عمر از تيره بني عدي بود. طايفه مزبور يكي از تيرههاي قريش بود. مادرش حَنْتَمَه دختر هاشم بن مغيره از تيره بني مخزوم بود. اين تيره نيز از طايفهي قريش و در جاهليت از همپيمانان بني اميه به شمار ميرفت. عمر بر خلاف ابوبكر، از كساني بود كه سالها پس از بعثت رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ به آن حضرت ايمان آورد. بسياري از مصادر، اسلام او را در سال ششم بعثت ميدانند. اين در حالي است كه مسعودي، اسلام او را چهار سال قبل از هجرت، يعني سال نهم بعثت ميداند.[1] عمر در دوران مدينه، در حوادث و جنگها حضور داشت گرچه تاريخ خاطره ويژهاي از وي به يادگار ندارد. زماني كه دختر او حفصه به عقد رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ درآمد، رفت و شد وي با رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ بيشتر شد. در اين زمينه، وي با ابوبكر موقعيت مشابهي داشت. گذشت كه عمر و ابوبكر از كساني بودند كه رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ ميان آنان پيوند برادري بست.[2] آنان در تمام دوران حيات رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ قرين يكديگر بودند و در جريان تحولات سقيفه همه جا مواضع يكساني داشتند. اصرار عمر در پايدار ساختن خلافتِ ابوبكر سبب شد تا امام علي ـ عليه السّلام ـ او را متهم كرد كه به خاطر آينده خود تلاش ميكند.[3] اين امر براي ديگران نيز قابل درك بود.
زماني كه ابوبكر عهد خلافت عمر را به دست او سپرد تا بر مردم بخواند، شخصي در راه از او پرسيد: در اين نامه چيست؟ عمر گفت: نميدانم، اما من اولين كسي هستم كه از آن اطاعت ميكنم! آن شخص گفت: اما من ميدانم كه در آن چيست، أمَّرْتَهُ عام أوّل و أمّرك العام؛ سال نخست، تو او را به خلافت گماردي و اكنون او تو را به خلافت ميگمارد.[4] اين حكايت نشان آن است كه مردم از پيوند سياسي اين دو نفر آگاه بودهاند. به نظر ميرسد موفقيت اين دو نسب به يكديگر و جايگاه برتر عمر در طول خلافتِ دو سال و سه ماه ابوبكر، براي همه اين امر را قابل قبول ساخته بود كه اين دو نفر، در واقع، يك نفر هستند، بدين معني كه بطور طبيعي، خلافت عمر ادامه خلافت ابوبكر بوده و حكومت آنان يك «خلافت» واحد به شمار ميآيد.
قيس بن ابي حازم ميگويد: عمر را در مسجد ديدم كه چوب نخلي در دست داشت و مردم را مينشاند، در همان حال غلام ابوبكر كه نامش «شديد» بود آمد و نوشتهاي را از ابوبكر براي مردم خواند، پس از آن بود كه عمر را بر منبر ديدم.[5] اين سخن درستي است كه، اگر عمر نبود ابوبكر به خلافت نميرسيد.[6] زماني كه ابوبكر قصد داشت تا خالد بن سعيد را به فرماندهي سپاهي بگمارد، عمر موفق شد او را از تصميمش منصرف كند، زيرا خالد تنها سه ماه پس از سقيفه با ابوبكر بيعت كرد.[7] ابوبكر ميگفت كه بيش از همه عمر را دوست دارد.[8] عمر خطاب به ابن عباس گفت: اگر عقيده ابوبكر به من نبود، شايد براي شما نيز سهمي ميگذاشت، در آن صورت نيز قوم شما (قريش)، چشم ديدن شما را نداشت.[9] همين باور ابوبكر بود كه او را واداشت تا ضمن «عهدي» عمر را به جانشيني خود «منصوب» كند. او در ضمن صحبت خود گفت: چون از به وجود آمدن فتنه ميترسيد، عمر را به جانشيني خود گماشت.[10]
پيش از آنكه ابوبكر، عمر را بر اين كار بگمارد، درباره اين كار خود، از عبدالرحمان بن عوف مشورت خواست، او با تمجيد از وي، عمر را فردي عصباني خواند.
ابوبكر گفت: او در مقايسه با رقيق القلب بودن من چنين مينمايد، اگر سركار بيايد آرام خواهد بود. طرف دوم مشورت ابوبكر، عثمان دربارهي عمر گفت: باطن او بهتر از ظاهر اوست.[11] اين تمامي مشورت ابوبكر براي نصب عمر است كه تواريخ از آن ياد كردهاند، آن هم تنها با عثمان و عبدالرحمن بن عوف چهرههاي اشرافي قريش.
عثمان كه در تمام دورهي بيماري ابوبكر ملازم او بود، از طرف وي مكلف به نوشتن عهدنامهي جانشيني عمر شد. با نوشتن آغاز عهد، ابوبكر به حالت اغماء رفت و عثمان كه تكليف خود را ميدانست تا به آخر عهد را نوشته و نام عمر را در آن درج كرد. ابوبكر پس از به هوش آمدن از وي خواست تا آنچه را نوشته بخواند و او چنين كرد و ابوبكر نوشتهي او را تأييد نمود.[12] به دنبال اين امر طلحه بر ابوبكر وارد شده و گفت: تو شاهد بودي كه عمر در كنار تو و با بودن تو چگونه برخورد ميكند، در آن صورت وقتي بدون تو باشد معلوم نيست چه خواهد كرد. ابوبكر از اعتراض وي برآشفت.[13] در نقلي ديگر آمده كه مردم ابوبكر را به دليل آن كه شخصي بد خلق را بر آنان مسلط كرده به وي اعتراض كردند.[14] به روايت ابن عبدالبر، ابوبكر از مُعَيْقب الرّوسي پرسيد: نظر مردم دربارهي تعيين عمر توسط من چيست؟ او گفت: برخي راضي و كساني ناراضياند. ابوبكر گفت: آيا راضيها بيشترند يا ناراضي؟ او گفت: ناراضيها بيشترند. ابوبكر پاسخ داد: چهرهي حق، در ابتدا بد منظر است، اما عاقبت با آن است.[15] عمر خود در اولين خطبهاش گفت: آگاه است كه مردم از روي كار آمدن او كراهت دارند.[16] به روايت ابن قتيبه، مسلمانان شام با شنيدن خبر مرگ ابوبكر، از روي كار آمدن احتمالي عمر، اظهار نگراني كرده و گفتند: اگر عمر بر سر كار آيد «صاحب» ما نيست و ما او را از خلافت خلع خواهيم كرد.[17] به نظر ميرسد، ابوبكر هيچ گونه مشورت جدي در انتخاب عمر نكرده است.[18] ابوبكر خود بر اين باور بود كه بسياري از مهاجران در انديشهي خلافت هستند. او خطاب به عبدالرحمان بن عوف ميگفت: از همان آغاز خلافتش بسياري از مهاجرين طمع خلافت داشتهاند.[19] وي هنگام مرگ، عمر را از مهاجرين و طمع آنان براي خلافت پرهيز داد.[20]
با تعيين عمر توسط ابوبكر، اصل «استخلاف» به صورت يك اصل مشروع در فقه سياسي سني درآمد، در حالي كه به تصريح منابع سني، چنين اقدامي، هيچگونه پيشينهاي در سيرهي رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ نداشته است. حكومت استخلافي در يكي از دو ركن حكومت موروثي با آن مشترك است. در حكومت موروثي، ركن اول استخلاف و ركن دوم جهات ارثي و خانوادگي است. ركن اول آن در سيرهي خليفهي نخست صورت شرعي به خود گرفت و همانگونه كه محمد رشيد رضا يادآور شده اين امر زمينهي موروثي شدن خلافت را در دورهي امويان فراهم كرد.[21]
پس از نوشتن عهد خلافت عمر توسط ابوبكر، عملاً عمر به خلافت منصوب شده بود. در اين صورت، بيعت مردم، نميتوانست عامل خليفه شدن عمر باشد. نهايت، اعلام موافقت مردم بود كه نبايست آن را بدين معنا بدانيم كه اگر موافقت نميكردند او خليفه نميشد، بلكه همانگونه كه گذشت، اين، نوعي رضايت و اظهار وفاداري در فرمانبرداري از خليفه بود. شگفت آنكه عمر خود بر اين باور بود كه انتخاب ابوبكر «فلته» و ناگهاني بوده در حالي كه حكومت بايد با مشورت مؤمنين باشد، اما اكنون تنها با يك عهد نامه بر سر كار آمد. عمر در حالي كه از انتخاب ابوبكر ناخواسته انتقاد ميكرد، درباره نحو روي كار آمدن خود سخني نگفت.
[1] . مروج الذهب، ج2، ص321.
[2] . تاريخ جرجان، سهمي، ص96.
[3] . انساب الاشراف، ج1، ص587؛ شرح نهج البلاغه، ج6، ص11؛ انس بن مالك ميگويد: ديدم (روز سقيفه) كه عمر به زور ابوبكر را روانهي منبر كرد، نكـ : المصنف، عبدالرزاق، ج5، ص438.
[4] . شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج1، ص174. يكبار كه ابوبكر زميني به كسي واگذار كرده و سندي براي وي نوشته بود، عمر آن را گرفته و از بين برد. حياة الصحابه، ج2، ص47. جالب اين كه آنان را «عْمَريْن» يعني دو عمر ميخوانند.
[5] . السنه، ابوبكر خلال، ص277.
[6] . الامامة و السياسه، ج1، ص38؛ ابن ابي الحديد مينويسد: هو (عمر) الذي شيّد بيعة ابيبكر، و رقم المخالفين فيها و كسر سيف زبير... و دفع صدر مقداد... و لو لاه لم يثبت لابيبكر امره و لاقامت له قائمه. شرح نهج البلاغه، ج1، ص174.
[7] . المصنف، عبدالرزاق، ج5، ص254.
[8] . غريب الحديث، ج2، ص222؛ نثر الدر، ج2، ص17؛ الفائق في غريب الحديث، ج3، ص333؛ ادب المفرد، بخاري، ص29.
[9] . نثر الدر، ج2، ص28.
[10] . طبقات الكبري، ج3، ص200.
[11] . تاريخ الطبري، ج3، ص428؛ طبقات الكبري، ج3، ص199: سريرته خير من علانيته.
[12] . تاريخ الطبري، ج3، ص429؛ شرح نهج البلاغه، ج1، صص163ـ165؛ نثر الدر، ج2، صص15، 23؛ الكامل في التاريخ، ج2، ص425؛ حياة الصحابه، ج2، ص26؛ طبقات الكبري، ج3، ص200.
[13] . تاريخ الطبري، ج3، ص433. عايشه نيز از اعتراض «فلان و فلان» ياد ميكند: طبقات الكبري، ج3، ص274. به ابوبكر گفتند: آن زمان كه «سلطنت» نداشت با ما برخورد تند داشت واي اگر سلطنت يابد: المصنف، عبدالرزاق، ج5، ص449. ديگران نيز از «زبان و عصاي» او شكايت داشتند؛ الامامة و السياسه، ج1،ص38. علي ـ عليه السّلام ـ نيز از معترضان به ابوبكر بوده است: طبقات، ج3، ص274؛ حياة الصحابه، ج2، ص26.
[14] . السنه، ابوبكر خلال، ص275.
[15] . بهجة المجالس، ج1، ص579 و دربارهي اعتراضات ديگر نكـ: معرفة الصحابه، ج1، ص183؛ الفتوح، ج1، ص152؛ الفائق في غريب الحديث، ج1، صص100ـ99.
[16] . نثر الدر، ج2، ص61. او در همين خطبه از خدا خواست تا او را «نرم خو» كند؛ طبقات الكبري، ج3، ص274.
[17] . الامامة و السياسه، ج1، ص38.
[18] . دكتر خير الدين سوي مينويسد: ابوبكر قبل از انتخاب عمر با صحابه مشورت كرد (تطور الفكر السياسي، ص40). چنين اظهار نظري با واقعيات تاريخي تطبيق نكرده و جز مشورت با ابن عوف و عثمان چيزي نميشناسيم. البته از مخالفتها آگاهيهاي بيشتري داريم. دكتر فاروق نبهان هم ادعا كرده است كه كار ابوبكر با مشورت مؤمنين بوده است (نظام الحكم في الاسلام، ص93).
[19] . نثر الدر، ج2، ص16.
[20] . همان، ج2، ص22.
[21] . الخلافة و الامامة العظمي. به نقل از: انديشهي سياسي در اسلام معاصر، ص150؛ پيش از رشيد رضا، مروان بن حكم نيز براي موروثي شدن خلافت، به عمل ابوبكر استناد كرده است!
رسول جعفريان ـ تاريخ سياسي اسلام (تاريخ خلفا)، ص68