عنوان:
مقدمه
نقش اجبار در اسلام آوردن ايرانيان
عوامل گرايش ظاهري ايرانيان به اسلام
· اوضاع آشفته در عصر ساساني
· تنگ نظري و اهداف کوتاه فاتحان
· جنايات و روش حکومتي حاکمان اهل سنّت
ــ کشتار بي رحمانه
ــ آتش زدن کتابخانه ها
ــ رفتار نژادپرستانه عرب، و تحقير عجم
اسلام گرايي قلبي ايرانيان و عوامل آن
· سيره و روش پيامبر(ص) در برخورد با ايرانيان
· آشنايي با سيره و روش حکومت داري ائمه(ع)
· آغاز مهاجرت ها و آشنايي با معارف اسلام
نتيجه
مقدمه
در فضاي مجازي و سايت هاي اينترنتي و بعضي شبکه هاي معلوم الحال ماهواره اي، غالبا پيرامون نحوه ورود اسلام به ايران، و اسلام آوردن ايرانيان سخناني مطرح مي کنند و بر اين عقيده اند که در فتح ايران توسّط سپاه اسلام، ايرانيان با زور شمشير و اجبار مسلمان شدند. اين گروه قصد دارند اسلام را يک آئين تحميلي بر ايرانيان بدانند و از علاقه و اشتياق ايرانيان چشم پوشي کرده و نسخه طرد آن از جامعه ايران را بپيچند، و بعد از آن که دست ايران و ايراني از اين نسخه هدايت خالي شد، افکار موجود نظام سلطه را وارد کرده و نهايتا ايراني را برده برده داران مدرن کرده و ايران را ملک طلق آنها نمايند. (آنچنانکه تاريخ معاصر ايران به وضوح گواه صادقي بر اين نتيجه است)
آنها فاتحان ايران را محکوم به وحشي گري، تجاوز به نواميس، غارت و سوزاندن کتابخانه ها کرده. و مغرضانه در پي تخريب آئين اسلام هستند، با اينکه رفتار افراد و فاتحان ـ بر فرض پذيرفتن جنايات ـ ربطي به آئين اسلام که سراسر مهر و محبّت، و عدالت است ندارد. به گفته آنها: «ايران و ايراني در حمله اعراب، جز کشته شدن دانشمندان و سوختن کتابخانه ها، و از بين رفتن مراکز فرهنگي، چيزي نديد. ايراني در پذيرش اسلام هيچ اختياري نداشت، و مسلمان شدن ايرانيان به زور شمشير و پس از کشتاري فجيع بود، و ما ايرانيان، 1400 سال است که فريب اعراب را خوردهايم و به خرافاتشان چسبيدهايم.»
غافل از اينکه نمي فهمند که همين نسبت، بي احترامي بزرگي به شعور ايرانيان است چرا که بر فرض اسلام به زور تحميل شده باشد، 1400 سال که زور و تحميل وجود نداشته، چرا ايراني (به جز خودتان و هم فکرانتان) را اينقدر احمق تصوّر مي کنيد که نتوانسته اند در طول اين مدّت که اجباري در کار نبوده دست از آن آيين اجباري بر دارند!!؟ ملّتي که 1400 سال است در فريب اعراب باقي مانده و به خرافات آنها بچسبند، همان به که... .
آنها گاهي دم از وطن پرستي و بازگشت به نياکاني چون کوروش کبير مي زنند. ـ و جالب است که اين کار را تحجّر و واپس گرايي نمي دانند! ـ در حاليکه هدفي جز اسلام ستيزي ندارند؛ و الّا نه از حبّ وطن چيزي مي دانند و نه منشور کوروش را دواي دردها. آنان قوانين اسلام را که حتّي جزئي ترين مسائل را مشخّص کرده رها و دم از منشوري مي زنند که به ذکر کليّاتي بسنده کرده است. همه مي دانند «عدالت خوب است» امّا با اين گفته که نمي توان عدالت را در جامعه اجرايي کرد. اگر هم اکنون منشور کوروش کبير به شما عرضه شود تا با حکومتي را سامان دهيد، چگونه امکان پذير است؟! بله ما هم کوروش کبير را به عنوان حاکمي صالح پذيرفته ايم و منشور حقوق بشرش را تمجيد مي کنيم، امّا آنچه اينک گره از مشکلات و نيازهاي جامعه ايران باز مي کند کدام است؟ قوانين اسلام و قرآن، يا منشور کوروش! چه شده که قرآن را با آن قوانين دقيق که براي تمام زواياي زندگي انسان برنامه و سخن دارد را تازينامه مي ناميد! امّا اين منشور چند سطري را تقديس مي کنيد و دم از آن مي زنيد؟! به توهّم اينکه اسلام به اجبار وارد شده ، چشم ها را بسته شمشير مخالفت به دست گرفته و بدون تامّل و فکر و شناخت از اسلام، ديوانه وار تر و خشک را از دم تيغ مي گذرانيد!
اگر مطالعه اي هم داشته باشيد، نگاه يک بعدي و مقطعي و ناقص به بخشي از وقايع تاريخي يا احکام اسلامي کرده و با فهم ناقصي که از آن داريد تحليل کرده و با غروري جاهلانه افکار پوچ تان را علمي تصوّر مي کنيد.
به هر حال، براي روشن شدن صحّت و سقم اين گفته ها، لازم است ابتدا نقش اجبار در اسلام گرايي ايرانيان را مورد مطالعه قرار داده، و سپس کيفيّت و عواملي که در روند اسلام گرايي ايرانيان موثّر بوده اند را بررسي کنيم.
نقش اجبار در اسلام آوردن ايرانيان
اين احتمال که ايرانيان با زور و از سر اجبار اسلام را پذيرفته اند سخني نا معقول است. مگر مي توان عقيده ملّتي را براي هميشه دچار تحوّل قلبي کرد، آن هم با زور شمشير و اجبار؟! شايد بتوان انسان را با اجبار، تا مدّتي وادار بر انجام اعمال يا اظهار عقيده اي کرد، امّا در صورتي که جبر برداشته شود، ديگر معنا ندارد شخص به آن رفتار ادامه دهد. در صورتي که ما مي بينيم ايرانيان حتّي پس از پيروزي بر بني اميه ـ که با قيام ابومسلم خراساني و جمعي از ايرانيان انجام شد ـ دست از اسلام بر نداشتند، بلکه مبارزه آنها بخاطر اين بود که بني اميّه «اسلام» را به فراموشي سپرده است.
در تاريخ معاصر وضعيّت مسلمانان روسيّه بسيار عبرت انگيز است. آيا پس از انقلاب روسيّه که در سراسر کشور مدارس ديني تعطيل و هزاران مسجد بسته شدند، اين اجبار و فشار از سوي کمونيست ها سبب شد مسلمانان از آئين خود دست بردارند؟ خير. اين اجبار سبب نشد تا دست از اعتقادات خود بردارند، و پس از 73 سال که مسلمانان در سال قدرت و آزادي يافتند، مساجد رونق گرفت و مردم آزادانه مراسم مذهبيشان را اجرا مي کردند.(1) حال اگر مردم ايران در زمان فتح ايران به زور مسلمان شدند، چرا پس از رفع اجبار به آئين زرتشتي باز نگشتند؟!
علاوه بر اين، چگونه اسکندر مقدوني، علي رغم سعي و تلاشش نتوانست پس از حمله به ايران آئين يونانيان و فرهنگ هلنيسم را در اين کشور حاکم کند،(2) امّا مسلمانان توانستند ايرانيان را مجبور به پذيرش اسلام کنند؟! يا چگونه مي توان باور کرد که ايرانيان در حمله مغولان به ايران تسليم عقايدشان نشدند،(3) امّا در حمله اعراب به ايرانيان با اجبار اسلام را پذيرفتند و بر اين اجبار باقي ماندند!؟
آري، به قول پروفسور «ادوارد براون» مورّخ انگليسى: «مسلّم است که قسمت اعظم کسانى که (در ايران) تغيير مذهب دادند، به طيب خاطر و به اختيار و اراده خود آنها بود. و پس از شکست ايران در «قادسيه» فى المثل چهار هزار سرباز ديلمى پس از مشاوره، تصميم گرفتند به ميل خود اسلام آورند، و به قوم عرب ملحق شوند. اين عدّه در تسخير «جلولاء» به تازيانکمک کردند، و اشخاص ديگر نيز گروه گروه به رضا و رغبت به اسلام گرويدند».(4)
«اشپولر» نيز درست مي گويد که: تقريبا تمام ايرانيان بدون اعمال زور و فشار خارجي قابل توجّهي از طرف فاتحان در مدّت قرون اندکي به اسلام گرويدند.(5) و «دوز» مستشرق معروف هلندي نيز سخن او را تاييد کرده مي گويد: مهمترين قومي که تغيير مذهب داد ايرانيان اند زيرا آنها بودند که اسلام را نيرومند و استوار نمودند، نه عرب.(6)
آنچه جناب «دوز» در پايان سخنش مي گويد بيانگر نکته اي قابل تامّل است. هر چند نقش اعراب مسلمان در شکل گيري تمدّن اسلامي ـ ايراني را نبايد فراموش کرد، امّا نقش برجسته ايرانيان در توسعه تمدّن و علوم اسلامي و تدوين هزاران کتاب در اين زمينه، گوياي عشق و علاقه مضاعف اين قوم به مکتب اسلام است. اين عشق و ارادت ايرانيان سبب شد تا اين سرزمين مهد انديشمندان اسلامي شود. ابن خلدون مينويسد: «بيشتر دانشوران اسلام ايرانياند.»(7) مؤلفين «صحاح ستّة»(8) اهل سنت، و صاحبان «کتب اربعة»(9) شيعه، همگي ايراني هستند.(10) محمد بن اسماعيل بخاري، مولف «صحيح بخاري» از بخارا؛ مسلم بن حجاج، مولف «صحيح مسلم» از نيشابور؛ سليمان بن اشعث معروف به ابو داود سجستاني، مولف «سنن ابو داود» از سيستان؛ محمد بن عيسي ترمذي، مولف «جامع ترمذي» از ترمذ خراسان؛ احمد بن علي بن شعيب نسائي، مولف «سنن نسائي» و محمد بن يزيد بن ماجه، مولف «سنن ابن ماجه» از قزوين مي باشند.(11)
علاه بر اين، جاي انکار نيست که ابو علي سينا، خوارزمي، ابوريحان بيروني، محمد بن زکرياي رازي، عمر خيام، از انديشمندان ايراني اند. برخواستن تعداد زيادي از محقّقان ايراني مسلمان، نشان از تحوّل دروني، و نه زور و فشار اجتماعي است، زيرا با فشار نمي توان شاهد تحوّل و پيشرفت بود.
در نتيجه مي توان گفت ايرانيان مکتب اسلام را با اختيار و با اشتياق پذيرفتند، و طبق شواهد تاريخي، اکثر ايرانيان پس از گذشت مدّتي از فتح ايران، به اسلام گرويدند. به عبارتي ايرانيان کم کم و در طي چند قرن، پس از آشنايي با مکتب اسلام، به اين آئين معتقد شدند. چنانکه سخن «اشپولر» نيز به اين نکته اشاره داشت. البته نبايد فراموش کرد که اشتياق ايرانيان به اسلام در طول چند قرن، منافاتي با اجبار در پذيرش بعضي از اصول اسلامي از سوي فاتحان ندارد و آن را نفي نمي کند. و حتّي چه بسا در مواردي، اِعمال خشونت از سوي فاتحين ـ بر خلاف دستورات اسلام ـ سبب مي شده عدّه اي اظهار اسلام کنند. امّا سخن ما اين است که همين گروه با گذشت زمان و آشنايي با معارف اسلام به اين آئين علاقه مند شده و ايمان آوردند. امّا اينکه چگونه و چه عواملي سبب علاقه ايرانيان به مسلماني شده است ؟ و همچنين چه عواملي سبب شد تا ايرانيان با معارف اسلامي آشنا شده و ايمان حقيقي بياورند؟ سوال ديگري است که به آن خواهيم پرداخت.
عوامل گرايش ظاهري ايرانيان به اسلام
چنانکه مورّخين گفته اند تا 3، 4 قرن مردم برخي از مناطق ايران هنوز مسلمان نشده بودند. از جمله مردم فارس تا قرن چهارم زرتشتي بودند.(12) مردم گيلان و ديلمستان نيز بر آئين قبلي خويش بودند تا اينکه پس از دو قرن توسّط شخصي به نام ناصر اطروش زيدي مسلمان شدند.(13) البته مناطقي مثل قزوين بود، که اسلام را به سرعت پذيرفتند. (14) با اين وجود، آنها به خاطر عدم آشنايي با زبان عربي، بدون اينکه از اسلام چيزي بدانند اظهار مسلماني مي کردند. اغلب موارد نيز مناطقي بودند که با اسلام آوردن کدخدايان و صاحبان اراضي و اشراف، رعايا و ديگر مردم نيز مسلمان مي شدند. تمايل اشراف و صاحبان اراضي نيز بخاطر اين بود که هر کس مسلمان مي شد امتيازاتي داشت. از جمله تملّک او بر اراضي و اموالش باقي مي ماند، و از پرداخت جزيه معاف مي شد.(15)
اين چنين بود که عدّه زيادي بخاطر حفظ اموال و اراضي خود، و عدّه زيادي بخاطر تبعيّت از عمل اشراف و بزرگانشان مسلمان شدند، در حالي که ايمان در دلهايشان رسوخ نکرده بود. عدّه اي نيز از ترس جان يا عدم توانايي پرداخت جزيه، مسلمان شدند. چرا که اگر کسي مسلمان نمي شد، يا بايد جزيه پرداخت مي کرد و يا بايد کشته مي شد. گفته شده در زمان حجّاج، از موالي به اين عنوان که اسلام آنها واقعي نيست ـ و براي فرار از جزيه اسلام آوردهاند ـ جزيه گرفته ميشد!(16) بنابراين، ايرانياني که هم زمان با فتح ايران اظهار مسلماني کردند پنج دسته بودند:
1- عدّه اي که به سرعت اسلام را پذيرفتند امّا نسبت به معارف اسلامي ـ بخاطر ندانستن زبان عربي ـ معرفتي نداشتند. اين گروه اندک بودند.
2- عدّه اي که بخاطر تبعيّت از اشراف و بزرگان منطقه مسلمان شدند.
3- عدّه اي که از ترس جانشان مسلمان شدند.
4- عدّه اي که بخاطر عدم توانايي در پرداخت جزيه هاي سنگين مسلمان شدند.
بنابراين اکثر تازه مسلمانان ايراني، اسلام ظاهري داشتند، و در طي چند قرن پس از فتح ايران، با معارف اسلام آشنا شدند و ايمان قلبي آوردند. آنان هم که اسلام را نپذيرفتند، يا مقاومت کردند و کشته شدند و يا مانند اکثر مناطق از جمله مردم آذربايجان، بانقيا، باروسما، حيره، بهقباد اسفل، و اوسط، انبار، ساباط، روميه، مهرود، اهواز، ايذه، شوش، جندى شاپور، رامهرمز، اصفهان و ... با پرداخت جزيه به آئين پيشين خود باقي ماندند.(17)
هر چند موارد ذکر شده نقش بسزايي در تظاهر ايرانيان به مسلماني داشتند، امّا موارد ديگري نيز بودند که در تظاهر ايرانيان به اسلام و کندي گرايش قلبيشان به اسلام موثّر بودند که با تفصيل بيشتري به تبيين آنها مي پردازيم:
1- اوضاع آشفته در عصر ساساني
زماني رسيده بود که آئين زرتشتي با نظام طبقاتي ساساني پيوند خورده بود و به شکل يک آئين اشرافي در آمده بود. آئيني که فقط اشراف را خشنود کرده و تبعيض در آن بيداد مي کرد.(18) زمين هاي کشاورزي، باغ ها و تعليم و تعلّم در انحصار اشراف و اعيان بود. زنان و دختران، حقّ خواندن و با سواد شدن را نداشتند مگر اينکه از زنان طبقات اشراف باشند.(19) نظام طبقاتي به حدّي بود که حتّي هر طبقه اجتماعي داراي آتشکده اي مجزّا بود.(20)
بخاطر اين اوضاع وخيم بود که بعضي از محقّقين معتقدند اگر اسلام هم در آن وقت به ايران نيامده بود، به تدريج مسيحيّت بر ايران تسلّط مي يافت.(21)
در چنين شرايطي بود که سپاه اسلام در زمان خليفه دوّم، به امپراطوري از درون پوسيده ساساني حمله کرد و به راحتي توانست پيروز شود.
با توجّه به اين مقدّمه، شايد بتوان يکي از عوامل پيروزي لشکر سي، چهل هزار نفره اسلام در مقابل لشکر صد و بيست هزار نفره ايران را همان روحيّه همکاري ايرانيان براي بر اندازي حکومت ساساني دانست.(22) بگونه اي که در آستانه نبرد قادسيّه، چهار هزار نفر ايراني به سپاه عرب پيوستند. آنان به فرماندهي «زهرة بن حويه» براي شرکت در جنگ آماده شدند. اين افراد که «حمراء» يا «موالي» ناميده شدند، براي پيوستن به سپاه عرب شرط کردند که پس از جنگ هر کجا خواستند بتوانند بروند، با هر قبيلهاي که خواستند، هم پيمان شوند و از غنائم جنگي نيز سهمي برگيرند. با شرايط آنها موافقت شد و آنها در جنگ شرکت کردند. اينها پس از پيوندشان با برخي از قبايل عرب، اصطلاحاً «موالي» آن قبايل ناميده، و مشهور به «حمراء» شدند.(23) علاوه بر اين گروه، شماري از سپاهياني که از اصفهان به سوي جبهه نبرد برده شده بودند، مسلمان شدند و به اعراب پيوستند.(24) پس از قادسيه نيز يک گروه چهار هزار نفري از ايرانيان به مسلمانان پيوستند.(25) نيروهاي ديگري هم از ساساني در شوشتر به ابو موسي اشعري پيوستند.(26) روحيّه همکاري ايرانيان با اعراب، يا به عبارتي نارضايتي ايرانيان از ساساني به حدّي بود که حتّي سران نظامي و شهري يزدگرد او را تنها گذاشتند(27) تا جايي که وقتي يزد گرد سوّم از پايتخت گريزان شد، در شهر هاي ايران آواره شده و مورد حمايت قرار نگرفت و در نهايت به دست يک آسيابان در خراسان به قتل رسيد.(28) نفس پناهنده شدن يزد گرد سوّم به يک آسيابان و کشته شدنش توسّط او مورد تأمّل و دقّت نظر است. اينها همه نشان از نارضايتي مردم از حکومت ساساني و کمک براي براندازي آن دارد که فتح ايران را آسان و سهل مي نمود. سرانجام، پس از دو نبرد نهاوند و قادسيّه که در يکي از اين دو جنگ نيز باد شديدي به ضرر ايرانيان مي وزيد،(29) لشکر مسلمانان پيروز شد. اينگونه بود که ايرانيان براي فرار از بيدادگري ساساني تسليم سپاه اسلام شده و همرديف آنها قرار مي گرفتند. به عبارتي ديگر ايرانيان نسبت به اسلام معرفتي نداشتند که بخاطر آن با حکومت ساساني مبارزه کنند بلکه بخاطر فرار از نظام بيدادگر ساساني در مواردي با مسلمانان همکاري کردند و همکاري آنها به منزله ايمانشان به اسلام نبود.
2- تنگ نظري و اهداف کوتاه فاتحان
ايران به راحتي فتح شد، امّا فاتحان که نيّت و هدفشان از يک سو، فتح و کشورگشايي، و از سوي ديگر پيشگيري از حمله احتمالي امپراطوري ايران بود(30)، براي تربيت اسلامي ايرانيان تلاشي نکردند، و خود نيز به تدريج سيره پيامبر اسلام(صل الله عليه وآله) را ـ در فتوحات ـ به فراموشي سپردند. روش آن حضرت اين بود که پس از فتح يک سرزمين، يا پذيرش اسلام توسّط قومي، مربّياني را به ميانشان مي فرستاد تا با تربيت اسلامي آشنا شوند. همانطور که اميرالمومنين(عليه السلام) به يمن فرستاده شد تا يمني ها را با معارف اسلام آشنا کند.(31)
امّا در فتح ايران، از اين مسئله غفلت شد. علّت غفلت از اين امر مهمّ، به هدف فاتحان بر مي گردد. نقل شده است هنگامي که عمر بن خطّاب مردم را به جنگ با ايرانيان فراخواند، استقبالي نکرده و بي توجّهي کردند. در اين گير و دار قبيله «ازد» مهيّاي جنگ شد، که عمر براي ترغيب بيشتر آنها به جنگ، غنائم کسري را يادآور شد:
«ثمّ انّ عمر ندب الناس الي العراق فجعلوا يتحامونه و يتثاقلون عنه، حتّي همّ ان يغز و بنفسه، و قدم عليه خلق من الازد يريدون غزو الشام فدعاهم الي العراق و رغبهم في غنائم آل کسري ...».(32)
ابو نصر بن مطهّر بن طاهر مقدسي، نيز در مورد دليل حمله مسلمانان، روايتي از عمر بن خطّاب نقل مي کند که قبل از حمله به ايران گفته بود: «خدا شما را به زبان رسول خويش گنج خسروان و قيصران وعده داده است، برخيزيد و جنگ با فارس را ساز کنيد.»(33)
مثني بن حارثه، در حيره، مردم را به جهاد عليه ايران تحريک مي کرد، و به غارت خزائن ملوک ساساني تطميع مي نمود.
از جمله کساني که براي غارت آبادي ها و خزائن ايران مامور شد، جرير بن عبدالله بجلي بود که پيروان زيادي داشت. وقتي عمر او را براي جنگ با ايران فرا خواند، جرير با عمر قرار گذاشت به اين شرط به جنگ مي رود که يک چهارم غنائم را براي خود و اتباعش بر دارد، و عمر اين شرط را پذيرفت، و جرير به سوي ايران حرکت کرد. «... و قدم جرير بن عبدالله من السراة في بجيله فسال ان ياتي العراق علي ان يعطي و قومه ربع ما غلبوا عليه، فاجابه عمر الي ذلک، فسار نحو العراق»(34)
علاوه بر اين، از رفتارهاي نژادپرستانه اعراب ـ که از تعاليم عصر رسول اکرم(صل الله عليه وآله) فاصله گرفته بودند ـ معلوم مي شود که آنان اسلام را يک دين عربي مي دانستند. نه از اسلام آوردن غير عرب خشنود مي شدند و نه براي اسلام آوردن آنها تلاشي مي کردند.(35) به همين سبب در زمان خليفه دوّم از اختلاط اعراب با ايرانيان، و برابر دانستن آنها با يکديگر جلوگيري مي شد.(36) بنابراين، اگر برخي از مناطق مثل بخارا و فاراب نيز چند بار اظهار مسلماني کردند و سپس به کفر بازگشتند(37) شايد علّتش بي توجّهي فاتحان به تربيت اسلامي و اکتفا به اسلام زباني بوده باشد. خلاصه اينکه، عدم دغدغه گسترش فرهنگ اسلامي از سوي فاتحان سببِ کند شدن گرايش ايرانيان به اسلام شده است.
3- جنايات و روش حکومتي حاکمان اهل سنّت :
از عوامل ديگري که سبب شد تا ايرانيان در ابتدا تظاهر به اسلام کنند و ايمان قلبي نياورند، جناياتي بود که ايرانيان در هنگام فتح ايران نظاره گر آن بودند.
کشتار بي رحمانه
بنابر آنچه نقل شده، در برخي از قسمتها مهاجمين با رفتارهايي ناشايسته و به دور از آداب جهاد اسلامي به فتح سرزمين ساساني پرداختند، که اين خود از عواملي بود که ايرانيان را از اعراب ناراضي مي کرد و سبب تاخير در ايمان حقيقي شان شد.
در کتب تاريخ واقدي، تاريخ کامل ابن اثير، فتوح البلدان بلاذري، تاريخ يعقوبي و تاريخ ابن عساکر و طبري به گوشه اي از اين جنايات اشاره شده است. جناياتي که هيچ سازگاري با دستورات اسلام ندارد و بر خلاف سيره پيامبر گرامي اسلام(صل الله عليه وآله) است. براي مثال کشتن رستم، يکي از فرماندهان ايراني که تمايل خود را به اسلام نشان داد طبق کدام دستور اسلام بود؟ آيا اين دستور اسلام است که اسيران را بکشيد آن هم با شمشير و سلاح خودشان؟! آيا وادار کردن اسيري به کشتن اسيري ديگر، مورد تاييد اسلام است؟ آيا رفتار فاتحان بر طبق سيره پيامبر(صل الله عليه وآله) و امير المومنين(عليه السلام) و هماهنگ با پيام آيه «و يُطعِمونَ الطّعامَ علي حُبّهِ مِسکيناً وَ يَتيماً وَ اَسيراً»(38) بود؟ چه تفاوت آشکاري است بين رفتار امير المومنين(عليه السلام) با اسيران، که سبب نزول آيات قرآن مي شود و بين رفتار ديگران که سبب دوري از قرآن و اسلام مي شود!
به اين نقل تاريخي توجه کنيد: «عَنْ سَعِيدِ بْنِ الْمَرْزبَانِ، عَنْ رَجُلٍ مِنْ بَنِي عَبْسٍ، قَالَ: أَصَابَ أَهْلَ فَارِسَ يَوْمَئِذٍ بَعْدَ مَا انْهَزَمُوا مَا أَصَابَ النَّاسَ قَبْلِهِمْ، قُتِلُوا، حَتَّى إِنْ کَانَ الرَّجُلُ مِنَ الْمُسْلِمِينَ لَيَدْعُو الرَّجُلُ مِنْهُمْ، فَيَأْتِيهِ حَتَّى يَقُومَ بَيْنَ يَدَيْهِ فَيَضْرِبَ عُنُقَهُ، وَ حَتَّى إِنَّهُ لَيَأْخُذُ سِلَاحَهُ فَيَقْتُلَهُ بِهِ، وَ حَتَّى إِنَّهُ لْيَأْمُرْ الرِّجْلَيْنِ أَحَدِهِمَا بِصَاحِبِهِ»(39)؛ (سعيد بن مرزبان از شخصي که از قبيله عبس است نقل مي کند که وقايع دردناکي از فتح ايران را بخاطر دارد. او مي گويد: بلا و مصيبتي بر ايرانيان وارد شد که تا کنون هيچ قوم و ملّتي به آن مصيبت گرفتار نشده اند. بعد از اينکه لشکر ايران شکست خورد و به دست سپاه عمر گرفتار شدند کارشان به آنجا رسيد که يکي از سپاهيان عمر يک ايراني را به جانب خود مي طلبيد، وقتي پيش مي آمد و جلوي او مي ايستاد گردنش را مي زد! يا يکي از سپاهيان عمر يک ايراني را نزد خود مي طلبيد، وقتي پيش مي آمد اسلحه او را مي گرفت و با همان اسلحه او را مي کشت. بالاتر از اين مصيبت اينکه سپاهيان عمر دو نفر را فرا مي خواندند و به يکي دستور مي دادند رفيقش را بکشد)!
هر چند فاتحان ايران، جنايات را در مواردي از حدّ گذرانده بودند، امّا افرادي از مسلمانان هنوز هم سنّت پيامبر اکرم(صل الله عليه وآله) را در ميدان نبرد از ياد نبرده بودند و با اخلاص و اهداف الهي پا به ميدان جنگ گذاشته و تا حدّ توان از خونريزي اجتناب مي کردند و طرف مقابل را دعوت به اسلام و صلح و آشتي مي نمودند. گفتگوهايي که بين فرماندهان دو سپاه قبل از نبرد قادسيّه ردّ و بدل شده گوياي اين مطلب است. چنانکه «زهره» در گفتگويش با رستم فرخّزاد به او گفت:«اي سردار ايراني، بدان که ما براي جهانگشايي و به منظور دنياطلبي و زياده خواهي به سوي شما نيامده ايم. بلکه تنها انگيزه ما براي حرکت و تلاش و جنب و جوش و مبارزه و جهاد، توجّه به آخرت است». و هنگامي که در ميان گفتگوها، زهره آئين اسلام و برخي معارفش را براي رستم بيان مي کند؛ رستم مي گويد:«چه نيکو است اين آئين».
آري، رستم آنقدر مجذوب آئين اسلام مي شود که به ميان بزرگان سپاه ايران رفته و به دفاع از موازين آيين اسلام پرداخته و آنها را به پذيرش اين آئين فرا مي خواند. هر چند سران سپاه که بر کثرت نفرات و تجهيزات خود مغرور شده بودند پيشنهاد رستم را نمي پذيرند.
پس از اين نيز گفتگويي ديگر ميان رستم و ربعي بن عامر انجام مي شود که رستم را بيش از پيش در انديشه و تامّل فرو مي برد. هنگامي که رستم از ربعي فرصتي طلب مي کند تا بيشتر بينديشد، با تقاضايش موافقت شده و سه روز به آنها مهلت داده مي شود. رستم بار ديگر با بزرگان لشگرش به خلوت رفته و با آنان سخن مي گويد امّا آنها حاضر به پذيرش و تسليم در برابر اسلام نمي شوند. روز ديگر حذيفه ابن محض از سوي سپاه اسلام فرستاده شده تا مذاکراتي براي سوّمين مرتبه با رستم فرخ زاد داشته باشد.
اين آخرين مذاکره نبود. يکبار ديگر مغيرة بن شعبه به سوي ايرانيان مي آيد تا با آنها مذاکراتي داشته باشد امّا نتيجه اي حاصل نمي شود، و مهلت سه روزه نيز به اتمام مي رسد، و سرانجام بين سپاه ساساني و مسلمانان جنگي دامنه دار آغاز مي شود ...(40) .
آنچه بايد مورد توجّه قرار گيرد عبارتست از: مهلت سه روزه به ايرانيان، و مذاکرات متعدّدي که بين بزرگان و نمايندگان دو لشگر انجام شد؛ که حاکي از وجود روحيّه صلح و آشتي ميان برخي از فرماندهان و سپاهيان دو طرف بود و سعي بر اين بود تا کار بدون خونريزي و جنگ به پايان پذيرد.
امّا اين نحوه رفتار که برگرفته از تعليمات رسول اکرم(صل الله عليه وآله) بود به تدريج در سپاه اسلام رنگ باخت و با انحرافي که امّت اسلامي از تبعيّت جانشين به حقّ پيامبر(صل الله عليه وآله)، علي(عليه السلام) پيدا کرد دنياپرستي و توحّش عربي در قالبي جديد نمايان شد و اسلام را همچون پوستين وارونه به تن کردند که شرح آن مفصّل است و اين مقاله جاي بيان آن نيست.
قابل توجّه اينکه برخي از رفتارهاي خشن و جنايات لشگريان خلفا، منحصر به فتح ايران نمي شود بلکه در موارد ديگري نيز نقل شده است. در اواخر حکومت عثمان که مردم از او ناراضي شدند، عدّه اي از مصر به عنوان اعتراض به مدينه آمده بودند. عدد آنها بالغ بر دو هزار نفر بود، و به خاطر اطاعت از فرمان امام على(عليه السلام)، و اعلام پشيماني و توبه عثمان، راه بازگشت به مصر را پيمودند. بعد از سه روز، به مدينه بازگشتند و نامه اى را که از غلام عثمان در بين راه گرفته بودند، ارائه دادند. در آن نامه عثمان به فرماندارش در مصر دستور داده بود که بعضى از سران معترضان را به دار آويزد! و برخى را شديداً مجازات کند! (41)
تاريخ طبري اين ماجرا را اينگونه نقل مي کند: «کتب عثمان الى عبد الله بن سعد بن ابى سرح عامله على مصر- حين تراجع الناس عنه، و زعم انه تائب- بکتاب في الذين شخصوا من مصر، و کانوا أشد اهل الأمصار عليه: اما بعد، فانظر فلانا و فلانا فاضرب أعناقهم إذا قدموا عليک، فانظر فلانا و فلانا فعاقبهم بکذا و کذا- منهم نفر من اصحاب رسول الله صلى الله عليه و سلم، و منهم قوم من التابعين- فکان رسوله في ذلک ابو الأعور بن سفيان السلمى، حمله عثمان على جمل له، ثم امره ان يقبل حتى يدخل مصر قبل ان يدخلها القوم، فلحقهم ابو الأعور ببعض الطريق، فسألوه: اين يريد؟ قال: اريد مصر، و معه رجل من اهل الشام من خولان، فلما راوه على جمل عثمان، قالوا له: هل معک کتاب؟ قال: لا، قالوا: فيم أرسلت؟ قال: لا علم لي، قالوا: ليس معک کتاب و لا علم لک بما أرسلت! ان امرک لمريب! ففتشوه، فوجدوا معه کتابا في اداوه يابسه، فنظروا في الکتاب، فإذا فيه قتل بعضهم و عقوبة بعضهم في انفسهم و أموالهم فلما رأوا ذلک رجعوا الى المدينة»؛(42) (عثمان به عبد الله بن سعد بن ابى سرح که عامل مصر بود نامه نوشت که: «اما بعد وقتى فلان و فلان پيش تو آمدند گردنشان را بزن! و فلان و فلان را چنان و چنان مجازات کن! تنى چند از اينان ياران پيغمبر خدا صلى الله عليه و سلم بودند و جمعى از آنها از تابعان بودند». گويد: فرستاده عثمان که نامه را مىبرد ابو الاعور بن سفيان سلمى بود که عثمان وى را بر شتر خويش نشانده بود و گفته بود پيش از آنکه مصريان برسند وارد مصر شود. ابو الاعور در راه به مصريان رسيد که از او پرسيدند «کجا مىرود؟» گفت: «آهنگ مصر دارم» يکى از مردم شام از طايفه خولان نيز با وى بود. گفتند: «نامهاى همراه دارى؟» گفت: «نه» گفتند: «ترا بچه کار فرستادهاند؟» گفت: «نمىدانم» گفتند: «نامه همراه ندارى و نمى دانى تو را به چه کار فرستادهاند! کار تو مشکوک است» پس او را بکاويدند و با وى نامهاى يافتند که در قمقمه چرمين خشک بود و چون در نامه نگريستند، دستور کشتن بعضيشان و مجازات بعضى ديگر بود بجان يا مال، و چون چنين ديدند سوى مدينه باز آمدند).(43)
اين رفتار خليفه مسلمين بود! به راستي آيا حاکمان اسلامي بايد با مسلمين چنين رفتاري داشته باشند؟ آيا در حکومت اسلامي با معترضان چنين برخورد مي شود؟ آن هم معترضاني که خليفه به آنها وعده حلّ مشکلات را داده است و آنها نيز راهي ديارشان مي شوند. حال اگر اين حاکم اسلامي با غير مسلمانان رو برو شود چه خواهد کرد؟!
ايرانيان پس از فتح ايران نيز شاهد اختناق و جنايات هولناکي از سوي خلفاي بني اميّه و بني عبّاس در سرزمين هاي اسلامي بوده اند. نمونه بارز اين اختناق را مي توان در حکومت عبدالملک و جنايات عمّالش مثل حجّاج دانست. حجّاج هنگامي که از طرف عبدالملک به کوفه آمد، همچون حاکمى که از سوى خليفه آمده باشد رفتار نکرد، بلکه سر و صورت خود را پوشاند و به طور ناشناس به مسجد وارد شد، صف مردم را شکافت و بر فراز منبر نشست و مدّتى دراز خاموش ماند. زمزمه در گرفت که اين کيست؟ يکى گفت: او را سنگسار کنيم. گفتند: نه، صبر کن ببينيم چه مىگويد؟ همين که سکوت همه جا را فراگرفت، حجاج روى خود را گشود و چنين آغاز سخن کرد: «مردم کوفه! سرهايى را مىبينم که چون ميوه رسيده، موقع چيدن آنها فرارسيده است و بايد از تن جداگردد، و اين کار به دست من انجام مىگيرد، و خوانهايى را مىبينم که ميان عمّامهها و ريشها مىدرخشد...». آنگاه سخنان تهديدآميز خود را ادامه داد و چنان مردم را ترساند که بى اختيار سنگ ريزه از دست مردى که مىخواست او را سنگسار کند، بر زمين ريخت!(44)
ورود حجاج به «بصره» نيز همچون ورود وى به کوفه بود. «ابن قتيبه دينورى» ورود او را به «بصره» چنين توصيف مىکند:
حجاج همراه دو هزار نفر از سپاهيان شام و طرفداران آنان، و چهارهزار نفر از نيروهاى متفرقه، رهسپار بصره شد. هنگام ورود به بصره، دو هزار نفر از آنان را همراه برد و تصميم گرفت روز جمعه هنگام نماز وارد شهر شود. او به همراهانش دستور داد مسجد را محاصره کنند و در کنار هر يک از درهاى مسجد که بالغ بر هيجده در بود، صد نفر بايستند و شمشيرهايشان را زير لباس پنهان سازند. آنگاه به آنان گفت: به محض آنکه در داخل مسجد سروصدا بلند شد، هر کس خواست از مسجد بيرون برود، کارى کنيد که سر بريدهاش جلوتر از تنش بيرون رود!
ماموران در کنار درها مستقر شدند و به انتظار ايستادند. حجاج همراه دويست نفر مسلح که صد نفرشان پيشاپيش وى، و صد نفر ديگر پشت سر او حرکت مىکردند و شمشيرها را زير لباس مخفى ساخته بود.
حجاج به آنان گفت: وقتى وارد مسجد شديم، من براى مردم سخنرانى خواهم کرد و آنها مرا سنگباران خواهند ساخت، وقتى که ديديد من عمامه را از سرم برداشتم و بر زانو هايم گذاشتم، شمشير را از نيام بکشيد و آنها را از دم تيغ بگذرانيد !
با اين نقشه، وقتى که موقع نماز رسيد، او بر فراز منبر نشست و طى سخنانى گفت: «... امير المومنين (عبدالملک) مرا به حکمرانى شهر شما و تقسيم بيت المال در ميان شما منصوب کرده است، و به من دستور داده است که به داد مظلومان برسم و ظالمان را کيفر دهم، نيکوکاران را تقدير و بدکاران را مجازات کنم... خليفه وقتى مرا به اين سمت منصوب کرد، دو شمشير به من داد: يکى شمشير رحمت، و ديگرى شمشير عذاب و کيفر. شمشير رحمت در راه از دستم افتاد، امام شمشير عذاب اينک در دست من است!...»
مردم حجّاج را از پاى منبر سنگباران کردند. در اين هنگام عمّامه را از سرش برداشت و روى زانو گذاشت. ماموران وى بيدرنگ به جان مردم افتادند. مردم که وضع را چنين ديدند، به بيرون مسجد هجوم بردند، اما هر کس گام از در مسجد بيرون گذاشت، سر از بدنش جدا شد بدين ترتيب فراريها را مجبور به بازگشت به درون مسجد کردند و در آنجا آنها را کشتند به طورى که جوى خون تا در مسجد و بازار سرازير گرديد!(45) بدين ترتيب حجاج در سراسر عراق حکومت وحشت برقرار ساخت، و بسيارى از بزرگان و مردمان پارسا و بي گناه را کشت. او چنان ترسى در دلها افکند که نه تنها عراق، بلکه سراسر خوزستان و شرق را فراگرفت.
«مسعودى»، مورّخ مشهور مىنويسد: حجّاج بيست سال فرمانروايى کرد و تعداد کسانى که در اين مدت با شمشير دژخيمان وى يا زير شکنجه جان سپردند، صد و بيست هزار نفر بود و تازه غير از کسانى بودند که ضمن جنگ با حجاج به دست نيروهاى او کشته شدند.
هنگام مرگ حجاج، در زندان مشهور وى (که از شنيدن نام آن لرزه بر اندامها مىافتاد) پنجاه هزار مرد، و سى هزار زن زندانى بودند که شانزده هزار نفر آنها عريان و بى لباس بودند! حجاج زنان و مردان را يک جا زندانى مىکرد و زندانهاى وى بدون سقف بود از اينرو زندانيان از گرما تابستان و سرما و باران زمستان در امان نبودند(46).(47)
اين وحشي گري و درندگي بعضي حکّام عرب کجا و احکام و دستورات اسلام کجا؟! بديهي است که اين جنايات هولناک از فرهنگ و دستورات اسلامي به دور است و بايد به پاي اشخاص و حاکمان جور نوشته شود. در هر صورت، سلسله و تباري که، امام حسين(عليه السلام) يعني فرزند پيامبرشان را با قساوت تمام و جنايات دردناک به شهادت مي رسانند، هيچ بعيد نيست با مردم ديگر اينگونه رفتاري داشته باشند. اگر در طول تاريخ نسبت به علويان و سادات ظلم هايي شده است که شنيدن آن غم انگيز است، چگونگي رفتار با مخالفيني که از علويان نبوده اند ـ و از آن بالاتر با ايرانياني که به اعتقاد آنها انگ عجم بودن را هم بر خود داشتند، ـ روشن است. در هر صورت، حاکمان جور براي رسيدن به اهداف خود از هيچ جنايتي فرو گذار نمي کنند ـ هر چند به نام اسلام حکومت کنند ـ ولي نسلها بايد بدانند عمل حاکمان و جناياتشان نه بر طبق دستورات اسلام بوده و نه به پاي اسلام نوشته مي شود. ايرانيان نيز اين مطلب را به وضوح درک کردند و مسيرشان را از حاکمان جور جدا کرده و روز به روز خود را بيشتر محتاج محبّت و معارف اهل بيت(عليه السلام) مي ديدند.
آتش زدن کتابخانه ها
هرچند برخي از جنايات فاتحان ايران قابل انکار نيست امّا آنچه در مورد سوزاندن کتابخانه هاي ايران گفته شده، قابل تامّل است. نبايد اين نکته فراموش شود که هر چند حمله اعراب به ايران در برخي موارد بخاطر فاصله گرفتن از فرهنگ اسلام همراه با جنايات و وقايع تلخي بوده است. امّا بعدها کساني بوده اند که با هدف اسلام ستيزي جناياتي را بدون هيچ مدرکي ذکر کردند و افزودند. برخي از مورخانِ متاخّر چون حمدالله مستوفي، مير خواند، گرديزي و ابن اسفنديار از مسائلي سخن گفته اند که در منابع دست اوّل مانند تاريخ طبري، تاريخ يعقوبي، انساب الاشراف بلاذري، الفتوح ابن اعثم کوفي، و فتوح البلدان بلاذري يافت نمي شوند. آنچه آنها گفته اند چيزي جز ساخته و پرداخته ذهن خودشان نيست و قابل قبول نمي باشد. يکي از مسائلي که آنها نقل کرده اند همين مسئله به آتش کشيدن کتابخانه هاي ايران است که هيچ مدرکي ندارد. آنها از سوزانده شدن کتابخانه هاي جندي شاپور و ري سخن مي گويند با اينکه در منابع تاريخي هيچ نامي از کتابخانه اي برده نشده است.(48) علاوه بر اين، پس از ورود اسلام مر کز علمي جندي شاپور رونق بيشتر يافت و بعدها در آغاز دوره عباسيان که به عصر ترجمه مشهور است، نهضت ترجمه کتب به زبان عربي آغاز شد.(49) حال سوال اين است: اگر کتابخانه جندي شاپور در آتش سوخته است چه کتبي به زبان عربي ترجمه شدند؟
در مورد کتابخانه ري نيز، بايد گفت که تا قبل از حمله اعراب به ايران در آنجا اصلا کتابخانه اي نبوده که سوزانده شود. اولين کتابخانه ري توسط صاحب بن عباد ايجاد شد که بخشي از آن توسط سلطان محمود غزنوي به آتش کشيده شد.(50) بنابراين به آتش کشيدن کتابخانه ها از مسائلي است که واقعيّت ندارد و در جهت اسلام ستيزي ساخته و پرداخته شده است. و اگر اين ماجرا واقعيّت داشت، در نهضت هاي ضد عربي مثل شعوبيه حتما به آن بر عليه اعراب استناد مي شد. در حالي که هيچ سخني از آن به ميان نيامده است.(51) و بر فرض هم که صحّت مي داشت باز هم ربطي به تعاليم اسلام ندارد، چرا که بعد از پيامبر اسلام(صل الله علیه وآله) کساني که حاکم شدند دستور دادند که يکي از منابع اصيل معارف اسلامي که همان سنّت مکتوب پيامبر است را در آتش سوزاندند! از اين گروه چه توقّعي مي توان داشت که براي کتابخانه هاي عجم ها! احترامي قائل باشند؟!
رفتار نژاد پرستانه عرب، و تحقير عجم
برخوردهاي برتري جويانه اعراب نيز از موارد ديگري بود که اسباب تاخير در ايمان عجم ها را فراهم کرد. برتري عرب بر عجم از زمان خليفه دوّم شروع شد، و در دوران بني اميّه ادامه داشت. عمر بن خطاب دستور داد که عجم ها حق ندارند از عرب ها زن و دختر بگيرند؛ ولي عرب مي تواند از عرب و عجم دختر بگيرد.(52)
او حتّي در عصر پيامبر(صل الله عليه وآله) نيز داراي گرايش نژاد پرستانه بود ولي سعي در پنهان کردن آن داشت. با اين حال، با ردّ خواستگاري سلمان فارسي از دخترش نتوانست اين حسّ دروني را مخفي کند، و فقط بخاطر عجم بودن او خواستگاري را نپذيرفت.(53) اين در حالي بود که، عمرو عاص مقام سلمان را در نزد پيامبر(صل الله عليه وآله) و مسلمين به او گوشزد کرده بود و او را از ردّ خواستگاري بر حذر داشت. شايد منسوب کردن سلمان به فرمانروايي مدائن(54) توسط عمر بن خطاب، بخاطر جلب محبوبيّت از دست رفته اي بوده که با ردّ همين خواستگاري حاصل شده بود. شايد هم علّت آن اين بود که سلمان نقش اساسي در فتح مدائن و مسلمان شدن اهلش داشت تا جاييکه بدون خونريزي و جنگ فتح شد. يا اينکه او صلاح نمي دانست سلمان در مدينه باشد و از سوي ديگر براي جلب اعتماد ايرانيان بهتر مي دانست تا سلمان را که خود ايراني بود حاکم مدائن کند. با اين وجود، چيزي مانع اين نمي شد تا عمر بن خطاب ديگر ايرانيان و عجمان را به ديد تحقير ننگرد.
امّا اينکه سلمان فارسي چگونه با عمر بن خطاب همکاري داشته است؟ بايد گفت که همکاري سلمان بسان همکاري يوسف با دربار مصر بوده است.
مويّد ديگري که نشان مي دهد عمر بن خطاب گرايش نژاد پرستانه داشته ولي آن را مخفي مي کرده، اينست که در سخني؛ سلمان فارسي هدف از طرح خواستگاري را امتحان کردن عمر بن خطّاب به حسّ جاهلانه نژادپرستي بيان مي کند. و اين بيانگر اين مطلب است که در آن هنگام، عمر سعي در مخفي نگه داشتن اين حسّ داشته است و سلمان با اين امتحان، ماهيّت و طرز فکر او را بر ملا ساخته است.
آري، نگاه نژاد پرستانه در عصر خلفا، سبب شد تا محروميّت ها و تبعيضات فراواني بر عجم ها تحميل شود؛ از روابط اجتماعي گرفته تا تقسيم بيت المال، اشتغال، و اجراي برخي از احکام الهي.
نامه معاويه شاهد مکتوبي است از رسميّت يافتن حسّ نژادپرستي و تبعيضات در عصر معاويه و خليفه دوّم. او در نامه اش(55) به زياد بن ابيه، فرمانرواي عراق نوشت و تأکيد کرد که با ايرانيان بر اساس سنّت عمر بن خطاب رفتار کند تا موجب خواري آنها گردد! در آن نامه چنين آمده است:
1- عرب ها حق دارند از ايرانيان زن بگيرند، ولي آنها حق ندارند از عرب ها زن بگيرند.
2- عرب ها حق دارند که از آنها ارث ببرند، ولي آنها حق ندارند از عرب ها ارث ببرند.
3- حقوق و سهم آنها را کمتر از عرب ها بپرداز.
4- در نماز، هيچگاه آنها را امام جماعت عرب ها نکن.
5- اگر نماز جماعت برقرار شد، عجم حق ندارد در صف اول بايستد، مگر براي تکميل صف اوّل نماز.
6- مرزباني مرزها و شهرها را به آنها واگذار نکن.
7- آنها را عهده دار امور قضايي نکن.
8- امور مذهبي مسلمانان را به دست آنها نده و ... .
در مورد عثمان هم اين روند ادامه داشت بلکه او پا را فراتر نهاد و حتّي حقوق مسلمانان عرب را نيز رعايت نمي کرد. بيت المال و حکومت در زمان حکومت عثمان در انحصار قبيله اي خاصّ از نزديکان و خويشان او بود. و همين اعمال او سبب شد تا در نهايت مردم بر عليه او شورش کنند.
اين در حالي بود که پيامبر اسلام(صل الله عليه وآله) بيت المال را مساوي تقسيم مي کرد و بين عرب و عجم، و خويشان با ديگران، فرقي نمي گذاشت(56) و مي فرمود: «اِنَّ النَّاسَ مِن عَهدِ آدَم اِلَي يَومِنا هَذَا مِثلُ اسنانِ المشط، لا فَضلَ لِلعَرَبِي عَلَي العَجَمِي و لا للاحمر علي الاسود الا بالتقوي»؛ (مردم از زمان آدم تاکنون همانند دندانهاي شانه برابرند و عرب را بر عجم و نژاد سرخ را بر سياه هيچ برتري و فضيلتي نيست جز به تقوي و پرهيزکاري.)(57) حضرت على(عليه السلام) نيز در عهدنامه مالک اشتر مى فرمايد: «اَلنَّاسُ صِنفانٌ: إِمَّا أَخٌ لََکَ فِي الدِّين أَو نَظِيرٌ لَکَ فِي الخَلق»؛ (مردم دو دسته اند: يا برادر دينى تو هستند و يا انسان اند و از نظر آفرينش با تو يکسان.)(58)
در هر صورت بخاطر ظلم و ستم هايي که به ايرانيان به عنوان عجم مي شد، زماني فرا رسيد که ايرانيان در مقابل اعراب به رهبري ابومسلم خراساني قيام کردند و موجب سرنگوني حکومت بني اميّه شدند. علاوه بر اين، شکل گيري نهضت شعوبيّه نيز از بارزترين اعتراضاتي است که از سوي ايرانيان در مقابل افکار برتري جويانه اعراب و تبعيضات بين عرب و عجم به راه افتاد. اعتراض ايرانيان در مقابل اعراب بخاطر دوري از دستورات اسلامي، انسان را به ياد سخن زيباي اميرالمومنين(عليه السلام) مي اندازد که فرمود: «ليضربنکم الاعاجم علي هذا الدين عَوْداً کما ضربتموهم عليه بدوا»؛ ( قسم به خدايي که دانه را شکافت و آدمي را آفريد، از رسول خدا(صل الله عليه وآله) شنيدم که فرمود: همچنانکه شما ايرانيان را به خاطر ورود به اسلام زديد، ايرانيان شما را بخاطر بازگرداندن به اسلام خواهند زد).(59) پيامبر اکرم(صل الله عليه وآله) نيز چنين فرمود: « مَعَاشِرَ قريش! تَضْرِبُونَ الْعَجَم عَلَى الْإِسْلَامِ هَذَا وَ اللَّهِ ليضربنّکم عليه عَوْداً: اى گروه قريش! شما عجم را به خاطر اسلام با شمشير مى زنيد. به خدا سوگند آنان در آينده شما را براى بازگرداندن به اسلام با شمشير مى زنند».(60)
بنابراين، هر چند برخي از ايرانيان بخاطر نارضايتي از حکومت ساساني از ورود سپاه اسلام استقبال کردند. ولي فاتحين که هدف از آمدنشان به ايران کشورگشايي و رهايي از حمله احتمالي امپراطوري ايران بود، بيشتر به گرفتن ماليات هاي سنگين مشغول شدند تا ترويج اسلام. علاوه بر اين، با رفتار هاي نژاد پرستانه و برتري جويانه خود سبب کندي اسلام گرايي ايرانيان شدند.
اسلام گرايي قلبي ايرانيان و عوامل آن
هر چند اسلام گرايي قلبي ايرانيان به اسلام، بخاطر عواملي به تأخير افتاد امّا ديري نپاييد که ايرانيان به تدريج(61) از پيشتازان عرصه دينداري گشتند و قلب هايشان را تسليم اسلام کردند. البته اين تغيير و دگرگوني در اعتقاد ايرانيان، مرهون و متاثّر از عواملي بود که عبارتند از:
سيره و روش پيامبر(ص) در برخورد با ايرانيان
يکي از عوامل گرايش ايرانيان به اسلام، اخبار و گزارشاتي بود که از منش و رفتار پيامبر(صل الله عليه وآله) در زمان حيات پر برکت ايشان به آنها مي رسيد؛ نحوه رفتار پيامبر(صل الله عليه وآله) با ايرانيان، سخنان پيامبر(صل الله عليه وآله) در مورد ايرانيان و جايگاه ممتاز اشخاصي مثل سلمان فارسي در نزد پيامبر؛ خود نقش بسزايي در افزايش علاقه مندي ايرانيان به آئين اسلام داشته است.
تعبيرات پيامبر(صل الله عليه وآله) در مورد سلمان مثل: « سَلمانُ مِنّا اَهلَ البَيتِ »(62) و « إِنَّ سَلْمَانَ مِنِّي، مَنْ جَفَاهُ فَقَدْ جَفَانِي وَ مَنْ آذَاهُ فَقَدْ آذَانِي »(63) همه دلالت بر مقام ممتاز سلمان فارسي دارد. شخصيّت ممتاز سلمان فارسي عامل موثّري مي شود تا اسلام گرايي ايرانيان را تقويت بخشد، به خصوص در دوران بيست ساله فرمانرواييش بر مدائن.
ظاهراً حقيقت جويي ايرانيان سبب شده پيامبر(صل الله عليه وآله) بارها آنان را مورد لطف و تمجيد قرار دهد. در جايي حضرت مي فرمايد: «نام ايرانيان را به زشتي ياد نکنيد زيرا آنها از ياران ما هستند و از ما حمايت مي کنند.»(64) و در جايي ديگر مي فرمايد: «اَعْظَمُ النَّاسِ نَصيِباً فِي الْاِسْلاَمِ اَهْلُ فَارِسٍ؛ (از بين تمام مردم، ايرانيان بيشترين بهره را از اسلام دارند).(65)
در حديثي آمده است که پيامبر(صل الله علیه وآله) آيه «وَ آخَرِينَ مِنْهُمْ لَمّا يَلْحَقُوا بِهِمْ»؛ و (حضرت محمّد(صل الله عليه وآله)) پيامبر است بر گروه ديگرى که هنوز ملحق نشده اند.»(66) را تلاوت مي کرد که حاضران پرسيدند: منظور از اين «آخَرِينَ مِنْهُمْ»؛ (گروه ديگر) کيست؟ پيامبر(صل الله عليه وآله) در پاسخ آنها، دست بر شانه ي سلمان گذاشت و فرمود: «اگر ايمان در ستاره ثريّا قرار گيرد، مرداني از اين گروه (ايرانيان) به آن دست مييابند».(67)
در سوره محمّد(صل الله عليه وآله) نيز ميخوانيم: « وَ إِنْ تَتَوَلَّوْا يَسْتَبْدِلْ قَوْماً غَيْرَکُمْ ثُمَّ لايَکُونُوا أَمْثالَکُمْ: هرگاه سرپيچى کنيد، خداوند گروه ديگرى را به جاى شما مى آورد، پس آنها مانند شما نخواهند بود». اکثر مفسّران شيعه و اهل سنّت، در ذيل اين آيه گفته اند که پس از نزول اين آيه، جمعي از اصحاب پرسيدند: «اين گروهي که خداوند در اين آيه به آنها اشاره مي کند، چه کساني هستند؟». پيامبر(صل الله عليه وآله) به سلمان که در نزديکش بود، نگاه کرد و دست به زانوي او زد و فرمود: «منظور خداوند، اين مرد و قوم اوست. سوگند به آن که جانم در اختيار اوست، اگر ايمان به ثريّا بسته باشد، گروهي از مردان فارس، آن را به چنگ مي آورند».(68)
علاوه بر اين، در سوره مائده آيه 54 چنين آمده است که: « يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا مَنْ يَرْتَدَّ مِنْکُمْ عَنْ دينِهِ فَسَوْفَ يَأْتِي اللهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَهُ أَذِلَّةٍ عَلَى الْمُؤْمِنينَ أَعِزَّةٍ عَلَى الْکافِرينَ يُجاهِدُونَ في سَبيلِ اللهِ وَ لا يَخافُونَ لَوْمَةَ لَآئِمٍ ذالِکَ فَضْلُ اللهِ يُؤْتيهِ مَنْ يَشاءُ وَ اللهُ واسِعٌ عَليمٌ»؛ (اى کسانى که ايمان آورده ايد! هر کس از شما، از آيين خود بازگردد، (به خدا زيانى نمى رساند) خداوند گروهى را مى آورد که آنها را دوست دارد و آنان (نيز) او را دوست دارند; در برابر مؤمنان متواضع، و در برابر کافران سرسخت و نيرومندند، در راه خدا جهاد مى کنند، و از سرزنش هيچ ملامتگرى هراسى ندارند. اين، فضل خداست که آن را به هر کس بخواهد ( و شايسته ببيند) مى دهد و فضل و احسان خداوند، گسترده و (او به همه چيز) داناست». روايت شده است که شخصي درباره اين آيه از پيامبر(صل الله عليه وآله) پرسيد. ايشان نيز با اشاره به سلمان فرمود: «منظور از اين آيه، اين شخص و قوم او هستند». آن گاه فرمود: « اگر دين در ثريّا باشد و در آسمانها قرار گيرد، مرداني از فارس، آن را به دست خواهند آورد).(69)
آري، سخنان لطف آميز پيامبر اسلام(صل الله عليه وآله) در مورد ايرانيان و بيان شأن و جايگاه ايشان در آينده اسلام را نيز، مي توان عامل ديگري دانست که ايرانيان را به اسلام مشتاق کرده است. اين گونه بود که برخي از ايرانيان در عصر پيامبر(صل الله عليه وآله) به اسلام علاقه مند شدند و با عشق و علاقه اسلام را پذيرفتند.
آشنايي با سيره و روش حکومت داري ائمه(ع)
ايرانيان براي اوّلين بار همزمان با عصر پيامبر اسلام(صل الله عليه وآله) در يمن که در آن زمان از ممالک ايران بود، با اميرالمومنين(عليه السلام) آشنا شدند(70) و رفتار و سيره پسنديده ايشان را از نزديک مشاهده کردند.
وقتي پيامبر اسلام(صل الله عليه وآله) نامه اي به خسرو پرويز(71) مبني بر دعوت به اسلام فرستاد، او با گستاخي نامه را پاره کرد و به دست نشانده خود در يمن، که شخصي به نام «بازان» بود موضوع را اطّلاع داد. بازان نيز دو تن از ايرانيان را مأمور کرد تا به نزد پيامبر رفته و پيام خسرو پرويز را ابلاغ کنند. هنگامي که نمايندگان ايراني نزد پيامبر اسلام(صل الله عليه وآله) حاضر مي شوند، پيامبر آنان را از قتل خسرو پرويز به دست پسرش شيرويه با خبر مي سازد. اين خبر غيبي، سبب مي شود تا «بازان» و ديگر بزرگان يمن به اسلام متمايل شده و ضمن گرويدن به مسلمين، از پيامبر(صل الله عليه وآله) در خواست ارسال فرمانرواي مسلماني کنند تا علاوه بر فرمانروايي به تعليم معارف اسلامي بپردازد. پيامبر(صل الله عليه وآله) نيز اميرالمومنين علي(عليه السلام) را به عنوان مربّي به يمن فرستاد و در حکمي شخص «بازان» را به فرمانروايي يمن ابقا کرد.
آشنايي مردم يمن با امير المومنين(عليه السلام) نيز سبب شد تا آشنايي و عشق و علاقه آنها نسبت به اسلام مضاعف شود. مردم بحرين نيز که آن زمان تحت حاکميّت امپراطوري ايران بودند با مسلمان شدن فرمانروايشان به اسلام روي آوردند.(72)
البته مسلمان شدن ايرانيان قبل از اين نيز سابقه دارد. چرا که قبل از اين نيز افراد پاک سرشتي چون سلمان فارسي رنج و سختي سفر از ديارشان را به جان خريده و به ديار اسلام سفر کرده بودند. هر چند طبق خيلي از نقل ها خود سلمان توسّط زن ايراني اي به نام «ام الفارسيه» با پيامبر اسلام(صل الله عليه وآله) آشنا شده است(73) امّا طبق نقل مشهور، سلمان فارسي اوّلين فرد ايراني است که به اسلام ايمان مي آورد. (74)
البته آشنايي ايرانيان بيشتر به دوران خلافت حضرت(عليه السلام) مربوط مي شود. انتقال مرکز خلافت از مدينه به کوفه در زمان خلافت اميرالمومنين(عليه السلام)، مهمّ ترين نقش را در آشنايي ايرانيان با آن حضرت داشت. چرا که در آن زمان ايرانيان زيادي در کوفه و بصره حضور داشتند: از آن جمله :
1. افرادي که به دست فاتحان مسلمان اسير شده و به عنوان برده به کوفه آورده شده بودند که اکثر آنها اسلام آورده و آزاد شدند، ولي هم پيمان و نانخور اعراب باقي ماندند.
2. کساني که پس از جنگ، کوفه را مناسب ترين شهر براي فرصت هاي شغلي خويش يافتند و به آنجا هجرت کردند.
3. شماري از زندانيان ايراني آزاد شده در جنگ نهاوند و زناني که نصيب فاتحان مسلمان شده بودند و به ازدواج اسير گيرندگان خود در آمده بودند.
4. همچنين چهار هزار ديالمه اي که در آغاز تأسيس کوفه بدانجا رفته بودند،(75) اينها جمعيّت زيادي از ايرانياني بودند که در کوفه حضور داشتند.
از سويي حضور ايرانيان در کوفه، و از سوي ديگر رفتار عدالت محور اميرالمومنين(عليه السلام) کم کم موجبات علاقه ايرانيان به اسلام و حضرت را فراهم کرد تا جايي که عدّه زيادي از موالي، امام علي(عليه السلام) را در جنگ صفّين و جمل ياري کردند. طوايفي موسوم به زط و سيابجه که از سواران دوران ساسانيان به حساب مي آمدند، در جريان جنگ جمل در اطراف بصره با سپاهيان اصحاب جمل مقابله کردند و کار را بر عايشه، طلحه و زبير سخت نمودند(76).
علاوه بر اين، افرادي نيز بودند که در سفرهايشان ديدارهايي با حضرت(عليه السلام) داشته اند مثل يک ايراني اصفهاني به نام داوود بن سليمان(77).
از جمله مواردي که در اين دوران، سبب علاقه ايرانيان به اميرالمومنين(عليه السلام) شد عبارتند از:
1- مبارزه با عصبيّت عربي و برتري عرب بر عجم.
2- مهرورزي نسبت به ايرانيان. در سفينة البحار آمده است: مغيره هميشه در مقايسه ميان على و عمر مىگفت: «على مهربانى و تمايلش نسبت به موالى (ايرانيان) بيشتر بود؛ و عمر بر عکس از آنها خوشش نمىآمد».(78)
3- اجراي عدالت در تقسيم بيت المال ميان عرب و عجم.
4- برخورداري ايرانيان از حقوق و عطايا، مانند ديگر مسلمانان که موجب اعتراض برخي از سران و اشراف کوفه از جمله اشعث بن قيس کندي شد، و به حضرت گفت: از چه روي ما را مغلوب اين حمراء (سرخ رويان) ساخته اي؟ «لماذا غلبتنا هذه الحمراء».(79)
5- خونخواهي آن حضرت از هرمزان ايراني،(80) که در پي مرگ عمر بن خطّاب توسّط عبيدالله بدون هيچ دليل شرعي و عرفي همراه با ابولوءلوء و همسر و دخترش به قتل رسيد. عثمان نيز با اينکه از قتل بي دليل يک مسلمان ايراني آگاه بود، به وظيفه خود عمل نکرد. امام علي(عليه السلام) ضمن نکوهش عثمان به عبيدالله بن عمر چنين گفت:«اي فاسق، اگر روزي بر تو دست يابم، تو را به خونخواهي هرمزان خواهم کشت». و عبيدالله بن عمر سرانجام در جنگ صفّين کشته شد.(81)
حضور ايرانيان در کوفه از يک سو و عدالت اميرالمومنين(عليه السلام) از سوي ديگر، سبب شد ايرانياني که تاکنون اظهار مسلماني مي کردند، با اسلام حقيقي آشنا شده و حتّي محبّ اهل بيت(عليهم السلام) گردند. مبارزه امام(عليه السلام) با تبعيضات نارواي خلفا و امويان نسبت به موالي، و دوري از روحيّه عصبيّت عربي، سبب شد تا ايرانيان به اسلام بدبين نشده و حساب اسلام را از حساب خلفاي جور جدا کنند و به اسلام حقيقي، ايمان بياورند.
اين مطلب در سروده «ملک الشعراى بهار» به خوبي بيان شده است:
گر چه عرب، زد چو حرامى به ما داد يکى دين گرامى، به ما
گر چه ز جور خلفا، سوختيم زآل على(عليه السلام) تربيت آموختيم(82)
ائمه ديگر شيعيان نيز رفتاري چون رفتار اميرالمومنين(عليه السلام) با غير اعراب به خصوص ايرانيان داشتند. امام صادق(عليه السلام) نيز در مقابل کسي که از پستي عجم و غير عرب سخن مي گفت، موضع گرفت.(83)
ايشان در جهت محکوم کردن تعصّب عربي و افکار نژاد پرستانه مي فرمود: «من تعصّب حشره الله يوم القيامه مع اعراب الجاهليه»؛ ( کسي که تعصّب بورزد، خداوند در روز قيامت او را با اعراب جاهليت محشور گرداند.»(84) و نيز مي فرمود: «من تعصّب او تعصّب له فقد خلع ربقه الايمان من عنقه: کسي که تعصّب بورزد يا براي او تعصّب ورزيده شود، رشته ايمان را از گردن خود بيرون آورده است.)(85)
رفتار همه ائمه(عليهم السلام) اينگونه بوده است. و سيره و روش و تعليمات ايشان شاهد بسيار گويايي بر کذب آن سخني است که بر سر زبان افراد معلوم الحال افتاده و مدام آنرا تکرار مي کنند که امام حسين(عليه السلام) گفته: «نحن قريش و شيعتنا العرب و عدوّنا العجم»؛ ( ما از قريشيم و شيعيان ما عرب هستند و دشمنان ما از غير عرب مي باشند).
اوّل اينکه، اين سخن در کتاب سفينة البحار از ابا عبدالله(عليه السلام) نقل شده که منظور امام صادق(عليه السلام) است نه امام حسين(عليه السلام).
دوّم اينکه، اين حديث از لحاظ سندي اعتباري ندارد و ضعيف است. چرا که اين حديث مقطّع بوده و علاوه بر اين در سند آن شخصي به نام «سلمة بن خطات» مي باشد که فردي ضعيف و غير قابل اعتماد است.(86) همچنين نجّاشي که از متخصصّين فن رجال است، مي گويد: او در حديث ضعيف است. علاوه بر او، شخص ديگري به نام
عثمان بن جبلة در سند قرار گرفته که مجهول است.
سوم اينکه، اين حديث چون مخالف قرآن و سنّت است فاقد اعتبار است. چرا که در تعارض آشکار با احاديث ديگري است که از ائمه(عليهم السلام) نقل شده است؛ و همچنين مخالف با آيه 13 سوره حجرات مي باشد.
چهارم اينکه، بر فرض که حديث از نظر سندي مشکل نداشته باشد و آنرا تلقّي به قبول کنيم، برداشت صحيحي از معناي آن مي توان داشت، و شاهد آن اينکه مرحوم شيخ عباس قمي اين حديث را در باب فضائل عجم و خدمات آنها آورده نه تقبيح آنها. بنابراين اين حديث به آن معنايي که برداشت کرده اند نيست؛ بلکه الفاظ حديث را به معناي لغوي آن بايد حمل کرد که در اين صورت اشکالي وارد نخواهد بود. با توجه به اينکه «عرب» در لغت به معناي «الابانة و الافصاح(87): روشن بودن و فصيح»(88) و عجم در لغت به معناي «عدم الفصاحة و گنگ»(89) مي باشد، معناي حديث اينگونه مي شود: «ما از قريشيم و شيعيان ما کساني هستند که داراي فهم اند، و دشمنان ما کساني هستند که فهم و شعوري ندارند».
آري، رفتار ائمه(عليهم السلام) چيزي جز عمل به همان اسلام نابي که فطرت هر انسان خداجويي پذيراي آن است، نبوده است. ايرانيان نيز به همين سبب، از طريق ائمه(عليهم السلام) با اسلام حقيقي آشنا شده و آن را پذيرفتند.
آغاز مهاجرت ها و آشنايي با معارف اسلام
يکي از عوامل آشنايي ايرانيان با فرهنگ اسلامي مهاجرت هايي بود که پس از فتح ايران انجام شد. با فتح ايران توسّط مسلمانان بسياري از ايرانيان به اسارت گرفته شدند و به سرزمين هاي عربي رفتند. اسيران به عنوان برده به خانه هاي مسلمانان وارد شده و از نزديک با زندگي مسلمين و آداب و معارف اسلامي آشنا شده و تعليمات اسلام را مي پذيرفتند.
بسياري از اعراب هم بصورت فردي و قبيله اي به شهرهاي ايران سفر کرده و اقامت گزيدند. اعراب مهاجر در برخي از شهرها به ساخت مساجد پرداختند و در مواردي با تخريب آتشکده ها، مساجد را جايگزين آن مي کردند. به عنوان نمونه در نيشابور آتشکده قهندز ـ کهن دژ ـ به مسجد جامع تبديل شد. در تاريخ نيشابور آمده است که «چون عبدالله عامر، نيشابور را فتح کرد، آتشکده قهندز را خراب و به جاي آن جامع ساخت«.(90)
از مهاجرت هاي فردي مي توان به سفر سعيد بن جبير،(91) و وثاب نامي که از موالي ابن عباس است و دو سال نزد او بوده و باز به کاشان بازگشته است؛(92) و همچنين سفر نافع بن ابي نعيم مقريء،(93) و حماد بن ابي سليمان کوفي، و اقامت واقد در اصفهان اشاره کرد، که ابو موسي اشعري او را موذّن خود قرار داد(94) و نسل او تا قرن سوّم هنوز موذّن بودند. آنطور که نقل شده سلمان فارسي نيز پس از فتح اصفهان توسط ابو موسي اشعري، سفري به اصفهان داشته است. احمد بن عبدالله، معروف به «ابو نعيم اصفهاني» نويسنده دو کتابِ «حلية الاولياء و طبقات الاصفياء» و «تاريخ اصفهان»، نوشته است: «پس از فتح اصفهان، سلمان به آنجا آمده، مدّتي را در جي مانده، در آنجا مسجدي هم ساخته»، و ابو اسحاق از قول «ابو الحجاج ازدي» بازگو نموده، که با سلمان در اصفهان ملاقاتي هم داشته است.(95) و علاوه بر اين موارد، تعداد ديگري از صحابه براي اقامت به ايران سفر کرده اند که نام آنها در تاريخ ثبت شده است.(96)
از مهاجرت هاي قبيله اي نيز مي توان به هجرت قبايل عرب به شهر جرجان(97) اشاره کرد. يکي از نشانه هاي هجرت قبايل عرب به شهرهاي ايران، مساجدي است که به نام هاي قبايل عرب ساخته شده. مسجد بجيله، محارب، قريش، الحمراء معروف به مسجد ابن ابي رافع و مسجد اسد، العشيره، الموالي، بني عجل، بني ضبه و مساجد تيم بن ثعبه و ابن سنان از اين مساجدند.(98) يعقوبي نيز در کتاب البلدان از انتشار قبايل عربي گزارشي ارائه کرده است.
علاوه بر اين، بسياري از ايرانيان نيز پس از آشنايي با اسلام به مکّه و مدينه سفر مي کردند و از روي ارادت و اخلاص به خدمت در مناصبي همچون رياست علمي حرمين، قضاوت در حرمين، استادي قرائت، تدريس و امامت در مسجد الحرام، اذان در مسجد الحرام و کمک در تعمير و بازسازي مسجد الحرام مي پرداختند. به عنوان نمونه مي توان از موذّنان کازروني نام برد که در سال هاي متمادي، منصب اذان در مسجدالحرام را بر عهده داشتند.(99)
گذشته از مهاجرت هاي ايرانيان و اعراب، برخي از فرمانروايان اسلامي نيز که در شهرهاي مهاجرنشين فرمانروايي مي کردند، در آشنايي ايرانيان با اسلام نقش موثّري داشتند. فرمانروايي عمّار ياسر در کوفه، که زمينه ساز انتقال خلافت از مدينه به کوفه در زمان اميرالمومنين(علیه السلام) شد و حکومت خود حضرت(علیه السلام) نيز نقش موثّري ايفا کرد. سلمان فارسي نيز در زمان فرمانرواييش بر مدائن نقش خوبي در آشنا کردن ايرانيان با فرهنگ اسلامي داشت. او حتّي در همان اوايل جنگ سبب مسلمان شدن عدّه زيادي از ايرانيان شد. او سبب شد تا دو شهر از شهرهاي مدائن و ايوان و کاخ مدائن، از جمله تيسفون که سالها پايتخت ساسانيان بود، بدون درگيري به دعوت وي تسليم لشکر اسلام شود، و حدود چهار هزار نفر از لشکر ايران که تحت فرماندهي «رستم فرخزاد» بودند، از سپاه او جدا شده، به سپاه مسلمانان بپيوندند.(100)
هر يک موارد گفته شده، سبب شد تا ايرانيان با معارف اسلام بيشتر آشنا شده و آماده پذيرش قلبي اسلام گردند.
پاسخ :
(1). دانشنامه آزاد ويکي پديا.
(2). فروپاشي دولت ساساني و گروش ايرانيان به اسلام، علوي مجتبي، نشريه هفت آسمان، بهار80.
(3). با اينکه جنايات و وحشيگري و خونريزي مغولان بر کسي پوشيده نيست بلکه پس از مدّتي ايرانيان، اين قوم را با اسلام آشنا کردند.
(4). خدمات متقابل اسلام و ايران، ج 1، ص 80، تاريخ ادبيات ايران، ج 1، ص 299.
(5). تاريخ ايران، جلد1، صفحه 239 و 240.
(6). - تاريخ ادبيات مستر براون، جلد اول، صفحه 303.
(7). العبر، ابن خلدون، جلد 2، صفحه 1148.
(8). صحيح بخاري، صحيح مسلم، سنن ترمذي، سنن ابن ماجه، سنن نسائي، سنن ابي داوود.
(9). اصول کافي، من لا يحضره الفقيه، استبصار، تهذيب.
(10). خدمات متقابل اسلام و ايران، مرتضي مطهري، صفحه 413.
(11). مراجعه کنيد به: صحاح ستّه، سيّد محمد شفيعي مازندراني، پيام حوزه، تابستان 1377، شماره 18. و خدمات متقابل ايران و اسلام، صفحه 419-417.
(12). احسن التقاسيم، جلد2، صفحه640.
(13). الملل و النحل، جلد 1، صفحه 156 و الکامل، جلد 5، صفحه 44 به نقل از آشنايي با زيديه، سيد علي موسوي نژاد، فصلنامه هفت آسمان، شماره 11.
(14). تاريخ گزيده، صفحه 777.
(15) . تاريخ ايران، جلد1، صفحه 244.
(16) . تاريخ تشيّع در ايران، پژوهشکده تحقيقات اسلامي، زمزم هدايت، صفحه 63.
(17) . مراجعه کنيد به: درآمدى بر صلح نامه هاى مسلمانان با ايرانيان در آغاز فتح ايران، نعمت الله صفرى فروشانى.
(18) . خدمات متقابل اسلام و ايران، مرتضي مطهري ،صفحه 99، چاپ شانزددهم: بهار 1370، ناشر: صدرا.
(19) . همان
(20) . همان.
(21) . همان.
(22) . چندين هزار نفر از ايرانيان در جنگ عليه ساسانيان همراه اعراب بودند. (از پيدايش اسلام تا فتح ايران اسلامي، رسول جعفريان، صفحه 145، انتشارات کانون انديشه جوان، چاپ هفتم: 1387.)
(23) . تاريخ تشيع در ايران، رسول جعفريان، جلد ،صفحه .
(24) . از پيدايش اسلام تا فتح ايران اسلامي، رسول جعفريان، صفحه 145، انتشارات کانون انديشه جوان، چاپ هفتم: 1387.
(25) . همان.
(26) . همان.
(27) . يزد گرد از سوء نيّت ماهوي مرزبان مرو نسبت به خود مطّلع شده و فرار نمود و در نزديکي مرو به آسياباني پناه برد.
(28) . تاريخ ايران، حسن پيرنيا، صفحه 164، انتشارات مجيد، چاپ دوّم، تهران1387 و شاهنشاهي ساساني، تورج دريايي، صفحه 56 و 57.
(29) . تاريخ ايران، حسن پيرنيا، صفحه 192، انتشارات مجيد، چاپ دوّم، تهران1387.
(30) . چون پيش از اين، سپاه اسلام با لشگر ايران در مرزها درگير شده و گاهي شکست خورده بودند و احتمال بود براي جبران اين شکست ها حمله کنند.
(31) . علي(ع) و ايرانيان، دکتر محسن حيدرنيا، مجلّه صحيفه مبين، شماره 25.
(32) . فتوح البلدان، بلاذري، صفحه 253.
(33) . اَلْبَدْءُ وَ التّاريخ، ابو نصر بن مطهر بن طاهر مقدسي، جلد ، صفحه.
(34) . اسلام ايرانيان و عمر بن خطاب، عطايي اصفهاني، صفحه 122، به نقل از: فتوح البلدان، بلاذري، صفحه 253.
(35) . براي آگاهي بيشتر در اين باره رجوع کنيد به: عصر زرّين فرهنگ ايران، ريچارد فراي، صفحه 78.
(36) . فضل بن شاذان، الايضاح، مؤسسه اعلمي للمطبوعات بيروت، 1982 م، صفحات 153- 155 و تاريخ الطبري، محمد بن جرير طبري، تحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم، بيروت: دارالتراث، 1967 م، ص 588.
(37) . تاريخ بخارا، صفحه 52 و تاريخ يعقوبي، جلد دوّم، صفحه 172و فتوح البلدان بلاذري، صفحه 298 و تاريخ طبري جلد نهم رويه هاي 3825، 3845 و 3854، به نقل از درآمدى بر صلح نامه هاى مسلمانان با ايرانيان در آغاز فتح ايران، نعمت الله صفرى فروشانى.
(38) . سوره انسان، آيه 8.
(39) . تاريخ الامم و الملوک، طبري، جلد4، صفحه 135.
(. (40جهاد، آيت الله حسين نوري، صفحات 213 تا 230. تفصيل ماجرا (که با استفاده از مطالب يکي از معتبرترين متون تاريخي، الکامل في التاريخ، جلد2، صفحه 319 – 322 تنظيم و نگاشته شده)، از اين قرار است: ...سپاهان ايران، به سرکردگي «رستم فرخّزاد»، از مدائن به راه افتادند و پس از چهار ماه راهپيمايي به «قادسيه»ـ که در آن سرنوشت جنگ سپاه اسلام با ارتش يزدگرد ساساني تعيين شد ـ رسيدند. افراد ارتش ساساني با جلال و جبروت ظاهري و در حالي که به کامل ترين سلاح ها و آلات و ادوات جنگي آن روز مسلّح بودند، رو به روي سپاه اسلام اردو زدند. سپاه اسلام به سرگردگي «سعيد بن وقاص» و با نفراتي اندک و آلات و ابزاري ناقص و ابتدايي در آنجا مستقرّ شده بودند. با آنکه سپاه اسلام به خودي خود چندين برابر سپاه اسلام نفرات داشت، باز نيروهاي کمکي از هر طرف مي رسيدند و به طور مداوم به آنها ملحق مي شدند، تا جايي که دامنه دشت از کثرت سپاه ايران و اسبهاي تيز پا و اسلحه و آلت جنگي به دريايي از مرد و مرکب و آدم و آهن مبدّل شده بود، بدانسان که چشم انسان قادر نبود در برابر آنها بايستد و انتهاي اين خيل خروشان مردان مسلّح و مجهّز را تشخيص دهد. کثرت افراد و مجهّز بودن به آلات و ادوات جنگي مدرن و فراوان، سران سپاه ايران را دچار غرور و نخوت کرده بود، چنان که از دور با چشم حقارت به ارتش اسلام مي نگريستند و اين مرداني را که نه تنها اسب و مرکبشان به اندازه کافي نبود بلکه پيادگان آنان نيز پاي افزار مناسب بر پاي و سلاح کاري و کارساز و کامل در دست نداشتند، به چيزي نمي گرفتند؛ زيرا عده قليل آنها را با گروه کثير خود مقايسه مي کردند و مي انديشيدند که اين گروه پياده و پا برهنه و بي خبر از تاکتيکهاي جنگي و نظامي را در نخستين مراحل نبرد و با چند يورش پي در پي، به کلّي متلاشي کرده و از پاي در خواهند آورد. امّا در طرف ديگر، در اردوي مسلمانان خونسردي و آرامش و تحمّل و توکّل حکومت مي کرد. آرامش و سکوت اردوي مسلمانان نشان ميداد که آنها قصد ندارند که براي شروع جنگ پيشقدم شوند، بلکه حتي فرصت حمله نخست و آغاز جنگ را نيز براي طرف ديگر باقي گذاشته اند. سپاه رستم فرخزاد، علاوه بر هزارها اسب و اسب سوار و ده هزار پياده نظام، سي و دو فيل تنومند هندي نيز همراه داشتند که به طرز مخصوصي سازمان يافته بر اساس تاکتيک هاي پيشرفته جنگي، پيشاپيش طلايه داران سپاه بر سپاهيان اسلام بتازند و افراد آن را زير دست و پاي خود له کنند و راه را براي براي مردان جنگي هموار سازند. رستم، از مکان خود ـ «عتيق» ـ که در آن مستقر شده بود، به سوي محلّي به نام «خفان» حرکت کرد تا به منطقه اي که سپاه اسلام در آن استقرار يافته بود، رسيد. آنجا در نقطه اي بلند و مشرف به مقرّ سربازان اسلام، بر روي پلي ايستاد و خيل سلحشوران مسلمان را نظاره کرد. سپس شخصي را به عنوان سفير، نزد «زهره» فرستاد و او را براي ملاقات و گفتگو دعوت کرد. زهره پس از ملاقات با سفير، بر اساس پيام رستم، از اردوي خود خارج شد و نزد رستم رفت. رستم مايل بود که در چنان بحبوحه يي تنها به انعقاد پيماني اکتفا شود و بدون هيچ گونه جنگ يا هيچ برخوردي، بين دو سپاه مصالحه برقرار گردد. وي گرچه در اين مسأله صراحتي نشان نمي داد، ولي لحن گفتارش نمايانگر تمايل شديد او به مصالحه و درگير نشدن در جنگ و مقابله بود؛ از اين رو با لحني ملايم و مصالحه طلب، به زهره گفت: شما همسايگان ما بوديد. ما، سال هاي سال با شما پيوند و ارتباط داشتيم و در مواقع لزوم، از منافع شما دفاع مي کرديم. سپس از چگونگي ارتباط اعراب و ايران و سالهاي به سر بردن در مصالحه و مسالمت دو طرفه شان، به تفصيل با زهره سخن گفت. آنگاه زهره در پاسخ او گفت: سرگذشت ما با سرگذشت آنهايي که با شما در ارتباط بودند و بر اساس پيمان هاي دو جانبه، هر دو از منافع يکديگر دفاع مي کرديد، يکسان نيست و آرمان ها و آرزوها و مطلوب ها و مقصود هاي ما با آنها که شما پيش از اين مي شناختيد، مغاير است. اي سردار ايراني، بدان که ما براي جهانگشايي و به منظور دنيا طلبي و زياده خواهي به سوي شما نيامده ايم، بلکه تنها انگيزه ما براي حرکت و جنب و جوش و مبارزه و جهاد، توجه به آخرت هست. در حقيقت، ارزشهاي جاويد خدايي موجب شده است که ما بر ظلم شما بشوريم و بر قدرت شما بتازيم تا تباهي و فساد را ريشه کن کنيم. آري، در ادوارگذشته، اوضاع به همان منوال بود که توگفتي و اعتبار آن پيمان ها ارزش آن سنت ها، تا زماني بود که خداوند از ميان ما رسولي را برانگيخت و آن رسول مردم را به سوي پروردگار يکتا فرا خواند. بزودي ما دعوت او را پاسخ داديم و خداوند به رسول خود فرمود : «اين گروه اندک را که به دعوت تو ايمان آورده و پاسخ موافق گرفته اند، بر طيف وسيع و گروه بي شمار کفار و بي دينان سلطه و برتري مي بخشم و با دست هاي نيرومند و بازوان پر توان اينان، از کافران بي شمار انتقام خواهم گرفت. پيروزي را از آنِ اين گروه قرار دادم. و تا زماني که بدان پايبند بوده و بر اساس آن ثبات قدم نشان دهند، اين عنايت شامل آنان خواهد بود .و آن اين حقّ است که سزاي اعراض از آن جز خواري و زبوني، و پاداش پيوستن و در آويختن به آن جز عزّت و سرافرازي نيست.» رستم پرسيد آيين رسول شما چيست؟ زهره گفت: ستون هاي اين آيين عبارتند از گواهي دادن بر يگانگي و بي مثل و مانند بودن خدا، و شهادت دادن به پيامبري رسول اکرم (صلّي الله عليه و آله) و اعتراف کردن به حقانيّت برنامه اي که پيامبر براي هدايت مردم از خداوند دريافت داشته است. رستم گفت: چه نيکوست اين آيين. ديگر چيست و چه مي گوييد؟ زهره گفت: رها ساختن بندگان از بندگي افراد انساني که خود نيز جز گروهي از بندگان خدا نيستند، و سوق دادن آنها به پرستش و بندگي خدا، که تنها او شايسته پرستيده شدن و بندگي ديدن از سوي بندگان و مخلوقات خويش است. آري، آيين ما مي گويد مردمان همگي برابر و برادر و از يک پدر و مادرند... رستم باز گفت: چه نيکو آييني است. باز هم بگو... بگو که اگر ما نيز به حقانيّت اين آيين ايمان بياوريم، شما درباره ما چه تصميمي مي گيريد؟ آيا از جنگ با ما در مي گذريد و از سرزمين ما باز مي گرديد؟ زهره گفت: آري، سوگند به خدا که سپاه ما از همين جا که اردو زده است بر مي گردد و از اين پس، ديگر جز براي انجام فعاليت هاي بازرگاني و گسترش روابط تجاري و اقتصادي به سرزمين هاي شما نخواهيم آمد: زيرا اختلاف ما و شما، اختلاف شخص نيست، بلکه اختلاف در آيين و اعتقاد است و ما جز براي خدا و در راه آيين خدا با کسي جنگ نخواهيم داشت. رستم سخنان زهره را پذيرفت و در پي تصديق گفتار او، به سوي سپاهيان خود برگشت. سران سپاه را به چادر خويش خواند و آنچه را که ميان او و زهره گذشته بود، برايشان باز گفت و آنگاه، به دفاع از موازين آيين اسلام پرداخت و آنها را به پذيرفتن آن فرا خواند... ولي سران سپاه که با مشاهده کثرت نفرات و تجهيزات خيره کننده سپاه خود و مقايسه آن با سپاه قليل و فاقد تجهيزات و وسايل جنگي اسلام، دچار غرور شده بودند و گمان مي کردند با تنها يک هجوم ناگهاني، سپاه اسلام را تار و مار خواهند کرد، پيشنهاد رستم را نپذيرفتند. رستم ناگزير بار ديگر براي سعد پيغام فرستاد که کسي را براي انجام پاره اي مذاکرات ديگر و طرح مسائل تازه تر نزد آنان بفرستد. سعد خواست جمعي از افراد سپاه خود را براي مذاکره بفرستد،ولي «ربعي ابن عامر» مخالفت کرد و گفت: چنين مکن، زيرا مردم فارس، آداب و رسوم خاصي دارند، بطوريکه اگر هيئتي از ما نزد آنان رود گمان خواهند کرد که از ترس، و براي خوشامد گويي و بهاي بيش از اندازه دادن به آنها چنين کرده ايم. اين سخن از سوي ديگر مسلمانان نيز تاييد شد و از اين رو، ربعي ابن عامر خود به تنهايي براي مذاکره نزد رستم رفت. رستم توسط مترجم خود از سرباز اسلام پرسيد: چه چيزي شما را به اين سرزمين کشانيده و به جنگ با ما بر انگيخته است؟ ربعي گفت : خداي يگانه و آفريدگار بزرگ و توانا ما را به اين سرزمين روانه کرده است تا بندگانش را از فشارها و دشواري ها و تيره روزي ها به آسايش و فراخي و به روزي فرا خوانيم و از جور و ستم هايي که زير نام اديان گوناگون بر آنها روا داشته مي شود، به برابري و برادري و دادگري و مساوات اسلامي دعوتشان کنيم. خداي بزرگ، ما را با دين خود به سوي بندگانش روا کرده است تا خلق را به اين آيين الهي و آسماني و رهايي بخش فرا خوانيم. هر کس آيين خدا را پذيرفت، ما نيز به فرمان خداوند، از او مي پذيريم و در خانه اش واميگذاريمش تا در سايه عدل و داد و آرامش و رستگاري اسلام به سر ببرد،و هر کس امتناع کرد با او مي جنگيم و از هيچ چيز هراسي به دل راه نمي دهيم؛ زيرا در جنگ ما هرگز شکست وجود ندارد. وقتي يک مسلمان در راه دين خود و براي اعتلاي کلمه حق و استقرار آيين بر حق الهي مي جنگد، بيش از دو راه بيشتر در پيش ندارد: يا پيروز مي شود که اين خود توفيقي الهي است، يا در راه هدف به شهادت مي رسد که اين خود فوزي عظيم و راهي بسوي بهشت جاويدان است. بدين گونه ما را از جنگ باکي نيست؛ چرا که در هر جنگي آنچه ممکن است پيش آيد ،يا ظفر است، يا مرگ يا شهادت، و اين هر دو نيز براي ما راهي است که به سعادت و رستگاري منتهي مي شود. به هر حال در سپاه ما چيزي به نام فرار و عقب نشيني وجود ندارد و هر جنگجوي مسلماني از لحظه اي که آماده نبرد مي شود و پاي از خانه و کاشانه اش بيرون مي نهد، مرگ و شهادت را پيش خود مجسم مي کند و جز اين نمي انديشد که تا آخرين قطره خونش مقاومت خواهد کرد، و براي اين زندگي کوتاه مادي و دنيوي، در برابر آخرت و زندگي جاويدي که انتظارش را مي کشد، ارزشي قائل نخواهد شد. رستم چون چنين سخنان بشنيد، بار ديگر لحظاتي در فکر فرو رفت و پس از انديشه و تامّل درکلمات مرد مسلمان، چنين پاسخ داد: سخنان شما را شنيديم. آيا ممکن است چندي صبر کنيد و ما بگذاريد تا در فرصت کافي و با فراغ بال و آسودگي خيال پيشنهاد شما را بررسي کنيم و با آرامش خاطر و بدون تعجيل تصميم بگيريم؟ ربعي پاسخ داد: آري، در اين شرايط، ما بر اساس روش مخصوصي که پيامبرمان هميشه با دشمنان در پيش مي گرفت و پس از او نيز همواره سران سپاه ما بدان روش عمل کرده اند، با شما رفتار مي کنيم. از اين رو، شما از هم اکنون تا سه روز ديگر فرصت داريد که درباره پيشنهاد ما تأمّل و تعمق کنيد و سپس تصميم خود را بگيريد. براي تصميم گيري نيز سه راه در پيش داريد که در انتخاب هر کدام از آنها که مناسب حال و دلخواهتان باشد، آزاد و مختار خواهيد بود: 1. پذيرفتن اسلام و در آمدن به سلک پيروان اين آيين مقدس الهي، نخستين راه است، که در آن صورت ما و شما همگي با هم برابر و برادر خواهيم بود و اساساً جنگي با يکديگر نخواهيم داشت. 2. هرگاه از شرط نخست سرباز زديد، بايد شرايط ما را براي پرداخت خراج اسلامي يا «جزيه» به حکومت اسلامي بپذيريد، که اين امر نيز موجب توقّف جنگ خواهد شد. 3. و در صورت عدم پذيرش اين دو راه، چاره ديگري جز جنگ نمي ماند. شما نيز اگر هيچ کدام ار آن دو شرط را قبول نکرديد، ناچار مي بايست براي جنگ آماده شويد تا در ميان ما و شما شمشير حکم کند. ربعي سپس افزود: اين روش پيامبر ما و پس از او روش ساير سران حکومت و سپاه ما است که اکنون من، به نمايندگي از سوي ديگر برادرانم با شما در ميان مي گذارم. سپس ما سه روز صبر مي کنيم و اگر در پايان روز سوم، هيچکدام از شرط هاي اول و دوم ما از سوي شما پذيرفته نشد، براي جنگ آماده مي شويم و صبح روز چهارم به ميدان جنگ مي آييم. رستم که مي ديد اين مرد چنين محکم و با صلابت سخن مي گويد و چنان است که گويي اختيار سپاه اسلام با اوست، سوال کرد آيا شما هم يکي از سران آنها و فرماندهان سپاه هستيد؟ ربعي پاسخ داد: خير، مسلمانان فرمانده و فرمانبري در ميان خود ندارند؛ چرا که همگي فرمان خدا و رسولش را ميبرند. تمام مسلمين به مثابه يک تن واحد و اعظاي يک پيکرند و نزديکان و اقوام و برادران يکديگر به شمار مي روند، و در عرصه جامعه، همچون افراد يک خانواده مهربان و دلسوز و با گذشت زندگي مي کنند. مسئولان حکومتي يا سران سپاه نيز هيچ برتري خاصي بر ديگران ندارند جز آنکه گروه مسلمانان بر اساس فضايل و مکارم اخلاقي و امتيازات روحي، با راي و نظر خود، آنها را به سرکردگي برگزيده اند. در جهان اسلام، رياست و سرکردگي چيزي جز پذيرفتن مسئوليت بيشتر و تن دادن به زحمات و جانفشانيهاي افزون تر نيست. در ميان ما افراد رده پايين تر به همان اندازه ارزش و اعتبار دارند که افراد رده هاي بالاتر. در ميان ما فضيلت و برتري، جز به پرهيزگاري نيست و آيين ما مي گوييد: «همانا گرامي ترين شما نزد خداي يگانه،متقّي ترين و پرهيزگارترين شماست». چون سخنان ربعي به اينجا رسيد، رستم با افراد خود به خلوت رفت و به آنان گفت: درباره پيشنهاد هاي اين مرد چه مي گوييد؟ آيا سخني نغز تر و کلامي پر مغز تر و گفتاري زيباتر و عزّت بخش تر و پيامي صريح تر و انساني تر و پيشنهادي قاطع تر و کوبنده تر از اين سراغ داريد؟ افراد سپاه رستم با خشم و خروش گفتند: آيا ما را به قبول و تصديق سخنان او فرا مي خواني؟ هرگز... هرگز به سخنان اين درشتخويِ هار بياباني گوش فرا نمي دهيم و به آيين او دل نمي سپاريم. او جز يک باديه نشين بي سرو پا نيست، که پا را از حد خود فرا نهاده است. و اکنون براي سپاه نيرومند ايران تعيين تکليف مي کند. پس ننگ بر ما باد اگر سخنان او را به چيزي گرفته باشيم. آيا سر و وضع او و پيراهن پاره و خاک آلود و قيافه محقّر و توحّش آميزش را نمي بيني؟... اين اوست که بايد از ما بترسد و اين ماييم که بايد براي او و همراهانش تعيين تکليف کنيم. چرا به او اجازه دادي تا جسارت و گستاخي را به جايي رساند که براي سرداري چون تو دلاور، و سپاهي چون سپاه ايران نيرومند و مجهز و مسلح و جنگ آزموده تکليف و پيشنهاد و شرط بگذارد؟ رستم بانگ بر آنها زد که: واي بر شما ... با سر و وضع و پيراهن خاک آلودش چه کارتان هست؟ ... فکر بلند و کلام نغز و اخلاق نيکويش را بنگريد و به آيين انساني و دادگرانه اي که پيشنهاد ميکند بينديشيد... ولي افراد سپاه رستم ، چنان اسير غرور و خودخواهي بودند که نه معناي کلام ربعي را در مي يافتند و نه محتواي سخن رستم را. مذاکرات آن روز به « نتيجه نرسيد. روز ديگر، رستم دوباره پيغام دادکه همان مرد - « ربعي» - براي انجام پاره اي مذاکرات ديگر به اردوي سپاه ساساني برود. امّا سعد، بر خلاف پيغام و تقاضاي رستم، اين بار از اعزام ربعي خودداري کرد و به جاي او «حذيفة بن محض» را فرستاد. رستم از حذيفه پرسيد: چرا تو را فرستاده اند؟ حال آنکه من خواستار گفتگو با ربعي بودم. حذيفة بن محض پاسخ داد: امير سپاه ما دوست ميدارد که در تقسيم مأموريت ها نيز به عدالت و مساوات رفتار کند و در ميان افرادش تبعيضي قائل نشود. رستم از او نيز پرسيد: چه عامل و انگيزه اي شما را به جنگ با ما کشانيده و سپاهتان را را به اين سوي آورده است؟ حذيفه نيز همان سخناني را که قبلاَ زهره و ربعي مطرح کرده بودند بر زبان آورد و علت و انگيزه ي جنگ را تنها استقرار دين خدا و نابودي ظلم و جور از روي زمين و بر قراري عدالت و مساوات در ميان بندگان خدا معرفي کرد. رستم در پايان مذاکرات از حذيفه نيز خواست که به و افراد سپاهش فرصتي براي انديشيدن و تصميم گيري داده شود؛ ولي حذيفه گفت: برادري که ديروز از سوي ما نزد شما آمده بود، طبق روش پيامبرمان سه روز مهلت تعيين کرده است تا شما طي اين مدت يکي از سه پيشنهاد او را که پيشنهادهاي تمام افراد ماست، انتخاب و قبول کنيد. من نيز بر همان اساس از طرف ساير برادرانم نمايندگي دارم که پيشنهاد و گفتار برادرم را تکرار و تأييد کنم . بنابراين فرصتي که شما مي خواهيد ، از ديروز آغاز شده و امروز دومين روز آن است و تا پايان فردا نيز ادامه دارد. اما از آغاز پس فردا که اتمام سه روز و شروع چهارمين روز مهلت شما است، ديگر ما و شما حرفي نخواهيم داشت جز آنکه يکي از سه پيشنهاد ما عملي شود. افراد سپاه رستم ، باز هم از پذيرش پيشنهاد مسلمانان سر باز زدند، و حذيفه نيز به اردوي مسلمانان بازگشت. روز بعد، بار ديگر ايرانيان از سپاه اسلام نماينده اي ديگر خواستند. اين بار«مغيرة بن شعبه» به سوي آنان آمد. چون به اردوي ايران رسيد، بر گروهي از سران سپاه ساساني که تاجهاي جواهرنشان و پرتلألؤ بر سر و لباسهاي فاخر و زربافت برتن داشتند، وارد شد و بي محابا گفت: مدت ها بود از اعمال زشت و ناهنجار و رفتار و کردار ناشايست شما گزارش هاي گوناگون و پي در پي به ما ميرسيد و معلوم ميداشت که قومي پست تر و فرومايه تر از شما نمي توان سراغ گرفت. فريب اين ظاهر آراسته و لباس هاي زربافت و زيور آلات قيمتي را نخوريد. شما مقام وشأن انسان را که نزد خداوند جايگاهي والا دارد، به پستي کشانده ايد و بنده اي ديگر از مخلوقات خدا را که در هيچ چيز از شما بالاتر نيست و در همه چيز با خودتان يکسان است، به مقام پرستش رسانده ايد. حال آنکه پرستش ، مخصوص ذات پاک باريتعالي است و پرستش مخلوقات او شرکي مشئوم و نفرت انگيز است. ما قوم عرب هرگز يکديگر را پرستش نمي کنيم و اطاعت بي چون و چرا از يک انسان ديگر و بندگي کردن در برابر مخلوقي چون خود را محکوم و مطرود ميدانيم. انسان در نظر ما شأن و مقامي بالاتر از آن دارد که در برابر مثل و مانند خود تعظيم و تکريم نشان دهد و در برابر او بندگي و اطاعت و عبوديت کند. عده اي از حضار که دانا تر و منصف تر بودند، سخنان او را تصديق و تأييد کردند. آنگاه رستم به شرح تاريخ و گذشته قوم خود گشود و از افتخارات اجداد و گذشتگان خود سخن گفت و سپس روي به مغيره کرد و ادامه داد: سنت ديرينه و روش هميشگي ما اعتلا و اقتدار و غلبه بر دشمنان و حاکميت در شهر ها و تفوّق بر اقوام و سرزمين هاي ديگر بوده است. و در اين زمينه هيچکدام از ملل ديگر به پاي ما نمي رسند، چنانکه در طول تاريخ و حاکميت و تفوّق بي چون و چراي خود ، جز پاره هاي کوتاهي از زمان و دوره هاي زودگذري از روزگار ، هميشه پيروز و سربلند و قرين افتخار بوده ايم... ما در تاريخ افتخارات خود خطرات فراواني ديده و به آساني از سر گذرانده ايم و اکنون خطري که از جانب شما پيدا شده است، در کنار مجموع خطرات کوبنده اي که تاکنون با آنها رو به رو گشته ايم کمترين اهميتي ندارد. همانگونه که تا کنون از عهده دفع تمامي خطرات بزرگ و کوچک به آساني برآمده ايم، از عهده ي دفع شما نيز بر خواهيم آمد. شما زندگي ناهنجار و پر مشقتي داشته ايد و هنوز هم گرفتار گرسنگي و درماندگي و بينوايي هستيد. همين بس که شما در آتش فقر و فلاکت مي سوزيد و هم اکنون نيز درد گرسنگي و فشار کمبود وسايل رفاه و آسايش و مضيقه خورد و خوراک و اثاث و پوشاک شما را بدينجا کشانيده است، چون چشم به ثروت فراوان و نعمت و رفاه مردم ايران دوخته ايد و فشار قحطي و گرسنگي، شما را ديوانه کرده و عقل و تدبيرتان را زايل نموده است، تا جايي که نرمش و مسالمت ما را دليل ترس ما گرفته ايد و چشم عقلتان چنان کور شده که عظمت سپاه ما را نمي بينيد و درک نمي کنيد که قشون گرسنه و فلاکت زده و ناتوان و ذليل شما در برابر هجوم رعدآساي لشکريان ما حتي ساعتي نيز تاب نخواهند آورد... اي قوم وحشي و گرسنه و بيابانگرد، تا دير نشده فکر باطل جنگ با سپاه نيرومند ايران را از سر به در کنيد و اندکي به خود آييد و پايان کار و نتيج? رفتارتان را در نظر آوريد و آنگاه، با راي و تدبير، به جان خود رحم کنيد و بدون هيچگونه قتل و خونريزي راه خود را گيريد و در پي کار خود رويد. ما نيز از سر ترحم، هر چه از غلات و خرما بخواهيد در اختيارتان ميگذاريم تا از گرسنگي هلاک نشويد و به سرزمين خود بازگرديد...مغيره، پس از شنيدن سخنان رستم که از سر خشم و با بر افروختگي و هيجان بر زبان آورده بود، چنين آغاز سخن کرد: بعد از سپاس و ستايش خداوند متعال، بايد بگويم آنچه از افتخارات و اقتدا ر و شوکت و جلال خود گفتيد، نيازي به گفتن نداشت؛ زيرا ما شما را به خوبي مي شناسيم و از تاريخ و گذشته شما آگاهيم و مي دانيم پيش از ظهور اسلام رهايي بخش که قدرت را در فطرت انسان مي بيند و آنرا در فضيلت او جستجو مي کند، شما با تکيه بر ثروت و قدرت ظاهري خود، با جور و ستم و زور بيدادگري، مردم را زير سيطره گرفته و نام اين ظلم و بيداد و سلطه جويي و کشتار بيگناهان و تفاوت گذاشتن بين بندگان خدا و عبوديت و بندگي در برابر قدرتمندان را جلال و جبروت و اقتدار و شوکت و افتخارات گذاشته بوديد... امّا درباره آنچه راجع به ما گفتيد، بايد بگويم: درست است که پيش از اين، يعني قبل از ظهور دين مقدس و عزت آفرين و رهايي بخش اسلام، ما قومي فرومايه و پراکنده و اسير ذلت و خواري بوديم، اما ناگهان به خواست و اراده ي خداوند قادر متعال، همه چيز در هم ريخت و قوم عرب به فطرت انساني و الهي خود بازگشت... زيرا خداوند مهربان، از ميان ما رسولي را برگزيد و به هدايت ما و رهبري و راهنمايي جهان بشريت برانگيخت تا دنيا را از حصار ظلم و بيدادي که در زبان شما نام قدرت و افتخار به خود گرفته است و نسل هاي انساني را به ذلّت و استضعاف مي کشاند، رهايي بخشد... قوم ما که پيش از ظهور اسلام قومي درمانده و زبون و فاقد ارزش هاي خدايي و اصالت هاي انساني بود، پس از ظهور پيامبر خدا به فضايل نيکو آراسته شد، و ديگر جز خدا را نديد و جز خدا را نجست و جز خدا را نخواست... مأموريتي که دين مقدس ما، برعهده يکايکمان نهاده است، تنها رهايي و نجات فلاح قوم و طايفه خودمان نيست، بلکه بر اساس موازين اسلام، وظيفه و مأموريت داريم که نسل هاي انساني را به نجات و فلاح اسلامي و خدايي فرا خوانيم و هر کس را که مانعي در اين راه ايجاد کند، به خاطر اعتلاي کلمه حق و استقرار آيين پاک اسلام، به جنگ فرا خواهيم خواند. زيرا ما اگر دشمن را بکشيم پيروزي و غلبه به دست مي آوريم، و اگر هم به دست دشمن کشته شويم و در عِداد شهيدان اسلام و فداييان راه خدا و قرآن قرار خواهيم گرفت و درهاي بهشت جاويد خدا به رويمان گشوه خواهد شد... مغيره سپس افزود: با چنين برداشت و هدفي است که اکنون به کشور شما آمده ايم تا ظلم و جوري که حکّام ايران بر مردم درمانده و مستضعفين سرزمين روا مي دارند، و بيداد و زور گويي بيشرمانه اي را که بر مردم و ساير کشورها تحميل مي کنند، از ريشه براندازيم و عدالت الهي و مساوات اسلامي را در آن مستقر کنيم؛ زيرا ما از اين جنگ نه قصد به دست آوردن مال و غنيمت و ثروت و مکنت داريم، و نه مي خواهيم با شکست دادن شما دست به کشور گشايي بزنيم و قلمرو جغرافيايي و سياسي خود را پهناورتر سازيم، بلکه مي خواهيم قلمروي دين خدا گسترده تر شود و احکام الهي و قوانين اسلامي در منطقه اي وسيعتر ـ به وسعت تمام روي زمين ـ اجرا گردد. خداوند متعال اراده کرده است که کفر و شرک و ظلم و ستم از روي زمين برچيده شود. مشيت الهي بر آن است که طاغوتان و جبّاران نابود شوند و محرومان تاريخ نماينده و جانشين خدا بر زمين گردند. و ما اکنون مأموريت داريم که در اين راه قدم برداريم؛ زيرا اگر پيروز شويم به آن هدف مقدس و الهي رسيده ايم، و اگر شکست بخوريم و کشته شويم، خون هاي ما راه را براي نسل هاي بعدي آماده و هموار مي سازد تا بيايند و مسير ما را ادامه دهند و با قدرت و توان و تلاش بيشتر و با ايثار و فداکاري گسترده تر، سرانجام بر مشرکان و کفّار و ظالمان پيروز شوند و حکم خدا را بر آنها جاري سازند. پس در اين جنگ يا ما خود پيروز مي شويم و شما را نابود مي کنيم، يا زمينه را براي پيروزي نسل هاي آيند? مسلمين و نابودي اعقاب و وارثان ستمگران آماده مي سازيم و در هر دو حال، آنچه نصيب ما مي شود هرگز شکست و مرگ نيست، بلکه سعادت عظيم براي ما و فتح و ظفري حتمي و قطعي براي جهان اسلام است... رستم با حيرت و نا باوري گفت: آخر چه چيزي باعث شده است که با چنين اطمينان و استحکامي سخن بگوييد؟ آيا فکر نمي کنيد که هم خودتان در اين جنگ شکست خواهيد خورد و هم فرزندان و نسل هاي آينده شما از اعقاب و اخلاف آينده ما شکست خواهند خورد؟ آيا شما هرگز اردوي لشکر ايران با دقت و واقع بيني نظارت کرده ايد؟ و آيا ديده ايد سراسر دامن دشت و صحرا، مالامال از سپاه عظيم و خيل جوشان مرد و مرکب و جنگجويان مسلح و اسبان تيزتک است؟ مغيره پاسخ داد: اطمينان و استحکام ما به خاطر پشتگرمي به وعده خداوند است که به ما وعده فتح و ظفر الهي داده است و ما ايمان داريم که، وعده خداوند تخلف ناپذير نيست؛ بلکه ممکن است فقط اندکي ديرتر از آنچه ما و شما تصور مي کنيم به دست آيد، و اين هم علّتي جز خواست و اراده ي خداوندي ندارد، که خود صلاح و مصلحت هر چيزي را بهتر مي داند... ايمان مستحکمي که ما به صحّت وعده خداوند و درستي راه خود داريم، در طول مدت کوتاهي که از تاريخ ظهور اسلام مي گذرد به اثبات رسيده است؛ چرا از نخستين روزي که جنگ هاي ما در راه خدا و قرآن شروع شده است، هميشه با دشمناني روبرو شده و پيکار کرده ايم که هم تعداد نفراتشان بسيار بيشتر از ما بوده و هم اسلحه و تجهيزات بيشتري نسبت به ما داشته و هم از ثروت و امکانات و مادي فراواني برخوردار بوده است... و از همين رو، هميشه مانند شما دچار غرور شده و پنداشته اند که به خاطر فزوني امکانات و تجهيزاتشان بر ما پيروز خواهند شد. حال آنکه ما مسلمين با توکّل به خدا و با ايمان به مسير الهي خود، با همان نفرات اندک و غالبا بدون اسلحه و دست خالي به جنگ آنها رفته و پيروز شده ايم؛ زيرا سلاح دشمن، آهن و پولاد و سلاح ما آيمان بوده است. از سوي ديگر آنها براي دنيا و هواهاي نفس و اميال دنيوي مي جنگيده اند؛ ولي ما به فرمان خدا و در راه دين و ايمان خود و به خاطر عشق به حق و حقيقت نبرد مي کرده ايم. اين است آنچه که راز پيروزي بر دشمنان نيرومند بوده است و در جنگ با شما نيز ضامن پيروزي ما خواهد بود... وقتي سخن به اينجا رسيد، دشمن خشمگينانه گفت: آرزوي چنين برخوردي با سپاه نيرومند ايران و پيروزي بر آن آرزويي است که شما وحشيان باديه نشين آن را به گور خواهيد برد... بدينگونه مذاکرات آن روز هم به نتيجه نرسيد. و مغيره نيز از اردوي ايران رفت، و مسلمين منتظر پايان مهلت ماندند... و سرانجام بين سپاه نيرومند و مسلح و مجهّز سپاه ساساني و سلحشوران مسلمان جنگي دامنه دار آغاز شد... جنگي که با توجه به ظواهر امر، از هر جهت مي توان آن را جنگي نابرابر ناميد؛ زيرا مسلمين نه در سپاه خود نفرات کافي داشتند، نه امکانات مادي و اسلحه و جهازات جنگي در اختيارشان بود، و نه حتي پوشاک و خورک و آذوقه مناسب همراه خود آورده بودند، بطوريکه بسيار بودند کساني که حتي کفش مناسب نيز بر پاي نداشتند و يا روزهايي بود که حتي يک وعده غذايي کافي و نيروبخش نيز به آنها نمي رسيد... اما، درعوض قلبي سرشار از ايمان، دروني پرنور، روحي شعله ور از عشق به خدا، و انديشه اي پاک و خداجو داشتند که برتر و والاتر از هر سلاحي بود و به همين جهت، تمامي کمبود ها و نقايصي را که ظاهراً نسبت به سپاه ايران داشتند، همان سلاح اصيل و ارزنده ـ يعني ايمان پرشور و حماسه آفرينشان ـ جبران مي کرد. بدينگونه، چشم تاريخ با بهت و خيرگي ديد که سپاهي ظاهرا ضعيف و فاقد امکانات جنگي، به نبرد با لشکري به ظاهر عظيم و نيرومند و صاحب همه گونه وسايل و تجهيزات برخاست و سرانجام نيز بر آن سپاه بزرگ غلبه يافت. چرا؟ براستي کدام نيروي نهاني بود که لشکري کوچک با تمامي نقص ها و کمبودهايش بر قشوني بزرگ با تمامي وسايل و امکاناتش پيروز شود؟ چه علتي داشت که نتيجه آن جنگ، بر خلاف تمام آن چيزي که تمام جهان غير اسلامي آن روز محاسبه مي کرد از آب درآيد و تمام حساب ها بهم بخورد؟ تمام تحليل گران واقع بين و منصف تاريخ، اعم از دوست و دشمن، اعتراف کرده اند که تنها عامل پيروزي مسلمين در آن جنگ بزرگ و سرنوشت ساز، چيزي غير از شکوه ايمان در ميان افراد سپاه اسلام نبوده است. همه مورخان گفته اند که: سپاه ايران ساساني در آن جنگ همه چيز داشت: پول و ثروت و رفاه داشت، آسايش و راحتي زندگي داشت، حقوق و پاداش و جايزه داشت، اسبان تيزتک تربيت شده، زره و جوشن محکم، شمشير و نيزه و گرز و تيرکمان و تمام تجهيزات جنگي مدرن آن روز را بطور کامل داشت؛ ولي در عوض يک چيز نداشت و آن هم ايمان بود. آنها بدون کمترين ايمان و اعتقادي به جنگ آمده بودند و فقط براي حقوقي که عنوان سپاهي دريافت مي کردند، با ترس از پادشاه و دستگاه سلطنت، و يا اجبار به فرمانبري از فرماندهان لشکر بود که گام به ميدان نهاده بودند؛ از اين رو افراد رده هاي بالاي سپاه نه تنها شور و کشش و علاقه اي به جنگ نداشتند، بلکه در دل آرزو مي کردند که اين جنگ هر چه زودتر تمام شود و آنها به شهر و ديار خود برگردند و در خانه هاي راحت خود و در کنار خانواده هايشان به عيش و نوش هميشگي ادامه دهند. افرادي هم که در رده هاي بسيار پايين قرار داشتند و از ترس و ناچاري به جنگ آمده يا ـ صحيح تر آنکه ـ آورده شده بودند، هيچ گونه علاقه اي به جنگ و سرنوشت و نتيج? آن نداشتند، زيرا اينان، در زمان صلح نيز زندگي دشوارو رنج آوري را مي گذرانيدند و چيزي جز ظلم و زور و استثمار نصيبشان نبود، و در جنگ ها نيز به عنوان سياهي لشکر و پيشمرگهايي که مي بايست جان خود را فداي شاه و دوام و بقاي دستگاه ظالم سلطنتي کنند، به ميدان آورده مي شدند. و طبيعي است که هم اين افراد رده پايين و هم آن افراد رده بالا، هيچ کدام با شور و علاقه و هيجان به جنگ نيامده و هدفي را دنبال نمي کردند؛ زيرا آنچه در ميدان نبرد مي گذشت، هيچگونه ربطي به آنها نداشت. امّآ سپاه اسلام از وسايل و تجهيزات ظاهري جنگ، يا هيچ چيز نداشت يا اگر هم داشت آنقدر اندک و ناقص بود که تقريبا مي توان گفت که چيزي نبود؛ ولي در عوض تمام آن تجهيزات ظاهري، بزرگترين و مؤثرترين سلاح باطني و معنوي را داشتند و آن هم «ايمان» بود. جنگ مسلمين،جنگ پادشاه و فرماندهان نبود، جنگي که به آنها مربوط نباشد يا نتيجه آن برايشان بي تفاوت باشد، نبود؛ بلکه جنگي بود که کوچک ترين مسائل آن نيز با تمام زندگي و سرنوشت و آخرت آنها ارتباط داشت و با تمام وجود خود در آن هدفي بزرگ و الهي را دنبال مي کردند. مسلمين در ميدان جنگ به هيچ چيز جز خدا و آيين مقدس خدايي فکر نمي کردند. آنها هرگز در انديشه بازگشت به شهر و ديار،و زندگي راحت در خانه و کاشانه خود نبودند، بلکه روزي که از خانه به قصد جنگ بيرون در آمده بودند، تمام علائق دنيوي را رها کرده و فقط در انديشه آن بودند که در راه اجرا و پياده نمودن احکام خدا و اعلاي کلمه حق و استقرار آيين الهي و شعائر مذهبي، با جان و دل مبارزه کنند و بنا بر مشيّت و حکمت بالغ? الهي، يا شاهد پيروزي را در آغوش کشند يا به فيض شهادت دست يافته و به لقاي معبود ازلي و ابديشان بپيوندند. آري، افراد سپاه ايران ساساني براي رفع تکليف و انجام وظيفه اي که در ازاي حقوق و مقرّري بر عهده داشتند به جنگ آمده بودند، ولي سپاه اسلام به خاطر جهاد در راه خدا و ايثار جان عزيز و خون پاکش قدم به ميدان نهاده بود. جنگ سپاه کوچک و فاقد سلاح و ابزار مسلمين با سپاه بزرگ و مسلح و مجهّز ايران ساساني، نمونه درخشاني از جنگ هاي اسلامي بود که يک بار ديگر، اصل بزرگ و مهمّي را در تاريخ به تاييد و تثبيت رسانيد، و آن اينکه: در جنگ هاي عقيدتي ابزار و جهازات جنگي اصالتي ندارند، بلکه به طور کامل و مطلق، اصالت با ايمان است و عامل پيروزي هاي درخشان مسلمين در جنگ هاي صدر اسلام نيز، فقط ايمان مستحکم آنان بوده است و بس. به تعبير ديگر، جنگ هاي صدر اسلام، جنگ نفر با نفر و سپاه با سپاه نبود، جنگ وسيله با وسيله و سلاح با سلاح نبود؛ بلکه جنگ ايمان با کفر و شرک مسلح و يا به عبارتي جنگ ايمان با اسلحه و ابزار بود. يعني دشمنان به خاطر مسائل دنيوي و مادّي، بدون هيچ گونه هدف والاي معنوي براي کشتار وحشيان? انسان هاي ديگر به ميدان مي آمدند؛ حال آنکه مسلمين به خاطر خدا و آيين خوب الهي و با هدف هاي پاک معنوي مي آمدند تا در راه اسلام و خدا جهاد کنند، و مسيري هم که طي مي کردند مسير کشتار انسانها نبود، بلکه مسير پاک الهي براي نجات انسان از کفر و شرک و ظلم و فساد و از بين بردن موانع اين اهداف نيکو بود. پس طبيعي است که مي بايست جهاد هدفدار در مقابل جنگ و کشتار بي هدف، پيروز شود و اصالت ايمان در برابر بي اصالتي اسلحه و ابزار به اثبات برسد. (اقتباس از کتاب جهاد، آيت الله حسين نوري، صفحه 213 تا 230)
(41) . پيام امام، آيت الله مکارم شيرازي، جلد 2، صفحه 240. و تاريخ ابن خلدون ترجمه عبدالمحمد آيتي، ج 1، ص 564. و تاريخ المدينه عمر بن شبّه نميري، ج 4، ص 1205.
(42) . تاريخ الطبري، جلد4، صفحه 367.
(43) . ترجمه تاريخ طبري، جلد6، صفحه 2251 و 2252.
(44) . مبرد، الکامل فى اللغة والادب، الطبعه الاولى، بيروت، دارالکتب العلمية، 1407 ه.ق، ج 1، ص 311 - ابن اثير، همان کتاب، ج 4، ص 375 -مسعودى، همان کتاب، ج 3، ص 127 و ر.ک به: ابن واضح، همان کتاب، ج 3، ص 19 - دکتر شهيدى، همان کتاب، ص 184 - اعثم کوفى، الفتوح، الطبعه الاولى، بيروت، دارالکتب العلمية، 1406 ه.ق، ج 7، ص 6.
(45) . الامامة والسياسة، الطبعه الثالثه، قاهره، مطبعة مصطفى البابى الحلبى، 1382 ه.ق، ج 2، ص 32.
(46) . مروج الذهب، و معادن الجواهر، بيروت، دارالاندلس، ج 3، ص 166 و 167.
(47) . سيره پيشوايان، مهدي پيشوايي، صفحه 244 به بعد.
(48) . خدمات متقابل اسلام و ايران، صفحه 270.
(49) . تاريخ علوم عقلي در تمدن اسلامي، صفحه 31 و 32.
(50) . الغدير، جلد 7، صفحه 89.
(50) . الغدير، جلد 7، صفحه 89.
(51) . خدمات متقابل اسلام و ايران، صفحه 202.
(52) . الاستغاثه، صفحه 82. بحارالانوار، جلد 31، صفحه 35.
(53). در روايت مي خوانيم: عمر، در حالي که جلو درب خانه خود با گروهي ايستاده بود، از سلمان خواست، اگر حاجتي دارد براي او برآورده سازد. سلمان، از اين موقعيت استفاده نمود و گفت: اي ابوحفص! من مايلم با دختر تو، خواهر «حفصه» يعني، خواهر همسر رسول خدا (صل الله علیه وآله) ازدواج کنم، اما عمر که از اين خواستگاري سخت ناراحت شده بود، به اطرافيان خود خطاب کرد و گفت: مي بينيد اين عجمي که درست نمي تواند سخن بگويد، چه ادعايي دارد؟ راستي، چگونه محمد(صل الله علیه وآله) اين مرد را اين قدر ميدان داده و عظمت بخشيده، که وي از حدّ خود تجاوز مي کند، و خود را در حدّي قرار مي دهد، که مي خواهد باافراد بلند نسب هم طراز گردد؟ ! آن گاه، عمر حرکت کرد، و در حالي که خشمناک بود، به حضور رسول خدا (صل الله علیه وآله) رسيد و به عرض رسانيد: اي رسول خدا (صل الله علیه وآله) ! موقعيت افراد بي ارزش را، اين قدربالا نبر، که بتوانند با اشراف اصحاب تو، همسنگ شوند و افتخار و منزلت بدست آورند! رسول خدا (صل الله علیه وآله) فرمود: چه مشکلي براي تو پيش آمده؟ عمر، داستان خواستگاري سلمان را بيان کرد، اما رسول خدا (صل الله علیه وآله) فرمود: واي به حال تو! اگر سلمان به اين ازدواج مايل بود، تو چرا به وصلت با او را رضايت ندادي، تا بدين وسيله به او نزديک شوي؟ در حالي که بهشت مشتاق ملاقات سلمان است. آن گاه رسول خدا (صل الله علیه وآله) آيات قرآني را که در مورد فضيلت سلمان و ياران وي وارد شده بود(سوره انعام، آيه 89) بيان فرمود، و عمر در برابر آن حضرت ساکت ماند، اما «حذيفة بن يمان» منظور آيه قرآن و رسول خدا (صل الله علیه وآله) را سؤال کرد، آن حضرت فرمود: منظورآيه: «و ان تتولوا يستبدل قوما غيرکم...»(سوره محمد(ص)، آيه 38) سلمان و قوم او هستند. بعد رسول خدا (صل الله علیه وآله) ادامه داد: معاشر قريش! «تضربون العجم علي الاسلام هذا، و الله ليضربنکم عليه غدا» . (نفس الرحمن، صفحه 199 و 562. مجمع البيان، جلد 9، صفحه 108).
(54) . سير اعلام النبلاء، ذهبي، جلد 1، صفحه 547.
(55). ترجمه فارسي نامه معاويه از متن عربي آن و به نقل از ناسخ التواريخ، مورخ الدوله سپهر، جلد6، صفحات 86 تا 96 و کتاب حسن بن علي جواد فاضل در مجموعه دو جلدي تاريخ چهارده معصوم او به چاپ رسيده است.
(56) . الاستغاثه، صفحه 64. بحارالانوار، جلد 31، صفحه 144. الايضاح، صفحه 250. شرح تجريد شعراني، صفحه 535.
(57) . مستدرک الوسائل، جلد 2، صفحه 340.
(58) . مستدرک الوسائل، جلد 13، صفحه 160، حديث 15018.
(59). نفس الرحمن في فضائل سلمان، حاج ميرزا حسين نوري طبرسي، تحقيق: اياد کمالي الاصل، انتشارات پاد انديشه – قم. شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد، جلد 19، صفحه 124. سفينه البحار، جلد 2، صفحه 693 و کنزالعمّال، حسام الدين هندى، ح 11772.
(60) . نفس الرحمن فى فضائل سلمان، صفحه 199 و 562. مجمع البيان، جلد 9، صفحه 108.
(61). شهيد مطهري معتقد است ايرانيان به تدريج در طي قرون پس از فتح ايران مسلمان شدند. خدمات متقابل اسلام و ايران، مرتضي مطهري، صفحه 106.
(62) . مجمع البيان، ابوعلي فضل بن حسن طبرسي، جلد ?، صفحه ???. اعيان الشيعه، سيد محسن امين، جلد ?، صفحه ???.
(63) . مجلسى، محمد باقر، بحار الأنوار، بيروت - لبنان، مؤسسة الوفاء، 1404 هـ ق، جلد22، صفحه347.
(64) . صحيح البخاري و صحيح مسلم و صحيح الترمذي (مطابق نقل جامع الاُصول ،جلد10، صفحه149).
(65) . کنز العمال، جلد ??، صفحه ??، حديث ?????.
(66) . سوره جمعه، آيه3.
(67) . تفاسير مجمع البيان، الميزان، الدُرّ المنثور، الکشّاف، قرطبي، مراغي و في ظلال القرآن، ذيل ايه مذکور.
(68) . الغارات، جلد 1، صفحه 70 و تاريخ يعقوبي،جلد 2، صفحه 183.
(69) . بحارالأنوار، جلد 41، صفحه 137.
(70) - که قبل از اين به آن اشاره شد.
(71) . خدمات متقابل اسلام و ايران، مرتضي مطهري، صفحه 82.
(72) . مکاتيب الرسول، جلد1، صفحه 92 و 93.
(73) . گلزار اکبري، صفحه85 . الاوائل، صفحه 161.
(74). پيامبر(ص) در تعبير بالاتري فرمود: من پيشگام همه فرزندان آدم هستم، و سلمان پيشگام مردم ايران است . زندگي پرافتخار سلمان فارسي، محمد محمدي، اشتهاردي، صفحه ??. احتجاج طبرسي، جلد ?، صفحه ???.
(75) . خاکرند ، شکرالله، علل شکل گيري خوارج ، انتشارات سازمان تبليغات اسلامي ،1372 ، صفحه 88.
(76). تاريخ و فرهنگ ايران در دوران انتقال از عصر ساساني به عصر اسلامي، محمدي ملايري، دکتر محمد، تهران، انتشارات توس، چاپ اول، 1379 ش، جلد 3، صفحه 211 و 212، به نقل از تاريخ طبري .
(77) . طبقات المحدثين جلد1، صفحه 371.
(78) . الغارات، جلد 2، صفحه 499 و بحار الانوار، جلد 34، صفحه 320 و مستدرک سفينه البحار، جلد 10، صفحه 465.
(79). درباره سواران زط، سيابجه، و موالي رجوع کنيد به: تاريخ و فرهنگ ايران در دوران انتقال از عصر ساساني به عصر اسلامي ، دکتر ملايري، جلد 3، صفحه 211 به بعد و جلد 2 صفحه 422 و نيز، لسان العرب، ابن منظور، ذيل واژه ي حمراء و الموالي و نظام الولاء، دکتر مقداد.
(80) . علي (علیه السلام) و ايرانيان، دکتر محسن حيدرنيا، مجله صحيفه مبين، شماره 25.
(81). تاريخ و فرهنگ ايران در دوران انتقال از عصر ساساني به عصر اسلامي، محمدي ملايري، دکتر محمد، جلد3، دل ايرانشهر، بخش دوم، تهران، انتشارات توس، چاپ اول، 1379 ش، صفحه 242 .
(82) . فتاوى صحابى کبير سلمان، ص 310.
(83) . سفينة البحار، جلد2، ماده ولي، صفحه 692 و 693
(84) - وسائل الشيعه، شيخ حر عاملي، جلد 11، صفحه 297.
(85) . همان، ص 298.
(86) . معجم الرجال، آيت الله خويي، جلد ?، صفحه ?.
(87) . التحقيق في کلمات القرآن،
(88) . مراجعه شود به التحقيق في کلمات القرآن ، واژه عرب.
(89) . مراجعه شود به التحقيق في کلمات القرآن ، واژه عجم. و لسان العرب، واژه عجم.
(90). مراجعه کنيد به: کتاب تاريخ نيشابور، حاکم ابوعبداللّه محمدبن عبداللّه بن محمد نيشابوري، تلخيص احمدبن محمدبن الحسن بن احمد.
(91) . طبقات المحدثين، جلد 1، صفحه 367.
(92) . طبقات المحدثين جلد 1 ، صفحات 333، 355 ،357.
(93). که اهل مدينه بود و مي گفت که اصل من از اصفهان است. چنانکه ابن ابي الزناد فقيه مي گفت اصل من از همدان است. طبقات المحدثين، جلد1 ، صفحه382.
(94) . طبقات المحدثين جلد1، صفحه359.
(95) . تاريخ اصفهان، جلد 1، صفحه 117 و معجم البلدان، جلد 2، صفحه 270.
(96). حماد بن ابي سليمان کوفي (م 120) از سباياي منطقه برخوار اصفهان بوده است که بعدها به عالمي بزرگ تبديل شده است. طبقات المحدثين جلد1 ، صفحه 333.
(97) . تاريخ جرجان، صفحه 19.
(98) . همان.
(99) . نقش ايرانيان در حرمين شريفين، محمدجواد طبسي نژاد.
(100) . تاريخ طبري جلد ? صفحه ??.