علاّمه طباطبايى
سؤال:
آيا حضرت سيّدالشّهدا عليه السلام در مسافرتى كه از مكه به سوى كوفه مىكرد مىدانست كه شهيد خواهد شد يا نه؟ و به عبارت ديگر، آيا آن حضرت به قصد شهادت رهسپار عراق شد يا به قصد تشكيل يك حكومت عادلانه صد در صد اسلامى؟
جواب:
سيّدالشّهدا عليه السلام - به عقيده شيعه اماميه - امام مفترض الطّاعه و سومين جانشين از جانشينان پيغمبر اكرم صلى الله عليه وآله وسلم و صاحب ولايت كلّيه مىباشد و علم امام عليه السلام به اعيان خارجيه و حوادث و وقايع، طبق آنچه از ادله نقليه و براهين عقليه در مىآيد، به دو قسم و از دو راه است.
اوّل) علم موهبتى
امام عليه السلام به حقايق جهان هستى، در هرگونه شرايطى وجود داشته باشند، به اذن خدا واقف است؛ اعم از آنها كه تحت حس قرار دارند و آنها كه بيرون از دايره حس مىباشند، مانند موجودات آسمانى و حوادث گذشته و وقايع آينده. دليل اين مطلب:
راه اثبات علم از راه نقل، روايات متواترهاى است كه در جوامع حديث شيعه، مانند كتاب كافى و بصائر و كتب صدوق و كتاب بحارالانوار و غير آنها ضبط شده.
به موجب اين روايات كه به حدّ و حصر نمىآيد، امام عليه السلام از راه موهبت الهى و نه از راه اكتساب، به همه چيز واقف و از همه چيز آگاه است و هرچه را بخواهد به اذن خدا، به ادنى توجّهى مىداند.
البته در قرآن كريم آياتى داريم كه علم غيب را مخصوص ذات خداى متعال و منحصر در ساحت مقدّس او قرار مىدهد، ولى استثنائى كه در آيه كريمه «عالم الغيب فلايظهر على غيبه احداً الاّ من ارتضى من رسول...»1 وجود دارد. نشان مىدهد كه اختصاص علم غيب به خداى متعال به اين معنى است كه غيب را مستقلاً و از پيش خود (بالذّات) كسى جز خداى نداند، ولى ممكن است پيغمبران پسنديده به تعليم خدايى بدانند و ممكن است پسنديدگان ديگر نيز به تعليم پيغمبران آن را بدانند، چنان كه در بسيارى از اين روايات وارد است كه پيغمبر و نيز هر امامى در آخرين لحظات زندگى خود «علم امامت» را به امام پس از خود مىسپارد.
و از راه عقل، براهينى است كه به موجب آنها امام عليه السلام به حسب مقام نورانيّت خود كاملترين انسان عهد خود و مظهر تامّ اسماء و صفات خدايى و بالفعل به همه چيز عالم و به هر واقعه شخصى آشناست و به حسب وجود عنصرى خود به هر سوى توجّه كند، براى وى حقايق روشن مىشود. (ما تقرير اين براهين را نظر به اينكه به يك سلسله مسائل عقلى پيچيده متوقف و سطح آنها از سطح اين مقاله بالاتر است، به محلّ مخصوص آنها احاله مىدهيم.)
اين علم تأثيرى در عمل و ارتباط، با تكليف ندارد.
نكتهاى كه بايد به سوى آن عطف توجّه كرد، اين است كه اين گونه علمِ موهبتى به موجب ادلّه عقلى و نقلى كه آن را اثبات مىكند، قابل هيچ گونه تخلّف نيست و تغيّر نمىپذيرد و سر مويى به خطا نمىرود و به اصطلاح، علم است به آنچه در لوح محفوظ ثبت شده است. و آگاهى است از آنچه قضاى حتمى خداوندى به آن تعلّق گرفته.
و لازمه اين مطلب، اين است كه هيچ گونه تكليفى به متعلّق اين گونه علم (از آن جهت كه متعلّق اين گونه علم است و حتمى الوقوع مىباشد) تعلّق نمىگيرد و همچنين قصد و طلبى از انسان با او ارتباط پيدا نمىكند. زيرا تكليف همواره از راه امكان به فعل تعلّق مىگيرد و از راه اينكه فعل و ترك هردو در اختيار مكلّف اند، فعل يا ترك خواسته مىشود و اما از جهت ضرورى الوقوع و متعلّق قضاى حتمى بودن آن، محال است مورد تكليف قرار گيرد.
مثلاً صحيح است خدا به بنده خود بفرمايد: فلان كارى كه فعل و ترك آن براى تو ممكن است و در اختيار توست بكن. ولى محال است بفرمايد: فلان كارى را كه به موجب مشيّت تكوينى و قضاى حتمى من البته تحقّق خواهد يافت و برو برگرد ندارد، بكن يا مكن. زيرا چنين امر و نهى، لغو و بىاثر مىباشد.
و همچنين انسان مىتواند امرى را كه امكان شدن و نشدن دارد، اراده كرده، براى خود مقصد، و هدف قرار داده، براى تحقّق دادن آن به تلاش و كوشش بپردازد، ولى هرگز نمىتواند امرى را كه به طور يقين (بى تغيّر و تخلّف) و به طور قضاى حتمى شدنى است، اراده كند و آن را مقصد خود قرار داده، تعقيب كند. زيرا اراده و عدم اراده و قصد و عدم قصد انسان، كمترين تأثيرى در امرى كه به هر حال شدنى است و از آن جهت كه شدنى است، ندارد. (دقت شود).
و از اين بيان، روشن مىشود كه:
1. اين علمِ موهبتى امام عليه السلام اثرى در اعمال او و ارتباطى با تكاليف خاصّه او ندارد. و اصولاً هر امرِ مفروض از آن جهت كه متعلّق قضاى حتمى و حتمى الوقوع است متعلّق امر يا نهى يا اراده و قصد انسانى نمىشود.
آرى، متعلّق قضاى حتمى و مشيّت قاطعه حق متعال مورد رضا به قضا است، چنان كه سيّدالشّهدا عليه السلام در آخرين ساعت زندگى در ميان خاك و خون مىگفت: «رضاً بقضائك و تسليماً لأمرك لامعبود سواك» و هچنين در خطبهاى كه هنگام بيرون آمدن از مكه خواند، فرمود: «رضا اللّه رضانا اهلالبيت».
2. حتمى بودن فعل انسان از نظر تعلّق قضاى الهى، منافات با اختيارى بودن آن از نظر فعاليت اختيارى انسان ندارد؛ زيرا قضاى آسمانى به فعل با همه چگونگىهاى آن تعلّق گرفته است نه به مطلق فعل، مثلاً خداوند خواسته است كه انسان فلان فعل اختيارى را به اختيار خود انجام دهد و در اين صورت تحقّق خارجى اين فعل اختيارى از آن جهت كه متعلّق خواست خداست، حتمى و غير قابل اجتناب است و در عين حال اختيارى و نسبت به انسان صفت امكان دارد (دقت شود).
3. اينكه ظواهر اعمال امام عليه السلام را كه قابل تطبيق به علل و اسباب ظاهرى است نبايد دليل نداشتن اين علمِ موهبتى و شاهد جهل به واقع گرفت مانند اينكه گفته شود: اگر سيّدالشّهدا عليه السلام علم به واقع داشت، چرا مسلم را به نمايندگى خود به كوفه فرستاد؟ چرا توسّط صيداوى نامه به اهل كوفه نوشت؟ چرا خود از مكه رهسپار كوفه شد؟ چرا خود را به هلاكت انداخت و حال آنكه خدا مىفرمايد: «ولا تلقوا بايديكم الى التّهلكة»2 چرا؟ و چرا؟
پاسخ همه اين پرسشها از نكتهاى كه تذكّر داديم، روشن است و نيازى به تكرار نيست.
قسم دوم) علم عادى
پيغمبر صلى الله عليه وآله وسلم به نصّ قرآن كريم و همچنين امام عليه السلام (از عترت پاك او) بشرى است همانند ساير افراد بشر و اعمالى كه در مسير زندگى انجام مىدهد مانند اعمال ساير افراد بشر در مجراى اختيار و بر اساس علم عادى قرار دارد. امام عليه السلام نيز مانند ديگران خير و شرّ و نفع و ضرر كارها را از روى علم عادى تشخيص داده و آنچه را شايسته اقدام مىبيند اراده كرده، در انجام آن به تلاش و كوشش مىپردازد. در جايى كه علل و عوامل و اوضاع و احوال خارجى موافق مىباشد، به هدف اصابت مىكند و در جايى كه اسباب و شرايط مساعدت نكنند، از پيش نمىرود. (و اينكه امام عليه السلام به اذن خدا به جزئيات همه حوادث چنان كه شده و خواهد شد واقف است، تأثيرى در اين اعمال اختياريه وى ندارد، چنان كه گذشت.)
امام عليه السلام مانند ساير افراد انسانى، بنده خدا و به تكاليف و مقررات دينى مكلّف و موظّف مىباشد و طبق سرپرستى و پيشوايى كه از جانب خدا دارد با موازين عادى انسانى بايد انجام دهد و آخرين تلاش و كوشش را در احياى كلمه حق و سر پا نگهداشتن دين و آيين بنمايد.
نهضت سيّدالشّهدا عليه السلام و هدف آن
با يك سير اجمالى در وضع عمومى آن روز مىتوان نسبت به تصميم و اقدام سيّدالشّهدا عليه السلام روشن شد.
تيرهترين و تاريكترين روزگارى كه در جريان تاريخ اسلام به خانواده رسالت و شيعيانشان گذشته، دوره حكومت بيست ساله معاويه بود.
معاويه پس از آنكه خلافت اسلامى را با هر نيرنگ بود، به دست آورد و فرمانرواى بىقيد و شرط كشور پهناور اسلامى شد، همه نيروى شگرف خود را صرف تحكيم و تقويت فرمانروايى خود و نابود ساختن اهلبيت رسالت مىنمود، نه تنها در اينكه آنان را نابود كند، بلكه مىخواست نام آنان را از زبان مردم و نشان آنان را از ياد مردم محو كند.
جماعتى از صحابه پيغمبر صلى الله عليه وآله وسلم را كه مورد احترام و اعتماد مردم بودند، از هر راه بود با خود همراه و با ساختن احاديث به نفع صحابه و ضرر اهلبيت، به كار انداخت و به دستور او در منابر اسلامى در سرتاسر بلاد اسلامى به اميرالمؤمنين عليه السلام (مانند يك فريضه دينى) سبّ و لعن مىشد.
به وسيله ايادى خود مانند زياد بن ابى و سمرة بن جندب و بسر بن ارطاة و امثال ايشان هرجا از دوستان اهل بيت سراغ مىكرد، به زندگيش خاتمه مىداد و در اين راهها از زر، از زور، از تطميع، از ترغيب و از تهديد، تا آخرين حدّ توانايى استفاده مىكرد.
در چنين محيطى طبعاً كار به اينجا مىكشد كه عامه مردم از بردن نام على و آل على نفرت كنند و كسانى كه از دوستى اهلبيت رگى در دل دارند، از ترس جان و مال و عِرض خود هر گونه رابطه خود را با اهلبيت قطع كنند.
واقع امر را از اينجا مىتوان به دست آورد كه امامت سيّدالشّهدا عليه السلام تقريباً ده سال طول كشيد كه در همه اين مدّت (جز چند ماه اخير) معاصر معاويه بود. در طول اين مدّت از آن حضرت كه امام وقت و مبيّن معارف و احكام دين بود، در تمام فقه اسلامى حتى يك حديث نقل نشده است (منظور روايتى است كه مردم از آن حضرت كرده باشند كه شاهد مراجعه و اقبال مردم است نه روايتى كه از داخل خاندان آن حضرت مانند ائمّه بعدى رسيده باشد.) و از اينجا معلوم مىشود كه آن روز، درِ خانه اهلبيتعليهم السلام به كلّى بسته شده و اقبال مردم به حدّ صفر رسيده بوده است.
اختناق و فشار روزافزون كه محيط اسلامى را فراگرفته بود، به حضرت امام حسن عليه السلام اجازه ادامه جنگ يا قيام عليه معاويه را نداد و كمترين فايدهاى هم نداشت؛ زيرا:
اوّلاً، معاويه از وى بيعت گرفته بود و با وجود بيعت، كسى با وى همراهى نمىكرد.
ثانياً، معاويه خود را يكى از صحابه كبار پيغمبر صلى الله عليه وآله وسلم و كاتب وحى و مورد اعتماد و دست راست سه نفر از خلفاى راشدين به مردم شناسانيده بود و نام «خال المؤمنين» را به عنوان لقبى مقدّس بر خود گذاشته بود.
ثالثاً، با نيرنگ مخصوص به خودش به آسانى مىتوانست حضرت امام حسن عليه السلام را به دست كسان خودش بكشد و بعد به خونخواهى وى برخيزد و از قاتلين وى انتقام بگيرد و مجلس عزا نيز برايش برپا كند و عزادار شود!
معاويه وضع زندگى امام حسن عليه السلام را به جايى كشانيده بود كه كمترين امنيتى حتى در داخل خانه شخصى خودش نداشت و بالاخره نيز وقتى كه مىخواست براى يزيد از مردم بيعت گيرد، آن حضرت را به دست همسر خودش مسموم كرده، شهيد ساخت.
همان سيّدالشّهدا عليه السلام كه پس از درگذشت معاويه بىدرنگ عليه يزيد قيام كرد و خود و كسان خود، حتى بچه شيرخواره خود را در اين راه فدا كرد، در همه مدّت امامت خود كه معاصر معاويه بود، به اين فداكارى نيز قادر نشد؛ زيرا در برابر نيرنگهاى صورتاً حق به جانب معاويه و بيعتى كه از وى گرفته شده بود، قيام و شهادت او كمترين اثرى نداشت.
اين بود خلاصه وضع ناگوارى كه معاويه در محيط اسلامى به وجود آورد و درِ خانه پيغبراكرم صلى الله عليه وآله وسلم را به كلّى بسته، اهلبيت را از هرگونه اثر و خاصيت انداخت.
مرگ معاويه و خلافت يزيد!
آخرين ضربت كارى وى (معاويه) كه به پيكر اسلام و مسلمين وارد ساخت، اين بود كه خلافت اسلامى را به سلطنت استبدادى موروثى تبديل نمود و پسر خود يزيد را به جاى خود نشانيد، در حالى كه يزيد هيچ گونه شخصيت دينى (حتى به طور تزوير و تظاهر) نداشت و همه وقت خود را علناً با ساز و نواز و بادهگسارى و شاهدبازى و ميمون رقصانى مىگذرانيد و احترامى به مقررات دينى نمىگذاشت و گذشته از همه اينها، اعتقادى به دين و آيين نداشت؛ چنان كه وقتى كه اسيران اهلبيت و سرهاى شهداى كربلا را وارد دمشق مىكردند و به تماشاى آنها بيرون آمده بود، بانگ كلاغى به گوشش رسيد، گفت:
نعب الغراب فقلت قل او لا تقل
فقد اقتضيت من الرّسول ديونى3
و همچنين هنگامى كه اسيران اهلبيت و سر مقدّس سيّدالشّهدا را به حضورش آوردند، ابياتى سرود كه يكى از آنها اين بيت بود:
لعبت هاشم بالملك فلا
خبر جاء و لا وحى نزل
زمامدارى يزيد كه توأم با ادامه سياست معاويه بود، تكليف اسلام و مسلمين را روشن مىكرد و من جمله وضع رابطه اهلبيت رسالت را با مسلمانان و شيعيانشان (كه مىبايست به دست فراموشى مطلق سپرده شود و بس) معلوم مىساخت.
در چنين شرايطى، يگانه وسيله و مؤثّرترين عامل براى قطعيت يافتن سقوط اهلبيت و درهم ريختن بنيان حق و حقيقت اين بود كه سيّدالشّهدا با يزيد بيعت كند و او را خليفه و جانشين مفترض الطّاعه پيغمبر بشناسد.
امام عليه السلام و بيعت با يزيد
سيّدالشّهدا عليه السلام نظر به پيشوايى و رهبرى واقعى كه داشت، نمىتوانست با يزيد بيعت كند و چنين قدم مؤثّرى در پايمال ساختن دين و آيين بردارد. و تكليفى جز امتناع از بيعت نداشت و خدا نيز جز اين، از وى نمىخواست.
اثر امتناع از بيعت
از آن طرف امتناع از بيعت، اثرى تلخ و ناگوار داشت؛ زيرا قدرت هولناك و مقاومتناپذير وقت، با تمام هستى خود بيعت مىخواست (بيعت مىخواست يا سر) و به هيچ چيز ديگر قانع نبود و از اين روى كشته شدن امام عليه السلام در صورت امتناع در بيعت قطعى و لازم لاينفكّ امتناع بود.
سيّدالشّهدا عليه السلام نظر به رعايت مصلحت اسلام و مسلمين، تصميم قطعى بر امتناع از بيعت و كشته شدن گرفت و بىمحابا مرگ را بر زندگى ترجيح داد و تكليف خدايى وى نيز امتناع از بيعت و كشته شدن بود. (و اين است معنى آنچه در برخى از روايات وارد است كه رسول خدا در خواب به او فرمود: «خدا مىخواهد تو را كشته ببيند.» و نيز آن حضرت به بعضى از كسانى كه از نهضت منعش مىكردند، فرمود: «خدا مىخواهد مرا كشته ببيند.» و به هر حال مراد، مشيّت تشريعى است نه مشيّت تكوينى؛ زيرا چنان كه سابقاً بيان كرديم، مشيّت تكوينى خدا تأثيرى در اراده و فعل ندارد.)
ترجيح مرگ بر زندگى
آرى سيّدالشّهدا عليه السلام تصميم بر امتناع از بيعت و (در نتيجه) كشته شدن گرفت و مرگ را بر زندگى ترجيح داد و جريان حوادث نيز اصابت نظر آن حضرت را به ثبوت رسانيد؛ زيرا شهادت وى با آن وضع دلخراش، مظلوميّت و حقّانيّت اهلبيتعليهم السلام را مسجّل ساخت و پس از شهادت تا دوازده سال نهضتها و خونريزىها ادامه يافت و پس از آن، همان خانهاى كه در زمان حيات آن حضرت كسى درب آن را نمىشناخت، با مختصر آرامشى كه در زمان امام پنجم به وجود آمد، شيعه از اطراف و اكناف مانند سيل به درِ همان خانه شتافت. حقّانيّت و نورانيّتشان در هر گوشه و كنار جهان به تابش و تلألؤ پرداخت و پايه استوار آن، حقّانيّت توأم با مظلوميّت اهلبيتعليهم السلام مىباشد و پيشتاز اين ميدان سيّدالشّهدا عليه السلام بود.
حالا مقايسه وضع خاندان رسالت و اقبال مردم به آنان در زمان حيات آن حضرت، با وضعى كه پس از شهادت وى در مدّت چهارده قرن پيش آمده و سال به سال تازهتر و عميقتر مىشود، اصابت نظر آن حضرت را آفتابى مىكند و بيتى كه آن حضرت (بنا به بعضى از روايات) انشاد فرموده، اشاره به همين معنى است:
و ما ان طبنا جبن ولكن
منايانا و دولت آخرينا
و به همين نظر بود كه معاويه به يزيد اكيداً وصيت كرده بود كه اگر حسين بن على عليهما السلام از بيعت با وى خوددارى كند، او را به حال خود رها كند و هيچ گونه متعرّض وى نشود. معاويه نه از راه اخلاص و محبت اين وصيت را مىكرد، بلكه مىدانست كه حسين بن على عليهما السلام بيعت كننده نيست و اگر به دست يزيد كشته شود، اهلبيت نشان مظلوميّت به خود مىگيرند و اين، براى سلطنت اموى خطرناك و براى اهلبيت بهترين وسيله تبليغ و پيشرفت است.
اشارههاى مختلف امام به وظيفه خود
سيّدالشّهدا عليه السلام به وظيفه خدايى خود كه امتناع از بيعت بود، آشنا بود و بهتر از همه به قدرت بيكران و مقاومتناپذير بنىاميه و روحيه يزيد پىبرده بود و مىدانست كه لازم لاينفكّ خوددارى از بيعت، كشته شدن اوست و انجام وظيفه خدايى «شهادت» را در بر دارد. و از اين معنى در مقامات مختلف با تعبيرات گوناگون، كشف مىفرمود.
1. در مجلس حاكم مدينه كه از وى بيعت مىخواست، فرمود: «مثل من با مثل يزيد بيعت نمىكند.»
2. هنگامى كه شبانه از مدينه بيرون مىرفت، از جدّش رسول اكرم صلى الله عليه وآله وسلم نقل فرمود كه در خواب به وى فرموده: «خدا خواسته (يعنى به عنوان تكليف) كه كشته شوى.»
3. در خطبهاى كه هنگام حركت از مكه خواند و در پاسخ كسانى كه مىخواستند آن حضرت را از حركت به سوى عراق منصرف سازند، همان مطلب را تكرار فرمود.
4. در پاسخ يكى از شخصيتهاى اعراب كه در راه اصرار داشت كه آن حضرت از رفتن به كوفه منصرف شود و گرنه قطعاً كشته خواهد شد، فرمود: «اين رأى بر من پوشيده نيست؛ ولى اينان از من دست بردار نيستند و هرجا بروم و هرجا باشم، مرا خواهند كشت.»
(برخى از اين روايات اگرچه معارض دارد يا از جهت سند خالى از ضعف نيست، ولى ملاحظه اوضاع و احوال روز و تجزيه و تحليل قضايا، آنها را كاملاً تأييد مىكند.)
اختلاف روش امام عليه السلام در خلال مدّت قيام خود
البته مراد از اينكه مىگوييم مقصد امام عليه السلام از قيام خود، شهادت بود و خدا شهادت او را خواسته بود؛ اين نيست كه خدا از وى خواسته بود كه از بيعت يزيد خوددارى نمايد، آنگاه دست روى دست گذاشته، به كسان يزيد اطلاع دهد كه بياييد مرا بكشيد و بدين طريق خندهدار وظيفه خود را انجام دهد و نام قيام روى آن بگذارد؛ بلكه وظيفه امام عليه السلام اين بود كه عليه خلافت شوم يزيد قيام كرده، از بيعت با او امتناع ورزد و امتناع خود را كه به شهادت منتهى خواهد شد، از هر راه ممكن به پايان رساند.
از اينجاست كه مىبينيم روش امام عليه السلام در خلال مدّت قيام، به حسب اختلاف اوضاع و احوال، مختلف بوده. در آغاز كار كه تحت فشار حاكم مدينه قرار گرفت، شبانه از مدينه حركت كرده، به مكه - كه حرم خدا و مأمن دينى بود - پناهنده شد و چند ماهى در مكه در حال پناهندگى گذرانيد. در مكه تحت مراقبت سرّى مأمورين آگاهى خلافت بود تا تصميم گرفته شد توسط گروهى اعزامى در موسم حجّ كشته شود يا گرفته شده، به شام فرستاده شود و از طرف ديگر، سيل نامه از جانب عراق به سوى آن حضرت باز شده، در صدها و هزارها نامه وعده يارى و نصرت داده، او را به عراق دعوت كردند و در آخرين نامه كه صريحاً به عنوان اتمام حجّت (چنان كه بعضى از مورّخين نوشتهاند) از اهل كوفه رسيد، آن حضرت تصميم به حركت و قيام خونين گرفت. اوّل به عنوان اتمام حجّت «مسلم بن عقيل» را به عنوان نماينده خود فرستاد و پس از چندى، نامه مسلم مبنى بر مساعد بودن اوضاع نسبت به قيام، به آن حضرت رسيد.
امام عليه السلام به ملاحظه دو عامل كه گفته شد؛ يعنى ورود مأمورين سرّى شام به منظور كشتن يا گرفتن وى و حفظ حُرمت خانه خدا و مهيّا بودن عراق براى قيام، به سوى كوفه رهسپار شد. سپس در اثناى راه كه خبر قتل فجيع مسلم و هانى رسيد، روش قيام و جنگ تهاجمى را به قيام دفاعى تبديل فرموده، به تصفيه جماعت خود پرداخت و تنها كسانى را كه تا آخرين قطره خون خود از يارى وى دست بردار نبودند، نگه داشته، رهسپار مصرع خود شد.*4
پاورقيها:
1. جنّ / 26 و 27.
2. بقره / 195.
3. به نقل از آلوسى در جزء 26، تفسير روح المعانى، ص 66.
*. بحثى را كه مطالعه كرديد،... توسّط استاد علاّمه حضرت آقاى طباطبايى، در پاسخ سؤال گروهى از علاقهمندان، نوشته شده و چنان كه ملاحظه نموديد، در اين بحث ضمن حفظ اتفان و استحكام، اختصار و ايجاز نيز مراعات [شده] كه تفصيل و تقرير براهين مربوطه، نيازمند مطرح ساختن يك سلسله مسائل عقلى و فلسفى در سطح عالى است...
اين مقاله براى نخستين بار در تاريخ ربيعالثانى 1391 ق. به شكل رساله كوچكى در 32 صفحه، از طرف ما منتشر و به طور رايگان توزيع گرديد و اينك براى استفاده بيشتر، متن آن در اين كتاب نيز درج مىشود.
4. بررسيهاى اسلامى، ج 2، ص 178 - 165، هجرت، قم، 1397 ق) (سيد هادى خسروشاهى)
منبع: كتاب «بررسىهاى اسلامى» مجموعهاى از مقالات و پرسش و پاسخهاى علامه طباطبايى قدس سره مىباشد كه به كوشش استاد سيد هادى خسروشاهى و توسط انتشارات هجرت قم در سال 1397 ق. منتشر شده است. مقاله حاضر برگرفته از جلد دوم اين مجموعه است . كوثر , شماره ( 61 ),