شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها
علي جان هر روز بلال اذان مي گفت ،باباهم بلند مي شد وضو مي گرفت،من مي رفتم عبا و عصا براشون مي آوردم.
علي جان بابام مرده بلال چرا اذان نمي گوید ؟...
اميرالمومنين مي گويد: زهرا جان همين امروز مي روم مسجد به بلال مي گویم که اذان بگوید،
آمد مسجد بلال رو پيدا کرد گفت: بلال دختر پيغمبر مي خواهد برایشان اذان بگویید.
بلال گفت:اي به فدايت ،آقا من با خودم عهد کردم بعد پيغمبر بالاي مناره نروم و اذان نگويم امام چه کنم دختر پيغمبر ازمن خواست. چشم امروز ظهر اذان مي گويم.
اميرالمومنين آمد خانه گفت: فاطمه جان امروز بلال قول داد اذان بگويد.بي بي فرمود: فضه بسترم رو ببر کنار اتاق ،دراتاق رو باز بگذار من صداي بلال رو بشنوم.
بي بي به روي بستر بود زمان ظهر شد يه وقت بلال رفت بالاي ماذنه ، صداش بلند شد الله اکبر الله اکبر ،صداي ناله زهرا هم بلند شد صداي بلال دوباره بلند شد اشهد ان لا اله الا الله اشهد ان لا اله الا الله ، صداي ناله بي بي بلندتر شد.
مصيبت وقتي شد که بلال گفت اشهد ان محمدا رسول الله يه وقت ديدند در خانه باز شد علي در حال دويدن هست به سمت مسجد مي رود رسيد پاي مناره گفت: بلال بسه ديگه بلال دیگر اذان نگو، گفت: مولا خودتون امر کرديد بگویم ،چرا نگويم. فرمود بلال فاطمه غش کرده... .
منبع: اقتباس از روضه خوانی مرحوم کافی(ره).