پنجشنبه 1 آذر 1403

                                                                                                                        


                                   

                                                                                                                                                                                                                                 

 

 

 

علاّمه طباطبايى‏
سؤال:
آيا حضرت سيّدالشّهدا عليه السلام در مسافرتى كه از مكه به سوى كوفه مى‏كرد مى‏دانست كه شهيد خواهد شد يا نه؟ و به عبارت ديگر، آيا آن حضرت به قصد شهادت رهسپار عراق شد يا به قصد تشكيل يك حكومت عادلانه صد در صد اسلامى؟
 جواب:
سيّدالشّهدا عليه السلام - به عقيده شيعه اماميه - امام مفترض الطّاعه و سومين جانشين از جانشينان پيغمبر اكرم صلى الله عليه وآله وسلم و صاحب ولايت كلّيه مى‏باشد و علم امام عليه السلام به اعيان خارجيه و حوادث و وقايع، طبق آنچه از ادله نقليه و براهين عقليه در مى‏آيد، به دو قسم و از دو راه است.
 
اوّل) علم موهبتى
 امام عليه السلام به حقايق جهان هستى، در هرگونه شرايطى وجود داشته باشند، به اذن خدا واقف است؛ اعم از آنها كه تحت حس قرار دارند و آنها كه بيرون از دايره حس مى‏باشند، مانند موجودات آسمانى و حوادث گذشته و وقايع آينده. دليل اين مطلب:
راه اثبات علم از راه نقل، روايات متواتره‏اى است كه در جوامع حديث شيعه، مانند كتاب كافى و بصائر و كتب صدوق و كتاب بحارالانوار و غير آنها ضبط شده.
به موجب اين روايات كه به حدّ و حصر نمى‏آيد، امام عليه السلام از راه موهبت الهى و نه از راه اكتساب، به همه چيز واقف و از همه چيز آگاه است و هرچه را بخواهد به اذن خدا، به ادنى توجّهى مى‏داند.
 
البته در قرآن كريم آياتى داريم كه علم غيب را مخصوص ذات خداى متعال و منحصر در ساحت مقدّس او قرار مى‏دهد، ولى استثنائى كه در آيه كريمه «عالم الغيب فلايظهر على غيبه احداً الاّ من ارتضى من رسول...»1 وجود دارد. نشان مى‏دهد كه اختصاص علم غيب به خداى متعال به اين معنى است كه غيب را مستقلاً و از پيش خود (بالذّات) كسى جز خداى نداند، ولى ممكن است پيغمبران پسنديده به تعليم خدايى بدانند و ممكن است پسنديدگان ديگر نيز به تعليم پيغمبران آن را بدانند، چنان كه در بسيارى از اين روايات وارد است كه پيغمبر و نيز هر امامى در آخرين لحظات زندگى خود «علم امامت» را به امام پس از خود مى‏سپارد.
 
و از راه عقل، براهينى است كه به موجب آنها امام عليه السلام به حسب مقام نورانيّت خود كامل‏ترين انسان عهد خود و مظهر تامّ اسماء و صفات خدايى و بالفعل به همه چيز عالم و به هر واقعه شخصى آشناست و به حسب وجود عنصرى خود به هر سوى توجّه كند، براى وى حقايق روشن مى‏شود. (ما تقرير اين براهين را نظر به اينكه به يك سلسله مسائل عقلى پيچيده متوقف و سطح آنها از سطح اين مقاله بالاتر است، به محلّ مخصوص آنها احاله مى‏دهيم.)
اين علم تأثيرى در عمل و ارتباط، با تكليف ندارد.
 
نكته‏اى كه بايد به سوى آن عطف توجّه كرد، اين است كه اين گونه علمِ موهبتى به موجب ادلّه عقلى و نقلى كه آن را اثبات مى‏كند، قابل هيچ گونه تخلّف نيست و تغيّر نمى‏پذيرد و سر مويى به خطا نمى‏رود و به اصطلاح، علم است به آنچه در لوح محفوظ ثبت شده است. و آگاهى است از آنچه قضاى حتمى خداوندى به آن تعلّق گرفته.
 
و لازمه اين مطلب، اين است كه هيچ گونه تكليفى به متعلّق اين گونه علم (از آن جهت كه متعلّق اين گونه علم است و حتمى الوقوع مى‏باشد) تعلّق نمى‏گيرد و همچنين قصد و طلبى از انسان با او ارتباط پيدا نمى‏كند. زيرا تكليف همواره از راه امكان به فعل تعلّق مى‏گيرد و از راه اينكه فعل و ترك هردو در اختيار مكلّف اند، فعل يا ترك خواسته مى‏شود و اما از جهت ضرورى الوقوع و متعلّق قضاى حتمى بودن آن، محال است مورد تكليف قرار گيرد.
 
مثلاً صحيح است خدا به بنده خود بفرمايد: فلان كارى كه فعل و ترك آن براى تو ممكن است و در اختيار توست بكن. ولى محال است بفرمايد: فلان كارى را كه به موجب مشيّت تكوينى و قضاى حتمى من البته تحقّق خواهد يافت و برو برگرد ندارد، بكن يا مكن. زيرا چنين امر و نهى، لغو و بى‏اثر مى‏باشد.
 
و همچنين انسان مى‏تواند امرى را كه امكان شدن و نشدن دارد، اراده كرده، براى خود مقصد، و هدف قرار داده، براى تحقّق دادن آن به تلاش و كوشش بپردازد، ولى هرگز نمى‏تواند امرى را كه به طور يقين (بى تغيّر و تخلّف) و به طور قضاى حتمى شدنى است، اراده كند و آن را مقصد خود قرار داده، تعقيب كند. زيرا اراده و عدم اراده و قصد و عدم قصد انسان، كمترين تأثيرى در امرى كه به هر حال شدنى است و از آن جهت كه شدنى است، ندارد. (دقت شود).
و از اين بيان، روشن مى‏شود كه:
 
1. اين علمِ موهبتى امام عليه السلام اثرى در اعمال او و ارتباطى با تكاليف خاصّه او ندارد. و اصولاً هر امرِ مفروض از آن جهت كه متعلّق قضاى حتمى و حتمى الوقوع است متعلّق امر يا نهى يا اراده و قصد انسانى نمى‏شود.
آرى، متعلّق قضاى حتمى و مشيّت قاطعه حق متعال مورد رضا به قضا است، چنان كه سيّدالشّهدا عليه السلام در آخرين ساعت زندگى در ميان خاك و خون مى‏گفت: «رضاً بقضائك و تسليماً لأمرك لامعبود سواك» و هچنين در خطبه‏اى كه هنگام بيرون آمدن از مكه خواند، فرمود: «رضا اللّه رضانا اهل‏البيت».
 
2. حتمى بودن فعل انسان از نظر تعلّق قضاى الهى، منافات با اختيارى بودن آن از نظر فعاليت اختيارى انسان ندارد؛ زيرا قضاى آسمانى به فعل با همه چگونگى‏هاى آن تعلّق گرفته است نه به مطلق فعل، مثلاً خداوند خواسته است كه انسان فلان فعل اختيارى را به اختيار خود انجام دهد و در اين صورت تحقّق خارجى اين فعل اختيارى از آن جهت كه متعلّق خواست خداست، حتمى و غير قابل اجتناب است و در عين حال اختيارى و نسبت به انسان صفت امكان دارد (دقت شود).
 
3. اينكه ظواهر اعمال امام عليه السلام را كه قابل تطبيق به علل و اسباب ظاهرى است نبايد دليل نداشتن اين علمِ موهبتى و شاهد جهل به واقع گرفت مانند اينكه گفته شود: اگر سيّدالشّهدا عليه السلام علم به واقع داشت، چرا مسلم را به نمايندگى خود به كوفه فرستاد؟ چرا توسّط صيداوى نامه به اهل كوفه نوشت؟ چرا خود از مكه رهسپار كوفه شد؟ چرا خود را به هلاكت انداخت و حال آنكه خدا مى‏فرمايد: «ولا تلقوا بايديكم الى التّهلكة»2 چرا؟ و چرا؟
 
پاسخ همه اين پرسش‏ها از نكته‏اى كه تذكّر داديم، روشن است و نيازى به تكرار نيست.
 
قسم دوم) علم عادى‏
پيغمبر صلى الله عليه وآله وسلم به نصّ قرآن كريم و همچنين امام عليه السلام (از عترت پاك او) بشرى است همانند ساير افراد بشر و اعمالى كه در مسير زندگى انجام مى‏دهد مانند اعمال ساير افراد بشر در مجراى اختيار و بر اساس علم عادى قرار دارد. امام عليه السلام نيز مانند ديگران خير و شرّ و نفع و ضرر كارها را از روى علم عادى تشخيص داده و آنچه را شايسته اقدام مى‏بيند اراده كرده، در انجام آن به تلاش و كوشش مى‏پردازد. در جايى كه علل و عوامل و اوضاع و احوال خارجى موافق مى‏باشد، به هدف اصابت مى‏كند و در جايى كه اسباب و شرايط مساعدت نكنند، از پيش نمى‏رود. (و اينكه امام عليه السلام به اذن خدا به جزئيات همه حوادث چنان كه شده و خواهد شد واقف است، تأثيرى در اين اعمال اختياريه وى ندارد، چنان كه گذشت.)
 
امام عليه السلام مانند ساير افراد انسانى، بنده خدا و به تكاليف و مقررات دينى مكلّف و موظّف مى‏باشد و طبق سرپرستى و پيشوايى كه از جانب خدا دارد با موازين عادى انسانى بايد انجام دهد و آخرين تلاش و كوشش را در احياى كلمه حق و سر پا نگه‏داشتن دين و آيين بنمايد.
 
نهضت سيّدالشّهدا عليه السلام و هدف آن‏
با يك سير اجمالى در وضع عمومى آن روز مى‏توان نسبت به تصميم و اقدام سيّدالشّهدا عليه السلام روشن شد.
 
تيره‏ترين و تاريك‏ترين روزگارى كه در جريان تاريخ اسلام به خانواده رسالت و شيعيان‏شان گذشته، دوره حكومت بيست ساله معاويه بود.
 
معاويه پس از آنكه خلافت اسلامى را با هر نيرنگ بود، به دست آورد و فرمانرواى بى‏قيد و شرط كشور پهناور اسلامى شد، همه نيروى شگرف خود را صرف تحكيم و تقويت فرمانروايى خود و نابود ساختن اهل‏بيت رسالت مى‏نمود، نه تنها در اينكه آنان را نابود كند، بلكه مى‏خواست نام آنان را از زبان مردم و نشان آنان را از ياد مردم محو كند.
 
جماعتى از صحابه پيغمبر صلى الله عليه وآله وسلم را كه مورد احترام و اعتماد مردم بودند، از هر راه بود با خود همراه و با ساختن احاديث به نفع صحابه و ضرر اهل‏بيت، به كار انداخت و به دستور او در منابر اسلامى در سرتاسر بلاد اسلامى به اميرالمؤمنين عليه السلام (مانند يك فريضه دينى) سبّ و لعن مى‏شد.
 
به وسيله ايادى خود مانند زياد بن ابى و سمرة بن جندب و بسر بن ارطاة و امثال ايشان هرجا از دوستان اهل بيت سراغ مى‏كرد، به زندگيش خاتمه مى‏داد و در اين راه‏ها از زر، از زور، از تطميع، از ترغيب و از تهديد، تا آخرين حدّ توانايى استفاده مى‏كرد.
 
در چنين محيطى طبعاً كار به اينجا مى‏كشد كه عامه مردم از بردن نام على و آل على نفرت كنند و كسانى كه از دوستى اهل‏بيت رگى در دل دارند، از ترس جان و مال و عِرض خود هر گونه رابطه خود را با اهل‏بيت قطع كنند.
 
واقع امر را از اينجا مى‏توان به دست آورد كه امامت سيّدالشّهدا عليه السلام تقريباً ده سال طول كشيد كه در همه اين مدّت (جز چند ماه اخير) معاصر معاويه بود. در طول اين مدّت از آن حضرت كه امام وقت و مبيّن معارف و احكام دين بود، در تمام فقه اسلامى حتى يك حديث نقل نشده است (منظور روايتى است كه مردم از آن حضرت كرده باشند كه شاهد مراجعه و اقبال مردم است نه روايتى كه از داخل خاندان آن حضرت مانند ائمّه بعدى رسيده باشد.) و از اينجا معلوم مى‏شود كه آن روز، درِ خانه اهل‏بيت‏عليهم السلام به كلّى بسته شده و اقبال مردم به حدّ صفر رسيده بوده است.
 
اختناق و فشار روزافزون كه محيط اسلامى را فراگرفته بود، به حضرت امام حسن عليه السلام اجازه ادامه جنگ يا قيام عليه معاويه را نداد و كمترين فايده‏اى هم نداشت؛ زيرا:
 
اوّلاً، معاويه از وى بيعت گرفته بود و با وجود بيعت، كسى با وى همراهى نمى‏كرد.
 
ثانياً، معاويه خود را يكى از صحابه كبار پيغمبر صلى الله عليه وآله وسلم و كاتب وحى و مورد اعتماد و دست راست سه نفر از خلفاى راشدين به مردم شناسانيده بود و نام «خال المؤمنين» را به عنوان لقبى مقدّس بر خود گذاشته بود.
 
ثالثاً، با نيرنگ مخصوص به خودش به آسانى مى‏توانست حضرت امام حسن عليه السلام را به دست كسان خودش بكشد و بعد به خونخواهى وى برخيزد و از قاتلين وى انتقام بگيرد و مجلس عزا نيز برايش برپا كند و عزادار شود!
 
معاويه وضع زندگى امام حسن عليه السلام را به جايى كشانيده بود كه كمترين امنيتى حتى در داخل خانه شخصى خودش نداشت و بالاخره نيز وقتى كه مى‏خواست براى يزيد از مردم بيعت گيرد، آن حضرت را به دست همسر خودش مسموم كرده، شهيد ساخت.
 
همان سيّدالشّهدا عليه السلام كه پس از درگذشت معاويه بى‏درنگ عليه يزيد قيام كرد و خود و كسان خود، حتى بچه شيرخواره خود را در اين راه فدا كرد، در همه مدّت امامت خود كه معاصر معاويه بود، به اين فداكارى نيز قادر نشد؛ زيرا در برابر نيرنگ‏هاى صورتاً حق به جانب معاويه و بيعتى كه از وى گرفته شده بود، قيام و شهادت او كمترين اثرى نداشت.
 
اين بود خلاصه وضع ناگوارى كه معاويه در محيط اسلامى به وجود آورد و درِ خانه پيغبراكرم صلى الله عليه وآله وسلم را به كلّى بسته، اهل‏بيت را از هرگونه اثر و خاصيت انداخت.
 
مرگ معاويه و خلافت يزيد!
آخرين ضربت كارى وى (معاويه) كه به پيكر اسلام و مسلمين وارد ساخت، اين بود كه خلافت اسلامى را به سلطنت استبدادى موروثى تبديل نمود و پسر خود يزيد را به جاى خود نشانيد، در حالى كه يزيد هيچ گونه شخصيت دينى (حتى به طور تزوير و تظاهر) نداشت و همه وقت خود را علناً با ساز و نواز و باده‏گسارى و شاهدبازى و ميمون رقصانى مى‏گذرانيد و احترامى به مقررات دينى نمى‏گذاشت و گذشته از همه اينها، اعتقادى به دين و آيين نداشت؛ چنان كه وقتى كه اسيران اهل‏بيت و سرهاى شهداى كربلا را وارد دمشق مى‏كردند و به تماشاى آنها بيرون آمده بود، بانگ كلاغى به گوشش رسيد، گفت:
 
نعب الغراب فقلت قل او لا تقل‏
فقد اقتضيت من الرّسول ديونى‏3
 
و همچنين هنگامى كه اسيران اهل‏بيت و سر مقدّس سيّدالشّهدا را به حضورش آوردند، ابياتى سرود كه يكى از آنها اين بيت بود:
 
لعبت هاشم بالملك فلا
 خبر جاء و لا وحى نزل‏
 
زمامدارى يزيد كه توأم با ادامه سياست معاويه بود، تكليف اسلام و مسلمين را روشن مى‏كرد و من جمله وضع رابطه اهل‏بيت رسالت را با مسلمانان و شيعيان‏شان (كه مى‏بايست به دست فراموشى مطلق سپرده شود و بس) معلوم مى‏ساخت.
در چنين شرايطى، يگانه وسيله و مؤثّرترين عامل براى قطعيت يافتن سقوط اهل‏بيت و درهم ريختن بنيان حق و حقيقت اين بود كه سيّدالشّهدا با يزيد بيعت كند و او را خليفه و جانشين مفترض الطّاعه پيغمبر بشناسد.
 
امام عليه السلام و بيعت با يزيد
 سيّدالشّهدا عليه السلام نظر به پيشوايى و رهبرى واقعى كه داشت، نمى‏توانست با يزيد بيعت كند و چنين قدم مؤثّرى در پايمال ساختن دين و آيين بردارد. و تكليفى جز امتناع از بيعت نداشت و خدا نيز جز اين، از وى نمى‏خواست.
 
اثر امتناع از بيعت‏
از آن طرف امتناع از بيعت، اثرى تلخ و ناگوار داشت؛ زيرا قدرت هولناك و مقاومت‏ناپذير وقت، با تمام هستى خود بيعت مى‏خواست (بيعت مى‏خواست يا سر) و به هيچ چيز ديگر قانع نبود و از اين روى كشته شدن امام عليه السلام در صورت امتناع در بيعت قطعى و لازم لاينفكّ امتناع بود.
سيّدالشّهدا عليه السلام نظر به رعايت مصلحت اسلام و مسلمين، تصميم قطعى بر امتناع از بيعت و كشته شدن گرفت و بى‏محابا مرگ را بر زندگى ترجيح داد و تكليف خدايى وى نيز امتناع از بيعت و كشته شدن بود. (و اين است معنى آنچه در برخى از روايات وارد است كه رسول خدا در خواب به او فرمود: «خدا مى‏خواهد تو را كشته ببيند.» و نيز آن حضرت به بعضى از كسانى كه از نهضت منعش مى‏كردند، فرمود: «خدا مى‏خواهد مرا كشته ببيند.» و به هر حال مراد، مشيّت تشريعى است نه مشيّت تكوينى؛ زيرا چنان كه سابقاً بيان كرديم، مشيّت تكوينى خدا تأثيرى در اراده و فعل ندارد.)
 
ترجيح مرگ بر زندگى‏
آرى سيّدالشّهدا عليه السلام تصميم بر امتناع از بيعت و (در نتيجه) كشته شدن گرفت و مرگ را بر زندگى ترجيح داد و جريان حوادث نيز اصابت نظر آن حضرت را به ثبوت رسانيد؛ زيرا شهادت وى با آن وضع دلخراش، مظلوميّت و حقّانيّت اهل‏بيت‏عليهم السلام را مسجّل ساخت و پس از شهادت تا دوازده سال نهضت‏ها و خونريزى‏ها ادامه يافت و پس از آن، همان خانه‏اى كه در زمان حيات آن حضرت كسى درب آن را نمى‏شناخت، با مختصر آرامشى كه در زمان امام پنجم به وجود آمد، شيعه از اطراف و اكناف مانند سيل به درِ همان خانه شتافت. حقّانيّت و نورانيّت‏شان در هر گوشه و كنار جهان به تابش و تلألؤ پرداخت و پايه استوار آن، حقّانيّت توأم با مظلوميّت اهل‏بيت‏عليهم السلام مى‏باشد و پيشتاز اين ميدان سيّدالشّهدا عليه السلام بود.
 
حالا مقايسه وضع خاندان رسالت و اقبال مردم به آنان در زمان حيات آن حضرت، با وضعى كه پس از شهادت وى در مدّت چهارده قرن پيش آمده و سال به سال تازه‏تر و عميق‏تر مى‏شود، اصابت نظر آن حضرت را آفتابى مى‏كند و بيتى كه آن حضرت (بنا به بعضى از روايات) انشاد فرموده، اشاره به همين معنى است:
 
و ما ان طبنا جبن ولكن‏
منايانا و دولت آخرينا
 
و به همين نظر بود كه معاويه به يزيد اكيداً وصيت كرده بود كه اگر حسين بن على عليهما السلام از بيعت با وى خوددارى كند، او را به حال خود رها كند و هيچ گونه متعرّض وى نشود. معاويه نه از راه اخلاص و محبت اين وصيت را مى‏كرد، بلكه مى‏دانست كه حسين بن على عليهما السلام بيعت كننده نيست و اگر به دست يزيد كشته شود، اهل‏بيت نشان مظلوميّت به خود مى‏گيرند و اين، براى سلطنت اموى خطرناك و براى اهل‏بيت بهترين وسيله تبليغ و پيشرفت است.
 
اشاره‏هاى مختلف امام به وظيفه خود
 سيّدالشّهدا عليه السلام به وظيفه خدايى خود كه امتناع از بيعت بود، آشنا بود و بهتر از همه به قدرت بيكران و مقاومت‏ناپذير بنى‏اميه و روحيه يزيد پى‏برده بود و مى‏دانست كه لازم لاينفكّ خوددارى از بيعت، كشته شدن اوست و انجام وظيفه خدايى «شهادت» را در بر دارد. و از اين معنى در مقامات مختلف با تعبيرات گوناگون، كشف مى‏فرمود.
 
1. در مجلس حاكم مدينه كه از وى بيعت مى‏خواست، فرمود: «مثل من با مثل يزيد بيعت نمى‏كند.»
 
2. هنگامى كه شبانه از مدينه بيرون مى‏رفت، از جدّش رسول اكرم صلى الله عليه وآله وسلم نقل فرمود كه در خواب به وى فرموده: «خدا خواسته (يعنى به عنوان تكليف) كه كشته شوى.»
 
3. در خطبه‏اى كه هنگام حركت از مكه خواند و در پاسخ كسانى كه مى‏خواستند آن حضرت را از حركت به سوى عراق منصرف سازند، همان مطلب را تكرار فرمود.
 
4. در پاسخ يكى از شخصيت‏هاى اعراب كه در راه اصرار داشت كه آن حضرت از رفتن به كوفه منصرف شود و گرنه قطعاً كشته خواهد شد، فرمود: «اين رأى بر من پوشيده نيست؛ ولى اينان از من دست بردار نيستند و هرجا بروم و هرجا باشم، مرا خواهند كشت.»
 
(برخى از اين روايات اگرچه معارض دارد يا از جهت سند خالى از ضعف نيست، ولى ملاحظه اوضاع و احوال روز و تجزيه و تحليل قضايا، آنها را كاملاً تأييد مى‏كند.)
 
اختلاف روش امام عليه السلام در خلال مدّت قيام خود
 البته مراد از اينكه مى‏گوييم مقصد امام عليه السلام از قيام خود، شهادت بود و خدا شهادت او را خواسته بود؛ اين نيست كه خدا از وى خواسته بود كه از بيعت يزيد خوددارى نمايد، آنگاه دست روى دست گذاشته، به كسان يزيد اطلاع دهد كه بياييد مرا بكشيد و بدين طريق خنده‏دار وظيفه خود را انجام دهد و نام قيام روى آن بگذارد؛ بلكه وظيفه امام عليه السلام اين بود كه عليه خلافت شوم يزيد قيام كرده، از بيعت با او امتناع ورزد و امتناع خود را كه به شهادت منتهى خواهد شد، از هر راه ممكن به پايان رساند.
 
از اينجاست كه مى‏بينيم روش امام عليه السلام در خلال مدّت قيام، به حسب اختلاف اوضاع و احوال، مختلف بوده. در آغاز كار كه تحت فشار حاكم مدينه قرار گرفت، شبانه از مدينه حركت كرده، به مكه - كه حرم خدا و مأمن دينى بود - پناهنده شد و چند ماهى در مكه در حال پناهندگى گذرانيد. در مكه تحت مراقبت سرّى مأمورين آگاهى خلافت بود تا تصميم گرفته شد توسط گروهى اعزامى در موسم حجّ كشته شود يا گرفته شده، به شام فرستاده شود و از طرف ديگر، سيل نامه از جانب عراق به سوى آن حضرت باز شده، در صدها و هزارها نامه وعده يارى و نصرت داده، او را به عراق دعوت كردند و در آخرين نامه كه صريحاً به عنوان اتمام حجّت (چنان كه بعضى از مورّخين نوشته‏اند) از اهل كوفه رسيد، آن حضرت تصميم به حركت و قيام خونين گرفت. اوّل به عنوان اتمام حجّت «مسلم بن عقيل» را به عنوان نماينده خود فرستاد و پس از چندى، نامه مسلم مبنى بر مساعد بودن اوضاع نسبت به قيام، به آن حضرت رسيد.
 
امام عليه السلام به ملاحظه دو عامل كه گفته شد؛ يعنى ورود مأمورين سرّى شام به منظور كشتن يا گرفتن وى و حفظ حُرمت خانه خدا و مهيّا بودن عراق براى قيام، به سوى كوفه رهسپار شد. سپس در اثناى راه كه خبر قتل فجيع مسلم و هانى رسيد، روش قيام و جنگ تهاجمى را به قيام دفاعى تبديل فرموده، به تصفيه جماعت خود پرداخت و تنها كسانى را كه تا آخرين قطره خون خود از يارى وى دست بردار نبودند، نگه داشته، رهسپار مصرع خود شد.*4
 

پاورقيها:
1. جنّ / 26 و 27.
 2. بقره / 195.
 3. به نقل از آلوسى در جزء 26، تفسير روح المعانى، ص 66.
 *. بحثى را كه مطالعه كرديد،... توسّط استاد علاّمه حضرت آقاى طباطبايى، در پاسخ سؤال گروهى از علاقه‏مندان، نوشته شده و چنان كه ملاحظه نموديد، در اين بحث ضمن حفظ اتفان و استحكام، اختصار و ايجاز نيز مراعات [شده‏] كه تفصيل و تقرير براهين مربوطه، نيازمند مطرح ساختن يك سلسله مسائل عقلى و فلسفى در سطح عالى است...
اين مقاله براى نخستين بار در تاريخ ربيع‏الثانى 1391 ق. به شكل رساله كوچكى در 32 صفحه، از طرف ما منتشر و به طور رايگان توزيع گرديد و اينك براى استفاده بيشتر، متن آن در اين كتاب نيز درج مى‏شود.
4. بررسيهاى اسلامى، ج 2، ص 178 - 165، هجرت، قم، 1397 ق) (سيد هادى خسروشاهى)
 

منبع:   كتاب «بررسى‏هاى اسلامى» مجموعه‏اى از مقالات و پرسش و پاسخ‏هاى علامه طباطبايى قدس سره مى‏باشد كه به كوشش استاد سيد هادى خسروشاهى و توسط انتشارات هجرت قم در سال 1397 ق. منتشر شده است.  مقاله حاضر برگرفته از جلد دوم اين مجموعه است . كوثر , شماره ( 61 ), 

 

 

اطلاعات تماس

 

روابط عمومی گروه :  09174009011

 

آیدی همه پیام رسانها :     @shiaquest

 

آدرس : استان قم شهر قم گروه پژوهشی تبارک

 

پست الکترونیک :    [email protected]

 

 

 

درباره گروه تبارک

گروه تحقیقی تبارک با درک اهميت اطلاع رسـاني در فضاي وب در سال 88 اقدام به راه اندازي www.shiaquest.net نموده است. اين پايگاه با داشتن بخشهای مختلف هزاران مطلب و مقاله ی علمي را در خود جاي داده که به لحاظ کمي و کيفي يکي از برترين پايگاه ها و دارا بودن بهترین مطالب محسوب مي گردد.ارائه محتوای کاربردی تبلیغ برای طلاب و مبلغان،ارائه مقالات متنوع کاربردی پاسخگویی به سئوالات و شبهات کاربران,دین شناسی،جهان شناسی،معاد شناسی، مهدویت و امام شناسی و دیگر مباحث اعتقادی،آشنایی با فرق و ادیان و فرقه های نو ظهور، آشنایی با احکام در موضوعات مختلف و خانواده و... از بخشهای مختلف این سایت است.اطلاعات موجود در این سایت بر اساس نياز جامعه و مخاطبين توسط محققين از منابع موثق تهيه و در اختيار كاربران قرار مى گيرد.

Template Design:Dima Group