با توسعه فتوحات در اين دوره، سرزمينهاي زيادي تحت سلطه حكومت مدينه درآمد. اداره اين سرزمينها نياز به مديراني داشت تا بر پايهي ارزشهاي جديد، مناطق مزبور را اداره كرده و راه را براي توسعه هر چه بيشتر فتوحات فراهم كنند. در اصل، مهمترين نكته براي خليفه و مسلمانان در آن شرايط، توسعه بيشتر سرزمينهاي فتح شده بود و براي سرزمينهاي مزبور بطور عمده كساني انتخاب ميشدند كه از توان و تجربه نظامي كافي برخوردار باشند. بدين ترتيب يكي از معيارهاي اصلي خليفه براي انتخاب كارگزار، آن بود كه از چنين تواني بهرهمند بوده و بتواند بخوبي شهر و منطقهي تحت سيطرهي خود را اداره كند. فهرستي از حاكمان عمر در شهرها چنين بود: مكه: مَحْرزبن حارثة ... بن عبد شمس؛ قُنْفُذ بن عمير تيمي؛ نافع بن عبدالحارث خُزاعي؛ خالد بن عاصي مخزومي؛ يمن: عبداله بن ابيربيعه مخزومي؛ بحرين: علاء حَضْرمي، قُدامَة بن مظعون، عثمان بن ابي العاص، ابو هريره، عيّاش بن ابوثور. عمان، شخصي از انصار و بعد عثمان بن ابي العاص بصره: شُرَيْح بن عامر، عُتْبة بن غزوان، مُغيرَة بن شُعبَه، ابو موسي اشعري. يمامه: سَلمة بن سلاّمه انصاري، كوفه: سعد بن ابي وقاص، عمار بن ياسر، جُبَيْر بن مُطعِم، مغيرة بن شعبه. طائف: عثمان بن ابي العاص، سُفيان بن عبدالله ثَقَفي. شامات: ابو عبيده جرّاح، معاذ بن جَبَل، يزيد بن ابي سفيان، معاوية بن ابي سفيان.[1] فلسطين: يزيد بن ابي سفيان، عمرو بن عاص. مصر: عمروبن عاص. جزيره و آذربايجان: عَياض بن غنم، حبيب بن مَسْلمه فهري، عُمَير بن سعد انصاري،[2] گفته شده است كه زماني سلمان حاكم مدائن بوده است.[3]
چنانكه از اسامي بالا به دست ميآيد، عمر كمتر از چهرگان صحابه براي ادارهي امور استفاده ميكرد. اين مسأله در همان دوره نيز آشكار بوده است. زماني كه در اين باره از او سئوال شد، پاسخ داد: او قصد ندارد تا آنان را به كار اجرايي آلوده كند.[4] اين مسأله را مورخان ديگر نيز نقل كردهاند. غالب پاسخها همان است كه ذكر شد.[5] اما شعبي كه منبع مورد اعتماد سنيان است ميگويد: عمر اجازهي خروج مهاجران را از مدينه نميداد و به آنان ميگفت: بيشترين ترس من پراكنده شدن شما در شهرهاست. او ميافزايد:اگر كسي از آنان اجازه جنگ ميخواست به او ميگفت: همين كه همراه رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ جنگ كردي تو را كافي است.[6] حسن بصري نيز ميگويد:هر كس از صحابه قصد خروج از مدينه را داشت بايد از عمر اجازه ميگرفت.[7] جلوگيري از خروج صحابه، آن گونه كه برخي گفتهاند، تنها اختصاص به قريش نداشت بلكه اصولاً او مانع از خروج صحابهاي بود كه ميتوانستند در هر شهر براي خود به محوري تبديل شده و به نحوي در برابر خليفه بايستند. اين جلوگيري دليل ديگري نيز داشت، و آن اين بود كه عمر بر آن بود تا حديث رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ در شهرها نشر شود. خطيب بغدادي نقل كرده است كه عمر در پي ابوالدرداء، ابو مسعود انصاري و عبدالله بن مسعود فرستاد و پيغام داد كه، اين همه حديثي كه از رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ نقل ميكنيد چيست؟ پس از آن، تا زماني كه كشته شد آنان اجازه خروج از مدينه را نيافتند.[8] بنا به نقل خطيب: قَرظَة بن كعب گفته است: وقتي ما از مدينه خارج ميشديم عمر ما را بدرقه كرد. آنگاه پرسيد: ميدانيد چرا شما را بدرقه كردم؟ خواستم به شما بگويم در شهرهايي كه ميرويد مردم را سرگرم حديث رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ نكنيد من نيز شريك شما هستم. قرظه ميگويد: من بعد از آن هرگز حديثي نقل نكردم.[9]
ممانعت از خروج صحابه و عدم استفاده از آنها سياستي بود كه عمر با دقت دنبال كرد. كساني چون شعبي، مشكل عثمان را درست در سياست او كه عكس سياست عمر بود جستجو ميكنند. گفته شده: زماني زبير از عمر خواست تا اجازه دهد در جنگها شركت كند. عمر پاسخ داد: اجازه نميدهم اصحاب رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ در شهرها پراكنده شده مردم را به گمراهي بكشانند.[10] همچنين به او اعتراض شد: چرا كساني چون يزيد بن ابي سفيان، سعيد بن عاص، معاويه و فلان و فلان كه از «مؤلفة قلوبهم» و «طلقا» هستند بر سر كار ميگزاري، اما از استفاده از علي، عباس، زبير و طلحه خودداري ميكني؟ او گفت: هراس آن دارد كه اين افراد در شهرها پراكنده شده فسادي برپا كنند.[11] عبدالرحمن بن عوف نيز از عمر پرسيد: چرا اجازهي جهاد به آنها داده نميشود؟ عمر گفت: اگر ساكت باشم و جواب تو را ندهم بهتر از آن است كه جواب سئوال تو را بدهم.[12] توجيه نامقبول احمد امين اين است كه اهميت مدينه سبب شد تا عمر آنان را در شهر نگاه دارد.[13] اين اظهار نظر با ديدگاه شعبي و حسن بصري متفاوت است! ابن سعد در نقلي ميگويد: عمر كساني چون عمرو بن عاص و معاويه و مغيره را بر سر كار ميگمارد، اما كساني چون عثمان و علي و طلحه و زبير و عبدالرحمان بن عوف و نظاير آنها را نه؛ چرا كه دستهي نخست در كارهاي اجرايي قوي و آگاه به امور بودند. به علاوه، عمر بر آنها مُشْرِف بود و سايهي تهديدش بالاي سر آنان بود. زماني از او ميپرسيدند: چرا از اصحاب بزرگ رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ استفاده نميكني؟ پاسخ داد: أَكْرَهُ أنْ أُُدَنِّسَهُم بِالْعَمَل.[14]
عمر مديران سختگير را ميپسنديد حتي اگر از لحاظ تقوا چندان پايبند نبودند. يكي از شهرهايي كه براي عمر مشكل ايجاد كرده بود شهر تازه تأسيس كوفه بود. زماني سعد وقاص حاكم آن بود كه با شكايت مردم برداشته شد. پس از وي عمار ياسر آمد كه او نيز متهم به ضعف شد و عمر او را كنار گذاشت، نفر بعد جبير بن مطعم بود كه وي نيز نتوانست بماند. در اين وقت كه عمر سخت سرگردان شده بود، از مغيره پرسيد: چه كسي را براي كوفه مناسب ميداند؟ مغيره گفت: مرا والي آن شهر كن. عمر گفت: تو مرد فاسقي هستي! مغيره گفت: كفايت (مديريت) من براي تو ميماند و فسق من براي خودم. عمر جواب او را پسنديد و مغيره را به حكومت كوفه گماشت.[15] مغيره پيش از آن، براي چندي حاكم بصره بود. در آنجا با زن شوهرداري به نام امجميل، ارتباط نامشروع داشت، اين كار آن قدر آشكار بود كه چهار نفر او را در حال زنا مشاهده كردند، جز آن كه يك نفر آنان نزد عمر شهادت ناقص داد و همان نيز مغيره را از سنگسار شدن نجات داد. مصادر متفقند كه اشاره عمر باعث شد نفر چهارم شهادت ناقص بدهد.[16] رفتار عمر در استفاده از اين افراد سبب شد تا حذيفة بن يمان به خليفه اعتراض كند كه چرا از افراد فاسق بهره ميگيرد؟ عمر در پاسخ گفت: من از قوت او (در اداهي امور) استفاده ميكنم.[17] زماني نيز، يكي از كساني كه والي ابو موسي اشعري در يكي از مناطق بحرين بود به مدينه آمد. او از يَرْفأ دربان عمر پرسيد: عمر از چه خصلتي بيشتر خوشش ميآيد؟ او گفت: خشونت! آن مرد ميگويد: وقتي من نزد خليفه حاضر شدم قيافهاي خشن به خود گرفتم. احساس كردم كه توجه عمر به من بشيتر شد. پس از چندي از من پرسيد: در كجا مشغول به كار هستي؟ پاسخ دادم. عمر گفت: از اين پس مستقيم از طرف خود ما در آن ناحيه باش.[18]
يكي از نكات مهم دربارهي كارگزاران عمر، نظارت عمر بر برخورد آنان با مردم و نيز با بيت المال بود. او كنترل ويژهاي بر آنان داشت و در وقت رفتن به محل خدمت ثروت آنان را ثبت ميكرد. عمر تقريباً همه ي كارگزاران خود را در اين باره خطاكار دانسته[19] و در وقت بازگشت اموال آنان را دو نيمه ميكرد، نيمهاي را به آنان پس داده و نيمي ديگر را به بيت المال ميسپرد. اين كار را در اصطلاح «مشاطرهي اموال» ميگويند. طبيعي چنين بود كه عمر اعتقادش اين بود كه آنان اين اموال را به ناحق گردآوري كردهاند، اما چون راه خاصي براي جدا كردن اموال باطل و غير باطل نميشناخت چنين به ذهنش رسيد كه در همهي موارد ـ مگر چند مورد ـ اموال آنان را به اين صورت تقسيم كند. يكي از اين واليان ابو هريره بود كه در بحرين حكومت ميكرد. زماني كه به مدينه بازگشت عمر اموال او را مشاطره كرد و دستور داد او را تنبيه كردند. پس از آن از وي خواست تا به سر كار خود بازگردد![20] ابو هريره گفت: حاضر نيست برود، زيرا هم اموالش گرفته شده و هم آبرويش ريخته شده است. به علاوه كتك هم خورده است![21] عمروبن عاص نيز اموالش مورد مشاطره قرار گرفت.[22] ابو موسي اشعري، حارث بن كعب و عتبة بن ابي سفيان كه مسئول گردآوري صدقات در طائف بود اموالشان مورد مشاطره قرار گرفته است.[23]
ابوبكره از ديگر واليان او بود كه اموالش مشاطره شد. او به عمر اعتراض كرد و گفت: اگر همهي اين مال از آن خداست، چرا همهي آن را نميگيري، و اگر از آن ماست، چرا چنين ميكني؟[24] همانگونه كه گذشت، عمر پس از مشاطرهي اموال، بار ديگر آنان را به سر كارشان باز ميگرداند. امام علي ـ عليه السّلام ـ هم، مانند انتقاد ابوبكره را به عمر وارد ميدانست؛ به ويژه آن كه چرا بار ديگر آنان را به سر كارشان باز ميگرداند. نمونهي آن چنين بود كه عمر يكي از كارگزاران را كه از يمن آمده و لباسي زيبا به تن داشت، دستور داد لباسش را از تنش بيرون آورده و بار ديگر او را به محل خدمتش بازگردانند.[25] عمر شنيد كه والي او در شهر حمص خانهي زيبايي ساخته و درباني نيز براي آن قرار داده است. كسي را فرستاد تا در خانهي او را بسوزاند، اما پس از چندي او را مجدداً به سر كارش فرستاد.[26] در اين مشاطره حتي كساني چون سعد بن ابي وقاص نيز گرفتار شدند. بلاذري فهرستي از حاكماني كه چنين برخودي با اموالشان شد به دست داده است: نافع بن حارث، نفيع بن حارث، بِشْر بن مُحْتَفر، جِزّ بن معاويه، خالد بن حارث، قيس بن عاصم، سَمُرة بن جُندَب، مُجاشِع بن مسعود، شِبْل بن معبد و ابو مريم بن مَحْرش، اين افراد همان طور كه بلاذري گفته عمدتاً مسئوليت اموال و صدقات را در شهرها داشتهاند.[27] البته نام كساني چون سلمان و عمار بن ياسر در شمار اين افراد نيامده است.
نظارت بر كارگزاران، در سياستهاي عمر به صورت يك اصل مطرح بود. اين كنترل بيشتر از جهت مالي اعمال ميشد. زماني كه عمر شنيد عمروبن عاص از بيت المال پولي برداشته، به وي نوشت: كساني از مهاجرين نخست نزد من بودند كه برتر از تو بودند، اما من تو را فرستادم با اين اميد كه تو نياز كمتري داري، پس از آن محمد بن مَسْلمه را نزد او فرستاد تا اموال وي را مشاطره كند.[28] در نقل ديگري آمده است: عمر شنيد كه عياض بن غنم به رفاه در افتاده لباس نرم ميپوشد و غذاي لذيذ ميخورد. محمد بن مسلمه را فرستاد تا او را بياورد. وقتي او را آورد، عصا و لباسي به او داد. آنگاه سيصد گوسفند به او سپرد تا آنها را به چرا ببرد. او طي دو ماه به اين كار مشغول بود. زماني تصميم گرفت تا با وساطت همسر عمر خود را از اين وضعيت برهاند، وقتي عمر از اين كار خبردار شد، به همسرش تندي كرده گفت: تو را چه به اين كارها! تو تنها يك وسيلهي عيش هستي كه پس از اتمام كار،كنار گذاشه ميشوي![29] در كار من و مسلمانان دخالت ميكني؟ پس از آن با وساطت عثمان او را باز گرداند و از او تعهد گرفت ديگر به آن وضعيت باز نگردد. او پذيرفت و به محل كارش بازگشت.[30]
گاهي عمر همراه كسي به در خانهي عمالش ميرفت. او ساكت ميماند تا رفيقش اجازه ورود بگيرد، آنگاه سرزده همراه او به خانه در ميآمد و به اين ترتيب ميكوشيد تا بر زندگي آنان نظارت داشته باشد.[31] زماني شنيد كه سعد بن ابي وقاص قصري ساخته و دري در بيرون آن گذاشته است. عمر كسي را فرستاد تا به كوفه رفته آن در را آتش زده و باز گردد.[32] البته برخي كارگزاران عمر براي خود زندگي مرفهي داشتند كه عمر چندان بر آنان سخت گيري نميكرد، نمونهي آن عمروبن عاص و يزيد بن ابي سفيان بودند.[33] اين ميتوانست برخاسته از اعتماد او به مديريت آنان باشد. در مواردي نيز او به افرادي دلبستگي داشت. به عنوان نمونه، عمر علاقهي ويژهاي به زيد بن ثابت داشت، زمان ابوبكر از عمر خواست تا او را كه نوجواني بود، به كاري در امور ماليه بگمارد. وقتي عمر بر سر كار آمد و زيد با اموالي نزد او بازگشت، عمر هر چه پول همراه آورده بود به خود او بخشيد.[34] زماني عمر شنيد كه ابو موسي اشعري يكي از جنگجويان سپاه را شلاق زده و سر او را تراشيده است، به ابوموسي نوشت: اگر اين كار را به طور آشكار انجام داده بايد اجازه دهد در همان وضعيت قصاص شود، اگر هم در پنهاني بوده باز اجازه دهد تا به طور پنهاني قصاص شود. زماني كه ابو موسي آماده شد تا قصاص شود آن مرد او را بخشيد.[35]
به هر روي فرمانها و نامههاي او به حاكمان بلاد، بازخواست او از اميران شهرها و تأكيد و تحريض آنان بر رعايت انصاف، فراوان در مصادر ياد شده است.[36] اين وضعيت به هر دليل بود پس از عمر دنبال نشد، عثمان در طي سالهاي متمادي خلافت خود، اوضاع كارگزاران خود را رها كرده بود. همين وضعيت مانع از آن شد كه شخصيتي چون امام علي ـ عليه السّلام ـ بتواند اوضاع را كنترل كند. راوي نقل ميكند: مالي را نزد عمر آوردند فرزند او در همي برداشت در دهانش گذاشت و رفت. عمر در پي او رفته پول را از او گرفت. راوي ميافزايد: نزد عثمان بودم مالي آوردند. فرزندش پولي برداشت و بعد خادمش، اما عثمان اعتراضي نكرد، به گريه افتادم. علت را پرسيد، قصه را شرح دادم. عثمان گفت: عمر به خاطر خدا به خويشانش نداد و من به خاطر خدا به خويشانم ميدهم![37]
عمر در ميان كارگزاران خود، از يك نفر به طور محسوس، هيچ گونه باز خواستي نكرد. او معاويه پسر ابوسفيان بود كه حتي ديرتر از پدرش مسلمان شد. استفاده از معاويه طي شش سال آخر خلافت در سمت حاكم دمشق، از مسايل حساس دورهي خلافت اوست. خليفه متهم شده كه بدين طريق، نقش عمدهاي در تثبيت موضع بنياميه در شام داشته است.
عمر در حالي كه او را كسراي عرب ميخواند، از كار بركنارش نكرد.[38] يك بار نيز به او گفت كه او امر و نهي نميكند.[39] در همان دورهي عمر، شامات تماماً در اختيار معاويه قرار گرفت.[40] در وقت مرگ نيز به شوراي شش نفره گفت: با يكديگر اختلاف نكنيد كه معاويه در شام است![41] قاضي عبدالجبار، سني متعصب نيز ميگويد: با اينكه عمر شديداً مراقب عُمّال خود و عوض كردن آنان بود، به هيچ روي چنين برخوردي با معاويه نكرد.[42] ابوبكر اصمّ از متكلمان، ميگفت: معاويه در جنگ خود با علي ـ عليه السّلام ـ محق بوده چون عمر او را نصب كرده بوده است![43] بعدها سيرهي سياسي و ديني عمر به صورت يك سنت درآمد. يك بار كه در حضور عثمان و معاويه، ميان طلحه و علي ـ عليه السّلام ـ نزاع بر سر «مشربهاي» پيش آمد، معاويه گفت: آيا در زمان عمر مستقر بود،! گفتند: آري، گفت مگر ميشود چيزي را كه در عهد او مستقر بود تغيير داد؟[44]
پيش از معاويه، برادرش يزيد، فرماندهي و فرمانداري بخشهايي از شام را عهدهدار بود. اين امر از زمان ابوبكر مطرح شده بود. زماني كه ابوبكر، خالد بن سعيد را به فرماندهي سپاهياني در شام گماشت، عمر اصرار كرد تا يزيد بن ابي سفيان را به جاي خالد بن سعيد بفرستد زيرا خالد بن سعيد، كه از طرف رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ در يمن بود، پس از رحلت رسول الله ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ بازگشت و از روي كار آمدن ابوبكر، به علي ـ عليه السّلام ـ گله كرد. عمر به همين دليل يزيد بن ابي سفيان (را كه از طلقا بود) بر او مقدم داشت.[45] پس از مرگ يزيد، برادرش معاويه جايگزين او شد و در چهار سال پاياني خلافت عمر، معاويه حاكم شامات بود.[46] جاحظ دربارهي سير تقويت موضع معاويه در شام از زمان ابوبكر تا عثمان، تعبيرات جالبي دارد.[47]
در ميان كارگزاران خليفه، جداي از مغيره، افراد فاسق ديگري نيز بودند، يكي از آنان قدامة بن مظعون بود كه شرابخواري كرد و به همين جهت حد خورد.[48] نعمان بن عدي والي ديگر او اشعاري در خمريات ميسرود.[49] به عمر خبر دادند كه او كارها را به بهترين صورت انجام ميدهد اما وقت نماز حاضر نميشود.[50]
در پايان اين قسمت مناسب است به نكات ديگري كه در انتخاب كارگزاران مورد نظر خليفه بود اشاره كنم. خليفه در اوائل كار عراق و شام، نشان داد كه اگر فرماندهان را از صحابه بزرگ نميگمارد اما نبايد از محدودهي قريش و همپيمانان او نظير ثقيف و احياناً انصاري كه مورد اعتماد اويند تجاوز كند. بنابراين به رغم آن كه مثني بن حارثه در عراق قدرتي به هم زده بود، و ظاهراً نيز مورد اعتماد بود، از منصوب كردن او به فرماندهي در جنگ با ايرانيان پرهيز كرد. زماني نيز كه عُتبة بن غزوان مؤسس شهر بصره از امر و نهي سعد بن ابي وقاص گه كرد، عمر به او گفت: چرا امارت يك قريشي را نميخواهد بپذيرد؟ به علاوه، عمر ميكوشيد تا كارگزاران را از اهالي شهرها انتخاب كند نه از باديه نشينان. زماني كه او از عتبه شنيد كه مجاشع بن مسعود را به جاي خود در بصره گماشته و چون او موقتاً نبوده مغيرة بن شعبه را نصب كرده تا مجاشع بيايد، عمر گفت: بهتر است همان مغيره حاكم بصره باشد نه مجاشع. چون مجاشع «اهل وبر» است و مغيره «اهل وبر» يعني شهر نشين.[51] مغيره فردي ثقفي و ساكن طائف بود.
[1] . خليفة بن خياط تصريح ميكند كه معاويه در سالهاي پاياني خلافت عمر حاكم تمامي شامات بوده است.
[2] . تاريخ خليفة بن خياط، صص156 ـ 153.
[3] . مروج الذهب، ج2، ص306.
[4] . طبقات الكبري، ج3، ص499.
[5] . الكامل في التاريخ، ج2، ص361؛ تاريخ الخلفاء، ص106.
[6] . تاريخ الطبري، ج4، ص397؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج2، صص160 ـ 159.
[7] . تاريخ الطبري، ج4، ص396.
[8] . شرف اصحاب الحديث، ص87.
[9] . همان، ص88.
[10] . شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج20، ص20.
[11] . همان، ج9، صص30 ـ 29؛ و نك: الفتنة الكبري، صص 81ـ 80.
[12] . تاريخ اليعقوبي، ج2، ص158؛ همانجا آمده است كه او گفت: اگر اجازه خروج به قريش را بدهد مردم را به چپ و راست ميكشانند.
[13] . فجر الاسلام، ص172.
[14] . طبقات الكبري، ج3، ص183، 283.
[15] . تاريخ اليعقوبي، ج2، ص155؛ العقد الفريد، ج1، ص22؛ نثر الدر، ج2، ص80.
[16] . تاريخ اليعقوبي، ج2، ص146؛ المصنف، عبدالرزاق، ج7، صص 385 ـ 384؛ الاغاني، ج16، ص94؛ دربارهي موارد ديگر نك: المصنف، عبدالرزاق، ج7، ص219، 217.
[17] . غريب الحديث، ج3، ص239؛ الفائق، ج3، ص215.
[18] . العقد الفريد، ج1، صص15ـ 14.
[19] . به عنوان مثال ابو هريره را متهم به دزدي كرد. نك، طبقات، ج4، ص335.
[20] . عيون الاخبار، ج1، ص54 ـ 53؛ فتوح البلدان، ص93؛ العقد الفريد، ج1، ص45.
[21] . طبقات الكبري، ج4، ص335.
[22] . شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج1، ص175.
[23] . العقد الفريد، ج1، ص46.
[24] . همان،ج1، ص46.
[25] . نهج السعاده، ج1، ص112.
[26] . حياة الصحابه، ج2، ص210، از: كنز العمال، ج3، ص166.
[27] . توح البلدان، صص90، 266، 396.
[28] . شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج1، ص174.
[29] . انما انت لعبة يلعب بك، ثم تتركين.
[30] . تاريخ المدينة المنوره، ج3، ص817؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج1، ص178 (با اندكي اختلاف).
[31] . تاريخ المدينة المنوره، ج3، ص836.
[32] . اخبار الطوال، ص124؛ فتوح البلدان، ص277.
[33] . نك: تاريخ المدينة المنوره، ج3، ص833.
[34] . تاريخ المدينة المنوره، ج3، صص855 ـ 854؛ الاصابه، ج1، ص85.
[35] . تاريخ المدينة المنوره، ج3، ص809.
[36] . نك: مجموعهاي از اين فرمانها و نامهها و خطبهها در: شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد،ت ج12، صص196 ـ 194. او به مردم شهرها نوشت: من عمال خود را نفرستادهام كه به شما ظلم كرده يا اموالتان را بگيرند. من آنان را فرستادهام تا به شما دين و سنت را تعليم دهند، هر كسي جز اين كرد، به من شكايت كنيد تا او را قصاص كنم و ديدم كه رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ چنين ميكرد: ابن ابي الحديد، ج12، ص22 و براي سختگيري كه ناشي از عدم فهم آيات قرآني بود نك: همان، ج12، صص15، 17.
[37] . نك: الامالي في آثار الصحابه، صص53 ـ 54؛ ميراثي كه اهل سنت به عنوان سيرهي «خلفاي راشدين» ميشناسند، منهاي آنچه از امام علي ـ عليه السّلام ـ رسيده و بيشتر در فرهنگ شيعه انعكاس يافته، نه از ابوبكر و عثمان بلكه از عمر ميباشد. آنچه تاريخ، از اين ميراث نقل كرده، فراوان بوده و نوعاً اهل سنت مقبولات آن را كه در نامهها و كلمات قصار عمر آمده اخذ كردهاند. بايد پذيرفت كه صرف نظر از مسايل خاصِ خليفه در ارتباط با امامت، بنيهاشم، و برخي از احكام فقهي و ارزشهاي ديني، آنچهِ باقي مانده در قياس با سيرهي عثمان، امويان و بسياري از عباسيان، جايگاه برتري داشته و دارد. تصوير اين ميراث براي اصلاح طلبان سني در هر زمان قابل توجه بوده و نميتوانسته مورد انكار قرار گيرد. بنگريد: تاريخ فلسفه در اسلام، ج2، مقالهي «تفكر سياسي در صدر اسلام» عمدتاً بر پايهي همان مقبولات منقول از عمر بنا نهاده شده و تصويري ايدهآل از حكومت اسلامي و اصول سياست اسلامي ارائه داده است؛ خليفه معتقد بود كه اموال بيت المال، مال شخصي او نيست بلكه «مال الله» است كه در اختيار او قرار گرفته (طبقات الكبري، ج3، صص275 ـ 276)، در حالي كه بعدها عثمان آن را ملك شخصي خليفه تلقي ميكرد؛ عمر خود در شهر به عنوان يك «عسس» حركت ميكرد. (طبقات، ج3، ص281).
[38] . نثر الدر، ج2، ص61؛ العقد الفريد، ج3، ص365.
[39] . دلايل الصدق، ج3، ق1، ص312 از طبري، ج6، ص184.
[40] . تاريخ خليفة بن خياط، ج1، ص157 بر خلاف نظر ابن كثير كه معتقد است كه عمر برخي از مناطق شامات را در اختيار او قرار داده بود. نك: البداية و النهايه، ج8، ص124.
[41] . نثر الدر، ج2، ص37.
[42] . تثبيت دلائل النبوة، ص593.
[43] . مسائل الامامه، ص60.
[44] . نك: انساب الاشراف، ج4، ص499، ش1286؛ در اين باره، شواهد متعددي را ابن عساكر آورده است. نك: مختصر تاريخ دمشق، ج25، صص18 ـ 25؛ و نك: صص 73 ـ 44.
[45] . المصنف، عبدالرزاق، ج5، ص454.
[46] . تاريخ المدينة المنوره، ج3، ص838.
[47] . رسائل الجاحظ، الرسائل السياسيه، ص344.
[48] . الاشتقاق، ص13؛ الفائق، ج1، 431؛ طبقات الكبري، ج5، صص561 ـ 560.
[49] . نسب قريش، مصعب زبيري، ص382.
[50] . طبقات الكبري، ج5، ص560.
[51] . معجم البلدان، ج1، 432.
رسول جعفريان - تاريخ سياسي اسلام (تاريخ خلفا)، ص75