عصر عاشورا امام حسين عليه السلام، حضرت زينب را سر پرست کرد، گفت: خواهرم تويي و اين خيل اسرا وزنها و دختران. ايشون به همه ي اين کارها بايد برسد، با اين همه غمي که دارد.
زينب عليها سلام تمام زنها و بچه ها را خواباند،بي بي زينب آمد رو خاک ها بخوابد، وقتي که آمد خودش بخوابد، ديد از آن گوشه ي خرابه ها، تو تاريکي ها، يک بچه اي هي مي گويد: بابا، بابا ؛ بلند شد آمد جلو ببيند کيه. ديد رقيه است، صدا زد عمه جانم آرام باش، مي گويد: عمه، من بابا را مي خواهم، من پدرم را مي خواهم، الان بابا اينجا بود عمه.
دختر دردانه منم
به کنج ويرانه منم
عمه چه آمد به سرم
چرا نيامد پدرم
الله اکبر ، الله اکبر
يه وقت ديدند، يک غلام آمد يک طبق آورد، اين بچه دويد جلو، روپوش را برداشت، ديد سر بريده حسين عليه السلام ...
فکر بلبل همه آن است که گل شد يارش
گل در انديشه که چون عشوه کند در کارش
حضرت رقيه به عمه زينب گفت:
عمه جان شب مرگ من است امشب
واي که ز نور رخ بابم خرابه روشن است امشب
به زين العابدين بر گو که ما پيمانه بشکستيم
تو هم پيمانه را بشکن، پدر نزد من است امشب
--------------------------------------------------------------------------------
منبع: اقتباس از روضه خوانی حجت الاسلام کافی رحمه الله.