مسلمان شدن ابن مقفّع
ابن مقفع در ابتدا در كيش ماني بود و سالها با آزادي كامل با اسلام و قرآن به مبارزه پرداخته و شبهات و اشكالات زيادي در ميان مردم منتشر ساخته بود. از همين روست كه ميگويند او باب بُرزويه طبيب را به قصد شك انداختن در دل مردم بر كتاب «كليله و دمنه» افزود.[1]
«ابن مقفع» روزي در بغداد از كوچهاي ميگذشت، ناگهان صداي كودكي او را به خود جلب كرد كه با آواز زيبا و صداي دلنشين چنين قرآن ميخواند:
«أَ لَمْ نَجْعَلِ الْأَرْضَ مِهاداً وَ الْجِبالَ أَوْتاداً وَ خَلَقْناكُمْ أَزْواجاً وَ جَعَلْنا نَوْمَكُمْ سُباتاً وَ جَعَلْنَا اللَّيلَ لِباساً وَ جَعَلْنَا النَّهارَ مَعاشاً...»[2]
«آيا زمين را گاهواره و كوهها را ميخهايي قرار نداديم؟ شما را نر و ماده آفريديم و خواب را براي شما وسيله آسايش و آرامش گردانيديم و (تاريكي) شب را براي شما لباس و پوشاكي قرار داديم (تا سياهي شب همچون پرده شما را بپوشاند) و روزي براي شما وقت كار و كوشش گردانيديم...»
ابن مقفع به محض شنيدن كلام خدا در حالي كه سكوت سراپاي وجودش را فراگرفته بود، بياختيار ايستاد ودر تفكّر و سكوت غرق شد، آنقدر ايستاد تا آن پسر بچه سوره را به پايان رساند. او سخن نو شنيده بود كه نه شعر بود و نه نثر. ولي آهنگي زيباتر از شعر و بيان رساتر از نثر داشت. زيبايي لفظ و شيوايي اسلوب و هماهنگي روشن قرآن نظرش را به خود جلب كرد و موجي از لذت و شادي در روانش پديد آمد. لذتي كه قرآن به او داد غير از آن بود كه تا آن وقت از ساير انواع سخن ميبرد.
ابن مقفع كه خود در فصاحت و سخن شناسي بيمانند بود با شنيدن اين آيات تكان دهنده فطرت ديني او بيدار گشت و با هيجان و جذبهاي گفت: شكي نيست كه اين گفتار عالي ساخته انديشه كوتاه بشر نيست. تصادف كوچكي ابن مقفع را با قرآن آشنا كرد، چهره قرآن در نظرش دگرگون شد. احساس كرد كه دنياي جديدي را براي او كشف شده است. بيدرنگ از همانجا برگشت و با قدمهاي محكم به سوي «عيسي بن علي» عموي منصور رفت و گفت: نور اسلام در قلب من تابيده است و دريچهاي از جهان وسيع و پهناور در برابر ديدگانم باز شده و دگرگوني عميقي در من به وجود آمده است و ميخواهم در حضور تو به دين اسلام مشرف شودم. عيسي با تعجب گفت: تو كه يك عمر با قرآن مبارزه كردهاي علّت روي آوردنت به اسلام چيست؟ وي ماجرا را بيان كرد و عيسي در پاسخ گفت: اين كار شايسته است كه در يك مجلس رسمي در حضور علما و امراي لشكر و در نزد طبقات مردم انجام گيرد. بنابراين فردا به همين منظور پيش من بيا.
همان روز شب هنگام ابن مقفع شروع به زمزمه كرد و وردهاي مخصوصي كه مانويان و زرتشتيان موقع غذا خوردن،ميخوانند، خواند. عيسي رو به او كرد و گفت: آيا با اينكه قصد داري مسلمان شوي باز هم طبق روش ديرينه خود به زمزمه مشغول هستي! ابن مقفع گفت: من كه هنوز به طور رسمي به آيين جديد «اسلام» داخل نشدهام و نميتوانم مراسم و تشريفات آن را بجا آورم، چگونه ميتوانم از كيش مانوي دست بردارم و شبي را به روز آورم در حالي كه به هيچ مذهب و كيشي پايبند نباشم. من از اينكه شبي را در بيديني به روز آورم ناراحت هستم. بامداد فردا رسيد، از طرف «عيسي بن علي» مجلس با شكوهي براي اسلام آوردن ابن مقفع ترتيب داده شد. طي مراسمي شهادتين بر زبان جاري كرد و مسلمان شد و موسوم به «عبدالله» و داراي كنيه «ابو محمد» گرديد.
آشنايي او با اسلام و تعاليم حياتبخش قرآن، بينش جديد و عميقي در او به وجود آورد و طرز فكر جهانبينياش را به كلي دگرگون ساخت. او قلم خود را مثل شمشير برنده بود بر ضد دستگاه خلافت منصور به كار انداخت و طوري جهان را بر منصور تنگ كرد كه منصور فرياد زد آيا كسي هست مرا از شر ابن مقفع نجات دهد؟
سرانجام ابن مقفع به دست يكي از دژخيمان منصور بنام «سفيان بن معاوية» امير بصره به وضعي سخت و فجيع هلاك گرديد و بر او تهمت «زندقه» نهادند،امّا حقيقت آن است كه او بيش از هر چيز قرباني رشك و كينه دشمنان خويش شده است.[3]
[1] . ابن مقفع، مرحوم عباس اقبالي.
[2] . سوره نبأ، آيه 5 و 6 و 7.
[3] . ابن مقفع، تأليف: حنا الفاخوري مصري.
مكتب اسلام