به مرور زمان كه اعتراضات بر ضد عثمان بالا ميگرفت، كساني آشكارا در مسجد جلوي عثمان برخاسته و به وي اعتراض ميكردند. عثمان مجبور بود براي آرام كردن آنان از زور استفاده كند كه خود اين منجر به درگيري و نزاع بيشتر ميشد. عروة بن زبير ميگويد: شاهد بودم كه عثمان وارد مسجد شد. مردماني چند اطراف او را گرفته او را «نعثل» خطاب ميكردند. عثمان بر منبر قرار گرفت و سخن آغاز كرد.
جَهْجاه بن سعد غِفاري كه از بيعت كنندگان شجره بود لب به اعتراض گشود. اوضاع چنان شد كه عثمان نتوانست ادامه دهد، از منبر پايين آمد و آن روز را سهل بن حنيف نماز جمعه را اقامه كرد.[1] زماني كه اعتراضات بر ضد عثمان بالا گرفت، عدهاي از مسلمانان كوفه و مصر با درخواست اصحاب رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ و نيز به عنوان اعتراض به حاكمان اموي اين شهرها راهي مدينه شدند. رهبري اين جماعت را عبدالرحمان بن عُدَيس بَلَوي از بيعت كنندگان شَجره[2] و محمد بن ابي حُذَيفه عهدهدار بودند. ابن شبّه نامهاي را از مردم مصر آورده كه پيش از آمدن به مدينه به عثمان نوشتند. آنان در آنجا با استناد به آيات قرآني لزوم اجراي حدود الهي را براي وي يادآور شده و گفتند: تو مدعي آن هستي كه حق اطاعت بر ما داري در حالي كه كتاب خدا ميگويد: اطاعت از كسي كه معصيت ميكند روا نيست. اگر تو از خدا اطاعت كردي ما هم به تو كمك كرده و احترام ميكنيم، اما اگر از اين كار خودداري كردي، خواهيم دانست كه تو قصد هلاكت خود و ما را داري.[3]
عثمان براي آرام كردن مردم مصر، عمار را به آن ناحيه فرستاد، غافل از آن كه عمار خود به مصر رفته و به تحريك مردم بر ضد عثمان پرداخت. به دنبال بيرون كردن عمار از مصر بود كه گروهي از مردم كه شمار آنان را بين چهارصد تا هفتصد نفر گفتهاند به مدينه آمدند. اين گروه با عثمان و يا نمايندهي او ديدار كرده و درخواستهاي خود را عنوان كردند. اول اين كه تبعيديان بازگردانده شوند. دوم آن كه حق محرومين پرداخت شود. سوم آن كه به كتاب خدا و سنت رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ عمل شود. عثمان در برابر اين افراد به طور رسمي اظهار توبه كرد و به آنان يادآور شد تا از تفرقه بپرهيزند.[4] دربارهي تعهدات عثمان نيز معاهدهاي ميان دو طرف نوشته شد. در اين زمينه، امام علي ـ عليه السّلام ـ ميانجي مردم و خليفه بود. در اين معاهده پنج شرط مطرح شده بود: سه شرطي كه بالا به آن اشاره شد، چهارم رعايت عدالت در تقسيم و بكار گرفتن افراد قوي و امين در ادارهي كارها، شماري از اصحاب نيز بر اين معاهده شهادت دادند.[5] با اين اقدام مصريان بازگشتند.
كوفه نيز مركز ديگري براي مخالفان بود. سعيد بن عاص به عثمان نوشت كه گروهي كه خود را قراء ناميده و در حقيقت سفيهان هستند رئيس پليس مرا گرفته كتك زده و مرا تحقير كردهاند. عثمان نوشت: آنان را به شامات بفرست تا به جنگ بروند. آنان به شام رفتند. در آنجا با معاويه درگير شدند. معاويه آنان را به حمص فرستاد اما پس از چندي كه مردم سعيد بن عاص را از كوفه بيرون كردند اينان نيز به كوفه بازگشتند. مردم كوفه ضمن نامهي مفصلي خطاهاي عثمان را برشمردند. اين نامه و نامهي مردم مصر نشان ميدهد كه تا چه اندازه مردم در روشن كردن ذهن خليفه كوشش كردهاند اما عثمان حقيقت را در نيافته است. نامه كوفيان را ابو ربيعة العَنَزي به مدينه آورد. عثمان دربارهي وي به سعيد نامه نوشته و دستور داد تا بيست ضربه شلاق به او زده و به كوه دماوند تبعيدش كنند.[6]
زماني كه مردم مصر به شهر خويش باز ميگشتند سواري يُحَنَّه نام را كه غلام عثمان بود، ديدند كه به سرعت به سوي مصر ميرود. او را نگاه داشتند و نامهاي از او به دست آوردند. نامه مهر عثمان را داشت و خطاب به عبدالله بن سعد والي مصر بود. عثمان به او دستور داده بود تا اشخاصي از معترضان را كشته كساني را زنداني كند و... اين امر سبب شد تا معترضان، خشمگين به مدينه بازگردند. ابتدا سراغ امام علي ـ عليه السّلام ـ كه ميانجي صلح بود رفتند. امام نامه را نزد عثمان برد. عثمان قسم خود كه آن را ننوشته و از آن بيخبر است. جالب است كه امويان و حتي خود عثمان امام را مقصر دانسته گفتند: او اين نامه را نوشته تا مردم را بر ضد خليفه تحريك كند.[7] خبر بازگشت مردم مصر به كوفيان رسيد. از آنجا دويست نفر و از بصره صد نفر به مدينه آمدند و عثمان را در محاصره گرفتند.
زهري ميگويد: از سعيد بن مسيب سئوال كردم كه عثمان چگونه كشته شد و چرا اصحاب رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ او را خوار كردند؟ سعيد گفت: زماني كه عثمان خليفه شد، كساني از اصحاب از حكومت او ناراحت بودند زيرا او خاندان خود را دوست داشت. او شماري فراوان از اينان را كه از اصحاب نبودند بكار گماشت. اين كار مورد تنفر اصحاب بود. عثمان در شش سال دوم خلافت بنياميه را بر كارها مسلط كرد. عبدالله بن سعد را بر مصر گماشت و اين سبب اعتراض مردم مصر شد. قبل از آن نيز عثمان با عبدالله بن مسعود، ابوذر و عمار برخوردهايي پيدا كرد كه قبايل مربوطه از او ناراحت شدند. مردم مصر به مدينه آمدند. امام علي ـ عليه السّلام ـ وساطت كرد و قرار شد شخص ديگري را به جاي عبدالله بن سعد بفرستند. محمد بن ابيبكر براي اين كار برگزيده شد. عثمان عهد ولايت او را نوشت و آنان رفتند. در راه سواري را ديدند و در نامهي همراه او دستور العمل تند خليفه را به عبدالله بن سعد ديدند. پس از آن بود كه معترضان با خشم به مدينه بازگشتند. در اين وقت بود كه همهي اهل مدينه بر عثمان خشم گرفتند و بر عقدهي مردم نسبت به آنچه بر عمار و ابوذر و عبدالله بن مسعود گذشته بود افزوده شد. امام علي ـ عليه السّلام ـ و شماري ديگر نزد عثمان رفتند. از خط نامه معلوم شد كه از مروان است. معترضان از عثمان خواستند تا مروان را كه اين چنين بيمهابا دستور كشت و كشتار ميدهد به آنان تحويل دهد. عثمان از اين كار خودداري كرد. از اينجا بود كه مردم عثمان را محاصره كرده آب را بر روي او بستند.[8]
نكتهي مهم آن است كه بدانيم مخالفان از همان ابتدا به كشتن خليفه نميانديشند، بلكه از او خواستند تا از حكومت كنارهگيري كند؛ اما عثمان زير بار اين خلع نميرفت. اينجا نخستين باري بود كه بحث از خلع خليفه از خلافت به ميان ميآمد. يك حاكم در چه صورتي ميتواند خود را از خلافت خلع كند؟ آيا ديگران نيز حق دارند او را از خلافت بركنار كرده و يا از او بخواهند كه از حكومت كنارهگيري كند؟ اين مسأله در سير تاريخي خلافت بارها مطرح گرديد. اما از نظر تاريخي، نخستين بار، زماني مطرح شد كه شورشيان از عثمان خواستند تا از خلافت كنارهگيري كند. عثمان در برابر اين پيشنهاد ميگفت: خلافت را خداوند به او اعطا كرده و او حاضر نيست تا آن را رها سازد. از وي نقل شده كه ميگفت: رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ به او فرمود: اي عثمان! خداوند پيراهني به تو خواهد پوشاند و منافقان خلع آن را از تو خواستار خواهند شد. آن را خلع نكن تا به من ملحق شوي.[9]
اين حديث به طور قطع مجعول و منسوب به عثمان و رسول خدا است. اما در اصل، عثمان بر اين باور بوده كه خلافت لباسي است كه خداوند تن او كرده و او حاضر نيست آن را بدر آورد. چنين مسألهاي حكايت از آن داشت كه عثمان با وصل كردن خلافت به خدا، قصد آن دارد تا نقش مردم و تصميمگيري آنان را دربارهي خلع او، انكار كند. زماني كه به عثمان پيشنهاد خلع از خلافت شد گفت: حتي اگر گردن مرا بزنيد چنين كاري نخواهم كرد.[10] عبدالله بن عمر ميگويد: در جريان محاصرهي عثمان، از من پرسيد: دربارهي پيشنهاد مغيرة بن أخْنس چه ميگويي؟ پرسيدم: چه ميگويد؟ گفت: وي ميگويد: آنان از تو ميخواهند تا خود را خلع كني؛ اگر چنين نكني تو را خواهند كشت، كار را به آنان واگذار. عبدالله بن عمر ميگويد: به عثمان گفتم: آيا اگر خود را خلع نكني بالاتر از كشتن تو چيزي هست؟ گفت: نه؛ گفتم: من بر اين عقيدهام كه اين سنت را، در اسلام نگذاري كه در هر زمان، كساني شورش كرده امير خويش را عزل كنند؛ تو لباسي را كه خدا به تو پوشانده؛ در نياور![11]
از برخي محاصره كنندگان نيز شنيده شد كه ما قصد كشتن او را نداريم تنها ميخواهيم عزلش كنيم؛ عثمان گفت: عزل من نه، اما كشتن شايد.[12] زماني كه مصريها معترض در راه بازگشت، نامهي عثمان را به عبدالله بن سعد يافتند كه در آن وي را به آزار و اذيت و قتل اين معترضان فرمان داده بود، به مدينه بازگشتند؛ عثمان گفت: نامه را او ننوشته و پس از آن روشن شد كه مروان بن حكم مقصر اصلي بوده است. معترضان از وي خواستند تا به دليل ضعف خود در ادارهي حكومت، خود را خلع كند، اما عثمان نپذيرفت.[13] بعدها محمد بن ابي بكر تأييد كرد كه از عثمان خواستيم كه از مسند فرمانروايي كناره جويد، اما نپذيرفت.[14] در نقل ديگري آمده است كه عثمان در پي مالك اشتر فرستاد و پرسيد: مردم از من چه ميخواهند؟ مالك گفت: يكي از دو چيز، يا خود را از خلافت خلع كني و كار خلافت را به مردم واگذاري، يا از خود قصاص كني (شايد اشاره به قصاص اذيتي كه به ابن مسعود و عمار و ديگران كرده)؛ در غير اين صورت با تو خواهند جنگيد. عثمان گفت: لباسي را كه خداوند به من پوشانده، در نخواهم آورد. دربارهي قصاص نيز ابوبكر و عمر عقوبت ميكردند و چنين چيزي در كار نبود. اما اگر مرا بكشيد، بعد از من روي خوش نخواهيد ديد.[15]
در اين مدت عثمان از شهرهاي مختلف استمداد كرد. نامهاي به مردم مكه نوشت تا در روز عرفه خوانده شود. او در نامهي مزبور نوشت: من در محاصره هستم و طعامي جز ذخيره اندك ندارم، هر كس را كه نامهي من بر او خوانده ميشود قسم ميدهم كه به ياري من بشتابد.[16] عايشه در حال رفتن به سفر حج بود. عثمان مروان را فرستاد تا از او در متفرق كردن مردم استمداد كند، اما عايشه درخواست او را رد كرد.[17]
عثمان چهل و نه روز در محاصره بود تا آن كه در روز جمعه 18 ذي حجهي سال 35 هجري در نزديكي عصر كشته شد. نام قاتل وي دقيقاً مشخص نشده است. از شخصي با نام اسودان به حمران (يا سودان بن رومان يا اسود بن حمران) ياد شده كه اهل تُجيب مصر بوده است.[18] كنانه گويد: صداي مردي مصري را شنيدم كه اطراف خانهي عمثان فرياد ميكرد كه نعثل را من كشتم و كسي با او كاري نداشت.[19]
به نقل عروه، جنازهي عثمان سه روز در «حش كوكب» افتاده بود بدون آن كه كسي بر وي نماز بگذارد.[20] پس از آن چهار نفر كه جُبَيْر بن مُطْعِم و حكيم بن حِزام در ميان آنان بودند جمع شده و شبانه او را در همانجا كه خارج از بقيع بود دفن كردند.[21]
يكي از چهرههاي مشكوك در اطرافيان عثمان، غلام وي با نام حُمْران بن أبان بود كه در واقعهي عين التمر به اسارت در آمد و نصيب عثمان گرديد.[22] وي گويا نسلي يهودي داشت.[23] اين شخص يك بار با زني كه در عِدّه بود ازدواج كرد و عثمان وي را به بصره تبعيد نمود. وي در آنجا با ابن عامر رفاقت كامل يافت و مدتي بعد به مدينه بازگشت و بر ضد كساني كه تصور ميرفت مخالف عثمان هستند، به سعايت پرداخت.[24] حمران، به انجام كارهاي خصوصي عثمان پرداخته و براي اين و آن، از جمله عباس بن عبدالمطلب پيام ميبرد[25] و كاتب او بود.[26] وي بعدها نيز در بصره سكونت گزيد، در سال 41 شهر بصره را متصرف شد و پس از آن بود كه معاويه بسر بن ارطاة را به عنوان فرماندار به آنجا فرستاد.[27] حمران نزد امويان به ويژه مروان و سعيد بن عاص و حتي معاويه بسيار محترم بود.[28] زماني كه مصعب بن زبير بر عراق تسلط يافت، در جمع كساني كه آنان را به دربار فرا خواند، همين حمران بود. مصعب به او خطاب «يابن اليهودية» كرد و به او يادآور شد كه «انَّما أنت عِلْج نَبَطيّ سُبيتَ من عَيْن التّمر» است.[29] ابو علي جبائي، معتزلي معروف، از نسل همين حمران بود.[30] وي راوي اخباري از عثمان، به ويژه در بحث وضو ميباشد.[31]
[1] . تاريخ المدينة المنوره، ج3، ص1111.
[2] . تاريخ المدينة المنوره، ج3، ص1155.
[3] . همان،ج3، ص1121.
[4] . همان،ج3، صص1137 ـ 135.
[5] . همان، ص1137 ـ 1140.
[6] . همان، ج3، صص1143 ـ 1142.
[7] . همان، ج3، ص1151 ـ 1150، 1155.
[8] . همان، ج3، صص1161 ـ 1159؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج1، ص229؛ الغدير، ج9، ص180.
[9] . الامامة و السياسه، ج1، ص61؛ طبقات الكبري، ج3، ص66.
[10] . تاريخ خليفة بن خياط، ص170؛ و نك: تاريخ الاسلام، عهد الخلفاء الراشدين، ص445.
[11] . انساب الاشراف، ج4، ص567، ش1445؛ تاريخ خليفة بن خياط، ص170؛ طبقات الكبري، ج3، ص66.
[12] . انساب الاشراف، ج4، ص567، ش1446.
[13] . تثبيت دلائل النبوه، ص573.
[14] . الغارات، ص104.
[15] . طبقات الكبري، ج3، صص72 ـ 73؛ تاريخ خليفة بن خياط، ص170؛ المصنف ابن ابي شيبه، ج7، ص441 ـ 514؛ تاريخ الاسلام، عهد الخلفاء الراشدين، ص446؛ و نك: تاريخ المدينة المنوره، ج3، ص1286.
[16] . تاريخ المدينة المنوره، ج3، ص1166؛ الامامة و السياسه، ج1، صص55 ـ 54؛ الفتوح، ج2، ص217.
[17] . همان،ج3، ص1172.
[18] . همان،ج3، ص1231.
[19] . معرفة الصحابه، ج1، ص253؛ تاريخ المدينة المنوره، ج3، ص1308.
[20] . معرفة الصحابه، ج1، ص259.
[21] . تاريخ المدينة المنوره، ج3، ص1241.
[22] . تاريخ الطبري، ج3، ص377 ـ 415.
[23] . همان، ج6، ص154.
[24] . همان، ج4، ص327.
[25] . همان، ج4، ص400.
[26] . همان، ج6، ص180.
[27] . همان، ج5، ص167.
[28] . همان، ج6، ص165 «و كان لحمران منزلة عند بني امية».
[29] . همان، ج6، ص154.
[30] . ابو علي بن محمد بن عبدالوهاب بن خالد بن سلام بن صفوان بن أبان. بنگريد: الاحتجاج، ج1، ص309. برخي از منابع، گرايش جبائي را به عثمان، به دليل همين انتساب ميدانند. بنگريد: سعد السعود، ص143.
[31] . مسند احمد، ج1، ص60.
رسول جعفريان - تاريخ سياسي اسلام (تاريخ خلفا)، ص184