وَ يُشَرَّفَ حَسَبِي وَ يَبْيَضَّ وَجْهِي» به خدا قسم! من شرافتِ نسب و خاندان ندارم. چهرهام هم سياه است. بد بو هم هستم. به تعبير من، جا دارد مرا طرد كني. امّا يك منّتي به من بگذار، كه من شرافت نسب پيدا كنم، رو سفيد بشوم، خوش بو بشوم! امامحسين گوش ميكند. بعد ميگويد: «وَ اللَّهِ لَا أُفَارِقُكُمْ»، به خدا قسم از تو جدا نميشوم! «حَتَّى يَخْتَلِطَ هَذَا الدَّمُ الْأَسْوَدُ مَعَ دِمَائِكُمْ»،[8] جدا نميشوم، تا اينكه خون سياهم را با خون شما آميخته کنم. نگاه كنيد! اين طرد نبود. يك تلطّف بود. بعد ببینید که چطور ميدان را براي او باز كرد. ببينيد با او چه ميكند! «فَأَذِنَ لَهُ حُسَين(عَلَيهالسّلام)»، حسين به او اجازه داد. به ميدان رفت و جنگيد تا اينكه به زمين افتاد. مگر او به خودش اجازه ميدهد كه مولا را صدا كند؟ من كجا و حسين كجا؟ من كجا و پسر زهرا كجا؟ من كجا و پسر پيغمبر كجا؟ چيزي نگذشت که ديد، يك نفر سرش را از روي خاكها برداشت. چشمانش را باز كرد. مقداری رمق به تنش بود؛ «فَنَظَرَ إِلَيَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ (عَلَيهالسّلام)»، ديد مولايش حسین است که سرش را به دامن گرفته؛ «فتبسّم»، شروع كرد به خنديدن. يا حسين! ميشود امشب ما را روسفيد كني؟ میشود دستي هم به سر ما بكشي؟ يا حسين!...
[1]. بحارالانوار، ج91، ص96
[2]. شرح نهج البلاغة ابن أبي الحديد، ج4، ص،14
[3]. شرح نهج البلاغة ابن أبي الحديد، ج4، ص،14
[4]. کنز العمال، ج1، ص86
[5]. بحار الأنوار، ج14، ص40
[6]. حلية الأولياء، ج5، ص119
[7]. بحار الأنوار، ج23، ص236
[8]. لهوف، ص109