از جانب مادرم فاطمه - سلام الله عليها - طواف كنيد
1 - موسي بن قاسم گويد: به أبي جعفر ثاني (امام جواد) - عليه السلام - گفتم: خواستم بعوض شما و پدرتان طواف كنم، ولي مي گويند از طرف اوصياء، طواف صحيح نيست؛ فرمود: نه، هر قدر بتواني طواف كن، اين كار جايز است.
بعد از سه سال، به آن حضرت گفتم: من از شما اجازه خواستم كه از جانب شما و پدرتان طواف كنم، اجازه فرمودي، آنچه خدا خواست از طرف شما طواف كردم، بعد چيز ديگري به نظرم آمد و به آن عمل كردم؟ امام فرمود: آن چيست ؟
گفتم: يك روز از طرف رسول الله - صلي الله عليه و آله - سه بار طواف كردم، در روز دوم از طرف اميرالمؤمنين - عليه السلام - طواف به جاي آوردم، در روز سوم از جانب امام حسن و در روز چهارم از طرف امام حسين، روز پنجم بعوض علي بن الحسين، روز ششم از أبي جعفر محمد بن علي، روز هفتم از جعفر محمد، روز هشتم از جانب پدرت موسي بن جعفر روز نهم از جانب پدرت علي بن موسي، روز دهم از جانب شما اي آقاي من!. اينها آنان هستند كه به ولايتشان عقيده دارم.
فرمود: آن وقت به خدا قسم به ديني اعتقاد داري كه خداوند از بندگان غير آن را قبول ندارد، گفتم: گاهي هم از جانب مادرت فاطمه - سلام الله عليها - طواف كردم وگاهي نكردم، فرمود: اين كار را زياد كن، اين انشاء الله أفضل اعمالي است كه مي كني.[1]
نامه امام رضا - عليه السلام - به پسرش امام جواد - عليه السلام -
2 - أبي نصر بزنطي فرموده: نامه امام رضا - عليه السلام - را خواندم كه به پسرش امام جواد نوشته بود: به من خبر رسيد كه چون سوار شدي غلامان تو را از در كوچك بيرون مي كنند، اين كار از بخل آنهاست، تا كسي از تو خيري نبيند، تو را به حق خودم قسم مي دهم دخول و خروجت فقط از در بزرگ باشد و چون سوار شدي مقداري پول طلا و نقره همراهت بردار تا هر كه سؤال كند چيزي به او بدهي.
هر كه از عموهايت از تو احساني خواست كمتر از پنجاه دينار نده، بيشتر از آن به اختيار توست، هر كه از عمه هايت چيزي از تو خواست كمتر از بيست و پنج دينار نده، زيادي به اختيار توست، من مي خواهم خدا تو را رفعت بخشد، انفاق كن، از جانب خدا از تنگدستي نترس.[2]
نامه امام جواد - عليه السلام - به حاكم سجستان
3 - مردي از بني حنيفه گويد: در اولين سال خلافت معتصم عباسي كه امام جواد - عليه السلام - به حج رفته بود، با وي رفيق راه بودم روزي در سر سفره طعام كه عده اي از رجال خليفه نيز بودند، گفتم: فدايت شوم، والي ما مردي است كه شما اهل بيت را دوست دارد و من به دفتر او ماليات بدهكارم، اگر صلاح بدانيد نامه اي بنويسيد كه به من ارفاق كند.
امام فرمود: من او را نمي شناسم،گفتم: فدايت شوم، او همانطور است كه گفتم: از دوستان شماست، نامه شما به حال من مفيد است، امام - عليه السلام - كاغذ به دست گرفت و نوشت:
بسم الله الرحمن الرحيم آورنده نامه من از تو مذهب خوبي نقل كرد، از حكومت فقط كار نيك براي تو مي ماند، به برادرانت نيكي كن، بدان خداي تعالي ازاندازه ذره و خردل از تو سؤال خواهد كرد.
آن مرد گويد: چون وارد سجستان شدم، به حسين بن خالد كه والي آن جا بود خبر داده بودند كه از جانب امام - صلوات الله عليه - نامه اي براي او مي آورم، والي در دو فرسخي شهر خودش را به من رسانيد نامه را به او دادم، گرفت و بوسيد و آن را بر دو چشم خويش گذاشت.
گفت: حاجتت چيست؟ گفتم: در دفتر تو ماليات بدهكارم، آن را از ديوان محو كرد و گفت: تا بر سر كار هستم ديگر ماليات مده، بعد گفت: خانواده ات چند نفر است؟ گفتم: فلان قدر، فرمود به من و آنها احسان كردند، تا او زنده بود ديگر ماليات ندادم، و تا زنده بود مرتب به من احسان مي كرد.[3]
نامه امام جواد - عليه السلام - به علي بن مهزيار اهوازي
4 - امام جواد - عليه السلام - به ثقه جليل القدر علي بن مهزيار اهوازي چنين نوشتند: بسم الله الرحمن الرحيم يا علي! خداوند پاداش تو را نيكو گرداند و در بهشت خودش جاي دهد، و از خواري دنيا و آخرت بدورت دارد، و با ما اهل بيت محشور فرمايد.
يا علي! تو را امتحان كردم و در نصيحت و اطاعت و خدمت و توقير و احترام به امام و قيام به آنچه بر تو واجب است، صاحب اختيارت گردانيدم، اگر بگويم نظير تو را نديده ام اميدوارم راست گفته باشم. خداوند پاداشت را جنات فردوس قرار بدهد، نه مقامت بر من پوشيده است و نه خدمتت در گرم و سرد و شب و روز، از خدا مي خواهم چون اولين و آخرين را براي قيامت جمع كند، رحمتي بر تو عنايت فرمايد كه بوسيله آن مورد غطبه ديگران باشي كه او شنونده دعاست.[4] ناگفته نماند: علي بن مهزيار اهوازي از امام رضا - عليه السلام - حديث نقل كرده و از خواص امام جواد - عليه السلام - بود و از جانب آن حضرت وكالت داشت و نيز از جانب امام هادي - عليه السلام -، درباره وي توقيعاتي از آن حضرت صادر شد كه مقام و عظمت او را در نزد شيعه روشن كرد، او در روايت، موثق بود و كتابهاي مشهور نوشت. (رجال نجاشي).
دستوربه مدارا با پدرناصبي
5 - بكربن صالح گويد: به امام ابي جعفر ثاني - عليه السلام - نوشت: پدرم ناصبي و خبيث الرأي است، از او بسيار سختي ديده ام، فدايت شوم براي من دعا كن و بفرما: چه كنم، آيا افشاء و رسوايش كنم يا با او مدارا نمايم؟
امام - عليه السلام - در جواب نوشت: مضمون نامه ات در باره پدرت فهميدم، پيوسته انشاء الله براي تو دعا مي كنم، مدارا براي تو بهتر از افشاگري است، با سختي آساني هست، صبر كن «ان العاقبة للمتقين» خدا تو را در ولايت كسي كه در ولايتش هستي ثابت فرمايد. ما و شما در امانت خدا هستيم خدايي كه امانتهاي خويش را ضايع نمي كند.
بكربن صالح گويد: خدا قلب پدرم را به من برگردانيد بطوري كه در كاري با من مخالفت نمي كرد.[5]
معجزه اي از جواد الائمه - عليه السلام -
6 - شيخ مفيد رحمةالله از محمد بن حسان از علي بن خالد نقل كرده: گويد: در سامراء بودم، گفتند: مردي را از شام آورده و زندان انداخته اند چون ادعا كرده كه من پيغمبرم، اين سخن بر من گران آمد، خواستم او را ببينم، با زندانبانان آشتي برقرار كردم تا اجازه دادند پيش او بروم.
بر خلاف شايعه اي كه راه انداخته بودند، ديدم آدم وارسته و عاقلي است، گفتم: فلاني درباره تو مي گويند كه ادعاي نبوت كرده اي و علت زندان رفتنت همين است؟ گفت: حاشا كه من چنين ادعايي كرده باشم، جريان من از اين قرار است:
من در شام در محلي كه گويند: رأس مبارك امام حسين را در آن گذاشته بودند مشغول عبادت بودم، ناگاه ديدم شخصي نزد من آمدن و به من گفت: برخيز برويم، من برخاسته و با او براه افتادم، چند قدم نرفته بوديم كه ديدم در مسجد كوفه هستم، فرمود:
اين جا را مي شناسي؟ گفتم: آري، مسجد كوفه است، او در آن جا نماز خواند، من هم نماز خواندم، بعد با هم از آن جا بيرون آمديم، مقداري با او راه رفتم ناگاه ديدم كه در مسجد مدينه هستيم.
به رسول خدا - صلي الله عليه و آله - سلام كرد و نماز خواند، من هم با او نماز خواندم، بعد از آن جا خارج شدم، مقداري راه رفتيم ناگاه ديدم كه در مكه هستيم، كعبه را طواف كرد، من هم طواف كردم،[6] بعد ازآن جا خارج شدم چند قدم نرفته بوديم كه ديدم در جاي خودم كه در شام مشغول عبادت بودم، هستم. آن مرد رفت، من غرق تعجب بودم كه خدايا او كي بود و اين چه كار؟! يك سال از اين جريان گذشت كه ديدم باز همان شخص آمد، من از ديدن او شاد شدم، مرا دعوت كرد كه با او بروم، من با او رفتم، و مانند سال گذشته مرا به كوفه و مدينه و مكه برد و به شام برگردانيد.
و چون خواست برود گفتم: تو را قسم مي دهم به آن خدايي كه بر اين كار قدرت داده بگو تو كيستي؟! فرمود: من محمد بن علي بن موسي بن جعفر هستم: (قلت سألتك بالحق الذي أَقدرك علي ما رايتُ منك إلاّ أَخْبر تَني من انت قال: أنا محمد بن علي بن موسي بن جعفر - عليه السلام - .
من اين جريان را به دوستان و آشنايان خبر دادم، قضيه منتشر گرديد تا به گوش محمد بن عبدالملك زيات رسيد، او فرمان داد مرا به زنجير كشيده به اين جا آوردند و اين ادعاي محال را به من نسبت دادند، گفتم: جريان تو را به محمد بن عبدالملك زيات برسانم؟ گفت: برسان
من نامه اي به محمد بن عبدالملك وزير اعظم معتصم عباسي نوشته، جريان او را باز گفتم، وزير در زير نامه من نوشته بود: احتياج به خلاص كردن ما نيست، به آن كس كه تو را از شام به كوفه و از كوفه به مدينه و از مدينه به مكه برد و باز به شام برگردانيد و همه را در يك شب انجام داد، بگو تا تو را از زندان آزاد كند.
علي بن خالد گويد: من از ديدن جواب نامه، از نجات او مأيوس شدم، گفتم: بروم و به او تسلي بدهم و چون به زندان آمدم ديدم مأموران زندان همه غرق در حيرتند و بي خود به اين طرف و آن طرف مي دوند، گفتم: جريان چيست؟!
گفتند: آن زنداني در زنجير و مدعي نبوت، از ديشب مفقود شده، درها بسته قفلها مهر و موم است، ولي معلوم نيست به آسمان و يا به زير زمين رفته و يا مرغان هوا او را ربوده اند؛ علي بن خالد، زيدي مذهب بود، از ديدن اين ماجرا معتقد به امامت گرديد و اعتقادش خوب شد. ارشاد مفيد: ص 305، مرحوم كليني آنرا در كافي: ج 1 ص 492 باب مولد أبي جعفر محمد بن علي الثاني - عليه السلام - نقل كرده است، مجلسي - رضوان الله عليه - آنرا در بحار: ج 50 ص 38 - 40 از بصائرالدرجات نقل مي كند و مي گويد: آنرا شيخ مفيد در ارشاد و طبرسي در اعلام الوري از ابن قولويه از كليني نقل كرده اند.
[1] . كافي: ج 4 ص 314 كتاب الحج باب الطواف والحج عن الائمه - عليهم السلام - .
[2] . عيون اخبار الرضا: ج 2 ص 8.
[3] . كافي: ج 5 ص 111 كتاب المعيشة باب عمل السلطان و جوائزهم.
[4] . بحار: ج 50 ص 105 از غيبت شيخ.
[5] . بحارالانوار : ج 50 ص 55.
[6] . در نقل كافي آمده كه گويد: اعمال حج را با او به جاي آورد.
سيد علي اكبر قريشي - خاندان وحي، ص 632