اگر اين سخن درست باشد كه در حيات رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ دو جريان سياسي مختلف در ميان مهاجران وجود داشته و كساني براي به دست آوردن خلافت تلاش ميكردهاند، بايد پذيرفت كه ميان امام و شيخين از همان زمان مناسبات خوبي نبوده است. در اخبار سيره چيزي كه شاهد نزاع اينان باشد ديده نشده، اما هيچ خاطرهاي نيز كه رفاقت اينها را با يكديگر نشان دهد وجود ندارد. دشمنيهاي عايشه با امام علي ـ عليه السّلام ـ كه به اعتراف خودش از همان زمان پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ وجود داشته ميتواند شاهدي بر اختلاف آل ابيبكر با آل علي تلقي شود. گفتهاند زماني كه فاطمه ـ عليها السّلام ـ رحلت كرد، همهي زنان پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ در عزاي بنيهاشم شركت كردند، اما عايشه خود را به مريضي زد و نيامد و حتي براي علي ـ عليه السّلام ـ چيزي نقل كردند كه گويا عايشه اظهار سرور كرده بود.[1] هر چه بود، بلافاصله پس از خلافت ابوبكر، و اصرار امام در اثبات حقانيت خود نسبت به خلافت، سبب بروز مشكلاتي در روابط آنان شد. حمله به خانهي امام و حالت قهر حضرت فاطمه ـ عليها السّلام ـ و عدم اجازه براي حضور شيخين بر جنازهي آن حضرت،[2] اختلاف را عميقتر كرد. از آن پس امام گوشهگير شد و به سراغ زندگي شخصي رفت. حكومت انتظار داشت كه امام، همان طور كه بيعت كرده، دست از ادعاي امامت خود نيز بردارد و شمشير به دست براي استوار كردن پايههاي قدرت آنان با مخالفانشان، از مرتدان و غيره بجنگد. امام اين درخواست را رد كرد.[3] با چنين موضعي، طبيعي بود كه حكومت بايد او را در ديدگان مردم تحقير كند. اين سياست ميتوانست به انزواي بيشتر آن حضرت بينجامد.
امام در نفرين به قريش فرمود: خدايا! من از تو بر قريش و آن كه قريش را كمك كند ياري ميخواهم «فَإِنَّهُمْ قَطَعُوا رَحِمِي وَ صَغَّرُوا عَظِيمَ مَنْزِلَتِيَ وَ أجْمَعُوا عَلَي مُنَازَعَتِي أمْراً هُوَ لِي»[4] آنان پيوند خويشي مرا بريدند و رتبت والاي مرا خرد كردند و در چيزي كه حق من بود، با من به ستيز پرداختند. امام در ادامه ميفرمايد: نگريستم و ديدم نه مرا ياري است نه مدافعي و مددكاري جز كسانم، كه دريغ آمدم به كام مرگشان برانم، پس خار غم در ديده خليده، چشم پوشيدم.»[5] اين سخن امام اشارت به سياست خلفا در تحقير امام است. امام در خطبهي شقشقيه نيز با اشاره به شورا ميفرمايد: چون زندگاني او (عمر) به سر آمد، گروهي را نامزد كرد، و مرا در جملهي آنان درآورد. خدا را چه شورايي! من از نخستين چه كم داشتم كه مرا در پايهي او نپنداشتند و در صف اينان داشتند.[6]
قرار گرفتن امام در كنار كساني چون طلحه و زبير و عثمان، براي امام شكننده بود. تازه در اين جمع هم امام را تحقير كردند. عجيب آن است كه عمر در زماني كه شش نفر را برگزيد، هر يك از آنان را متهم به صفتي كرد. در اين ميان، صفتي به امام نسبت داد كه بياندازه بيپايه بود و در عين حال خرد كننده. عمر امام را متهم كرد كه «فيه دُعابة»[7] فرد شوخي است. بعدها معاويه[8] و عمر و بن عاص بر اساس همين سخن عمر، دربارهي امام ميگفتند: فيه تلعابه.[9] امام اتهام عمر و بن عاص را به شدت رد كرده و اين در اصل، رد سخن عمر بود.[10]
زندگي امام در انزواي مدينه، سبب شد تا آن حضرت ناشناخته باقي بماند. زمان به سرعت ميگذشت و امام تنها در مدينه، آن هم در ميان چهرههاي قديمي صحابه، چهرهاي آشنا بود. اما در عراق و شام كسي امام را نميشناخت. تنها برخي قبايل يمني كه از زمان سفر شش ماههي امام به يمن آن حضرت را ديده بودند، با وي آشنايي داشتند.[11] جندب بن عبدالله ميگويد: زماني پس از بيعت با عثمان به عراق رفتم، در آنجا براي مردم فضايل علي ـ عليه السّلام ـ را نقل ميكردم. بهترين پاسخي كه از مردم ميشنيدم اين بود كه، اين حرفها را كنار بگذار، به چيزي فكر كن كه نفعي برايت داشته باشد. من ميگفتم: اين مطالب، چيزهايي است كه براي هر دوي ما سودمند است، اما طرف برميخاست و ميرفت.[12]
به نقل ابن ابي الحديد، تحليل محمد بن سليمان اين بوده كه يكي از عوامل اختلاف در دورهي عثمان، تشكيل شورا بود. زيرا هر يك از اعضاي شورا به هوس خلافت افتادند. طلحه از كساني بود كه در انتظار خلافت ميبود. زبير نيز، هم به او كمك ميكرد و هم خود را لايق حكومت ميديد. اميد آنان به خلافت بيش از اميد امام علي ـ عليه السّلام ـ بود. دليلش آن بود كه شيخين او را از چشم مردم ساقط كرده و حرمت او را در ميان مردم شكسته بودند. به همين جهت او فراموش شده بود. بيشتر كساني كه فضايل او را در زمان پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ ميشناختند مرده بودند و نسلي به پيدايي درآمده بود كه او را همانند ساير مسلمانان ميدانست. از افتخارات او تنها همين مانده بود كه پسر عموي پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ، همسر دختر او و پدر نوادگان او است. باقي امور فراموش شده بود. قريش نيز چنان بغضي به او ميورزيد كه به هيچ كس چنان نبود. قريش به همين اندازه طلحه و زبير را دوست ميداشت، زيرا دليلي براي كينه به آنها وجود نداشت.[13] ابن ابي الحديد پس از اشاره به اين نكته كه مردم در صفين، منتظر بودند تا حضور عمار را در يك جبهه معيار حقانيت آن جبهه بدانند ميگويند: تعجب از اين مردم است كه عمار را به عنوان ملاك حق و باطل ميپذيرند اما خود علي را كه پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ حديث ولايت را دربارهاش فرموده و نيز فرمود: لا يُحِبّك إلاّ مؤمن و لايُبغِضُكَ إلا منافق، معيار قرار نميدهند! دليل اين مطلب آن است كه تمامي قريش از همان آغاز در پوشاندن فضايل او، فراموش كردن ياد او، محو خصايص او و حذف مرتبت والاي او از سينههاي مردم كوشيدند.[14] ابن ابي الحديد تحليل جالبي از علل بغض قريش نسبت به امام علي ـ عليه السّلام ـ به دست داده است.[15]
يك بار كسي از امام علي ـ عليه السّلام ـ پرسيد: به اعتقاد شما، اگر رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ فرزند پسري ميداشت كه بالغ و رشيد بود، آيا عرب حكومت را به او ميسپرد؟ امام پاسخ داد: اگر جز آنچه من ميكردم انجام ميداد، او را ميكشتند. عرب از كار محمد ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ متنفر بود و نسبت به آنچه خداوند به او عنايت كرده بود، حسادت ميورزيد... آنان از همان زمان حضرت كوشيدند تا كار را پس از رحلت آن حضرت، از دست اهلبيت او خارج كنند. اگر نبود كه قريش نام او را وسيلهاي براي سلطهي خويش قرار داده و نردبان ترقي خود ميديد، حتي يك روز پس از رحلت آن حضرت خدا را نميپرستيد، و به ارتداد ميگراييد... اندكي بعد فتوحات آغاز شد؛ سيري پس از گرسنگي و ثروت پس از ناداري. اين سبب شد تا اسلام عزيز شودو دين در قلوب بسياري از آنان جاي گيرد، چرا كه به هر حال اگر حق نبود چنين و چنان نمي شد. بعد از آن اين فتوحات را به فكر و تدبير اميران نسبت دادند. در اين ميان عدهاي را بزرگ كرده و عدهي ديگري را از ياد مردم بردند: «فكنّا ممن خَمُلَ ذكره و خبت ناره و انقطع صوتُه و صيتُه، حتي أكل الدهر علينا و شرب، و مضت السنون و الأحقاب بما فيها، و مات كثير ممن يُعرَف و نشأ كثير ممن لايُعرَف»؛ ما از كساني بوديم كه يادش به فراموشي سپرده شده، نورش به خاموشي گراييد و فريادش قطع شد، آن چنان كه گويي زمانه ما را بلعيد. سالها به همين منوال گذشت، بسياري از چهرههاي شناخته شده مردند و كساني كه ناشناخته بودند، برآمدند. در اين شرايط فرزند پسر چه ميتوانست بكند. ميدانيد كه رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ مرا به خاطر خويشي به خود نزديك نميكرد. بلكه براي جهاد و نصيحت چنين ميكرد.[16] درست به دليل همين فراموشي امام در جامعهي مسلمانان بود كه آن حضرت در دورهي خلافت، ميكوشيد تا از هر فرصتي براي معرفي خود و تلاشهايش براي اسلام در زمان رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ براي مردم سخن بگويد.[17]
روابط امام با ابوبكر بسيار سرد بوده و گويا خاطرهاي باقي نمانده است. در برخورد با عمر خاطرات زيادي به دست آمده است كه عمدتاً كمكهاي قضايي امام به عمر و نيز پاسخ به برخي رايزنيهاي عمر با امام است كه برخي در نهج البلاغه هم منعكس شده است. عمر از پرخاش ظاهري به امام خودداري كرده و در ظاهر به امام حرمت مينهاد؛ اما عثمان چنين نبود، او تحمل اظهار نظرهاي امام را نداشت؛ يكبار به امام گفت: تو نزد من بهتر از مروان بن حكم نيستي!.[18] عباس از عثمان خواست تا هواي امام را داشته باشد. عثمان گفت: اولين حرف من با تو اين است كه اگر علي خودش بخواهد، كسي نزد من عزيزتر از او نخواهد بود.[19] البته امام حاضر نبود به خاطر عثمان و رفاقت با وي از بيان انحرافات و ايراد انتقاد چشم پوشي كند. به همين دليل روابط امام با عثمان، از جهتي نزديكتر و از جهت ديگر تندتر شد.[20] يك بار كه زني از انصار با يكي از زنان بنيهاشم نزاعي داشت، پس از آنكه به نفع زن انصاري حكم شد، عثمان به او گفت: اين رأي پسر عموميت علي است![21] مخالفت با حكومت براي امام كار دشواري بود. امام، به ويژه در سالهاي نخست كوشيد تا با پناه بردن به انزوا خود را از رو در رو شدن با حكومت باز دارد. سرنوشت سعد بن عباده تجربهي تلخي و در عين حال عبرتآميز بود. سعد با ابوبكر بيعت نكرد و ناگهان در زمان خلافت خليفهي اول يا دوم، خبر رسيد كه جِنّيان در شام او را كشتند. برخي از مصادر اشاره دارند كه قتل او سياسي بوده است.[22]
ابن ابي الحديد ميگويد: من از استادم ابو جعفر نقيب[23] پرسيدم: شگفتي من از علي ـ عليه السّلام ـ است كه چگونه در اين مدت طولاني بعد از وفات رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ زنده ماند و با وجود آن همه كينههاي قريش، جان سالم بدر برد. ابو جعفر به من گفت: اگر او خود را تا به آن اندازه كوچك نكرده و به كنج انزوا نخزيده بود، كشته شده بود. اما او خود را از يادها برد و به عبادت و نماز و قرآن مشغول كرد، و از آن زيّ و روش نخست خود خارج شده و شمشير را به فراموشي سپرد، گويي چون ناجوانمردي كه توبه كرده، به سير در زمين پرداخته و يا راهب در كوهها است. و از آن جا كه به اطاعت حاكمان زمان پرداخت، و خود را در برابر آنان كوچك كرد، او را رها كردند؛ اگر چنين نكرده بود او را به قتل رسانده بودند. او سپس به اقدام خالد براي قتل امام اشاره ميكند.[24] مؤمن الطاق نيز بر اين باور بود كه عدم تلاش سياسي از طرف امام در اين دوره، ترس از آن بوده است كه مبادا جنيان او را (همانند سعد) بكشند.[25]
البته اين بدان معنا نبود كه امام از فرصتهاي مناسب براي حق از دست رفتهي خود تلاش نكند. آن حضرت در همان مرحلهي نخست براي چند ماه از بيعت خودداري كرد.[26] به علاوه در همان روزهاي نخست، دست زن و فرزندان خود را گرفت و به خانههاي انصار رفت تا حق از دست رفته را باز يابد. اين اصرار در حدي بود كه او را متهم كردند كه حريص بر خلافت است. امام فرمود: يكي گفت: پسر ابوطالب! تو بر اين كار بسيار آزمندي! گفتم: نه، به خدا سوگند شما آزمندتريد. ـ به رسول خدا ـ دورتر و من بدان نزديكترم (خاصترم). من حقي كه از آنم بود خواستم، و شما نميگذاريد، و مرا از رسيدن به آن باز ميداريد.[27] امام نظير اين استدلال را فراوان داشتند: «يا معشر قريش! إنا أهل البيت أحقّ بهذا الأمر منكم، أما كان فينا من يقرء القرآن و يعرف السنَّة و يدين بدين الحقّ»؟[28] اي قريشيان! ما از شما نسبت به خلافت سزاوارتريم. آيا در ميان ما نيست كسي كه قرآن ميخواند، سنت را ميشناسد و به دين خداوند باور دارد؟
دربارهي ارزيابي امام از خلافت سه خليفه، بايد گفت: امام در هيچ زماني آزاد نبود تا ارزيابي خود را از شيخين به دست بدهد. بر عكس نسبت به عثمان، هر آنچه كه به آن اعتقاد داشت، فرصت بازگو كردن آن را داشت. دليل اين امر اين بود كه سپاه او در كوفه، كساني بودند كه جز عدهي محدودي، شيخين را پذيرفته بودند و امام نميتوانست در جمع آنان در سخن گفتن دربارهي آنان آزاد باشد. يك بار كه فرصتي به دست آمد، به بيان بخشي از رنجهاي خود پرداخت و بالافاصله از ادامهي سخن باز ماند و در برابر اصرار ابن عباس به ادامهي صحبت فرمود: «تلك شقشقةٌ هَدَرَت»، نه ابن عباس! آنچه شنيدي شعلهي غم بود كه سر كشيد.[29]
با همهي احتياطي كه امام داشت، در زمان شوراي خلافت، حاضر به پذيرفتن شرط عبدالرحمان بن عوف براي قبول خلافت نشد. ابن عوف شرط كرد: اگر امام بپذيرد تا افزون بر عمل كتاب خدا و سيرهي رسول ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ به سيرهي شيخين (ابوبكر و عمر) عمل كند، حاضر است خلافت را به او واگذار كند، اما امام فرمود: تنها به اجتهاد خود عمل خواهد كرد. اين رد آشكاري از امام نسبت به روش و سيرهي شيخين (ابوبكر و عمر) بود كه به اعتقاد امام دست كم بخشهايي از آن بر خلاف سيرهي رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ و بر پايهي اجتهادي نادرست صورت گرفته بود. امام اطاعت خود را نيز از ابوبكر، در اموري عنوان كرد كه او از خدا اطاعت ميكرده است.[30] سخنان امام در دورهي خلافت، و نيز روش برخورد امام با مسائل مختلف نشان ميدهد كه امام شيوهي سه خليفهي گذشته را تائيد نميكرده است و بعدها معاويه در نامهاي به امام نوشت كه تو بر خلفاي پيشين حسد برده بر آنان بغي كردي! امام در پاسخ او نوشتند: «و پنداشتي كه من بدِ همهي خلفا را خواستم و به كين آنان برخاستم. اگر چنين است ـ و سخنت راست است ـ تو را چه جاي بازخواست است؟ جنايتي بر تو نيايد تا از تو پوزش خواستند... و گفتي مرا چون شتري بيني مهار كرده ميراندند تا بيعت كنم. به خدا كه خواستي نكوهش كني، ستودي، و رسوا سازي، خود را رسوا نمودي. مسلمان را چه نقصان كه مظلوم باشد و در دين خود بيگمان؛ يقينش استوار و از دو دلي به كنار؟... و از اين كه بر عثمان به خاطر برخي بدعتها خرده ميگرفتم، پوزش نميخواهم.»[31]
با وجود انتقادات صريح امام، به ويژه برخورد امام در شورا، نميتوان به داشتن برخي پيوند سببي ميان امام و عمر براي اعتقاد امام به درستي حكومت آنان استناد كرد. حتي تمجيدهايي كه امام از برخي از خلفا در قياس با برخي ديگر دارد دليلي بر پذيرش سيرهي آنان از سوي امام نيست. زماني كه امام دريافت توانايي درافتادن با اين حزب را ندارد، و نيز به مصلحت اسلام نيست تا مبارزهاي را آغاز كند، راه مصالحه در پيش گرفت. امام در چندين مورد بيعت خود با ابوبكر و پذيرفتن او را كه به اصطلاح، مهاجر و انصار نيز او را پذيرفته بودند، بر اساس ضرورت و حفظ وحدت ميان مسلمانان توجيه ميكرد.[32] امام در توجيه سكوت خود به اين سخن هارون در برابر موسي ـ عليه السّلام ـ استناد كرد كه گفت: إنّي خشيت أن تقول فَرّقتَ بين بني اسرائيل.[33] امام نسبت به سقيفه ميفرمود: بل عرفت أنَّ حقي هو المأخوذ و قد تركته لهم، تجاوز الله عنهم.[34] در گذشته، اهل سنت همين را نيز كه اهلبيت خود را سزاوارتر از ديگران، يعني خلفاي نخست به خلافت ميدانستند، نميپذيرفتند، اما اكنون جناحهاي نسبتاً روشن اهلسنت قبول دارند كه علي ـ عليه السّلام ـ صرفاً به خاطر وحدت با ابوبكر بيعت كرد، در حالي كه خود را احق به خلافت ميدانست.[35]
به هر روي زندگي منزويانهي امام در آن جامعه، نشان از آن دارد كه هم امام و هم خلفا ميدانستند كه نميتوانند با ديگري به نحوي برخورد كنند كه به معناي تأييد ديدگاه امام دربارهي آنان به ويژه در مسألهي خلافت باشد. در عين حال رفت و شد در مسجد، و حتي برقراري روابط خانوادگي نظير ازدواج عمر با امكلثوم، امري معمول بود. اين ازدواج به اصرار عمر ـ و بنا به برخي از منابع با تهديد او ـ صورت گرفت و امام با وجود مخالفت اوليه، و اصرار عمويش عباس آن را پذيرفت.[36] كما اين كه امام علي ـ عليه السّلام ـ همسر ابوبكر، يعني اسماء بنت عميس را پس از درگذشت او به عقد خود درآورد و فرزند ابوبكر، يعني محمد را در خانهي خويش تربيت كرد. محمد يكي از شيعيان خالص امام بود و تا زماني كه در مصر به دست ايادي معاويه به شهادت رسيد، از ياران وفادار و كارگزاران صديق آن حضرت به شمار ميآمد.
[1] . شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج9، ص198.
[2] . نك: المستدرك، ج3، ص162؛ طبقات الكبري، ج8، صص30 ـ 29؛ التنبيه و الاشراف، ص250؛ وفاء الوفاء، صص996 ـ 995، 1000.
[3] . خبري در فتوح (ج1، ص71 ـ 72) آمده است كه عمر هراس داشت كه پيشنهاد فرماندهي جنگ با مرتدان را به امام بدهد و او نپذيرد؛ به همين دليل، آن را پيشنهاد نكرد.
[4] . نهج البلاغه، خطبهي 172؛ الغارات، ج1، ص309.
[5] . نهج البلاغه، خطبهي 217. اين خطبه در دو مورد در نهج البلاغه آمده كه در اين جا اضافاتي دارد؛ و نك: الجمل، ص123، و در پاورقي همانجا از: الامامة و السياسه، ج1، ص155؛ الغارات، ص204.
[6] . نهج البلاغه، خطبهي 3.
[7] . تاريخ مختصر الدول، ص103.
[8] . شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج1، ص25.
[9] . الامتاع و المؤانسه، ج3، ص183.
[10] . نهج البلاغه، خطبهي 84؛ انساب الاشراف، ج2، ص127، 145، 151؛ نهج السعاده، ج2، ص88.
[11] . در اين باره بنگريد: قبايل يمني و تشيع، اصغر منتظر القائم، قم، دفتر تبليغات اسلامي، 1380.
[12] . شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج9، ص58.
[13] . شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج9، ص28.
[14] . همان، ج8، ص18.
[15] . همان، ج13، ص300 ـ 299.
[16] . همان، ج20، ص299 ـ 298.
[17] . به عنوان مثال، نكـ : نهج السعاده، ج2، صص222، 314.
[18] . مروج الذهب، ج2، ص342.
[19] . انساب الاشراف، ج5، ص14.
[20] . تاريخ المدينة المنوره، ج3، صص1046 ـ 1045.
[21] . تاريخ ا لمدينة المنوره، ج3، ص967؛ منتخب كنز العمال، ج2، ص204.
[22] . نكـ : شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج17، ص223 وي احتمال ميدهد كه خالد بن وليد اين كار را كرده باشد نه ابوبكر (يا در واقع عمر). در هر حال اعتقاد ندارند كه جنيان او را كشته باشند. خبر قتل سعد بن عباده توسط جنيان از عبدالعزيز بن سعيد بن سعد بن عباده نقل شده است. مادلونگ مينويسد: عبدالعزيز دقت نكرده كه آيا اجنّه به دستور خدا يا عمر عمل كردهاند. جانشيني حضرت محمد ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ ، ص56.
[23] . دربارهي وي بنگريد: ابو جعفر النيب، مصطفي جواد، بغداد، 1949.
[24] . همان، ج13، ص301 ـ 302.
[25] . مناقب ابن شهر آشوب، ج1، ص270؛ الاحتجاج، ج2، ص380؛ بحارالانوار، ج29، ص442.
[26] . انساب الاشراف، ج1، ص585؛ الكامل في التاريخ، ج2، ص325.
[27] . نهج البلاغه، خطبهي 172؛ الغارات، ج1، ص308.
[28] . الغارات، ج1، ص307.
[29] . نهج البلاغه، خطبهي 3؛ نثر الدر، ج1، ص274.
[30] . الغارات، ج1، ص307.
[31] . نهج البلاغه، نامهي 28؛ وقعة صفين، صص91 ـ 86. در اينجا متن كامل نامهي معاويه و پاسخ امام آمده است.
[32] . نك: انساب الاشراف، ج2، ص281؛ الغارات، صص111 ـ 110.
[33] . طه، آيهي 94؛ نكـ : المقنع، ص109.
[34] . نكـ : وقعة صفين، ص91.
[35] . تفسير المنار، ج8، ص224.
[36] . برخي از محدثان و نويسندگان از اساس ترديدهايي دربارهي اين ماجرا دارند. در اين باره بنگريد به كتاب: افحام الاعداء و الخصوم بتكذيب ما افتروه علي سيدتنا امكلثوم ـ عليها السّلام ـ الملك الحي القيوم، شمس العلماء السيد ناصر حسين الموسوي الهندي، تحقيق محمد هادي الاميني، تهران، مكتبة نينوي الحديثة.
رسول جعفريان - تاريخ سياسي اسلام (تاريخ خلفا) ، ج2، ص 205