وفات حضرت زینب علیها السلام
شب چهارم محرم است. دل ها را روانه ی کربلای حسین کنیم. برای گل گل های پرپر زینب اشک بریزیم. روز عاشورا وقتی زینب دید حسینس غریب و تنهاست، لباس نو بر تن بچه ها کرد، صدا زد: عزیزان دلم، ببینید حسین غریب است و دیگر کسی را ندارد. ببینبد تکیه بر نیزه ی غریبی زده. آیا صدای «هل من ناصرش» را نمی شنوید؟ من دیگر نمی توانم گرد غریبی را در صورتش ببینم. شمشیر به دستشان داد بچه ها را آماده کرد، عزیزانش را خدمت برادر آورد، صدا زد: حسین جان، اجازه بده «عن» و «محمد» فدای تو شوند. ابی عبدالله اجازه نداد حتی فرمود: شاید همسرت عبدالله خشنود نباشد. زینب عرض کرد: چنین نیست بلکه همسرم به من سفارش کرد که اگر کار به جنگ کشید، پسرانم جلوتر از پسران برادرت به میدان بروند. سپس گریه کرد و فرمود:
مکن نامهربانی ای برادر مسوزان این چنین تو قلب خواهر
پسرهای مرا از خود مرنجان غلام اکبرند و عبد اصغر
برادر جان، غمی جانسوز دارم تمام درد را امروز دارم
حلالم کن فقط در این بیابان دو مرغ عشق دست آموز دارم
اباعبدالله با اصرار زیاد زینب اجازه داد. زینب آن دو گل سرخش را به سوی میدان بدرقه کرد. عمرسعد گفت: این خواهر عجب محبتی به برادرش دارد که دو نور دیده اش را به میدان فرستاده است!
وارد میدان شدند، به جنگ پرداختند و هر دو به شهادت رسیدند. حسین پیکر آن دو را بغل گرفت و در حالی که پاهایشان به زمین کشیده می شد آن ها را به سوی خیمه ها آورد.(1) همه ی بانوان به استقبال آمدند، اما زینب دیده نشد. زینبی که همیشه پیشاپیش خانم ها بود.
- مبادا حسین او راببیند و خجالت بکشد. مبادا چشمش به پیکر به خون تپیده ی عزیزانش بیفتد و بی تابی کند.
اما همین زینب، هنگامی که صدای علی اکبر بلند شد، صدای گریه ی زینب هم بلند شد. وقتی به جنازه ی علی اکبر رسید بدن علی اکبر را در آغوش گرفت و با سوز دل صدا می زد: علی جان!
--------------------------------------------------------------------------------
پی نوشت:
1- سوگنامه آل محمد، ص291.
منبع روضه های استاد رفیعی، ص132.