خليفه دوم بيش از هر شخصيت ديگري در فكر و انديشه سني تأثير داشته و همان گونه كه دوره او از لحاظ تاريخي مقطع بسيار مهمي در تاريخ اسلام به حساب ميآيد فكر و عمل او نيز براي مسلمانان سني مذهب اهميت بسيار بالايي دارد. اين اهميت تا جايي است كه از او به عنوان الگويي ياد ميشود كه هيچ گونه خطايي نداشته و ميتوان به هر قول و فعل او عنوان سيره و سنت شرعي استناد كرد. به همين دليل بايد درباره آن سخن گفت.
جايگاه رفيع عمر در انديشه ديني سني قابل قياس با هيچ كس ديگري نيست. در رواياتي كه درباره مناقب عمر نقل شده مقامي براي وي در نظر گرفته شده كه اندكي كمتر از مرتبت نبوت است! اين مقام با تعبير «محدّث» بيان شده است. در تفسير محدث گفته شده: كسي كه به او «الهام» ميشود. در روايتي كه بخاري، مسلم و ديگران آوردهاند از قول ابو هريره نقل شده است كه رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ فرمود: در بني اسرائيل كساني بودند كه بدون آن كه پيغمبر باشند با آنان سخن گفته ميشد. اگر در امت من كسي از اين گروه باشد، همانا عمر است. به نوشتهي قسطلاني: شارح كتاب بخاري، «اگر» در عبارت مزبور نه براي «ترديد» بلكه براي «تأكيد» است.
در كنار اين قبيل نقلها، مجموعاً تصويري از اقدامات خليفه در عهد پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ به دست داده شده كه، قبل از آني كه خدا چيزي را نازل كند،عمر بدان حكم كرده و پس از آن خدا آياتي در اين باره فرستاده است. اين نمونهها را به عنوان «موافقات عمر» ميشناسند. جالب است كه در برخي از نمونهها، عقيدهي رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ با عقيدهي عمر مخالف بوده و خدا موافق با عمر آياتي را نازل كرده است! از عبدالله بن عمر نقل شده است كه خداوند دربارهي امري كه ديگران و عمر چيزي دربارهي آن گفته بودند، آياتي نفرستاد جز آن كه با عمر موافق بود. از جمله دربارهي آن گفته بودند،آياتي نفرستاد جز آن كه با عمر موافق بود. از جمله اين موافقات، نماز خواندن در مقام ابراهيم، آيهي حجاب، اسراي بدر، تحريم خمر، نماز نخواندن بر منافقين و اموري ديگر است. آشكار است كه چگونه منزلت عمر بايد قريب به منزلت نبوت باشد تا بعدها سيرهي او حتي بر سيرهي پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ مقدم داشته شود.
در اينجا بايد به اين نكته توجه داشت كه عمر به همان اندازه كه در عمل قوي به نظر ميآمد از لحاظ فكري ضعيف بود. او خود بارها به اين امر اعتراف كرده و براي حل مسائل زيادي از ديگران استمداد كرده بود. علامهي اميني در حدود نيمي از جلد ششم الغدير را تحت عنوان «نوادر الاثر في علم عمر» به اين مسائل اختصاص داده است. به دليل همين ضعف بنيهي علمي بود كه چندان از بحث و جدل ديني خشنود نبود و يكبار كه كسي معناي «و الذاريات زروا» را از وي پرسيد او به كتك زدن وي پرداخت.[1]
يكي از ويژگيهاي فكري عمدهي خليفه دوم آن است كه او اختيارات خود را به عنوان يك حاكم بسيار گسترده ميدانست. او نه تنها در محدودهي امور سياسي و اجرايي، بلكه در بارهي تشريع و قانونگذاري حق خاصي براي خود قايل بود. وي در دورهي خلافت خود با اتكا به همين اختيارات، به ابداع ـ و به تعبير مذهبيتر بدعت ـ و ابتكار پرداخته و به هيچ روي خود را مقيّد به چيزي جز شناخت كلي خود از قرآن و شرع نميكرد. در مواردي نيز كه خود را عاجز ميديد. دست به مشورت زده و با رايزني صحابه، كارها را به پيش ميبرد.
نقل يك حاثه جالب كه طبري آن را روايت كرده است براي شناخت باور خليفه دربارهي اختياراتش مناسب مينمايد: عمران بن سواد گويد: نماز صبح را با عمر خواندم و پس از آن در پي او به راه افتادم. پرسيد:حاجتي داري؟گفتم: آري، نصيحت! گفت: مرحبا به تو، بگو؛ گفتم: مردم در چند چيز بر تو عيب ميگيرند؛ عمر در حالي كه شلاق خود را زير چانه، نگه داشته بود، گفت: بگو. گفتم: تو عمره را در ماههاي حج حرام كردي، در حالي كه رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ حلال ميشمرد و ابوبكر نيز چنين نكرد، عمر گفت: اين بدان جهت بود كه مردم نپندارند با انجام عمره،حج تمتع از آنان ساقط است. پرسيدم: امر ديگر آن است كه تو متعهي زنان را حرام كردي در حالي كه رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ حلال شمرده بود. عمر گفت: رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ به ضرورت حلال كرد و پس از آن كه اين ضرورت از بين رفت، من آن را ممنوع كردم. پرسيدم: امر ديگر آن كه تو رعيت را آزار و اذيت ميدهي (به تندي برخورد ميكند)! گفت من هم رديف ـ زميل ـ محمد ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ هستم؛ من شكم آنان را سير، خودشان را سيراب و براي آنان چه و چه ميكنم، اگر چنين نكنم (برخورد تند،) حق را وانهادهام (كنايه از اين كه حق دارم چنين كنم).[2]
در اين نقل فوق كه شواهد فراواني براي تأكيد محتواي آن وجود دارد دو نكتهي اساسي هست؛ يكي آن كه عمر در برابر اعتراض عمران،به هيچ روي مخالفت كار خود را با رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ انكار نكرد بلكه صرفاً در صدد توجيه آن بر آمد. ثانياً پاسخ او به اعتراض آخر عمران، با اين جمله آغاز شد كه: أنا زميل محمد ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ، من هم رديف پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ هستم. زميل در كاربرد امروزي به معناي همكلاسي است و كاربرد قديمي آن براي دو شخصي گفته ميشود كه سوار شتري بوده و هر كدام در يك طرف آن نشستهاند و يا آن كه دو نفر در روي دو شتر كه با هم مسافرت ميكنند.
در اين نقل، بلا فاصله بعد از اين جمله، يك جمله معترضه آمده كه ـ و كان زامَلَهُ في غزوة قرقرة الكُدْرـ يعني او (عمر) زميل رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ در غزوة قرقرة الكدر بوده است. اين جمله هيچ تناسبي با پاسخ عمر نسبت به سؤالات مطروحه ندارد،[3] بلكه بر عكس، بسيار گمراه كننده بوده و عمداً براي انحراف اذهان در اينجا وارد شده است.
عمر ميگويد: او زميل رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ است؛ همانگونه كه او ميتوانسته امر و نهي كند، چيزهايي را حلال و چيزهايي را حرام كند، او نيز ميتواند چنين كند. بدين صورت. خليفه حدود اختيارات خود را درست همانند رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ ميداند و جز در مورد قرآن، به چيز ديگري باور ندارد.
آنچه كه دربارهي نهي خليفه از نقل حديث و كتابت آن[4] نقل شده دقيقاً با اين انديشه خليفه سازگاري دارد، گويا خليفه بر اين باور بود كه تنها قرآن است كه ميتواند ثابت باشد، اما حديث چنين وضعيتي را ندارد و هر زمان حاكم ميتواند به نحوي كه مصلحت ميداند عمل كند. به عبارت ديگر آنچه از رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ نقل شده تنها مربوط به اختيارات او به عنوان يك حاكم بوده و اينها اختياراتي است كه او نيز فعلاً به عنوان يك حاكم دارد. بعيد است كه ما جز، عمر و عثمان كه اختيارات خود را در حد تشريع و دخالت در عبادات نيز ميدانستند خليفهي ديگري را پيدا كنيم. نصر الله منشي در مقدمهي «كليله و دمنه» اين سخن را به عمر منسوب ميكند كه گفت: آنچه را كه «دولت» مردم را از آن باز ميدارد پيش از آن است كه «قرآن» مردم را از آن باز ميكرد.[5] عمر سهم «مؤلفة قلوبهم» را كه رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ از زكات ميپرداخت قطع كرد و گفت: اسلام ديگر هراسي از آنان ندارد.[6] او معتقد بود فرد جُنُبي كه نياز به آب دارد، اگر آب پيدا نكند نبايد نماز بخواند؛ زماني كه عمار ياسر براي او سنت رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ را تيمم ياد كرد، عمر به او گفت: اتّق الله يا عمّار؛ و عمار پاسخ داد: اگر ميل تو چنين است، حديث پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ را نقل نخواهم كرد![7]، جالب اين كه، او در حيات رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ نيز از تيمم متنفر بود. زماني كه در سفري كسي همراه وي صبحگاهان جنب شده و تيمم كرده بود، عمر به وي اعتراض كرد، وقتي به مدينه رسيدند از دست او به رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ شكايت كرد. اما آن حضرت فرمود: اگر من هم در شرايط او بودم همين كار را ميكردم.[8] البته اگر چيزي به ذهنش نميرسيد در پس سنّت رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ ميبود.[9] ابن عباس ميگويد: در زمان رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ، ابوبكر و تا دو سال در عهد خلافت عمر، اگر كسي يكباره زنش را سه طلاقه ميكرد، آن را يكي ميدانستند. اما عمر آن را سه طلاق دانست.[10] مالك بن انس ـ امام مالكيه ـ روايت ميكند: عمر ابا داشت كه عجم (از عرب) ارث برد مگر آنكه در ميان عرب تولد يافته باشد![11]
اينها اجتهادات شخصي خليفه بود كه نوعاً بر اساس «مصالح» مورد نظر او صورت ميگرفت. متعه حج و متعه نساء نيز از مشهورترين امور شرعياند كه رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ حلال ميشمرده و خليفه آنها را نامشروع اعلام كرده است.[12] گفته شده است: عمر منشأ حليت آن در دورهي رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ نوعي ضرورت موقتي ميدانسته است. نمونهي ديگر نيز حذف «حيّ علي خير العمل» از اذان بود.[13] اين در حالي بود كه كساني چون عبدالله بن عمر و امام سجاد ـ عليه السّلام ـ هميشه اين جمله را در اذان ميگفتند.[14] گفته شده: عمر اولين كسي است كه قيام رمضان را باب كرد. او اين كار را در سال چهاردهم هجري انجام داده و به همهي شهرها نوشت تا چنين كنند.[15] اين همان نماز تراويح است كه هنوز ميان سنيان مرسوم است. همين كه عمر چنين اختياراتي را براي فرد قائل بود سبب شد تا او در يك زمينه احكام متناقضي صادر كند. نمونه آن در برخي از مسائل ارث بود.[16]
چنين آزاد منشي در امور عبادي، ميتوانست در بخش امور غير عبادي تصرف بيشتري را به همراه داشته باشد. خليفه از نوآوري پرهيزي نداشت. امير مؤمنان ـ عليه السّلام ـ نيز در حل و فصل مسايل مستحدثه، ابتكارات فراواني داشت اما وفاداري او به نص بيش از هر چيز ديگر بود. توسعة يكبارهي كشور اسلامي در عهد عمر او را با مسايل زيادي روبرو كرد. از اين رو اغلب ميكوشيد حتي اگر با مشورت صحابه نيز شده راه حلي براي آن بيابد. مجموعهي اين راه حلها كه از يك سو بر پايهي ميراث رسول اكرم ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ و از سوي ديگر مشورت با صحابه و از ناحيهي سوم معلول ابتكارات خود خليفه بود، به وسعت دامنهي تشكيلات حكومتي انجاميد. احمد امين ضمن مقايسه سياست موفق عمر و معاويه در برابر سياست علي ـ عليه السّلام ـ نكته را در اين ميداند كه آن دو خود را در برابر نصوح ديني آزاد ميدانستند در حالي كه علي معتقد به نصوص ديني بود.[17]سهيل زكار نيز اين را كه عمر در مسايل جديد براي خود حق تشريح قائل بوده آورده است.[18] دستورات وي به شريح، براي عمل به رأي نيز قابل ملاحظه است.[19]
اشاره كرديم كه يكي از اصول فكر خليفه آن بود كه تنها ميكوشيد قرآن را حجت بداند و به همين دليل اعتنايي به حديث نداشت. اين سخن او كه گفت: «حسبنا كتاب الله»[20] در بسياري از مآخذ تاريخي و حديثي آمده و هيچ معنايي جز اين ندارد كه نيازي به حديث وجود ندارد. البته اين منافات با آن ندارد كه اگر در مواردي راه حل خاصي به ذهن خليفه نميرسيد از آنچه از رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ نقل شده بهره نبرد، اما در برابر، اگر چيزي را به مصلحت ميديد، انجام ميداد؛ حتي اگر سيرهي خاصّي از رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ در اين باره وجود ميداشت.
يكي از نمونههاي روشن اين امر نصي بود كه دربارهي امامت علي ـ عليه السّلام ـ از رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ رسيده بود. نه تنها عمر بلكه كساني ديگر از صحابه نيز اين نص را به بخاطر مصلحتي كه مدعي آن بودند كنار گذاشتند.
ابن ابي الحديد ميگويد: از استادم درباره نصّ بر امامت علي ـ عليه السّلام ـ پرسيدم و گفتم: آيا براستي ممكن است آنان نص را بكناري نهاده باشند؟ او گفت: آن مردم خلافت را در شمار معالم ديني همچون نماز و روزه نميدانستند، بلكه آنرا از امور دنيوي و در شمار مسايلي چون امارت بلاد، تدبير جنگ و سياست رعيت ميدانستند و در اين موارد نيز اگر مصلحت ميديدند مخالفت با نص رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ را جايز ميشمردند. به عنوان مثال پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ دستور داد تا ابوبكر و عمر در سپاه اسامه حاضر شوند اما آنان چو.ن آن را به مصلحت دولت نميدانستند نرفتند. رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ نيز زنده بود، اين موارد را ميديد و انكار نميكرد (!)... صحابه متحداً و متفقاً بسياري از نصوص (كلمات رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ) را ترك كردند و اين بدليل مصلحتي بود كه در ترك آنها تشخيص ميدادند، نظير سهم ذوي القربي و سهم مؤلفة قلوبهم؛ آنان در بسياري از مسايلي كه در قرآن و سنت نيامده بود به آراي خود عمل كردند مثل: حد شرب خمر و...؛ بسياري از آنان قياس را بر نص و رعايت مصلحت را بر عمل به نصوص ترجيح داده، ميگفتند: اگر مصلحت ديديد چنين كنيد... دربارهي نص بر علي ـ عليه السّلام ـ نيز آنان (در واقع ابوبكر و عمر) چنين تشخيص دادند كه عرب زير بار او نميرود و اين دلايل متعددي داشت، لذا متحدا تصميم گرفتند حكومت را به او واگذار نكنند زيرا ديدند عرب از او اطاعت نميكند، بنابراين به تأويل نص پرداخته اما نص را انكار نميكردند و تنها ميگفتند: حاضر چيزي را ميبيند كه غايت نميبيند.
اقدام انصار نيز به آنان كمك كرد. پس با ابوبكر بيعت كردند تا فتنهي انصار را از بين ببرند. بعد هم در برابر اعتراض علي ـ عليه السّلام ـ پاسخهايي دادند كه سن او كم است، عرب او را نميپذيرد و... ابوبكر پير مرد است تجربه ديده است، عرب او را دوست ميدارند و... و اگر علي را انتخاب ميكرديم عرب مرتد ميشد و... كداميك به مصلحت بوده است؟ پيروي از نص و آماده شدن براي ارتداد عرب و بازگشت عصر جاهلي يا عدول از نص و حفظ اسلام... مردم نيز سكوت كردند... ابن ابي الحديد ميگويد: استاد من ابو جعفر نقيب امامي مذهب نبود و از سلف تبري نداشت و قول افراطيون شيعي را نميپذيرفت با اين حال چنين تحليلي داشت.[21]
به هر روي اين نكته را بايد در نظر داشت كه عمر در مقطعي كار خلافت را در دست گرفت كه لازم بود تا تشكيلات اداري دولت جديد توسعه يابد. توسعهي فتوحات و سرزمينهاي تحت سلطهي او و نيز جنگها و صلحها سبب شد تا او مجبور شود دست به جعل قوانيني زده و كارها را فيصله بدهد. فهرستي از اين اقدامات را عبد الحي كتّاني در كتاب التراتيب الاداريه آورده است. بسياري از اقدامات او رنگ فقهي به خود گرفت و در متون بعدي اهل سنت به عنوان مبناي قوانين فقه سني مورد استفاده واقع شد. بيشترين فتاواي وي در كتاب المصنّف از عبد الرزاق صنعاني فراهم آمده و ابن كثير نيز در كتابي با عنوان مسند عمر آنها را گرد آوري كرده است.
در دورهي او، نخستين بار عنوان «امير المؤمنين» اصطلاحي براي خليفه شد. تا پيش از آن او را «خليفة خليفة رسول الله» خطاب ميكردند. اما بنا به آنچه نقل شده از سال 17 هجري او عنوان امير المؤمنين را از طرف مغيرة بن شعبه يا ابو موسي اشعري و يا عدي بن حاتم به دست آورد.[22]
از اقدامات اداري خليفه كه در جهت سازماندهي حكومت و ايجاد دولت نقش مهمي داشته تدوين «دواوين» و تشكيل ديوان در سال 20 هجري بوده است.[23] رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ در ثبت اسامي مسلمانان به ويژه جنگجويان پيشقدم بود.[24] عمر در دستور ثبت نام صحابه را داد و بر اساس ترتيب قبيلهاي[25] و سوابق ديني، آنان را طبقه بندي كرد، سپس به تقسيم غنايم هنگفت ناشي از فتوحات پرداخت. عمر از بني هاشم و از ميان آنان از بني عبدالمطلب آغاز كرد.[26] تفاوت سياست پيغمبر و ابوبكر[27] با عمر آن بود كه آنان اموال را به تساوي تقسيم ميكردند و عمر ميان قبايل و نيز سابقهداران در مقايسه با كم سابقهها در اسلام تفاوت ميگذاشت. گفته شده عمر به دليل رعايت تساوي توسط ابوبكر، به او اعتراض ميكرد.[28] اين اقدام خليفه سبب شد تا در ميان اعراب طبقهبندي قبيلهاي استحكام يابد و برخي قبايل به استناد همين طبقهبندي بر كسان ديگر ترجيح يابند. اين سخن كه مقدسي از عمر نقل كرده كه گفت: عدالت را از كسري ياد گرفته است![29] اين احتمال را كه تا اندازهاي تحت تأثير نظام طبقهبندي ايراني بوده تقويت ميكند، هر چند شاهد ديگري براي اين تأثيرپذيري نداريم. گفته شده كه عمر در اواخر عمر خويش، در درستي اين روش مردد شد و گفت اگر زنده بماند ميان همهي مردم به تساوي رفتار خواهد كرد.[30]
ايجاد يك تاريخ منظم نيز كه ضرورت كار اداري بود در همين عهد انجام شد. در جاي ديگر اشاره كرديم كه او طي مشورتي با صحابه، به رأي امير مؤمنان ـ عليه السّلام ـ داير بر انتخاب هجرت رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ به عنوان مبدأ تاريخ مسلمانان، عمل كرد. اين قدم مهمي در ايجاد انضباط اداري بود.
تقسيم بندي در اداره شهرها گرچه شكل سادهي آن از زمان رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ بود، در اين دوره توسعه يافت. تفكيك كار قضا از امور مالي، ادارهي شهر و رهبري جنگها، به تدريج شكل كاملتري بخود گرفت.
دربارهي منابع انديشه ديني و سياسي خليفهي دوم به نكته ديگري نيز بايد توجه داشت و آن اين كه او بجز آنچه از آموزههاي اسلامي بدست آورده بود، ميكوشيد تا از منابع ديگري نيز فكر خويش را بارور كند. يكي از اين منابع استفاده از دانشي بود كه اهل كتاب حامل آن بوده و در جزيرة العرب، يهوديان بهرهي كافي از آن داشتند. پيش از هر سخن بايد اعتراف كرد كه در ميان فرق اسلامي، اتهام بهرهگيري از معارف يهودي، اتهام رايجي است، بيشتر بدان دليل كه يهوديان به شدّت مورد تنفر قرآن و مسلمانان بودهاند. بايد دانست اهل كتاب به طور عموم و يهوديان بطور ويژه در تمامي متون تاريخي و حديثي مسلمانان آثاري از خود بر جاي گذاشتهاند. اين تأثير گرچه در برخي از فرق بيشتر است اما كمتر فرقهاي از آن بركنار مانده است. به هر روي نصوصي در دست است كه نشان ميدهد اهل كتاب با بهرهگيري از آگاهيهاي پيشين و نفوذ فرهنگي خود كه از دورهي جاهليت به ارث برده بودند براي بدست آوردن موقعيتي در جامعهي جديد تلاش زيادي كردند. متون ديني آنان مشتركات فراواني با دين اسلام داشت و آنان توانستند با بهرهگيري از همين زمينه مدعي داشتن آگاهيهايي در زمينهي تفسير قرآن بشوند. افزون بر اين، آنان با استفاده از اين امر كه در متون گذشته آگاهي بعثت رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ آمده، زمينه آن را تا به آنجا گسترش دادند كه گويي در كتب مقدس، آگاهيهاي فراواني دربارهي سير تحولات جامعهي اسلامي، سر گذشت خلفا و رخدادها و جنگها آمده است. باور داشتن مسلمانان به اين مسأله، كار اهل كتاب را آسان كرد. بهتر است كلي گويي در اين زمينه را كه ابن خلدون هم در مقدمه كتاب تاريخش، به آن تصريح كرده است، كنار گذاشته، به بحث اصلي خويش باز گرديم.
زماني كه مهاجران مسلمان به مدينه آمدند و اسلام در اين شهر شايع گرديد، به دليل نقاط مشتركي كه در فرهنگ اسلامي و يهودي وجود داشت زمينهي يك ارتباط فرهنگي بوجود آمد. در نقلي آمده است: كانت اليهود يحدثون أصحاب رسول الله، وقتي خبر به رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ رسيد فرمود: آنان را تصديق و تكذيب نكنيد.[31] اما گويا كم كم كار بالا گرفت و حضرت آنان را از شنيدن مطالب آنان و استنساخ آثارشان نهي كردند.
خليفهي دوم از زماني كه به مدينه در آمد گويا براي افزودن بر آگاهيهاي ديني و تاريخي خود خواسته است تا از اهل كتاب استفاده كند. او ميگويد: من نسخهاي از يكي از آثار اهل كتاب را براي خود استنساخ كردم، وقتي رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ آن را ديد فرمود: اين چيست؟ گفتم: نسخهاي از اهل كتاب برگرفتهام تا دانشي بر دانش خود بيفزايم. رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ به شدّت خشمگين شد. شدت خشم او به اندازهاي بود كه انصار فرياد «السلاح السلاح» سر دادند. آنگاه رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ فرمود: من همه چيز را براي شما آوردهام...[32]گفت: من به «برادري از قريظه» برخورد كردم كه تورات را براي من استنساخ كرد، آيا بر شما عرضه كنم؟ اين سؤال خشم آن حضرت را بر انگيخت.[33] زهري ميگويد: حفصه دختر عمر و همسر رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ كتابي را كه در آن قصص يوسف نوشته شده بود، نزد رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ آورد و براي آن حضرت ميخواند، در همان حال چهرهي آن حضرت بر افروخته شده و فرمود: به خدا سوگند اگر يوسف نزد شما ميآمد و من در ميان شما بودم و شما از او پيروي ميكرديد و مرا رها مينموديد، گمراه بوديد.[34] اين كه عمر و دختر او در زمان رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ كوشيدهاند تا نوشتههاي اهل كتاب را بخوانند نميتواند صرف يك اتفاق باشد. اين مسأله با نكتهاي كه ابن شهاب زهري دربارهي نامگذاري عمر به فاروق گفته روشن ميشود. او ميگويد: نخستين كساني كه عمر را فاروق ناميدند اهل كتاب بودند، در حالي كه هيچ خبري در اين باره كه رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ او را به اين نام ناميده باشد به دست ما نرسيده است.[35]
زماني كه عمر به خلافت رسيد با فراغ بال بيشتري در اين باره انديشيد و درست زماني كه به يكي از يهوديان مسلمان شده يمني برخورد كرد توانست از او در اين باره بهرهي بيشتري ببرد. اين شخص كعب بن ماتع حميري معروف به كعب الأحبار است.[36] او پس از رحلت پيامبر در زمان ابوبكر يا عمر به اسلام گرويد و سپس به مدينه در آمد. پس از آن از خليفه اجازه گرفته عازم شام شد. گو اينكه رفتن وي به شام در زمان رفتن خليفهي دوم به بيت المقدس براي امضاي پيمان صلح با مسيحيان بوده و كعب و را همراهي كرده است. كعب الاحبار در خلافت عثمان در سال 32 و 33 در شهر حمص در گذشت.[37] اين در حالي است كه مقبرهاي با قبهي عالي در مصر براي وي ساخته شد. كعب الاحبار قرنها مورد وثوق و اطمينان بوده و نقلهايش كتابهاي تفسيري و تاريخي را پر كرده است.[38] اما در حال حاضر و با تحقيقات نويني كه صورت گرفته چهرهي كعب الاحبار در پس پردهي ضخيمي از ابهام و اشكال قرار گرفته و كار تصميمگيري علماي رجال و دين شناس اهل سنت را دشوار كرده است.
كعب الاحبار از يكسو مورد توجه خليفهي دوم بود، و از سوي ديگر منبع مهمي براي مطالبي است كه در فرهنگ اسلامي به اسرائيليات شهرت دارد، نقلهايي از تورات و ديگر متون يهودي كه در كتابهاي تاريخي، تفسيري، عرفاني و ادبي مسلمانان، حضوري قاطع دارد. كعب الاحبار و وهب بن منبّه دو ركن اصلي نشر «اسرائيليات» در فرهنگ اسلامي هستند. از زماني كه جريان ضد اسرائيليات در ميان اهل سنت قوي شده، كار تصميم گيري دربارهي كعب دشوار گرديد.[39] نبايد غفلت كرد كه چندين برابر آنچه كعب از كتب پيشين نقل كرده ديگران به دروغ به وي نسبت داده و او را بزرگتر كردهاند. ذهبي دربارهي او ميگويد: او آگاه به كتب يهود بوده و ذوق خاصي در شناخت مطالب درست و نادرست آن داشت.[40] در اين ميان، اعتماد خليفهي دوم به او، به رغم شواهد كافي، مورد بياعتنايي كساني قرار گرفته كه در مجموع به اسرائيليات و بطور خصوص به كعب بياعتمادند.
ابن كثير ميگويد: كعب الاحبار از بهترين آنان (يهوديان مسلمان شده) است كه از (منابع) آنان نقل ميكند. او زمان عمر اسلام آورد و مطالبي از اهل كتاب نقل ميكرد. عمر برخي از منقولات او را نيكو ميشمرد زيرا مؤيّد به حق بود، به علاوه عمر در صدد جذب وي بود، پس از آن نقل مردم از وي فروني گرفت تا جايي كه در آن مبالغه شد و او نيز اباطيل زيادي نقل كرد و برخي گفتارش حق بود.[41] ابن كثير به طور ضمني پذيرفته است كه عمر سبب شد تا كعب، ميان مردم موقعيتي به دست آورده، به سوي او روي آوردند. هيمنهي فرهنگي اهل كتاب سبب شد تا به محض ورود كعب به مدينه مردم در اطرافش جمع شده از وي بخواهند تا اخباري دربارهي آينده ملاحم و فتن از كتابهاي پيشينيان بر ايشان بخواند.[42] آنچه سبب اعتماد مردم به او شد اين بود كه وي مطالب را مستند به «كتاب الله المنزَّل» ميكرد. مقصود از كتاب همان تورات بود كه كعب دربارهي آن به قيس بن خرشه گفته بود: «هيچ وجبي از زمين نيست مگر اين كه تمام آنچه تا قيامت بر آن روي ميدهد، در تورات نوشته شده است.»[43]
كعب مطالب خويش را با تأكيد بر آن كه از «كتاب الله» نقل ميكند در ميان مردم رواج ميداد. بيش از همه، خليفه دوم از وي و آگاهيهايش بهره ميبرد. نمونههاي متعددي وجود دارد كه اين بهرهگيري علمي را تأييد ميكند. هشام كلبي ميگويد: به عهد عمر قحطي آمد. كعب الاحبار به وي گفت: زماني كه براي بني اسرائيل چنين وضعي پديد آمد به خانوادهي پيامبرشان متوسل شده و دعاي باران ميخواندند. همين توصيه سبب شد تا عمر عباس را وسيلهي دعاي باران قرار دهد.[44]
همچنين عمر از كعب خواست تا دربارهي «مرگ» براي او سخن بگويد. در حالي كه كعب، ماهيت مرگ را براي خليفه تشريح ميكرد، اشك از چشمان عمر سرازير شد.[45] عمر در مورد ديگري از او پرسيد: كداميك از فرزندان آدم ـ عليه السّلام ـ صاحب نسل شدند و او به تفصيل در اين باره سخن گفت.[46] زماني كه عمر قصد رفتن به عراق كرد كعب به وي گفت: به عراق مرو، چرا كه فُس، اق اجنّه در آنجا هستند چنان كه رجال آنان و نه دهم سحر هم آن جاست.[47] در نقل سيف بن عمر آمده است، زمان شيوع طاعون، عمر از اطرافيان خواست تا دربارهي شهرها او را راهنمايي كنند. كعب سخن فوق را دربارهي عراق در پاسخ مشورت خواهي عمر باز گفت.[48] عبدالله بن مسعود گويد: من و كعب الاحبار نزد عمر بوديم. كعب گفت: اجازه ميدهي تا شيرينترين چيزي كه در «كتب الانبياء» خواندهام برايت نقل كنم. با تأييد عمر، كعب الاحبار قسمتهايي از آن مطالب را كه بيش از يك صفحه است نقل كرده است.[49]
عمر از كعب خواست تا دربارهي كعبه براي او سخن گويد و كعب گفت: خداوند ياقوتي مجّوف را به زمين فرستاد و...[50] كسي هم به كعب الاحبار اعتراض كرد كه چه شده است كه «إنّك تكثر ذكر بيت المقدس و لا تكثر ذكر هذا البيت. از بيت المقدس ستايش فراوان ميكني اما از كعبه كمتر ميگويي.» ميگويند كسي هم از عمر اجازهي زيارت مجسد بيت المقدس را خواست. عمر گفت آماده شو و زمان حركت نزد من آي. وقتي آماده رفتن شد و نزد وي آمد، عمر به او گفت: اجعلها عمرة، اين سفر را عمره قرار بده![51] زماني ديگر كعب الاحبار در مسجد نشسته بود، عمر وارد شد و از او خواست تا او و ديگران را «تخويف» كند: «يا كعب خوفنا».[52] عمر گفت: رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ به من فرمود: بيشترين ترس من بر امتم از امامان گمراه كننده است؛ كعب گفت: به خدا سوگند ترس بر امت جز از ناحيهي آنان نيست.[53] در نقلي ديگر آمده: كعب در زمان عمر برخاست و پرسيد: آخرين سخن پيامبر شما چه بود. عمر گفت: از علي بپرس. و علي ـ عليه السّلام ـ فرمود: در حالي كه سر مباركش بر شانهي من بود فرمود: نماز نماز، كعب گفت: اين عهد آخرين همهي انبياء است كه بدان مكلف و مبعوث گشتهاند.[54]
كعب بر آن بود تا خود را عالم به تمامي كتب انبيا شناسانده و در موارد ديگر بتواند آنچه را از «كتاب الله المنزل» نقل ميكند به مردم بقبولاند. گويا بعدها كساني متوجه اين اشكال شدند كه نميتوان به تورات محرّف موجود استناد كرد، بنابراين چگونه ميتوان سخنان كعب را پذيرفت؟ براي حل اين مشكل اين نقل ساخته شد كه كعب از توراتي استفاده ميكرد كه محرف نبود. او در آخرين دقايق عمرش، آن تورات را به كسي سپرد تا آن را به دريا بيندازد. توجيه او نيز آن بود كه مبادا بعد از وي به آن اتكال و استناد شود. ذهبي پس از نقل اين خبر ميگويد: اكنون اين تورات در دسترس ما نيست و از آن پس نميتوان به تورات موجود استناد كرد.[55] اين در حالي است كه در همان زمان ابن عباس با محرّف خواندن تورات مردم را از سؤال كردن از اهل كتاب بر حذر ميداشت.[56]
در نفلي ديگر آمده است كه عمر دستور زدن حدّي را براي شخصي صادر كرد. آن شخص در حال حد خوردن گفت؛ سبحان الله! عمر جلاد را از زدن حد منع كرد. كعب الاحبار خنديد. عمر گفت: براي چه خنديدي؟ كعب گفت: به خدا سوگند كه سبحان الله تخفيف عذاب الهي است.[57] زماني ديگر عمر و كعب ايستاده بودند، حطيئه شاعر شعري خواند به اين مضمون كه؛ كسي كه كار خيري انجام دهد پاداش او از بين نخواهد رفت چرا كه «معروف» بين خدا و خلق او پايدار است. كعب گفت: به خدا سوگند كه در تورات چنين آمده است.[58] در مورد ديگري آمده است: عمر دربارهي شهرها از كعب الاحبار پرسش كرد، او گفت: چون خداوند جهان و مافيها را آفريد، عقل گفت: من به عراق ميروم، علم گفت: من با تو خواهم بود. مال گفت: من به شام ميروم، فتنه گفت: من با تو هستم و...[59]. كعب الاحبار در مجلس عمر وارد شد و با فاصله در كنار وي نشست، عمر از اين كه چرا در كنار او ننشست سؤال كرد. كعب با ياد از حكمت لقمان گفت: نبايد كاملا در كنار صاحب قدرت نشست، چرا كه شايد كسان ديگري از تو عزيزتر باشند و در مجلس وارد شوند و تو مجبور شوي اندكي عقبتر بروي، در آن صورت سبك خواهي شد.[60] عمر از كعب پرسيد كه چگونه علم از سينهي كسي كه آن را فرا گرفته از بين ميرود؟ كعب گفت: طمع و دست نياز به سوي مردم دراز كردن.[61] و زماني كه عمر گفت: واي بر «سلطان زمين» از «سلطان آسمان»؟ عمر گفت: مگر كسي كه خود را محاسبه كند. كعب گفت: به خدا سوگند همين مطلب بدون يك حرف كم و زياد در تورات آمده است.[62] بار ديگر عمر از كعب الاحبار خواست تا دربارهي تقوي براي او سخن گويد.[63] زماني عمر به كعب كه اجازهي رفتن شام را ميخواست گفت: از مدينه كه محل هجرت رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ و مدفن اوست خارج مشو. كعب گفت: او در كتاب الله المنزّل چنين يافته كه شام گنج خدا در روي زمين است.[64]در مورد ديگر آيهاي مطرح شد (كلمّا نضجت جلودهم بدّلناهم جلودا غيرها) [65]كعب گفت: من تفسيري از اين آيه دارم كه مربوط به قبل از اسلام است. عمر گفت: بگو، اما وقتي سخن تو را تصديق ميكنم كه با سخن پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ تطبيق كند. كعب گفت: پوست آنها را يكصد و بيست بار در هر ساعت تغيير خواهيم داد. عمر گفت: من همين سخن را از رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ شنيدم.[66] عمر در بيت المقدس دربارهي محل «صخره» از كعب الاحبار پرسيد و او به تفصيل در اين باره براي وي سخن گفت.[67]
با وجود اين نمونهها تنها ابو زرعه دمشقي نقل كرده است كه عمر به كعب گفت: نقل «حديث الاول» را ترك كن و گرنه تو را به سرزمين ميمونها خواهم فرستاد.[68] در مورد ديگري، از يكي از اهل كتاب در بيان صفات خلفا از تورات، از عمر نقل شده است كه مردم را از روايت اهل كتاب بر حذر داشت.[69] يكبار نيز شنيد كسي در كوفه كتب دانيال را دارد. عمر او را به مدينه فرا خواند. پس از آن وي پذيرفت تا هر چه از آن دست در اختيار دارد، آنها را بسوزاند.[70] اگر بپذيريم كه عمر چنين رفتاري داشت، مع الاسف نسبت به كعب برخورد قاطعي نداشت و مواردي كه گذشت، نشاني بر درستي اين مسأله است. و نمونهي ديگر: زماني كعب نزد عمر آمد و اجازه خواندن تورات را خواست. عمر پاسخ داد: اگر ميداني كه اين كتاب همان توراتي است كه خدا در كوه طور سينا بر موسي نازل كرده شب و روز آن را بخوان.[71]
در اين مشورتها يكبار عمر متوجه شد كه كعب الاحبار، هنوز افكار يهودي خويش را رها نكرده است. در سالي كه عمر به بيت المقدس رفت و كعب نيز همراه وي بود. در اين سفر كه گفتگوهايي با ديگران از جمله يك راهب صورت گرفت[72]، عمر از كعب خواست تا محل محراب مسجد بيت المقدس را معين كند، لذا از او پرسيد: به عقيدهي تو مصلاي مسجد را به كدام سمت قرار دهيم؟ كعب گفت: به سوي صخره (قبلهي يهود در بيت المقدس) عمر گفت: به مذاق يهوديان سخن ميگويي! در آغاز ورود به مسجد نيز ديدم كه كفشت را بيرون آوردي.[73] اما پس از آن نيز موقعيت وي نزد خليفه همچنان محفوظ بود.
يكي از نكات جالب در اين ميان، ادعاي كعب الاحبار و ديگر اهل كتاب در يافتن نام و يا صفات خليفهي دوم در كتابهاي آسماني پيشين است. از عبدالله بن مسعود روايت شده: عمر بر اسبي سوار بود كه ناگهان اسب او را بر زمين انداخت، در آن حال، ران عمر مكشوف شد. اهل نجران كه خالي سياه بر ران وي ديدند گفتند: اين همان كسي است كه ما در كتابهاي خود، دربارهاش چنين يافتهايم كه ما را از سرزمينمان بيرون ميكند.[74] بعدها وهب بن منبه مدعي شد كه وصف عمر در تورات آمده است.[75] اقراع، مؤذن عمر، گويد: خليفه مرا به سوي اسقف فرستاد تا او را بياورم. او را آوردم آن دو زير يك سايبان نشستند، عمر از اسقف پرسيد: آيا يادي از ما در كتابهاي خود مييابيد؟ اسقف گفت: آري! عمر پرسيد: چگونه؟ اسقف گفت: چونان شاخ! عمر شلاق خود را بلند كرد و گفت: بر شاخ من چه ميبيني؟ اسقف گفت: شاخي آهنين، امين و شديد. عمر پرسيد: بعد از من، خلافت به چه كسي ميرسد؟ اسقف گفت: خليفهصالحي كه خود را فداي خويشانش ميكند. عمر پرسيد: پس از او كه؟ اسقف گفت: خليفهاي صالح با شمشير كشيده و خونهاي ريخته![76]
اين نقل گرچه مجعول است، اما در وهلهي اول چنين مينمايد كه بخش نخست آن درست بوده و اسقف چنين مطلبي را تنها دربارهي شخص عمر گفته است. ثانياً آن كه، حتي به رغم جعلي بودن تمامي آن، انتظار جاعلان خبر را نشان ميدهد كه در پي فضيلت سازي براي خلفا بر اساس گفتهي اسقفان و آشنايان با كتب پيشين بودهاند.
ابن شبّه پس از آن ميگويد: در جريان سفر عمر به شام، در راه پيرمردي نزديك سپاه آمد و از سنگين بودن خراج سخن گفته خواست تا با خليفه صحبت كند. طلحه از او پرسيد: آيا شما خبر نزول خليفه را بر خود در كتابهايتان يافتهايد؟ گفت: آري، ما صفت رئيس شما را و كسي كه پيش از او بوده و پيامبرتان را داريم. آنگاه يك يك آن صفات را بيان كرد![77] از امالي محمد بن حبيب نقل شده كه ابن عباس گفت: عمر در اواخر خلافت خود آرزوي مرگ خويش را ميكرد، روزي كه من نزد وي بودم از كعب الاحبار پرسيد: من مرگ خويش را نزديك ميبينم. اولاً عقيدهي تو دربارهي علي بن ابي طالب چيست و ثانياً در اين باره چه چيزي در كتابهاي خود مييابد، چون شما بر اين باوريد كه كار ما در كتابهاي شما نوشته شده است. كعب گفت: به عقيدهي من علي براي اين كار روا نيست زيرا او مردي سخت ديندار (متين الدين) است از هيچ خطايي چشم پوشي نميكند، به اجتهاد خود نيز عمل نميكند و با اين روش نميتوان رعيت را اداره كرد. اما آنچه كه ما در كتابهاي خود مييابيم اين است كه، حكومت به او و فرزندانش نميرسد... عمر گفت: پس به چه كسي ميرسد؟ كعب الاحبار گفت: ما چنين مييابيم كه بعد از صاحب شريعت و دو تن از اصحابش، حكومت به كساني خواهد رسيد كه پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ بر سر اصل دين با آنان جنگيده است؛[78] يعني امويان، يك بار نيز شخصي از اهل كتاب نزد عمر آمد و گفت: السلام عليك يا ملك العرب. عمر پرسيد: آيا اين چنين در كتابتان آمده؟ آيا نيامده است كه اول «پيغمبر» است بعد «خليفه» و بعد «امير المؤمنين»؟ گفت: آري.[79] جعل از سر و صورت اين نقل ميبارد. در زمان عثمان، كعب الاحبار در برابر كسي كه ضمن شعري گفته بود كه پس از عثمان، علي بر سر كار خواهد آمد «إنّ الأمير بعده عليّ» گفت: دروغ ميگويي، خلافت از آن معاويه خواهد بود.[80] به گزارش مورخان، كعب الاحبار منحرف از امام علي ـ عليه السّلام ـ بوده و حضرت نيز او را «دروغگو» معرفي كردهاند.[81] كعب ميگفت: او خبر فتح شهرها را در تورات خوانده و اين كه اين فتوحات بدست يك مرد صالح انجام خواهد شد.[82]
آشنايي عمر با اهل كتاب به ويژه دوستي وي با كعب سبب شد تا عمر در مواقعي با استناد به آنچه بر اهل كتاب رفته مطالبي ابراز كرده دست به اقداماتي بزند. يكي از اصحاب ميگويد: رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ نماز عصر را خواند. پس از آن مردي برخاسته به نماز ايستاد. عمر لباس او را گرفته و گفت: بنشين، اهل كتاب هلاك شدند چرا كه بين نمازهايشان فاصله نبود.[83] همچنين تصميم مهم خليفه در جلوگيري از كتابت حديث رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ با تأثيرپذيري او از اهل كتاب بود.[84] زهري به نقل از عروة بن زبير ميگويد: عمر تصميم به نوشتن احاديث و سنن رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ گرفت. او در اين باره با صحابه مشورت كرد، همهي آنان موافق با اين اقدام بودند. عمر يك ماه در اين باره تأمل كرد، آنگاه گفت: من فكر كردم، ديدم كه پيش از شما «اهل كتاب» كتابهايي با كتاب خدا نوشتند و بر آنها تكيه كردند و در نتيجه كتاب خدا را رها كردند. اما من كتاب خدا را با چيزي نميپوشانم.[85] در نقلي ديگر آمده است: عمر آنچه را كه ديگران نوشته بودند جمع آوري كرده و سپس آتش زد و گفت: «أمنية كامنية أهل الكتاب».[86] و در نقلي ديگر: «مثناة كمثناة اهل الكتاب».[87] به هر روي به رغم نهي صريح رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ از خواندن آثار اهل كتاب كه نمونهي روشن آن خطاب به خود عمر بود،[88] متأسفانه كساني آزادانه اين افكار را نشر كردند. جالب است كه در كنار نشر اين گونه افكار، از كتابت و نقل حديث جلوگيري شد،[89] براي تكميل اين طرح كه يك سوي آن اجازه نشر افكار يهودي و سوي ديگر آن جلوگيري از نقل حديث بود، حديثي از رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ نقل و يا به عبارت بهتر جعل شد كه فرمود: «از من چيزي ننويسيد و از بني اسرائيل هر چه ميخواهيد نقل كنيد.»[90] اين در حالي است كه كساني چون ابن عباس و ابن مسعود صريحاً از بودن آثار اهل كتاب در دسترس مسلمانان نگران بوده و آنان را نهي ميكردند.[91]
يكي از پديدههايي كه در اين دوره بوجود آمده و بايد اصل آن را از تبعات رواج اسرائيليات دانست، پديدهي قصه خواني است. كساني با عنوان «قاص» به نقل قصص تاريخي ـ ديني يهوديان پرداخته و به عنوان تفسير آيات تاريخي قرآن، از آنها استفاده ميكردند. منبع اصلي آنان براي اين قصص، تورات و نقلهاي شفاهي رايج در ميان احبار يهودي و نصراني بود. افراد مزبور قبل يا بعد از نماز براي عموم مردم سخنراني ميكردند. پديدهي مزبور در زمان پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ و ابوبكر وجود نداشت. از زمان خليفهي دوم، با اجازهي او رواج يافت و بعدها همچنان ادامه يافت.
به هر روي، نقلهاي فراواني نشان ميدهد كه كار قصه خواني با اجازهي خليفه دوم و توسط تميم الداري، يكي از اصحاب رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ آغاز شد و از آن پس، همانند بسياري از امور تازه باب شده، به رغم مخالفتهاي چندي، به عنوان يك سنت ديني در ميان بسياري از مسلمانان رواج يافت.
پيش از آن مسألهي تذكر، وعظ، خطابه و خطبه خواني براي نماز جمعه وجود داشت و طبعا منبري هم بود كه پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ و خلفا بر روي آن نشسته، وعظ و تذكر را انجام ميدادند؛ اما كار قاص با مشخصه قصهگويي و داستان سرايي كه عبارت از نقل داستان امّتهاي پيشين بود، از روزگار خليفهي دوم و توسط همين تميم آغاز شد.
سائب بن يزيد (م 80 هـ)، به نقل از ابن سيرين، ميگويد: در زمان رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ و ابوبكر قصه خواني در كار نبود و نخستين شخصي كه قصه گفت، تميم الداري بود. او از عمر اجازه خواست تا ايستاده قصص گويد و وي هم به او اجازه داد.[92] در نقل ديگري آمده كه چندين بار تميم الداري از وي استجازه كرد، اما عمر اجازه نداد.[93] در نقلي ديگر آمده كه در پي اصرار او، به وي اجازهي قصه خواني داد، اما بعد كه از نزديكش ميگذشت، شلاق خود را بر سر او كوفت.[94] تقريبا همهي منابع، اخباري دربارهي اجازه دادن عمر به تميم آوردهاند؛ اما بعدها، كساني براي دفاع از خليفه، خواستهاند در اين مسأله ترديد كنند.
در نقل ديگري ديگر آمده است كه عمر به او اجازه قصه خواني داد و خود نيز در محفل وي مينشست و به سخنان او گوش فرا ميداد.[95] زهري ضمن تأييد اين نكته كه تميم نخستين قصه خوان بوده، بر سير افزايش دفعات قصص گويي تميم الداري[96] تا هفتهاي سه بار، از زمان عمر تا عثمان تصريح كرده است. او ميگويد: عمر، در اواخر دولت خويش، اين اجازه را به وي داد تا در روزهاي جمعه، قبل از آنكه وي به ايراد خطبه بپردازد، قصه بگويد. بعدها عثمان اجازه داد تا هر هفته دو بار قصه بگويد.[97]
عمر بن شَبّه بر اين باور است كه قصه گويي را تميم الداري آغاز كرده، اما در روزگار عثمان.[98] به نظر ميرسد، يك اشتباه ساده ـ و شايد عمدي ـ سبب شده باشد تا نام عثمان به جاي نام عمر قرار گرفته باشد.
حميد بن عبد الرحمن ميگويد: تميم الداري چندين سال در پي كسب اجازه از عمر براي قصصگويي بود تا اين كه در نهايت به وي اجازه داد تا پيش از خطبهي نماز جمعه، قصه بگويد. بعدها عثمان دفعات آن را زياد كرد.[99] تميم الداري، نصراني مسلمان شدهاي بود كه در فضيلت و منقبت او، احاديث بسياري ساختهاند. و بنا به نقلي، او كار قصصگويي را از كنيسههاي شام و وعاظ آن ديار فرا گرفته بود.[100]
از نقلهاي ديگري، چنين بر ميآيد كه در زمان عمر، كسان ديگري نيز به قصه خواني ميپرداختند و خود را مذكر ميناميدند. در يك نقل آمده است كه عمر قاصي كه خود را مذكّر ميناميد،با شلاق دستي خود تأديب كرد و از وي خواست تا خود را رياكار مزاحم بداند.[101]
از روزگار عمر، قصه خوان معروف ديگري را هم ميشناسيم. ثابت ميگويد: نخستين قصصگو عبيد بن عمير بود كه به روزگار عمر بن خطاب كارش را آغاز كرد.[102] از عطاء بن ابي رياح نقل شده كه عمر بن خطاب به عبيد بن عمير دستور داد تا در مسجد پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ در مدينه بعد از نماز صبح و عصر مذكّر باشد.[103] فاكهي عبيد را نخستين قصه خوان شهر مكه دانسته است.[104]
نيز در نقل ديگري آمده است: حرث بن معاويه كندي، ـ گويا از عراق ـ نزد عمر آمد و دربارهي مسائلي پرسش كرد؛ از جمله اينكه، مردم از وي خواستهاند تا قصص بگويد. عمر او را نهي نكرد؛ اما گفت: ترس آن دارد كه بخاطر ايستادن و سخن گفتن براي مردم، كبر و غرور وجودش را بگيرد.[105]
ديده شده است كه برخي از كساني كه سخت مخالف با قصه خواني بوده و آن را بدعت ميدانستهاند، در صدد انكار اين حقيقت تاريخي برآمدهاند تا مبادا بر دامن خليفهي دوم گرد بدعتگرايي بنشيند. طرطوشي، به نقل از ابن القاسم نوشته است كه نخستين قاص در مدينه، كسي بود كه عمر بن عبدالعزيز او را به قصهگويي منصوب كرد و پيش از آن قاصي در مدينه نبود.[106] هيچ ترديدي در نادرستي اين خبر وجود ندارد.
كعب الاحبار كه به روزگار عثمان در شام قصهگويي ميكرد، در روزگار عمر اعتبار زيادي داشت و بارها عمر از وي خواسته بود تا دربارهي مسائل مختلف ديدگاهها و آگاهيهايش را براي خليفه بيان كند.[107] شگفت آن كه در برخي از منابع آمده است كه عمر، شخصي را كه كتابي از دانيال را استنساخ كرده بود، به استناد برخوردي كه پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ با او داشت، نهي كرد.[108] با اين حال، سخت مدهوش كلمات و سخنان كعب الاحبار بود كه مرتب از تورات مطالبي براي وي نقل ميكرد.
مأخذ اصلي اين قصص كه تورات و تلمود بود، مورد عنايت خليفه قرار داشت. وقتي كعب الاحبار كتاب تورات را نزد او آورد و اجازه خواست تا آن را بخواند، عمر به وي گفت: اگر ميداني اين همان توراتي است كه خداوند در طور سينا بر موسي ـ عليه السّلام ـ نازل كرده است، شبانه روز آن را بخوان.[109]
با وجود فراواني نقلها دربارهي قصصگويي تميم الداري و اجازهي خليفهي دوم به وي و نيز موارد ديگري كه گذشت، اين سخن منسوب به عبدالله بن عمر و فضيل بن عياض كه قصصگويي در روزگار ابوبكر و عمر و عثمان نبوده است،[110] نادرست مينمايد همچنين نقل ديگري كه زبير بن بكار آورده كه جمعي از اهل علم برآنند كه: لم يقصّ في زمان النبي و لا زمان ابيبكر و لا زمان عمر، و انما القصص محدث احدثه معاوية حين كانت الفتنه.[111] اين نقل، همان طور كه محمد الصباغ، مصحح كتاب تحذير الخواص يادآور شده، نادرست است، مگر آن كه به معناي ديگري باشد كه در ضمن بحث از نقش معاويه شرح آن خواهد آمد.
يكي ديگر از صحابه كه به كار قصه خواني مشغول بوده، اسود بن سريع است كه در جمله كشته شد. وي نخستين قصه خوان شهر بصره بوده است.[112]
همچنين نوشتهاند كه فرد ديگري هم براي قصه خواني از عمر اجازه گرفت، اما عمر گفت كه ترس آن دارد كه با اين كار، خودبين شده و خويش را برتر از ساير مردم بداند.[113] گفتهاند كه همين سخن را به تميم الداري نيز گفت.[114] و گذشت كه به اسود بن سريع هم همين مطلب را اظهار كرد. مشكل عمر در اين باره، صرفا آن بود كه اين افراد از اين كه بر كرسي سخن مينشينند، مغرور نشوند.
با وجود موافقت عمر با قصه خواني، نبايد اين نقل درست باشد كه عمر به ابن مسعود گفت: سنت و حديث پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ را نقل كند و از قصص گوئي بپرهيزد.[115] آگاهيم كه عمر به طور معمول دربارهي نقل حديث به اصحاب هشدار داده و ميگفت: اقلّوا الرّواية عن رسول الله،[116] و از آنان ميخواست تا قرآن را نقل كنند، بيشك توصيهي بالا به ابن مسعود بايد چنين مطلبي بوده باشد.
در نقل ديگري آمده است، وقتي عمر شنيد كسي در بصره قصه ميگويد، به وي نوشت: الر تلك آيات الكتاب المبين انا انزلناه قرآنا عربيا لعلكم تعقلون نحن نقص عليك احسن القصص؛[117] آن شخص با ديدن نامه ديگر قصه نگفت.[118] اگر اين نقل درست باشد، انكار عمر، يا مربوط به آن شخص خاص بوده و يا مربوط به زماني بوده كه هنوز به تميم الداري و ديگران اجازهي قصه خواني نداده است.
به هر روي هراس عمر بيش از هر چيز، مربوط به نقل حديث بود و چندان به نقل اسرائيليات اعتراضي نداشت و خود از كعب الاحبار فراوان از اين قبيل مطالب پرسش ميكرد. شگفت آن كه در اخبار آمده است كه كعب الاحبار در مسجد مينشست و در حالي كه قرآن و تورات در برابرش بود. قرآن را ميخواند و با تورات تفسير ميكرد.[119]
آنچه مهم است اين كه شواهد ديگري هم بر اجازهي عمر به قصه خوانان در دست است. عبدالله بن عمر ميگويد: عمر به مسجد در آمد؛ جمعي را ديد كه در گوشه مسجد حلقه زدهاند. پرسيد: آنان كيستند؟ به وي گفتند: قصاص. پرسيد: قصاص چيست؟ ما آنان را بر قاصّي جمع ميكنيم تا در روزهاي شنبه، قصه بگويد و تميم الداري را گفت تا چنين كند.[120] در اين نقل، به وجود زمينهي قصه خواني اشارت رفته است. افزون بر آن بر اجراي قصه خواني در روزهاي شنبه تصريح شده كه با توجه به اعتبار شنبه براي يهود تا اندازهاي شگفت مينمايد. گفتني است، تميم الداري نصراني مسلمان شدهاي بود كه قصههاي فراواني دربارهي زهد وي نقل كردهاند، اين زهد، مبناي زهدي نصراني گونه است كه بعدها در جامعهي اسلامي شيوع زيادي يافت. نمونهي اين زاهدان را كه مرتب اخباري از يهوديان و رهبانان مسيحي نقل ميكنند در كتاب حلية الاولياء ابو نعيم اصفهاني ميبينيم. گفته شده است، تميم الداري قصههاي مزبور را در كنيسههاي شام و از وعاظ آن ديار فرا گرفته بود.[121] شخص ديگري با نام عبيد بن عمير نيز در زمان عمر اجازه قصه خواني يافت.[122] خواهيم ديد كه امام علي ـ عليه السّلام ـ سخت با قصه خواني مخالفت كرد.
[1] . الابانه عن شريعة الفرقة الناجيه، ج 1 ص 415؛ عقيدة السلف أصحاب الحديث: ابو عثمان اسماعيل بن عبد الرحمان الصابوني، صص 68 ـ 67.
[2] . تاريخ الطبري، ج 4، ص 225، شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج 12،صص 122 ـ 121؛ الفائق في غريب الحديث، ج 1، صص 434 ـ 433 (ترجمه فوق با اختصار).
[3] . ابن ابي الحديد توجيه بدتري دارد نك: ج 12، ص 124.
[4] . نك: مقدمهاي بر تاريخ تدوين حديث از مؤلف همين سطور.
[5] . ترجمة كليله و دمنه، به كوشش مينوي، ص 4 (ما يزع السلطان أكثر مما يزع القرآن).
[6] . التراتيب الاداريه، ج 1، ص 228؛ الايضاح، ص 97.
[7] . الغدير،ج 6، صص 85 ـ 83 از سنن ابي داود، ج 1، ص 53؛ سنن ابن ماجه، ج 1، ص 200، مسند احمد، ج 4، ص 265؛ سنن نسائي، ج 1، صص 59،61؛ سنن بيهقي، ج 1، ص 209 مصادر ديگر.
[8] . فتوح مصر و اخبارها، ص 249.
[9] . نك: مسند احمد، ج 1، صص 190، 195.
[10] . مصنف عبد الرزاق، ج 6، ص 392 ـ 393؛ الغدير ج 6 صص 180 ـ 178 از: مسند احمد ج 1 ص 314، صحيح مسلم ج 1 ص 574؛ سنن بيهقي ج 7 ص 336؛ مستدرك حاكم ج 2 ص 196؛ تفسير قرطبي ج 3 ص 130؛ ارشاد الساري ج 8 ص 127؛ در المنثور ج 1 ص 279 و مصادر ديگر.
[11] . الموطا، ج 2، ص 12.
[12] . منابع آن را در آثار اهل سنت بنگريد در: الغدير، ج 6، صص 198 ـ 213 و علاوه بر آن نك: تاريخ المدينة المنوره، ج 1، صص 716 ـ 720.
[13] . امام سجاد ـ عليه السّلام ـ ميفرمود: عمر بدليل آنكه مردم در امر جهاد سستي نكنند جمله «حي علي خير العمل» را از اذان برداشت؛ كتاب العلوم (امالي احمد بن عيسي)، ج 1، ص 92.
[14] . السيرة الحلبية، ج 2، ص 110.
[15] . طبقات الكبري، ج 3، ص 281.
[16] . شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج 1، ص 181.
[17] . ظهر الاسلام، ج 4، ص 38.
[18] . تاريخ العرب و الاسلام، ص 88.
[19] . جامع بيان العلم و فضله، ج 2، صص 72 ـ 70.
[20] . عمر اين سخن را در جريان واقعة يوم الخميس يعني روزي كه رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ در خواست قلم و كاغذ كرد تا چيزي بنويسد تا مردم بعد از وي گمراه نشوند، گفت. دربارة مصادر آن نك: البخاري، كتاب العلم، باب كتابة العلم؛ كتاب الجهاد، باب هل يستشفع الي اهل الذمه و باب اخراج اليهود من جزيرة العرب؛ كتاب المغازي، باب مرض النبي ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ ؛ كتاب المرضي، باب قول المريض: قوموا عني، كتاب الاعتصام، باب كراهية الخلاف، المصنف، عبد الرزاق، ج 5 ص 438، 439؛ مسند احمد ج 1، ص 336 دلائل النبوه، ج 7، ص 183؛ جامع بيان العلم، ج 1، ص 77؛ كنز العمال، ج 10، ص 292، ح 29475، براي مصادر بيشتر نك: تدوين السنة الشريفه، فهرست مصطلحات، ذيل مورد: حسبنا كتاب الله.
[21] . شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج 12، صص 90 ـ 82.
[22] . تاريخ اليعقوبي، ج 2، ص 150؛ مروج الذهب، ج 2، ص 305؛ الفتوح، ج 1، ص 157.
[23] . تاريخ اليعقوبي، ج 2، ص 153.
[24] . التراتيب الاداريه، ج 1، ص 227، برخي رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ را در تدوين آغازگر دانستهاند، همان، ص 228، برخي نيز سياست عمر در تدوين ديوان را متأثر از نظام ملوكي شام دانستهاند: نك: تاريخ الطبري، ج 4، ص 209، برخي نيز آن را متأثر از دولت ساساني دانستهاند نك: الفخري، ص 83.
[25] . كتاني در تعريف ديوان مينويسد: دفتر يكتب فيه اسماء اهل العطاء و العساكر علي القبايل و البطون؛ نك: التراتيب الاداريه، ج 1، ص 225.
[26] . تاريخ اليعقوبي، ج 2، ث 153.
[27] . نك: التراتيب الاداريه، ج 1، ص 226.
[28] . حياة الصحابه، ج 2، ص 222.
[29] . احسن التفاسيم، ص 18.
[30] . تاريخ اليعقوبي، ج 2، ص 154.
[31] . المصنف، عبد الرزاق، ج 6، ص 111.
[32] . همان، ج 11، ص 111؛ لسان الميزان، ج 2، ص 408؛ و نك: نثر الدر، ج 1، ص 207؛ غريب الحديث، ج 4، صص 49 ـ 48؛ سنن الدارمي، ج 1، ص 116؛ المصنف، عبد الرزاق، ج 6، صص 113 ـ 112؛ مجمع الزوائد، ج 1، صص 173 ـ 172، 184؛ تقييد العلم، ص 52؛ (و در پاورقي تقييد از:) جامع بيان العلم، ج 2، ص 42؛ اسد الغابه، ج 1، ص 235، ج 3، ص 126؛ ذم الكلام، ص 64؛
[33] . المصنف، عبد الرزاق، ج 6، ص 113.
[34] . همان، ج 6، ص 114، ج 11، ص 110.
[35] . تاريخ المدينة المنوره، ج 1، ص 66؛ المنتخب من ذيل المذيل، ص 504؛ در نقلي آمده است كه كعب الاحبار به معاويه گفت: عنوان «عمر الفاروق» در تورات آمده است، مختصر تاريخ دمشق، ج 21، ص 186.
[36] . دربارة زندگي وي نك: طبقات الكبري، ج 7، ص 447 ـ 446؛ تهذيب الكمال، ج 24، ص 193؛ حلية الاولياء، ج 6، ص 45؛ مختصر تاريخ دمشق، ج 21، صص 182 ـ 181؛ سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 489. در روايات داستاني گاه به غلط از او با عنوان «كعب الاخبار» ياد ميشود.
[37] . نك: اضواء علي السنة النبويه، ص 148، پاورقي ش 3.
[38] . بيش از همه ابو نعيم اصفهاني در حلية الاولياء در ذيل شرح حالش در ج 5 و 6 قريب يكصد صفحه از وي مطالبي نقل كرده است.
[39] . در دورة اخير محمود ابوريه بيش از هر محقق ديگري دربارةوي نقش منفي او و نظاير او در زمينة رواج اسرائيليات سخن گفته است. نك: اضواء علي السنة المحمديه، صص 194 ـ 145.
[40] . سير أعلام النبلاء، ج 3، ص 490.
[41] . البداية و النهايه، ج 2، ص 123.
[42] . الفتوح، ج 4، صص 328 ـ 326؛ بحار الانوار، ج 45، ص 315.
[43] . أضواء علي السنة المحمديه، ص 148؛ به نقل از طبري و بيهقي و نيز استيعاب، ج 2، ص 533؛ الاسلام و الحضارة العربيه، ص 164.
[44] . انساب الاشراف، الجزء الثالث، ص 7.
[45] . حلية الاولياء، ج 6، ص 44، ج 5، ص 365.
[46] . البدء و التاريخ، ج 3، ص 26.
[47] . حلية الاولياء، ج 6، ص 23؛ المصنف، عبد الرزاق، ج 11، ص 251.
[48] . تاريخ الطبري، ج 4، صص 60 ـ 59.
[49] . حلية الاولياء، ج 5، ص 391.
[50] . تاريخ مكه، ج 1، ص 40.
[51] . المصنف، ج 5، ص 134.
[52] . حلية الاولياء، ج 5، صص 391، 381، 371، ؛مختصر تاريخ دمشق، ج 21، ص 185.
[53] . مختصر تاريخ دمشق، ج 21، ص 181؛ معرفة الصحابه، ج 1، ص 233.
[54] . طبقات الكبري، ج 2، ص 262.
[55] . سير اعلام النبلاء، ج 3، صص 394 ـ 393، به نقل از تاريخ ابن ابي الخيثمه.
[56] . المصنف، عبد الرزاق، ج 6، صص 110، 112.
[57] . حلية الاولياء، ج 5، ص 390.
[58] . همان، ج 6، ص 44؛ المحاسن و المساوي، ج 1، ص 123.
[59] . معجم البلدان، ج 1، ص 48؛ المنتظم، ج 8، ص 70.
[60] . بهجة المجالس، ج 1، ص 48؛ مختصر تاريخ دمشق، ج 21، ص 185؛ الجوهر النفيس في سياسة الرئيس، ص 114.
[61] . بهجة المجالس، ج 1، ص 159.
[62] . همان، ج 1، ص 368؛ حلية الاولياء، ج 5، ص 389؛ تاريخ الخلفاء، ص 125. سياست كعب اين بود كه وقتي عمر يا ابو هريره يا اشخاصي ديگر سخني ميگفتند كه با مذاق او سازگار بود ميگفت: عين اين سخن در تورات آمده است. او دربارة ابو هريره ميگفت: كسي را نديدهام مانند ابو هريره كه تورات نخوانده باشد اما اين اندازه سخنان او موافق تورات باشد. نك: اضواء علي السنة المحمديه، ص 207 از تذكرة الحفاظ.
[63] . مقامات العلماء بين يدي الخلفاء و الامراء، ص 163.
[64] . المصنف، عبد الرزاق، ج 11، ص 251؛تمجيدهاي كعب از شام در برابر مدينه و مكه فراوان است. اين مسأله تا اندازهاي ريشة ديني ـ يهودي و قدري هم انگيزه سياسي براي تقويت معاويه دارد. شايد هم اغلب آنان بعدها توسط بني آميه ساخته شده باشد.
[65] . نساء، 56.
[66] . حلية الاولياء، ج 5، ص 375.
[67] . البداية و النهايه، ج 7، ص 59.
[68] . همان، ج 8، ص 110؛ مختصر تاريخ دمشق، ج 21، ص 187؛ ابوريه با توجه به اين نقل، گفته است: عمر در ابتدا توجه به سخنان او داشت اما بعداً متوجه خباثت او شد، نك، اضواء، ص 153 ـ 152، همان طور كه در متن اشاره شده نمونههايي كه نشان دهد عمر او را در نقل آزاد گذاشته و خود نيز از او خواسته تا مطالبي براي او نقل كند بسيار فراوان است.
[69] . تاريخ المدينة المنوره، ج 3، ص 1081.
[70] . المصنف، عبدالرزاق، ج 6، ص 114.
[71] . غريب الحديث، ج 4، ص 262؛ الفائق في غريب الحديث، ج 1، ص 651؛ (إن كنت تعلم أن فيه التوراة التي أنزله الله علي موسي ـ عليه السّلام ـ بطور سيناء فاقرأها آناء الليل و النهار).
[72] . حلية الاولياء، ج 6، ص 7.
[73] . تاريخ الطبري، ج 3، ص 611؛ البداية و النهايه، ج 7، صص 57، 60، و نك: المنار المنيف، صص 90 ـ 89؛ اضواء، صص 167 ـ 166؛ (ضاهيت اليهوديه). يكبار نيز ابن عباس كه سخني را از كعب شنيد گفت: اما تركت اليهوديه؟، نك: الكاف الشاف، ص 139، به نقل از: اضواء، ص 165.
[74] . معرفة الصحابه، ج 1، ص 205، (در پاورقي همو از:) المعجم الكبير، ج 1، ص 20؛ مجمع الزوائد، ج 9، ص 61؛ طبقات الكبري، ج 3، ص 326.
[75] . معرفة الصحابه، ج 1، ص 213.
[76] . تاريخ المدينة المنوره، ج 3، ص 1079 ـ 1078؛ تاريخ الخلفاء، ص 121، كسي كه اين خبر را جعل كرده نسبت به عثمان و علي ـ عليه السّلام ـ عقيدة ميانهاي داشته است. در نقلي مشابه همين آمده است: عمر در پي كعب الاحبار فرستاد و از او پرسيد: صفت مرا در تورات چگونه مييابي؟ حلية الاولياء، ج 6، صص 26 ـ 25.
[77] . تاريخ المدينة المنوره، ج 3، صص 1080 ـ 1079.
[78] . شرح نهج البلاغه، اين ابي الحديد، ج 12، صص 80 ـ 81؛ در نقلي ديگر آمده است كه يهوديان نزد عمر آمده و گفتند: آيهاي بر شما خوانده شده كه اگر براي ما بود آن روز را «عيد» ميگرفتيم، و آن آيه: «اليوم اكملت لكم دينكم...» است. عمر گفت: آري بياد دارم كه اين آيه در روز «عرفه» بر رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ نازل شد.!! نك: القند في تاريخ سمرقند، صص 435 ـ 434.
[79] . المصنف، ابن ابي شيبه، ج 7، ص 529.
[80] . مختصر تاريخ دمشق، ج 25، صص 25 ـ 24؛ تاريخ الطبري، ج 4، ص 343؛ النزاع و التخاصم، ص 78؛ انساب الاشراف، ج 4، ص 495 ش 1278؛ البدء و التاريخ، ج 5، ص 208؛ الكامل و التاريخ، ج 3، ص 123.
[81] . شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج 4، ص 77.
[82] . الفتوح، ج 1، ص 228.
[83] . اسد الغابه، ج 5، ص 199.
[84] . بحوث مع اهل السنة و السلفيه، ص 97؛ الصحيح من سيرة النبي الاعظم ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ ، ج 1، ص 27.
[85] . تقييد العلم، ص 50؛ (و در پاورقي او از:) جامع بيان العلم، ج 1، ص 64؛ كنز العمال، ج 5، ص 239؛ ذم الكلام، ص 63؛ و نيز از طريق ديگر در: تقييد العلم: ص 51؛ و نك: تذكرة الحفاظ، ج 1، ص 5؛ كنز العمال، ج 1، ص 174.
[86] . تقييد العلم، ص 52.
[87] . هروي گويد: از يكي از اهل كتاب معناي «مثناة» را پرسيدم، گفت: احبار و رهبان از بني اسرائيل، بعد از موسي، كتاب ساختند و آن را مثناة ناميدند. نك: غريب الحديث، ج 4، ص 282.
[88] . نك: غريب الحديث، ج 4، صص 49 ـ 48؛ صص 29 ـ 28.
[89] . ابو هريره ميگويد: تا وقتي عمر زنده بود ما جرأت گفتن «قال رسول الله» نداشتيم: البداية و النهايه، ج 8، ص 110.
[90] . تقييد العلم، ص 31 «لاتكتبوا عني شيئا الا القرآن... و حدثوا عن بني اسرائيل و لا حرج».
[91] . غريب الحديث، ج 4، ص 48؛ المصنف، عبد الرزاق، ج 7، صص 110، 112.
[92] . مسند احمد، ج ، ص 449؛ تاريخ ابي زرعة الدمشقي، ج 2، ص 647؛ الباعث علي الخلاص، ص 126؛ القصاص و المذكرين، ص 22؛ مختصر تاريخ دمشق، ج 5، ص 321؛ معرفة الصحابة، ج 1، ص 448؛ الاصابة، ج 1، ص 186؛ تاريخ المدينة، ج 1، ص 12، عبارت معرفة الصحابه چنين است: لم يكن يقص علي عهد رسول الله ـ عليه السّلام ـ و الا ابيبكر و لا عمر و كان اول من قص تميم الداري، استأذن عمر، فأذن له فقص قائما.
[93] . الباعث علي الخلاص، ص 127.
[94] . تحذير الخواص، ص 240.
[95] . القصاص و المذكرين، ص 32.
[96] . طبقات الكبري، ج 1، ص 75؛ اسد الغابة ج 2 ص 215؛ الاصابة، ج 1، صص 183 ـ 184.
[97] . المصنف، ج 3، ص 219؛ تاريخ المدينة، ج 1، صص 11 ـ 12؛ الخطط المقريزية، ج 2، ص 253؛ الضوء الساري في خبر تميم الداري، ص 129.
[98] . تاريخ المدينه ج 1 ص 10؛ الخطط المقريزية، ج 2، ص 153؛ و نك: الضوء الساري، ص 129.
[99] . مختصر تاريخ دمشق، ج 5، ص 321.
[100] . المفصل في تاريخ العرب قبل الاسلام، ج 8، ص 378.
[101] . تاريخ المدينه، ج 1، ص 9.
[102] . القصاص و المذكرين، ص 22.
[103] . تاريخ المدينه، ج 1، ص 13.
[104] . اخبار مكه، ج 2، ص 338.
[105] . القصاص و المذكرين، ص 33؛ تحذير الخواص، ص 227؛ مسند احمد، ج 1، ص 17؛ مجمع الزوائد، ج 1، ص 189.
[106] . الحوادث و البدع، ص 103.
[107] . بنگريد: تاريخ سياسي اسلام «تاريخ خلفا» صص 90 ـ 92. در آنجا دهها نمونه از اين قبيل پرسشهاي خليفة دوم از كعب الاحبار را آوردهايم.
[108] . الاسرائيليات و الموضوعات في كتب التفسير، ص 109.
[109] . الفائق في غريب الخديث ج 2 ص 236؛ جامع بيان العلم و فضله، ج 1، ص 53.
[110] . ربيع الابرار، ج 3، ص 588؛ سنن ابن ماجه، ج 2، ص 1235؛ القصاص و المذكرين، ص 23؛ الباعث علي الخلاص، ص 125 از: سنن ابن ماجه، ج 2، ص 1235، ش 3754. توجيه ابن جوزي هم اين است كه شايد مقصودشان اين بوده كه آن زمان، قصهگويي فراوان نبوده است.
[111] . تحذير الخواص، صص 235، 245. گذشت كه سائب بن يزيد، عين جملة نخست را تا نام «عمر» آورده و پس از آن افزوده است كه تميم الداري از عمر اجازه قصه خواني گرفت و قصه خواند. نك: معرفة الصحابه، ج 1، ص 448.
[112] . معرفة الصحابه ج 1، ص 270؛ انتساب الاشراف، ج 12، ص 309.
[113] . مختصر تاريخ دمشق ج 6 ص 166؛ و نك: تاريخ المدينه، ج 1، ص 10.
[114] . مختصر تاريخ دمشق ج 5 ص 322.
[115] . نثر الدر، ج 2، ص 29.
[116] . نك: سنن الدارمي ج 1، ص 79؛ جامع البيان العلم و فضله، ج 2، ص 120؛ طبقات الكبري، ج 8، ص 107؛ البداية و النهاية، ج 8، ص 107؛ حياة الصحابة، ج 3، صص 257 ـ 258.
[117] . يوسف، 3.
[118] . تحذير الخواص، ص 248؛ التراتيب الاداريه، ج 2، ص 743.
[119] . تدوين السنة، ص 110، (از طبقات الكبري).
[120] . تاريخ المدينه، ج 1، ص 11.
[121] . المفصل في تاريخ العرب قبل الاسلام، ج 8 ص 378.
[122] . القصاص و المذكرين، ص 22.
رسول جعفريان ـ تاريخ سياسي اسلام (تاريخ خلفا)