مجموعه اشعار در سوگ شهادت امام محمد باقر(ع)
امام محمدِ باقر علیه السلام پنجمین امام شیعیان بعد از امام سجاد(ع) است. یکی از مشهورترین لقب امام باقرالعلوم یعنی شکافنده علوم است. امام محمدِ باقر علیه السلام در ۵۷ سالگی در ۷ ذی الحجه سال ۱۱۴ق به شهادت رسید. طبق منابع تاریخی، امام باقر(ع) هنگام واقعه کربلا خردسال بود و در این واقعه حضور داشت. در اینجا گزیده ای از اشعار در سوگ شهادت امام محمد باقر علیه السلام از نظر می گذرد.
یا باقرالعلوم
زمین و آسمان ای شیعه در حزن و غم است امشب
همه اوضاع عالم زین مصیبت در هم است امشب
امام پنجمین شد کشته از زهر هشام دون
مدینه غم سرا از این غم و زین ماتم است امشب
یتیم و نوحه گر گردید اکنون حضرت صادق
به بر او را ز مرگ باب، زانوی غم است امشب
ولی راحت شد از رنج و مشقت حضرت باقر
به جنّت میهمان نزد رسول اکرم است امشب
به روی زین چو بنشستی ز دل نالید یا جدا
به فریادم برس مسموم جانم از سَم است امشب
عزیزانش چو بلبل زین مصیبت وا ابا گویان
به اندوه و غم و محنت سراسر عالم است امشب
هر آنچه اشک ریزی این زمان از دیدگان تابع
ز بهر حجت حق گر چه خون باری، کم است امشب
محمد علی تابع
..................................................
مسموم زهر هشامم
سوغات ما از کربلا درد و محن بود
پژمردگی لاله های در چمن بود
من تشنگی در خیمه را احساس کردم
یاد از دو دست خونی عباس کردم
من کودکی بودم که آهم را شنیدند
دیدم سر جد غریبم را بریدند
من دیده ام در وقت تشییع جنازه
اسبان دشمن را که خورده نعل تازه
من با خبر هستم ز باغی پر شکوفه
خورشید را بر نیزه دیدم بین کوفه
گر چه که من مسموم از زهر هشامم
من کُشته ی ویرانه ای در شهر شامم
دیدم که پر می زند همسنگر من
در خاطرم شد زنده یاد مادر من
..................................................
شیعه در حزن و غم
والا بود مقام تو یا باقرالعلوم
جانم فدای نام تو یا باقرالعلوم
ای پنجمین امام که چشم خواص است
دائم به لطف عام تو یا باقرالعلوم
باشد اساس دین نبی حب آل او
خود این بود کلام تو یا باقرالعلوم
از انقلاب علمیت اسلام زنده شد
نازم بر آن قیام تو یا باقرالعلوم
شیرین بود کلام تو هر چند از ستم
گردیده تلخ کام تو یا باقرالعلوم
سوزانده است جان هشام پلید را
آن آتشین پیام تو یا باقرالعلوم
گیرد ولی عصر به گاه ظهور خویش
از دشمن انتقام تو یا باقرالعلوم
همچون حسین سرور آزادگان بود
آزادگی مرام تو یا باقرالعلوم
ای خسرو دیار ولا (حافظی) ز جان
شد کمترین غلام تو یا باقرالعلوم
حافظی
..................................................
فروغ چشم زین العابدین
نمی دانم چرا افسرده دل هاست؟
گمانم ماتم فرزند زهراست
امام باقر از بیداد دشمن
شهید مکتب خلاق یکتاست
فروغ چشم زین العابدین ست
چراغ پر فروغ علم و تقوی ست
شد از زین به زهر آلوده، مسموم
همان کو دین ز عزمش پای برجاست
ز داغ جانگدازش، اختر اشک
روان از آسمان چشم زهراست
بیاد آن مزار بی چراغش
ز دیده اشک ما جاری به شب هاست
چو بنشسته به گل آن کشتی علم
دو چشم (حافظی) از اشک دریاست
حافظی
..................................................
دانش و علم
ای شیعه ثانی عشر حضرت باقر
دین زنده شده از هنر حضرت باقر
بخشید به اسلام مبین گرمی و رونق
گنجینه غرقِ گهرِ حضرت باقر
تا روز قیامت همه چون آینه ماتند
از دانش و علم و هنر حضرت باقر
زینت ده توحید پرستان جهان است
گلزار گل و بارور حضرت باقر
قدسی نفسان حرم قدس ندیدند
جز نور خدا در نظر حضرت باقر
مرغان دعا تا حرم دوست رسیدند
درسجده شام و سحر حضرت باقر
جابر چه صمیمانه ز درگاه پیمبر
آورده سلامی به بر حضرت باقر
از فتنه بپرهیز که این بارگران است
باری که کند خم کمر حضرت باقر
عمری ز غم کرب و بلا خون جگر خورد
قربان دل و چشم تر حضرت باقر
پیوسته غم فاطمه و غربت حیدر
آتش زده بر بال و پر حضرت باقر
زهر ستم و کینه بیداد چه کرده است
با جان و دل و با جگر حضرت باقر
افسوس که در سوگ نشسته است مدینه
زین داغ گران با پسر حضرت باقر
دادند مرا کوثر توفیق «وفائی»
تا آن که شوم نوحه گر حضرت باقر
سید هاشم وفایی
..................................................
شاهد اجساد مطهر
منم که دل به غم و درد آشنا دارم
به دیده جام می ناب نینوا دارم
به سینه وسعت صحرای کربلا دارم
همیشه در همه جا روضه منا دارم
منم که بانی این روضه های پر شورم
تمام عمر، سروری نکرد مسرورم
کسی که باطن هر روضه را خبر دارد
کسی که گلشنی از لاله بر جگر دارد
کسی که خاطره وادی خطر دارد
ز روز واقعه هفتاد و دو اثر دارد
منم که سجده سجّاد دیده در شعله
حرارت غم جانان چشیده در شعله
منم که داغ یتیمان مجتبی دیدم
شهادت همه آل مصطفی دیدم
به زیر سمّ ستور آیت خدا دیدم
به کوفه هیبت فریاد مرتضی دیدم
به صحنه، شاهد اجساد عاریات منم
بلا کشیده نسوات بارزات منم
کسی که دید امام زمان در آتش بود
کسی که عمّه او باعث نجاتش بود
کسی که تشنه و صد چشمه فراتش بود
کسی که کرب و بلا قلّه حیاتش بود
به چار ساله غمم برتر از چهل ساله
که دیده؟ گریه پنجاه ساله بی ناله
منم که هجمه سیلی به کاروان دیدم
هجوم کعب نی و زخم کودکان دیدم
به نیزه معجر خاکی بانوان دیدم
ز خاتمی که به دستان ساربان دیدم
جواهرات زنان بود و دست نامحرم
فرار کودک و فریاد پست نامحرم
محمود ژولیده
..................................................
هفتمین معصومی و پنجم امام
ای ولیّ الله داور، السلام
ای سلامت از پیامبر، السلام
حجّت خلاق اکبر، السلام
زاده زهرای اطهر، السلام
السلام ای باقر آل رسول
چارمین فرزند زهرای بتول
ای نبی بر تو فرستاده سلام
وی به زین العابدین، ماه تمام
هفتمین معصومی و پنجم امام
مکتبت تا صبح محشر، مستدام
تیغ نطقت می شکافد، علم را
روح می بخشد مرامت، حلم را
ای سلام ذات حیّ داورت
بر تو و نطق فضیلت پرورت
علم آرد سجده بر خاک درت
حلم گردیده است بر دور سرت
نسل نوری هم ز باب و هم ز مام
خود امام و مادرت بنت الامام
کیستی ای آیت سرّ و علن؟
تو هم از نسل حسینی، هم حسن
تو امامت را روانی در بدن
ای ولایت را چراغ انجمن
علم تو، علم خداوند جلیل
وحی باشد بر لبت بی جبرییل
از درخت علم، بَر داریم ما
وز تو صد دریا گهر داریم ما
بس حدیث معتبر داریم ما
از شما کی دست برداریم ما؟
یابن زهرا سر برآور باز هم
«جابر جُعفی» بپرور باز هم
یابن زهرا گر چه با بغض تمام
حرمتت گردید پامال «هشام»
بر تنت آزار آمد صبح و شام
تو امامی، تو امامی، تو امام
نور از هر سو که خیزد، دیدنی است
چهره خورشید کی پوشیدنی است؟
تو خزانِ باغ زهرا دیده ای
تو تن بی سر به صحرا دیده ای
گردن مجروح بابا دیده ای
بر فراز نیزه سرها دیده ای
کاش می دیدم چه آمد بر سرت
یا چه کرده کعب نی با پیکرت؟
تو چهل منزل اسارت دیده ای
از ستمکاران جسارت دیده ای
خود عزیزی و حقارت دیده ای
تشنگی و قتل و غارت دیده ای
چار ساله، کوه ماتم برده ای
مثل عمه، تازیانه خورده ای
شام بود و مجلس شوم یزید
چشم تو چوب و لب خشکیده دید
گه سکینه ناله از دل می کشید
گاه زینب جامه بر پیکر درید
چشم بر رگ های خونین دوختی
سوختی و سوختی و سوختی
ای دل شیعه چراغ تربتت
دیده ها دریای اشک غربتت
سال ها بر دوش کوه محنتت
روز و شب پامال می شد حرمتت
ظلم دیدی در عیان و در خفا
تا شدی مسموم از زهر جفا
ای به جانت از عدو رنج و عذاب
هم به طفلی، هم به پیری، هم شباب
قلبت از زهر ستم گردید آب
قبر بی زوّار تو، در آفتاب
وسعت صحن تو مُلک عالم است
لاله قبر تو اشک «میثم» است
حاج غلامرضا سازگار
..................................................
چشم انداز فردا
بیابان بود و صحرا بود آنجایی که من بودم
هزاران خیمه بر پا بود آنجایی که من بودم
شمیم یاس یاسین دشت را پر کرده بود اما
گلاب اشک زهرا بود آنجایی که من بودم
قیام عاشقان راست قامت بود عاشورا
قیامت آشکارا بود آنجایی که من بودم
تمام سوره ایثار و آیات جوانمردی
به هفتاد و دو معنا بود آنجایی که من بودم
پیام روشن «اَلموت اَحلی مِن عسل» یعنی
شهادت هم گوارا بود آنجایی که من بودم
چرا آتش بگیرند از عطش گل های داودی
اگر بین دو دریا بود آنجایی که من بودم
کسی از اسب می افتاد پشت نخل ها، آری
علم در دست سقا بود آنجایی که من بودم
صدای بت شکستن در فضا پیچیده بود اما
خلیل الله تنها بود آنجایی که من بودم
شعاع آفتاب از مشرق گودال سر می زد
که ثارالله پیدا بود آنجایی که من بودم
عدالت زیر سم اسب ها پامال شد، آری
ستم در حد اعلا بود آنجایی که من بودم
شدم محو نگاه عمه ام زینب که در چشمش
تمام دشت زیبا بود آنجایی که من بودم
چرا آن روز تل زینبیه اوج عزت شد
که چشم انداز فردا بود آنجایی که من بودم
چه گل هایی که زیر بوته های خار پرپر شد
مگر پاییز گل ها بود آنجایی که من بودم؟
هلال ماه نو وقتی نمایان می شد از محمل
فقط یک نیزه بالا بود آنجایی که من بودم
محمد جواد غفورزاده
..................................................
در سوگ آفتاب مدینه
غمگین زمین، گرفته زمان، تیره گون هواست
امروز روز گریه و امشب شب عزاست
تا خوشه های بغض، گل گریه می دهند
از تنگنای سینه ما ناله ها رهاست
در سوگ آفتاب مدینه، به سوز و آه
با صاحب الزمان دل ما نیز همنواست
داغی ست سینه سوز غم باقرالعلوم
گر خون بگریَد از غم او آسمان رواست
هم وارث تمامی اوصاف حیدر است
هم مخزن تمامی اسرار مصطفاست
ذکرش امید بخش دلِ هر چه ناامید
نامش شفا دهنده هر درد بی دواست
ای روح آسمانی از این داغ جانگداز
فریاد خاک امشب تا عرش کبریاست
سوزی که قطره قطره تو را آب کرد و سوخت
این زهر نیست بلکه همان داغ کربلاست
ای جان ما فدای غم غربت بقیع
قبرت بقیع نیست که در سینه های ماست
امشب هزار پنجره دل گریه می کنیم
با غربت بقیع، دل شیعه آشناست
شمعی به روی تربت پاک تو نیست آه
این جا مگر نه این که مزار امام ماست
تنها نه از غم تو مدینه عزا گرفت
در بارگاه قدس کنون محشری به پاست
امشب «خروش»! آن نفس حق که تا سحر
دریای گریه را به خروش آورد کجاست؟
عباس شاه زیدی
..................................................
خاطرات قافله
نگاه کودکی ات دیده بود قافله را
تمام دلهره ها را، تمام فاصله را
هزار بار بمیرم برات، می خواهم
دوباره زنده کنم خاطرات قافله را
تو انتهای غمی، از کجا شروع کنم
خودت بگو، بنویسم کدام مرحله را؟
چقدر خاطره تلخ مانده در ذهنت
ز نیزه دار که سر برده بود حوصله را
چه کودکی بزرگی ست این که دستانت
گرفته بود به بازی گلوی سلسله را
میان سلسله مردانه در مسیر خطر
گذاشتی به دل درد، داغ یک گِله را
چقدر گریه نکردید با سه ساله، چقدر
به روی خویش نیاورده اید آبله را
دلیل قافله می برد پا به پای خودش
نگاه تشنه آن کاروان یک دِله را
هنوز یک به یک، آری به یاد می آری
تمام زخم زبان های شهر هلهله را
مرا ببخش که مجبور می شوم در شعر
بیاورم کلماتی شبیه حرمله را
بگو صبور بلا در منا چه حالی داشت
که در تلاطم خون دید قلب قافله را؟
سید حمید برقعی
..................................................
یادگارِ کربلا
به آستانِ صاحبِ احترام می کنم سلام
به یادگارِ کربلا و شام می کنم سلام
به خاک هایِ این حرم به حُرمتِ خدایی اش
تمام قدْ به حالتِ قیام می کنم سلام
به شیربچه امامِ زین العابدین و هر
کسی که بوده در حرم غلام می کنم سلام
به شافعِ قیامت و علومِ با عبادت و
به اجتهاد و فقه و دینِ تام می کنم سلام
به ساختارِ حیدری. به این مزارِ مادری
به سوزِسینه اش عَلَی الدَّوام می کنم سلام
به ساعتی که بند وغُل به دست و پایِ او زدند
به اشکهای دیده امام می کنم سلام
به اضطرابِ پای نِی به انقلابِ بزمِ مِی
به این همه محبت و مرام می کنم سلام
به ندبه خرابه ها.به هِق هِق رقیّه ها
به انتظارِ روزِ انتقام می کنم سلام
حسن لطفی
..................................................
یا عزیز الله
بس که تصویری از اندوه به هر مرحله داشت
خوشیِ کودکی از خاطر او فاصله داشت
به حسابی که پسر آینه دار پدر است
او هم از کوفه و از شام، فراوان گِله داشت
صنم سلسله مویی که دل ما با اوست
سال ها دور گلویش اثر از سلسله داشت
چون ولی بود بَلا دید، ولی سنگین تر
پای او بیشتر از عمّه خود، آبله داشت
بعد پنجاه و سه سال از غمِ جانسوز عطش
جگر سوخته، با آب خُنک مسئله داشت
دل او محفل یک روضه زهرایی بود
اُنس با فاطمه سوخته قافله داشت
کینه از شمر به دل داشت ولی بیش از آن
نفرت از خولی و بُغضی به دل از حرمله داشت
شام دیده ست که در بزم شرابِ اُمَوی
نطق کوبنده او حالت یک زلزله داشت
لب به نفرین نگشود این نوه شاه کرم
بسکه در صبر همانند حسن حوصله داشت
آه بر عکس همه، موقعِ طفلیش، این مَرد
خاطرات بدی از ساز و کف و هلهله داشت
محمد قاسمی
..................................................
زنده نمودم قیام جدّم
منم که زنده نمودم خدا پرستی را
منم که شیخ و مرادم تمام هستی را
منم که زنده نمودم علوم قرآن را
کشانده ام به تماشا بهشت ایمان را
منم که زنده نمودم قیام جدّم را
منم که زنده نگه داشتم محرّم را
در اوج عرش مقامی رفیع دارم من
و غربتی چو غروب بقیع دارم من
منم که سنگ مزارم پر کبوترهاست
منم که زائر تنهای هر شبم زهراست
منم که در نفسم عطر کربلا جاری است
شمیم غربت من در دل منا جاری است
هزار حرف نگفته میان دل دارم
هزار درد نهفته میان دل دارم
هزار حرف نگفته ز ماجرای حسین
چقدر روضه گرفتم فقط برای حسین
هزار حرف نگفته ز ظهر روز عطش
ز ماجرای رباب و ز داغ سوز عطش
سه چار ساله ولی ماجرا که یادم هست
سری که رفت روی نیزه ها که یادم هست
همین که رفت عمو، قامت حسین خمید
همین که رفت عمو، ضرب تازیانه رسید
میان سلسله ها یک به یک قطار شدند
به روی ناقه عریان همه سوار شدند
چه زلف ها که در این ماجرا سپیده شدند
چه حرف ها که در این کوچه ها شنیده شدند
هنوز بر تن من جای سلسله است هنوز
هنوز بر کف پا زخم آبله است هنوز
هنوز قصّه بازار شام یادم هست
هنوز سنگ سرِ پشت بام یادم هست
چه ناله ها که در این سینه ها بریده شدند
چه موی ها که سر هر گذر کشیده شدند
هنوز قصّه آن نیزه دار یادم هست
صدای دخترکی بی قرار یادم هست
هنوز در دل ما بغض حرمله است هنوز
هنوز بر تن من جای سلسله است هنوز
شکست پهلوی آن دختری که خورد زمین
شبیه پهلوی آن مادری که خورد زمین
«سه ساله بود ولی پیر عشق بابا بود»
سه ساله بود ولیکن شبیه زهرا بود
وحید محمدی
..................................................
هنوز داغدار آن ضربه های سنگینم
منم که شاهد کرببلای خونینم
مرام جد غریبم شده است آئینم
میان شهر مدینه به غربت مادر
هنوز داغدار آن ضربه های سنگینم
صدای العطش کودکان به یادم هست
به روز واقعه ی کربلاست غمگینم
به شام و کوفه مرا دست بسته می بردند
سر بریده ی بر نیزه را به چشم می بینم
به روی ناقه تن خسته ام سیاه شده
به کعب نی ز نگاهی بنفشه می چینم
ز کربلا و به کوفه به شام لرزیدم
سر بریده ی بر روی نیزه را دیدم
رباب و اصغر و گهواره، خیمه ی بی آب
ز تشنگی و لب خشک و کودکی بی تاب
دو چشم ملتمسانه به سوی ساقی بود
تمام دشت به چشمان کودکانه سراب
به خیمه مشک عمو تشنه تر ز لب ها بود
که آسمان به سر ماه علقمه ست خراب
میان هلهله طفلی به روی دست پدر
که حرمله ز جفا شاه را داده جواب
میان خیمه رباب از فراق ناله زد و
به روی دوش پدر کودکش رفته بخواب
به چشم خویش غریبی جد خود دیدم
من از نگاه غریبانه لاله می چیدم
مرتضی محمودپور
..................................................
غربت و غارت و داغ و عطش
طفل باشی غم بسیار ببینی سخت است
غنچه باشی ستم خار ببینی سخت است
غربت و غارت و داغ و عطش و در به دری
نصف روز این همه آزار ببینی سخت است
اربا اربا تن داماد و اذان گوی حرم
به زمین دست علمدار ببینی سخت است
روی تل بر سر و سینه زدن و بی کسیِ
دختر حیدر کرار ببینی سخت است
زیر پا و ته گودال امان از گودال
یک تن و آن همه اشرار ببینی سخت است
بعد از آن بوسه لب عمه ما خونی بود
مثل او حنجر خونبار ببینی سخت است
بین یک خیمه آتش زده بابایت را
با تن خسته و تبدار ببینی سخت است
سر هجده پسر فاطمه را بر سر نی
با دو تا چشم گهربار ببینی سخت است
روضه ام حرف رباب است اگر حرمله را
در همه عمر تو یکبار ببینی سخت است
به خدا هیچ کجا سخت تر از شام نبود
عمه ات را سر بازار ببینی سخت است
پایکوبی و کف و هلهله و خنده و رقص
دور یک مشت عزادار ببینی سخت است
بین نامحرم و بر ناقه و طفلت به بغل
مادرت را که گرفتار ببینی سخت است
دختران علی و فاطمه بازو بسته
وسط مجلس اغیار ببینی سخت است
طفل باشی ولی همبازی خود را دیگر
خسته و دست به دیوار ببینی سخت است
نیمه شب به رخت زجر که سیلی بزند
همه جا را پس از آن تار ببینی سخت است
عبدالحسین میرزایی
..................................................
دیدم به دو چشم تر ای کاش نمی دیدم
بر خاک تن بی سر ای کاش نمی دیدم
از کودکی ام دائم غم دیدم و رنج و درد
یک کوه بلا یکسر ای کاش نمی دیدم
باسنگ و سنان و تیر با چوب و عصا، شمشیر
زد خصم برآن پیکر ای کاش نمی دیدم
دیدم که چسان قاتل بیرون شده از مقتل
در دست گرفته سر ای کاش نمی دیدم
از دور خودم دیدم می دیدم و لرزیدم
خون می چکد از حنجر ای کاش نمی دیدم
تنها نه فقط خلخال بردند ز پای طفل
بردند ز سر معجر ای کاش نمی دیدم
دیدم به سر نیزه هجده نی و هفده سر
ای وای سر اصغر ای کاش نمی دیدم
از حلق نمی شد جا دیدم که زپهلو رفت
بر نی سر آب آور ای کاش نمی دیدم
تا قافله را بردند بازار یهودی ها
شد عمه ما مضطر ای کاش نمی دیدم
در گوشه ویرانه آن دختر دردانه
گردید چو گل پرپر ای کاش نمی دیدم
از بس که عدو سیلی زد بر رخ او؛ گردید
رویش چو رخ مادر ای کاش نمی دیدم
شائق
..................................................
آستین صبر جویدم به کودکی
بار بلا به شانه کشیدم به کودکی
از صبح تا به عصر چه دیدم به کودکی
از خیمه گاه تا ته گودال قتلگاه
دنبال عمه هام دویدم به کودکی
آن شب که در مقابل من عمه را زدند
فریاد الفرار شنیدم به کودکی
عمه اگر چه در همه جا شد سپر ولی
من ضرب دست شمر چشیدم به کودکی
آن شب که در خرابه سر آمد میان مان
چون عمه ام رقیه خمیدم به کودکی
با کعب نی لباس همه پاره پاره شد
بدتر ز اهل شام ندیدم به کودکی
یک سرخ مو زقافله ما کنیز خواست
این را به گوش خویش شنیدم به کودکی
در مجلس شراب که شخصیتم شکست
من آستین صبر جویدم به کودکی
قاسم نعمتی
..................................................
زهر جفا و مسموم اشقیا
پا به پای پدر سفر کردم
در میان خرابه سر کردم
پدرم بینِ ریسمان بود و
با رقیه پدر پدر کردم
عمه ام تا به رویِ خاک افتاد
دیده ام را ز اشک، تر کردم
از همان روزِ تلخ، تا امروز
گریه هر روز تا سحر کردم
دست در دست عمه ام آن روز
از دلِ نیزه ها گذر کردم
سُمِ مرکب بوی گلاب گرفت
از تنی که به آن نظر کردم
تا سه ساله میان راه افتاد
پدرم را خودم خبر کردم
آنقدَر داغ دارم از آن دم
که از این زهر، خون، جگر کردم
رضا باقریان
..................................................
همه شب تا به سحر نالیدم
من ولی الله اکبر هستم
پنجمین حجت داور هستم
باقر آل پیمبر هستم
از ستم طایر بی پر هستم
همه دیدند ز من مهر و وفا
باز کردند به من ظلم و جفا
گر چه از زهر به خود پیچیدم
کس نداند که چه غم ها دیدم
از غم کودکی ام پاشیدم
همه شب تا به سحر نالیدم
گر به هم ریخته اعضایم شد
قاتلم، دیده بینایم شد
طفل بودم که اسارت دیدم
خیمه ها را همه غارت دیدم
من چهل روز حقارت دیدم
عمه را بزم جسارت دیدم
بزم می بود لعینی برخاست
دختری را به کنیزی می خواست
غنچه ها را همه پرپر دیدم
بر سر نی، سر اصغر دیدم
چادر پاره خواهر دیدم
دم کاخ یزید، سر دیدم
خاک ها زخم رخش پوشیدند
سر او را به زمین کوبیدند
رفتم از یاد و نرفته از یاد
همه زندگی ام رفت به باد
تا که همبازی ام از ناقه فتاد
زجر آمد ز ره و زجرش داد
لگدی زد به تن او که خداش
نکند قسمت کافر ای کاش
شائق
..................................................
یَابنَ الاِمامُ ساجِدین
امشب دلم با دردِ عشقت همنشین است
از داغِ تو می سوزد و با غم عجین است
ای پنجمین نورٌ علی نورُ علی نور
خورشیدِ قلبت چشمه نورِ یقین است
عِلمی که در دل داری اِی علّامه دهر
یک چشمه از علمِ امیرَالمؤمنین است
مثلِ تمامِ خاندانت دستِ مهرت
بین زمین و آسمان، حبل المتین است
با روضه های کربلا، ذکرِ لبِ ما
یا باقر و یَابنَ الاِمامُ ساجِدین، است
ای روضه خوانِ کربلا با نوحه هایت
از غُصه آتش، در پَرِ روحُ الاَمین است
از فصلِ داغِ کودکی هایت، دمادم
قلبت اسیر خاطراتی آتشین است
مکشوف دیدی که غل و زنجیر ظلمت
در دست و پای کودکانی نازنین است
لبخند آمد بر لبت وقتی که دیدی
مرغِ اجل در پیش رویت در کمین است
در خاکِ غربت خُفتی و از غصّه هایت
یک بغضِ باران خیز در جانِ زمین است
هر چند قبرت خاکی است. امّا یقیناً
هر ذره از خاکِ تو جنّت آفرین است
محمدی
..................................................
کردی وصیت در منا روضه بگیرند
عمری فقط چشم ترش آمد به یادت
در تشنگی آب آورش آمد به یادت
وقتی جوانت پیش چشمت راه می رفت
آری وداع اکبرش آمد به یادت
پس از گلویت آب خوش پائین نرفته
با دیدن آب، اصغرش آمد به یادت
قطعأ صدای پای هر اسبی که آمد
سم ستور و پیکرش آمد به یادت
با دیدن هر ساربانی در سفرها
انگشت با انگشترش آمد به یادت
وقتی کسی نان در تنور خانه می پخت
راس پر از خاکسترش آمد به یادت
هر روز هنگام غذا خوردن یقینأ
ضعف رقیه دخترش آمد به یادت
این لحظه ی آخر که اطرافت شلوغ است
شاه و وداع آخرش آمد به یادت
کردی وصیت در منا روضه بگیرند
از بس که اشک خواهرش آمد به یادت
صرامی
..................................................
نشُد او یاد غمِ عمه ی خود را نکند
چه تفاوت بکند ناله کند یا نکند
که دلِ سوخته را ناله مداوا نکند
چه تفاوت بکند پا بکشد یا نکشد
کاش می شُد خودش اینقدر تقلا نکند
زهر این بار چه دارد متورم شده است
زهر با این تنِ بیمار مدارا نکند
این جوانی که کنار پدر اُفتاده زمین
چه کند گریه اگر بر سرِ بابا نکند
این همه جایِ جراحات برای شام است
زهر هر چند که سخت است چنین تا نکند
نَفَس آخر و با روضه ی ویرانه گریست
نشُد او یاد غمِ عمه ی خود را نکند
یادش اُفتاد که هم بازیِ او می اُفتاد
سنگ رحمی به سرِ دخترِ نوپا نکند
گفت دستم. سرِ زنجیر به دستش بستند
پس از آن شِکوه ای از آبله ی پا نکند
کاش میشُد که سرِ بام کسی ننشیند
یا اگر رفت فقط شعله مُهیا نکند
یا که رَقّاصه شان موقعِ هُل دادنمان
خنده بر گریه ی ذُریّه ی زهرا نکند
چادر عمه پناهش شد و نالید: سرم
چه کنم تا که مرا زجر تماشا نکند
زنِ غساله چه فهمید که می گفت به خود
بهتر این است که این مقنعه را وا نکند
حسن لطفی
..................................................
در سوگ امام باقر(ع)
مدینه غرق عزا شد عزای حضرت باقر
گریست عالم بالا برای حضرت باقر
مثال حضرت بابا قتیل زهر جفا شد
هزار جان گرامی فدای حضرت باقر
به واپسین لحظاتش به یاد کرببلا بود
نوای کرببلایی نوای حضرت باقر
به یاد جد غریبش گریست در دم آخر
فغان و ناله بیامد ز نای حضرت باقر
به یاد گریه زینب به قتلگاه برادر
سرای گریه و ماتم سرای حضرت باقر
دوباره فزت و رب شد نوای حضرت دیگر
زبعد آن شده ساکت صدای حضرت باقر
فدای تربت پاکش که بی چراغ فتاده
چنین حریم نباشد سزای حضرت باقر
گدای کوی علی و گدای کوی حسینم
گدای زین العباد و گدای حضرت باقر
خدا کند که بیاید شبی کنار بقیع و
زدن به سینه و بر سر برای حضرت باقر
تقوایی
..................................................
پنجمین معلم دین
ای هم نوای غربت تو عندلیب ها
خاکی ترین نگین بقیع غریب ها
ای پنجمین معلم دین، باقرالعلوم
شاگرد مکتبت علما و ادیب ها
از قال باقر است به ما هر چه که رسید
علم مُنَجمین و دوای طبیب ها
درس است خطبه های فصیح و بلیغ تو
زانو زدند پای کلامت خطیب ها
آموزگار اول عیسی بن مریمی
خم گشته در برابر عِلمت صلیب ها
از کار ما گره بگشا، مضطریم ما
ای مقصد نهاییِ امن یجیب ها
از پنج سالگی جگرت پاره پاره شد
ایوب صبر هستی و کوه شکیب ها
مسموم زهر کینه شدی ظاهراً، ولی
کشته تو را جسارت آن نانجیب ها
همراه عمه بودی و دیدی به چشم خویش
پُر شد فضای قتلگه از عطر سیب ها
دیدی که رفت پیکر جدت به غارت و
نیزه زدند بر بدنش بی نصیب ها
داغی شبیه شام غریبان نمی شود
بالا گرفت کار شرار لهیب ها
پنجاه سال رفته و اما نرفته است
از خاطر تو بد دهنی و نهیب ها
پنجاه سال رفته و هر شب گریستی
بر جسم پاره پاره شیب الخضیب ها
محمود مربوبی
..................................................
از پنج سالگی جگرت پاره پاره شد
منم که عالم هستی گدای کوی من است
منم که کعبه دمادم به طوف روی من است
منم که کوثر و زمزم نمی ز جوی من است
منم که باغ جنان مست عطر و بوی من است
منم که زاده پورِ حسینِ زهرایم
منم که بر همه عالمین مولایم
منی که کل وجودم پر از خدا شده است
به کودکی دل من با غم آشنا شده است
دلم پر از غم جانسوز کربلا شده است
به پیش دیده من سر به نیزه ها شده است
چگونه شرح دهم من غمی که بر ما رفت
فقط همین، سر اصغر میان سرها رفت
چگونه شرح دهم حال زار قافله را
چگونه شرح دهم های و هوی و هلهله را
چگونه شرح دهم خنده های حرمله را
چگونه شرح دهم رد پای سلسله را
چگونه شرح دهم روی نیزه قرآن را
چگونه شرح دهم خیزران و دندان را
منم که نو گل پرپر به چشم خود دیدم
منم که حنجر و خنجر به چشم خود دیدم
منم که پیکر بی سر به چشم خود دیدم
منم که غارت معجر به چشم خود دیدم
چه گویم از غم خلخال و جامه پاره
چه گویم از غم جانسوز طفل آواره
ناصر شهریاری
..................................................
غروب غریب تا زهر کین
آه یادم نمی رود هرگز
غم جانسوز غارت خلخال
حمله نابرابر لشکر
به زنان و به خیمه و اطفال
صحنه اش بین صحن چشمانم
می دهد زجر هر شب و روزم
ذوالجناح آمد از دل میدان
با دو صد زخم بر سر و کوپال
چه بگویم از آن غروب غریب
در هیاهوی نیزه و شمشیر
تنی از روی شیب قربانگاه
غلت می خورد تا ته گودال
چه بگویم که تیزی خنجر
به روی حنجری فشار آورد
یک نفر بین قاتلانش شد
بر سر سر بریدنش جنجال
هم غرورم شکست هم قلبم
آن زمانی که دختری خسته
از روی ناقه بر زمین افتاد
دشت تاریک بود و رفت از حال
محمدحسن بیات لو
..................................................
زهر کاری و ستم اشقیا
زندگی تو بعد عاشورا
همه اش بر مدار ماتم بود
به روی بام خانه ات آقا
چقدر دسته های پرچم بود
ای که پنجاه و چند سال آقا
گریه از دست ناکسان کردی
آن کسانی که نعل تازه زدند
به خدا واگذارشان کردی
از حرم تا که آمدی بیرون
پیکر پاره پاره را دیدی
وسط ازدحام جمعیت
تو سر شیر خواره را دیدی
پا برهنه به کوفه می رفتی
از حراجی شان گذر کردی
دختری در مسیر جا ماند و
رفتی و عمه خبر کردی
حامد جولا زاده
..................................................
خاطره داغ آلاله ها
عاقبت آه کشیدم نفسِ آخر را
نفسِ سوخته از خاطره ای پرپر را
روضه خوانیِ مرا گرم نمودی امشب
روضه آن همه گُل، آن همه نیلوفر را
آخرین حلقه شب هایِ محرّم هستم
شُکر اِی زَهر ندیدم سحری دیگر را
باورم نیست هنوز آنچه دو چشمم دیده است
باورم نیست تماشای تَنی بی سر را
باورم نیست غروب و حرم و آتش و دود
دیدنِ سوختنِ چارقَدِ دختر را
غارتِ خود و عَلَم، غارتِ گهواره و مَشک
غارتِ پیرهن و غارتِ انگشتر را
ذوالجَناحی که زِ یالَش به زمین خون می ریخت
نیزه هایی که رُبودند سَرِ اکبر را
آه در گوشه ویرانه که دِق مرگ شدیم
تا که همبازیِ من زد نفسِ آخر را
کمکِ عمّه شدم تا بدنَش خاک کنیم
بین زنجیر نهان کرد تَنی لاغر را
چنگ بر خاک زدم تا که به رویش ریزم
سرخ دیدم بدنش، تکّه ای از معجر را
حسن لطفی
..................................................
زین اسبم را چرا آلوده بر سم می کنند؟!
در دو روز زندگی غربت فراوان دیده ام
بارها از پیکر خود، رفتن جان دیده ام
از غروب روز عاشورای سال شصت و یک
بر دل زهرایی ام زخمی نمایان دیده ام
حج نیمه کاره ام کامل شد و در کربلا
عصر عاشورا به جای عید قربان دیده ام
در منا آب گوارا دست زائرها دهید
حاجی ام را در ته گودال عطشان دیده ام
زین اسبم را چرا آلوده بر سم می کنند؟!
من که مرگم را همان شام غریبان دیده ام
شرمساری غیور خیمه را حس کرده ام
بر روی مشک عمویم جای دندان دیده ام
خنده های حرمله خیلی غرورم را شکست
مادر شش ماهه را با چشم گریان دیده ام
کعب نی از شمر و ابن سعد ملعون خورده ام
یک حرم را بین آتش مات و حیران دیده ام
آن قدر در بین صحرا بر زمین افتاده ام
آن قدر در پای خود خوار مغیلان دیده ام
چشم من بر آیه شق القمر افتاده است
آیه خواندن بر درخت از شمس تابان دیده ام
خاطرات تلخ شام از خاطرم هرگز نرفت
خیزران را بر لب قاری قرآن دیده ام
یک شب راحت نخوابیدم از آن روزی که من
عمه ام را بین نامحرم پریشان دیده ام
با همین چشم ورم کرده خودم جان کندنِ
عمه هم بازی ام را کنج ویران دیده ام
محمد جواد شیرازی
..................................................
سوم امام کرب و بلا
از شام تا هشام فقط ناامید شد
پیش رقیه آخر سر روسپید شد
از سَم گذشته بود، دلیل شهادتش
این بود که مصائب زینب شدید شد
جا داشت بود عمهْ رقیه کنار او
این درد هم به علت زهرش مزید شد
روضه شنیدنی ست ولی پشت خیمه او
دیده که گوشواره کجا ناپدید شد
پا می کشید و حجره چو گودال سرخ گشت
ازبسکه محو روضه «او می کشید» شد
پس می بُرید از بدنش درخیال خود
تا اینکه ظهر نوبت«او می بُرید» شد
او می بُرید و»قصه به جایی رسید که
سوم امام کرب وبلا هم شهید شد
مهدی رحیمی
..................................................
امشب بیاد خاطراتت لاله زارم
من از تبار باقرم مردم بدانید
دل بیقرار باقرم مردم بدانید
مست و خمار باقرم مردم بدانید
امروز یار باقرم مردم بدانید
فردا کنار باقرم مردم بدانید
دست از غم او تا قیامت برندارم
ای کهکشان ها آسمان ها در مدارت
عرش خدا عزّ و جلّ بیقرارت
ختم رسل کرده سلامش را نثارت
بیچاره تر از من نداری در کنارت
دارم درون سینه ام شوق زیارت
کی می شود سر بر مزار تو گذارم
ای ابتدای روضه ها از خانه تو
ای هیأت عشاق در کاشانه تو
قلب تمام قدسیان دیوانه تو
بار تمام صحنه ها بر شانه تو
شد خانه آباد من ویرانه تو
من حاجتی جز مردن از عشقت ندارم
شکر خدا امشب پریشان تو هستم
مانند زهرا دیده گریان تو هستم
بیچاره آن قبر ویران تو هستم
تقدیر بوده اینکه حیران تو هستم
من مرده بوی گریبان تو هستم
پس کی غم تو می کشد بر روی دارم
امشب تفأل می زنم بر چشم هایت
مثل مزارت مانده خلوت روضه هایت
عیبی ندارد روضه می گیرم برایت
جانی که دارم جان من آقا فدایت
آتش زده زهر جفا بر دست و پایت
ای کاش پای غصه هایت جان سپارم
ای سوز آه سینه تو آسمان سوز
بر ما عطا فرما کمی ای مهربان سوز
قبر خرابت روضه ای داغ و نهان سوز
ای خاطرت آزرده از یک ظهر جانسوز
بر چشم هایت چند عکس خانمانسوز
امشب بیاد خاطراتت لاله زارم
قوم پیمبر را همه گمراه دیدی
آنچه ندیده هیچ چشمی، آه دیدی
در بین آتش ذکر یا الله دیدی
چندین ستاره در مدار ماه دیدی
یک یوسف بی سر میان چاه دیدی
می گفتی از این غم هماره بیقرارم
وحید قاسمی
..................................................
پنجمین شمس این سماواتم
مطلع من غروب عاشوراست
شعرم از کودکی پر از غوغاست
قافیه قافیه دلم تنگ است
روضه هایم ردیف عاشوراست
حرف حرفِ دو بیتی ام تشنه است
در غزل های من عطش پیداست
مثنوی مثنوی پر از دردم
تشنگی، تشنگی دلم دریاست
کربلا، کربلا عطش جاریست
قافیه، قافیه دلم سقاست
پنجمین شمس این سماواتم
چارمین کهکشان، مرا باباست
پدرم یک صحیفه نور است
مادرم کوثر است، اعطیناست
کاش مادر مرا. سه تا نقطه
تا نبینم حسین من تنهاست
بعد اصغر شبم پر از سوز
لا لالا، لا لالا، لالا لالا ست
هر کجا، هر کجا که می نگرم
رو به رویم رباب یا لیلاست
پاره پاره چهار مه پاره
بغض ام البنین رباعی هاست
کاش می مردم و نمی دیدم
سر پیراهن پدر دعواست
شام و کوفه، شکوفه باران بود
جای هر گل به صورتم پیداست
پای داغم همیشه گریه کنید
دلخوشی ام زیارت عاشوراست
روح الله قناعتیان
..................................................
من یادگار درد و غم های کربلایم
من بر فلک امامم من بر ملک شهودم
ذکر عَلَی الدَّوامم من معنی سجودم
هم شاهد قیامم هم شاهد قعودم
هم مظهر وجودم هم مُظهر وجودم
نور شهود و غیبم آئینه قلوبم
من باقر العلومم من کاشف الکروبم
من حجت خدایم تفسیر هل اتایم
دلبند مرتضایم فرزند مصطفایم
نور دل حسینم سجاد را عطایم
من یادگار درد و غم های کربلایم
تاریخ کربلا را باید ز من بجویید
گاهی میان روضه از قول من بگویید
من چار ساله بودم دیدم غم و بلا را
می دیدم از مدینه تا شام ابتلا را
کس همچو من ندیده مظلوم مبتلا را
تصویر زنده دیدم اوضاع کربلا را
من دیده ام خدا را پامال سمّ مرکب
رأس ز تن جدا را در پیش چشم زینب
دیدم به روی نیزه هجده سر بریده
در قتلگاه دیدم یک حنجر دریده
خورشید کاروان را دیدم به اشک دیده
دیدم که از جسارت رنگ عمو پریده
بر ناقه های عریان بریان دل زنان بود
چشمان غیرت ما گریان بانوان بود
من دیده ام هجوم دشمن به دختران را
از خیمه ها فرار اطفال و مادران را
با بوته ها هم آغوش، جان داده خواهران را
بر نیزه های خونین رأس برادران را
با نیزه آشنایم با تازیانه همدم
با کعب نِی انیسم با آه و ناله مَحرم
من در تمام این راه در سوز و آه بودم
با اشک و آه حسرت غرق نگاه بودم
همراه عمه زینب در قتلگاه بودم
در حلقه های آتش در خیمه گاه بودم
ماتم کشیده ام من، سیلی چشیده ام من
تهمت شنیده ام من، بس داغ دیده ام من
منزل به منزل از غم مُردم در این اسارت
از بس به عمه هایم شد از جفا جسارت
روحیه لطیفم خورد از ستم خسارت
گاهی لباس و گاهی رفت آبرو به غارت
دشمن به بی حیایی بر عمه، در حضورم
با تهمت کنیزی زد لطمه بر غرورم
خواهد پیام ما را هر کس دهد به عالم
یاد غم و بلا را باید کند دمادم
حتی کند منا را ماتم سرای این غم
جویید کربلا را در خیمه محرّم
یاری کنید ما را با روضه های غربت
گاهی کنار پرچم گاهی کنار تربت
محمود ژولیده
..................................................
از غروب دهم زخم بر جگر دارم
دلی شکسته و چشمی ز گریه، تر دارم
گشوده ام پر اگر نیت سفر دارم
اگرچه ماه محرم خزان شدم اما
همیشه چند دهه روضه در صفر دارم
همه ز مرگ پدر ارث می برند و من
بساط گریه ام ارثی ست کز پدر دارم
هشام! زخم دلم که برای حالا نیست
من از غروب دهم زخم بر جگر دارم
زمانه دست ز قلب شکسته ام بردار
من از بریدن رأسش خودم خبر دارم
به یاد ساقی لب تشنه امام شهید
میان قاب دلم عکسی از قمر دارم
اگرچه قصه من مال سال ها پیش است
همیشه یک سر بر نیزه در نظر دارم
غروب کرببلا زخمهای سختی داشت
ولی ز شام بلا زخم بیشتر دارم!
از اینکه بودم و اصغر ز نیزه می افتاد
غرور له شده و آه شعله ور دارم
دلم گرفته از اینکه نشد درآن ایام
ز روی دست رقیه طناب بردارم
مهدی نظری
..................................................
یا اهل بیت النبوه
هنوز پرده نیانداختیم امیر شدیم
هنوز جلوه نکردیم بی نظیر شدیم
فقیر خانه مایند بندگان خدا
برای آنکه خداوند را فقیر شدیم
غذای سفره ما از تجلیات خداست
شبانه روز ازین سفره بود سیر شدیم
بلند شانه ما را بلا شکسته نکرد
از اشتیاق خدا بود زود پیر شدیم
همین که ریخته شد خون ما به جوش آمد
پس از شهید شدن چند تا غدیر شدیم
به جان خویش خریدیم درد را اما
برای دوستمان جوشن کبیر شدیم
اگرچه بسته شود دست ما ولی باز است
به دست بسته مان باز دستگیر شدیم
قرار بود اگر حرف بد به ما بزنند
چرا شهید شدیم و چرا اسیر شدیم؟!
درست وقت زمانش به آسمان رفتیم
نه زود آمده بودیم ما نه دیر شدیم
حاج اکبر لطیفیان
..................................................
شاهد غمین ترین مناظر
چهار ساله است و مثل کاروانیان مسافر است
چهارساله است و شاهد غمین ترین مناظر است
بنا به کربلا رسیدن است، کربلا رسیدنی است
بنا به داغ دیدن است، دیده و شکسته خاطر است
امام زاده است و خود امام، از نبی بر او سلام
مخاطب سلام، او، مبلّغ سلام، جابر است
بناست وارث گدازه های منبر پدر شود
کنون که نسل عنترِ بنی امیّه بر منابر است
لهوف ها رساله می شوند و تیغ ها قلم از او
آهای وارثان جهل و ظلم، این امام باقر است
نمی شود همیشه گریه را سرود و اشک را نوشت
اگرچه روضه خوان دردهای او همیشه شاعر است
چقدر نیزه دید و دشنه دید، اتّفاق تشنه دید
چقدر کربلا که در مقابلش هنوز حاضر است
محسن ناصحی
..................................................
ما هر دو از بازار شامی ها گذر کردیم
تو یکسره در چشم لشکر بودی و من نه
چون صاحب خلخال و زیور بودی و من نه
فهمیدم آن لحظه که نامحرم تو را می زد
از چند صورت مثل مادر بودی و من نه
ما هر دو از بازار شامی ها گذر کردیم
با این تفاوت که تو دختر بودی و من نه
در معرض چشم حرامی بوده ایم اما
آن لحظه تو محتاج معجر بودی و من نه
حاجت گرفتی در خرابه من دلم می سوخت
آن شب تو در آغوش یک سر بودی و من نه
اما دو تایی مثل گل از ساقه افتادیم
ما دست در دستان هم از ناقه افتادیم
مجید تال
..................................................
صحن و سرا نیافتم و گنبدی نبود
ای پنجمین امام که معصوم هفتمی
از ما تو را ز دور «سلامٌ علیکمی»
بر درد جهل خلق، ز عالم طبیب تر
نامت غریب و قبر، ز نامت غریب تر
وقف علوم و دانش و دین کرده، همّ خویش
باشی کنار ابن و اب و اُمّ و عَمّ خویش
آب و گل و سجیّت تو، جز کرم نداشت
دیدم چرا مزار تو صحن و حرم نداشت
گلدسته ای نداشت حرم، مرقدی نبود
صحن و سرا نیافتم و گنبدی نبود
این خاک عشق باشد و بر باد کی رود؟
غم های عهد کودکی از یاد کی رود
آتش به خرمن جگر از آه، با تو بود
یک عمر، خاطرات تو همراه با تو بود
از صبح تا غروب کشیدی ز سینه آه
اما چه خوب شد که نرفتی به قتلگاه
تو دیده ای چه ها به اسارت به عمه شد
در شهر شوم شام، جسارت به عمه شد
تو طفل روی ناقه ی عریان نشسته ای
بر روی رحل ناقه، چو قرآن نشسته ای
تو طعم تازیانه و سیلی چشیده ای
بر روی خار، همره طفلان دویده ای
دیدی تو خیمه های به آتش کشیده را
داغ و فرار و رنگ ز چهره پریده را
علی انسانی
..................................................
کنج غربت بقیع
غم داری و آرامش خاطر نداری
دور و برت یک خادم حاضر نداری
بر خاک قبرت آفتاب افتاده گریان
می سوزد از اینکه چرا زائر نداری؟!
آخر چرا کنجِ بقیعِ سوت و کورت
گریه کن و سینه زن و ذاکر نداری؟!
یا باقرَ العلم ِ النّبی از تو سرودم
تا که نگوید هیچ کس شاعر نداری
خیلی غریبی! ذاکر و شاعر بماند
حتی کنار قبر خود عابر نداری
من در مقاتل خواندم و اما تو دیدی
یک روزِ خوش در باطن و ظاهر نداری
از آتش ِ در خیمه تا خار مغیلان
از کودکی جز داغ در خاطر نداری!
عاطفی
..................................................
مکتب قال الباقر
راوی کرببلایم، جگرم می سوزد
سوز زهرست که پا تا به سرم می سوزد
زهر تسکین شده بر آتش جان و جگرم
از جفا سوخته مادر همه ى بالو پرم
در جگر آتشی از آتش صحرا مانده
جای زنجیر اسارت به برم جا مانده
بوی سیب ست که از خون لبم می آید
بوی دو دست که از سوز تبم می آید
راوی خیمه ی افروخته و نیزارم
خاطرات بدی از آتش و صحرا دارم
من که جا مانده ی ویرانه و آن بازارم
بر غم طفل سه سالست چنین میبارم
دامنش در شرر آتش صحرا می سوخت
پیش چشمان ترم چادر زهرا می سوخت
آه ، هم بازی من با لگد از پا افتاد
با تنی سوخته از دوری بابا افتاد
من که جا مانده ی آن خار و خسم می دانم
من که از دود گرفته نفسم می دانم
که چه دردی ست به صحرا غم بی بابایی
غم گهواره ی خالی و غم لالایی
زهر می سوزد و خون جگرم می ریزد
خاک صحراست که از موی سرم می ریزد
دستو پا می زنمو گاه زمین می افتم
یاد آن سوخته ی نیزه نشین می افتم
آتش این جگر از فاجعه ی آن صحراست
از همان روز نفیر لب من یا زهراست
باقر علممو در سایه ی إنا لله
مادرم آمده با ناله و با واویلا
تا ابد هست به لب، ناله ی هل من ناصر
شیعه حاصل شده از، مکتب قال الباقر
غریبی
..................................................
نشسته فاطمه در سوگ و ماتم
امشب تمامِ سینه ها در شور و شین است
شامِ عزایِ باقر آن سبطِ حسین است
انس و مَلک نالان همه از این مصیبت
عالم ز غم ویران همه از این مصیبت
بارانِ خون بارد که آمد موسمِ غم
امشب نشسته فاطمه در سوگ و ماتم
در چهره ی ارض و سما غم آشکار است
از این مصیبت قلبِ زهرا بی قرار است
بین گشته خاموش نورِ ولایت
مهدیِ زهرا سرت سلامت
گردِ عزا بر چهره ی عالم نشسته
در سوگِ او پیغمبرِ خاتم نشسته
ای حضرتِ قائم به سر شالِ عزا کن
مولا بیا جدٌِ غریبت را صدا کن
گو جدٌِ زارم مشعلِ دین گشته خاموش
عرشِ خدا از داغِ او گشته سیه پوش
قلبِ رسولِ عالَمین زار و حزین است
فرزند او باقر به خوردِ زهرِ کین است
بین گشته خاموش نورِ ولایت
مهدیِ زهرا سرت سلامت
امشب بقیع در هاله ای از غم بسوزد
بر غربتِش در نوحه و ماتم بسوزد
آلاله ای پرپر شده از باغِ زهرا(س)
این غربتِ او تازه کرده داغِ زهرا(س)
قبرش به مثلِ مادرش بی سایبان است
بی بارگاه و گنبد و بی روضه خوان است
جان ها فدایِ قبرِ بی شمع و چراغش
دل ها بسوزد از غمِ داغِ فراقش
بین گشته خاموش نورِ ولایت
مهدیِ زهرا سرت سلامت
ای تو بقیع، امشب به قبرش میزبانی
بنما تو با جسمِ نحیفش مهربانی
بر تربتِ پاکش نشسته مادرِ او
هر دم فغان و ناله دارد بر سرِ او
قلبِ امامِ جعفرِ ما خون گشته
خود در کنارِ بابِ خود مدفون گشته
بین گشته خاموش نورِ ولایت
مهدیِ زهرا سرت سلامت!
محرابی
..................................................
زهر هشام و کودکی و داغ کربلا
دریا فرو نشست به موجی تلاطمش
تبدیل شد به گریه نسیم تبسمش
زهر آنقدر گذاشت اثر بر وجود او
دیگر نبود قدرت یک دم تکلمش
از بس که دید داغ گرانبار اهلبیت
پشت زمین خمیده ز بار تالمش
تن های غرق خون و رؤوس به روی نی
سخت است سخت بر همه حتی تجسمش
روزی سپهر در غم خورشید چارمین
حالا رسید نوبت خورشید پنجمش
زهر هشام و کودکی و داغ کربلا
اصلا نبود خصم ولا را ترحمش
جایی که عرش جامه ی نیلی به تن کند
خون می چکد به تیر غم از چشم مردمش
یاسر شده ست ظلم فراوان به وی، فقط
مهدی کند قیام برای تظلمش
محمود تاری