سيره عملي امام محمد تقي ـ عليه السلام ـ به عنوان امام و جانشين رسول خدا ـ صلي الله عليه و آله ـ و حجت خدا بر خلق، سرشار از سنت و ارزشهاي ناب الهي است كه در طول حيات گهربار خويش سعي در برپايي و احياي آن ارزش ها داشته است كه به بخشي از اين سيره عملي آن بزرگوار اشاره مي كنيم:
- مردي به محضر امام جواد ـ عليه السلام ـ شرفياب شد در حاليكه خيلي شاد و سرحال بود، امام علت شادماني را از او پرسيد.
عرض كرد اي پسر رسول خدا از پدرت شنيدم كه مي فرمود: شايسته ترين روزي كه انسان بايد شادمان باشد روزي است كه او را صدقات و نيكي به نفع برادران ديني از جانب پروردگار نصيب شده باشد. امروز ده نفر از برادران ديني ام بر من وارد شد ند همه بي بضاعت و گرفتار، آنها را پذيرايي كردم و به هر يك مقداري كمك نمودم از اين جهت خوشحال هستم.
امام ـ عليه السلام ـ فرمود: به جان خودم سوگند كه ترا اين شادماني شايسته است به شرط اينكه آن عمل را نابود نكرده باشي و يا بعد از اين نابود نكني.
عرض كرد چگونه از بين ببرم با اينكه از شيعيان خالص شما مي باشم. فرمود: هم اكنون نابود كردي. پرسيد با چه خبر؟ فرمود: اين آيه را بخوان «وَلا تُبْطِلُوا صَدَقاتِكُمْ بِالْمَنِّ وَالْاِذي»
صدقه هاي خود را با منت نهادن و آزار كردن باطل نكنيد.
عرض كرد من به آنهايي كه كمك كردم نه منت گذاردم و نه آزاري رساندم. فرمود منظور هر نوع اذيتي است، در نظر تو آزردن آنهايي كه كمك كرده اي مهمتر است يا آزردن فرشتگاني كه مأمور تو هستند ويا آزردن ما؟!
جواب داد آزردن شما و فرشتگان.
امام فرمود: براستي مرا آزردي و صدقه خود را باطل كردي! پرسيد: با چه كاري؟ فرمود: با همين سخنت كه گفتي چگونه باطل كنم در حاليكه از شيعيان خالص شمايم.
آيا مي داني شيعه خالص ما كيست؟ با تعجب گفت: نه، فرمود، سلمان، ابوذر، مقداد و عمار، تو خود را با چنين اشخاصي برابر دانستي آيا با اين سخن فرشتگان و ما را نيز نيازردي؟
عرض كرد: اَستَغْفِرُ الله وَ اَتُوبُ اِلَيْهِ ، اي پسر رسول خدا پس چه بگويم؟ فرمود: بگو من از دوستان شمايم و دشمن دشمنانتان و دوست دوستانتان هستم.
عرض كرد: همين را مي گويم و همينطور نيز هستم و از انچه گفتم كه به واسطه نپسنديدن خدا مورد پسند شما و فرشتگان نيز نبود توبه كردم.
امام جواد ـ عليه السلام ـ فرمود: اكنون ثوابهاي از بين رفته صدقه ات بازگشت نمود.[1]
- علي بن جرير مي گويد: در محضر حضرت جواد ـ عليه السلام ـ بودم، گوسفندي از خانه امام ـ عليه السلام ـ گم شده بود، يكي از همسايگان را به اتهام دزدي گوسفند نزد امام آوردند، فرمود: واي بر شما او را رها كنيد گوسفند را او ندزديده هم اكنون گوسفند در فلان خانه است برويد گوسفند را بگيريد.
به همان خانه اي كه امام فرموده بود رفتند و گوسفند را يافتند و صاحب خانه را به اتهام دزدي دستگير كرده و كتك زدند و لباسش را پاره كردند، اما او سوگند ياد كرد كه گوسفند را ندزديده است.
او را نزد امام ـ عليه السلام ـ آوردند، واي برشما براين شخص ستم كرديد، گوسفند خودش به خانه او وارد شده و او اطلاعي نداشته است.
آنگاه حضرت جواد ـ عليه السلام ـ از او دلجويي كرد و مبلغي براي تهيه لباس به او عنايت نمود.[2]
موسي بن ابوالقاسم مي گويد به حضرت جواد ـ عليه السلام ـ عرض كردم كه من تصميم دارم كه از طرف شما و پدرت طواف كعبه نمايم ولي بعضي مي گويند كه از براي اوصياء طواف كردن جايز نيست. امام ـ عليه السلام ـ فرمود: بلكه طواف كن و هر چه مي تواني اين كار را انجام بده و جايز است.
موسي مي گويد: پس از سه سال بار ديگر به محضر آن حضرت شرفياب شدم و عرض كردم كه مولاي من چند سال پيش از شما اجازه گرفتم تا براي شما طواف كنم، بر دلم چيزي گذشت و عمل كردم. امام فرمود: چه گذشت؟ عرض كردم يك روز را اختصاص به رسول خدا ـ صلي الله عليه و آله ـ دادم. (در اين بين حضرت جواد تا اسم پيامبر را شنيد سه مرتبه فرمود:(صَلَّي الله عَلي رَسولِ الله). روز ديگر براي امير المؤمين ـ عليه السلام ـ و روز بعد امام حسن و بعد امام حسين تا دهمين روز كه براي شما طواف كردم. در ادامه صحبت عرض كردم اي آقاي من ولايت اين بزرگواران را دين خود قرار داده ام.
امام ـ عليه السلام ـ فرمود: در اين هنگام متدين به ديني شدي كه خداوند غير آن را از بندگانش نمي پذيرد.
عرض كردم گاهي براي مادرت فاطمه (صلوات الله عليها) طواف كردم و گاهي موفق نشدم. به من پاسخ فرمود: اين كار را زياد انجام بده كه انشاءالله از بهترين اعمال و كارهايي است كه انجام مي دهي.[3]
- علي بن ابراهيم از پدرش نقل مي كند كه پس از شهادت امام هشتم علي بن موسي الرضا ـ عليه السلام ـ به حج مشرف شده و به محضر أبي جعفر جواد الأئمه ـ عليه السلام ـ شرفياب شدم، عده زيادي از شيعيان براي ديدار آن بزرگوار آمده بودند، در اين بين عموي حضرت، عبدالله بن موسي كه پيرمردي با محاسن سفيد بود و لباس خشن به تن داشت و اثر سجده بر پيشاني اش نقش بسته بود وارد مجلس شد و در گوشه اي نشست. ناگاه درب حجره باز شد امام ـ عليه السلام ـ در حاليكه لباس و زين بر تن و عبايي زيبا بر دوش و كفشي سفيد ونو بر پا داشت قدم بر محفل گذاشت. عبدالله از جا برخاست از امام ـ عليه السلام ـ استقبال كرد و بين دو ديده اش را بوسه زد و همه حاضرين به احترام آن حضرت ايستادند. امام بر كرسي نشست، مردم به هم نگاه مي كردند و از كمي سن آن شريف در شگفت بودند.
يكي از افراد مجلس روي به عموي حضرت كرد و گفت: خداوند ترا اصلاح كند نظرت درباره كسي كه با چهارپايي آميزش كرده است چه مي باشد؟
او پاسخ داد دست راستش را قطع كنند و حد زنا را كه چند ضربه شلاق است به او بزنند!!
امام جواد ـ عليه السلام ـ در حالي كه خشمناك شده و نگاهي به عمو كرد و فرمود: اي عمو از خدا بترس از خدا بترس اين خيلي سخت و مشكل است كه فرداي قيامت در محضر پروردگار حاضر شوي و از تو بپرسند چرا چيزي را كه درباره اش علم نداشتي درباره اش فتوي دادي!
عموي حضرت عرض كرد آقاي من مگر پدرت صلوات الله عليه اينگونه حكم نكرده بود؟
امام ـ عليه السلام ـ فرمود: مردي از پدرم سؤال كرد كه شخصي قبري را شكافته و زني را از آن خارج كرده و با آن آميزش نموده است. پدرم فرمود: به خاطر نبش قبر دستش را قطع كنند و به خاطر آميزش حد زنا را بر او بزنند زيرا كه حرمت آميزش با مرده همانند حرمت آميزش با زنده است.
در اينجا عموي حضرت عبدالله بن موسي گفت: درست فرمودي اي آقاي من و من استغفار مي كنم.
جمعي كه در آن مجلس بودند همگي شگفت زده شدند و پي در پي از امام ـ عليه السلام ـ سؤال كردند و جواب گرفتند.[4]
- يك بار مأمون عازم شكار شد در بين راه به عده اي نوجوان برخورد كرد كه تا چشمشان به مأمون و كاروانش افتاد همگي فرار كردند ولي حضرت جواد ـ عليه السلام ـ كه سنش در حدود پانزده سال بود از جا حركت نكرد و به جاي خود ايستاد.
وقتي مأمون ديد همه بچه ها از ترس او پراكنده شده اند ولي يك نوجوان سر جاي خود ايستاده با تعجب گفت: اي جوان چرا تو هم مثل همه بچه ها فرار نكردي؟
امام ـ عليه السلام ـ فوراً جواب داد براي چه بروم، راه را كه تنگ نكردم كه كنار بروم تا براي تو باز شود، جرمي هم مرتكب نشدم كه وحشت داشته باشم. و اين گمان را هم دارم كه تو كسي را كه گناهي نداشته باشد آسيبي نمي رساني.
كلمات امام و چهره جذابش مأمون را حيرت زده كرده و پرسيد: اسم تو چيست؟ فرمود: محمد. گفت: پسر چه كسي هستي؟ فرمود: فرزند علي بن موسي الرضا ـ عليه السلام ـ هستم. گفت: واقعاً تو بايد فرزند آن حضرت باشي.[5]
امام ـ عليه السلام ـ بعد از شهادت پدر بزرگوارش در مسجد رسول الله ـ صلي الله عليه و آله ـ به منبر رفت و چنين فرمود:
منم محمد فرزند علي الرضا، منم جواد الائمه، منم آگاه به انسابي كه در صلبهاي مردم است. منم آشناي به اسرار و ظاهرتان، خداوند تبارك و تعالي علم اولين و آخرين را به ما داده است و اگر نبود مخالف اهل باطل ودولت اهل ضلالت هر آينه مي گفتم چيزهايي را كه اولين و آخرين را به شگفتي وا دارم. در اين هنگام امام ـ عليه السلام ـ دست بر دهان شريف خود گذاشت و به خود خطاب كرد و فرمود:
يا مُحَمّد أصْمِتْ كَما صَمَتَ آباؤكَ مِنْ قَبْلِ
اي محمد ساكت باش و لب فروبند همانطور كه پدرانت لب فروبستند.[6]
احمد بن حديد مي گويد: با گروهي براي انجام مراسم حج مي رفتيم، راهزنان راه بر ما بستند و اموالمان را بردند. وقتي به مدينه رسيديم حضرت جواد ـ عليه السلام ـ را در كوچه اي ملاقات كردم و به منزل آن گرامي رفتم و داستان را به عرض امام رساندم.
امام ـ عليه السلام ـ فرمان داد لباسي و پولي برايم آوردند و فرمود: پول را ميان همسفران خويش به همان مقدار كه دزدها از آنان برده اند تقسيم كن. پس از آنكه تقسيم كردم دريافتم پولي كه امام عطا كرده بود درست به همان اندازه بود كه دزدها برده بودند نه كمتر و نه بيشتر.[7]
محمد بن أبي العلا مي گويد: از يحيي بن اكثم قاضي شهر سامراء (كه بارها با امام جواد مناظره كرد و مطالب مهمي از علوم آل محمد ـ عليه السلام ـ را از آن بزرگوار فرا گرفت) شنيدم كه مي گفت: روزي نزديك قبر رسول الله ـ صلي الله عليه و آله ـ، امام جواد ـ عليه السلام ـ را ديدم با او در مسائل مختلفي بحث كردم و همه را پاسخ داد. گفتم به خدا سوگند مي خواهم چيزي از شما بپرسم ولي شرم دارم، امام ـ عليه السلام ـ فرمود:
اَنا اُخْبِرَك قَبْلَ أن تَسْألُنِي، تَسْألُني عَنِ الاِمام.
من پاسخ را بدون آنكه پرسشت را به زبان آوري مي گويم: تو مي خواهي بپرسي امام كيست؟
گفتم: آري به خدا قسم پرسشم همين است.
فرمود: امام منم. گفتم نشانه اي بر اين ادعا داريد؟
فَكانَ فِي يَدِهِ عصاًفَنَطقَتْ فَقالَتْ: اِنَّهُ مَولايَ اِمامُ هَذَا الزَّمان وَ هُوَ الحُجَّةِ.
در اين هنگام عصايي كه در دست آن حضرت بود به سخن آمد و گفت: او مولاي من و امام اين زمان و حجت خداست.[8]
اگر كسي از اين معجزه امام در شگفت شد به داستان عصاي موسي و اعجاز او به قرآن مراجعه نمايد.
- عمران بن محمد اشعري مي گويد: به محضر امام جواد ـ عليه السلام ـ شرفياب شدم پس از انجام كارهايم به امام عرض كردم كه خانمي به نام ام الحسن به شما سلام رساند و خواهش كرد يكي از لباسهايتان را براي آنكه كفن خود كند به او عنايت نماييد.
امام ـ عليه السلام ـ فرمود: او از اين كار بي نياز شد.
من بازگشتم و نفهميدم منظور امام از اين سخن چه بوده تا آنكه خبر رسيد ام الحسن سيزده يا چهارده روز پيش از آن هنگام كه من خدمت امام بودم فوت كرده است.[9]
محمد بن سهل مي گويد: ساكن مكه شده بودم، يك بار به مدينه سفر كردم و به خدمت امام جواد ـ عليه السلام ـ رفتم. مي خواستم از امام لباسي تقاضا كنم اما تا وقت خداحافظي نشد كه خواهش خود را بگويم. با خود فكر كردم كه توسط نامه از حضرت تقاضا كنم و همين كار را كردم و بعد به مسجد رسول خدا ـ صلي الله عليه و آله ـ رفتم و با خود قرار گذاشتم كه دو ركعت نماز بخوانم و صدبار از خداي متعال خيرو صلاح بطلبم اگر به قلبم الهام شد كه نامه را براي امام بفرستم مي فرستم و گر نه نامه را پاره كنم. چنان كردم و به قلبم گذشت كه نامه را نفرستم، نامه را پاره كردم و به سوي مكه رهسپار شدم. در اين حال شخصي را ديدم دستمالي در دست و لباسي در آن دارد و ميان كاروان مرا مي جويد، به من رسيد و گفت: مولايت اين لباس را برايت فرستاده است، وقتي دستمال را باز كردم ديدم دو دست لباس است. شخصي به نام احمد بن محمد مي گويد قضاي الهي سبب شد كه بعد از فوت محمد بن سهل من او را با اين لباسها كفن كردم.[10]
محمد بن زيان مي گويد: مأمون تلاش مي كرد كه امام جواد ـ عليه السلام ـ را همانند خود اهل دنيا كند و به لهو و فسوق مايل سازد ولي موفق نشد تا اينكه تصميم گرفت دخترش را به خانه آن حضرت بفرستد و زفاف واقع شود. دستور داد صد كنيزي كه از همه كنيزان زيباتر بودند هر كدام جامي در دست گيرند كه در آن جواهري باشد به اين هيأت او را استقبال كنند. كنيزان به آن دستور العمل رفتار نمودند ولي حضرت جواد كوچكترين اعتنايي به آنها نكرد.
وقتي از اين نيرنگ مأيوس شد مردي به نام مخارق آوازه خوان را طلبيد كه ساز مي زد و آواز مي خواند و ريش بلندي داشت.
مخارق به مأمون اطمينان داد كه من حتماً امام جواد ـ عليه السلام ـ را به عيش و طرب خواهم كشاند و مايل به دنيايش خواهم نمود.
مخارق مقابل خانه امام ـ عليه السلام ـ نشست و آواز خود را بلند كرد به طوري كه همه اهل خانه دور او جمع شدند و بعد شروع كرد به نواختن!
يك ساعت چنين كرد ولي ديد حضرت جواد ـ عليه السلام ـ هيچ توجهي به او ندارد حتي سر خود را بلند نكرده كه به طرف راست و چپ بنگرد.
پس از آنكه مخارق دست از خواندن و نواختن برداشت امام ـ عليه السلام ـ سرمبارك را بلند كرد و فرمود:
اِتَّقِ اللهِ يا ذَاالعُثْنُونَ، قالَ: فَسَقَطَ المِضْرابُ مِنْ يَدِهِ وَ العُودُ فَلَمْ يَنْتَفِعُ بِيَدِهِ اِلي اَنْ ماتَ
از خدا بترس اي مرد ريش بلند. راوي مي گويد تا امام ـ عليه السلام ـ اين فرمايش را نمود وسايل ساز و آواز از دست مخارق افتاد و ديگر تا هنگام مرگ نتوانست از دست خود براي اجراي موسيقي استفاده كند.[11]
زكريا بن آدم مي گويد: يكبار در محضر امام رضا ـ عليه السلام ـ بودم كه حضرت جواد ـ عليه السلام ـ در سن چهار سالگي بود. مشاهده كردم كه اين آقا زاده دست خود را بر زمين زد و سر مبارك را به طرف آسمان بلند نمود و مدتي فكر كرد. حضرت رضا ـ عليه السلام ـ فرمود: جان من به فداي تو باد براي چه اينقدر فكر مي كني؟ عرض كرد فكرم در باره آن چيزهايي است كه با مادرم فاطمه(عليها السلام) بجا آوردند.
اَما وَاللهِ لَاَخْرَجَنَّهُما ثُمَّ لا حَرْقَنَّهُما ثُمَّ لَاَذْرِيَنَهُما ثُمَّ لَاَنْفِسفَنَّما فِي الَّيِم نَسْفَا.
قسم به خدا كه آن دو را از قبر بيرون مي كشم و آتش مي زنم و خاكسترشان را به دريا مي ريزم.
امام رضا ـ عليه السلام ـ او را در آغوش گرفت و مابين ديدگانش را بوسيد و فرمود پدر و مادرم فداي تو باد تويي شايسته از براي امامت.[12]علي بن حسان واسطي مي گويد تعدادي اسباب بازي همراه برداشتم و گفتم چون امام خردسال است آنها را براي آن حضرت هديه مي برم خدمت آن گرامي شرفياب شدم و مردم مسائل خود را مي پرسيدند واو پاسخ مي داد چون پرسشهايشان پايان يافت و رفتند، امام ـ عليه السلام ـ برخاست و رفت، و من نيز به دنبال او رفتم و به وسيله خادمش اجازه ملاقات گرفتم و داخل شدم. سلام كردم جواب سلام دادند اما ناراحت بنظر مي رسيدند و به من نيز اجازه نشستن ندادند، پيش رفتم و اسباب بازيها را نزد او نهادم، خشمگين به من نگاه كرد و اسباب بازيها را به چپ و راست پرتاب نمود و فرمود:
ما لِهذا خَلَقَنيِ اللهُ ما اَنَا وَ اللَّعْبِ.
خدا مرا براي بازي نيافريده است،. مرا با بازي چكار!
من اسباب بازيها را برداشتم و از آن بزرگوار طلب بخشش كردم و او پذيرفت و مرا عفو كرد و بيرون آمدم.[13]
مأمون امام جواد ـ عليه السلام ـ را به بغداد آورد ولي امام ـ عليه السلام ـ در بغداد نماند و به مدينه بازگشت. به هنگام بازگشت گروهي از مردم براي وداع و خداحافظي امام را تا خارج شهر بدرقه كردند، هنگام نماز مغرب به محلي كه مسجدي قديمي داشت رسيدند، امام به آن مسجد رفت تا نماز مغرب بگزارد، در صحن مسجد درخت سدري بود كه تا آن هنگام ميوه نداده بود، آن بزرگوار آبي خواست و در بن درخت وضو ساخت، و نماز مغرب را به جماعت بجاي آورد، و پس از آن چهار ركعت نافله خواند و سجده شكر بجا آورد، آنگاه با مردم خداحافظي فرمود و رفت.
فرداي آن شب درخت به بار نشست و ميوه خوبي داد، مردم از اين موضوع بسيار تعجب كردند!، از مرحوم شيخ مفيد نقل كرده اند كه سالها بعد خود اين درخت را ديده و از ميوه آن استفاده كرده است.[14]
- حسين مكاري گفت: در آن ايام كه حضرت جواد ـ عليه السلام ـ در بغداد بود و در نزد خليفه در نهايت جلالت بود. من با خودم گفتم: كه ديگر حضرت جواد ـ عليه السلام ـ به مدينه برنخواهدگشت. چون اين خيال در خاطر من گذشت ديدم آن حضرت سربزير افكند پس سر بلند كرد در حاليكه رنگ مبارك زرد شده بود فرمود: اي حسين نان جو با نمك نيمكوب در حرم رسول خدا ـ صلي الله عليه و آله ـ نزد من بهتر است از آنچه مشاهده مي كني.[15]
علي بن أسباط مصري مي گويد چشمم به جمال امام جواد ـ عليه السلام ـ افتاد در حالي كه امام ـ عليه السلام ـ طفل بود با دقت به سر و پا و قامتش نگاه مي كردم تا شكل و شمائل حضرت را براي مردم مصر تعريف كنم. در اين موقع امام ـ عليه السلام ـ نشست و فرمود:
يا عَلِيُّ اِنَّ اللهَ اِحْتجَّ فيِ الاِمامَةِ بمِثْلِ مَا احْتَجَّ فيِ النُّبُوَّةِ قالَ اللهَ تَعالي:«وَ آتَيْناهُ الحكْمَ صَبِيّاً.( وَلَمّا بَلَغَ أشُدَّه وَ بَلَغَ اَرْبَعينَ سَنَةً)[16]
اي علي: خداوند در امامت نيز همانند نبوت احتجاج كرده و فرموده است. به يحيي در خردسالي نبوت داديم - و چون به قوت رسيده و به چهل سال رسيد.
بنابراين جايز است كه خداوند حكمت و مقام پيامبري در كودكي به كسي عنايت كند و جايز است كه او را در سن چهل سالگي بدين مقام برساند.[17]
- علي بن خالد گفت: در آن روزهايي كه در سپاه در شهر سامراء بودم مطلع شدم كه مردي را از شام با قيدو بند آورده و در اينجا زنداني كرده اند، ومي گويند مدعي پيغمبري شده است.
به زندان مراجعه كردم و با زندانبان مدارا و محبت نمودم تا مرا نزد او بردند. او را مردي بافهم و خردمند يافتم، پرسيدم داستان تو چيست؟ گفت: در شام در محلي كه مي گويند سر مقدس حضرت سيد الشهداء حسين بن علي ـ عليه السلام ـ را در آنجا نصب كرده بودند، عبادت مي كردم، يك شب در حاليكه به ذكر خدا مشغول بودم ناگهان شخصي را جلوي خود ديديم كه به من گفت: برخيز. برخاستم و به همراه او چند قدمي پيمودم، ديدم در مسجد كوفه هستم، از من پرسيد: اين مسجد را مي شناسي؟
گفتم:آري مسجد كوفه است.
در آنجا نماز خوانديم و بيرون آمديم، باز اندكي راه رفتيم، ديدم در مسجد پيامبر ـ صلي الله عليه و آله ـ در مدينه هستيم، تربت پيامبر را زيارت كرديم، ودر مسجد نماز خوانديم و بيرون آمديم. اندكي ديگررفتيم ديدم در مكه در خانه خدا هستم، طواف كرديم و بيرون آمديم و اندكي ديگر پيموديم خود را در شام در جاي خود يافتم و آن شخص از نظرم پنهان شد.
از آنچه ديده بودم در تعجب و شگفتي ماندم، تا يك سال گذشت وباز همان شخص آمد و همان مسافرت و ماجرا كه سال پيش ديده بودم به همان شكل تكرار شد، اما اين بار، وقتي مي خواست از من جدا شود او را سوگند دادم كه خود را معرفي كند، فرمود: من(محمد بن علي بن موسي بن جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن ابيطالب) هستم.
اين داستان را براي برخي نقل كردم و خبر آن به محمد بن عبدالملك زيارت وزير معتصم عباسي رسيد، فرمان داد مرا در قيد و بند به اينجا آوردند و زنداني سازند و به دروغ شايع كردند كه من ادعاي پيامبري كرده ام.
آنانكه اسرار حق آموختند
مهر كردند و دهانش دوختند
علي بن خالد مي گويد: به او گفتم مي خواهي ماجراي ترا به (زيارت) بنويسم تا اگر از حقيقت ماجرا مطلع نيست مطلع شود؟
گفت: بنويس.
داستان را به (زيارت) نوشتم، در پشت همان نامه من پاسخ داد: به او بگو از كسي كه يك شبه او را از شام به كوفه و مدينه ومكه برده و بازگردانده است بخواهد از زندان نجاتش دهد.
از اين پاسخ اندوهگين شدم، وفرداي آن روز به زندان رفتم تا پاسخ را به او بگويم و او را به صبر و شكيبايي توصيه نمايم، اما ديدم زندانبانان و پاسبانان و بسياري ديگر ناراحت و مضطربند، پرسيدم: چه شده است؟
گفتند: مردي كه ادعاي پيامبري داشت، ديشب از زندان بيرون رفته و نمي دانيم چگونه رفته است؟ به زمين فرو رفته و يا به آسمان پرواز كرده است؟! و هر چه جستجو كردند اثري از او بدست نياوردند.[18]
- ابوالصلت از ياران نزديك امام رضا ـ عليه السلام ـ مي گويد: پس از شهادت امام هشتم ـ عليه السلام ـ به فرمان مأمون زنداني شدم. يك سال زنداني بودم و دلتنگ شدم، شبي بيدار ماندم و به عبادت و دعا پرداختم و پيامبر و خاندان گرامي او را شفيع خويش قرار دادم و خداوند را به حرمت آنان سوگند دادم كه مرا نجات بخشد. هنوز دعايم پايان نيافته بود كه ديدم امام جواد ـ عليه السلام ـ در زندان نزد من است.
فرمود: اي ابوالصلت سينه ات تنگ شده است؟
عرض كردم: آري به خدا سوگند. فرمود: برخيز و دست بر زنجيرهاي من زد و قيدها باز شد و دست مرا گرفت و از زندان بيرون آورد، نگهبانان مرا ديدند، اما به كرامت آن حضرت ياراي سخن گفتن نداشتند، امام چون مرا بيرون آورد فرمود: برو در امان خدا، بعد از اين هرگز مأمون را نخواهي ديد و او نيز ترا نخواهد ديد و همچنان شد كه امام فرموده بود.[19]
محمد بن ميمون مي گويد در دوران كودكي حضرت جواد ـ عليه السلام ـ يعني موقعي كه حضرت رضا ـ عليه السلام ـ هنوز به خراسان نرفته بود همراه ايشان سفري به مكه نمودم. در هنگام مراجعت عرضه داشتم كه من تصميم بازگشت دارم نامه اي براي ابوجعفرمحمدتقي ـ عليه السلام ـ بنويسيد تا براي او ببرم امام رضا ـ عليه السلام ـ تبسمي كرد و نامه اي نوشت من آن نامه را به مدينه آوردم و در آن وقت چشمان من نابينا شده بود. خادم امام جواد ـ عليه السلام ـ به نام موفق آن عزيز را در حالي كه در گهواره بود، آورد و من نامه را به آن حضرت دادم.
امام جواد ـ عليه السلام ـ فرمود: موفق مهر را از نامه بردار و كاغذ را باز كن، پس از قرائت نامه فرمود: اي محمد احوال چشمت چگونه است عرض كردم اي پسر رسول خدا چشمم عليل شده و بينايي از او رفته چنانچه مشاهده مي فرمايي پس حضرت دست مبارك به چشمان من كشيد از بركت دست آن حضرت چشمان من شفا يافت پس من دست و پاي آن حضرت را بوسيدم و از خدمتش مرخص شدم در حالي كه بينا شده بودم.[20]
قاسم بن عبدالرحمن مي گويد كه من زيدي مذهب بودم يك روز در شهر بغداد گذر مي كردم كه ديدم مردم در حركت و اضطرابند بعضي مي دوند و بعضي بالاي بلنديها مي روند و بعضي ايستاده اند، پرسيدم چه خبر است گفتند ابن الرضا ـ عليه السلام ـ مي آيد گفتم به خدا سوگند كه من نيز مي ايستم و او را مشاهده مي كنم، ناگاه ديدم كه آن حضرت پيدا شد سوار بر استري بود من با خود گفتم:(لَعَنَ اللهُ اَصْحاب الاماميّه) دور باشند از رحمت خدا گروه اماميه كه چگونه معتقدند خداوند طاعت اين جوان را واجب گردانيده است. تا اين خيال در دل من گذشت. امام جواد ـ عليه السلام ـ روي به من كرد و فرمود:
يا قاسم بن عبدالرحمن: اَبَشَراً مِنّا واحِداً نَتَّبِعُهُ اِنّا اِذاً لَفيِ ضَلالٍ وَ سُعُرٍ
آيا اگر از آدمي كه از جنس ماست و يگانه است و هيچكس را ندارد پيروي كنيم در نتيجه در گمراهي و آتشهاي سوزان خواهيم بود؟
دوباره در دل خود گفتم كه او ساحر است، اين بار امام ـ عليه السلام ـ روي به من كرد و فرمود:
«ءَاُلقِيَ الذِّكْرُ عَلَيْهِ مِنْ بَيْنِنا بَلْ هُوَكَذّابٌ اَشِرٌ»[21]
آيا وحي بر او القا شده است در حاليكه در ميان ما بهتر و احق از او يافت مي شود نه چنين است كه وحي مختص به او باشد بلكه او دروغگو است و خودپسند و متكبر مي باشد.
وقتي مشاهده كردم امام جواد ـ عليه السلام ـ از افكار و خيالات من خبر مي دهد اعتقادم كامل شد و اقرار به امامت او نمودم واعتراف كردم كه او حجت خدا بر خلق خدا مي باشد.[22]
- قاسم بن محسن مي گويد: بين مكه و مدينه سفر مي كردم كه مردي اعرابي و ناتوان از من تقاضاي كمك كرد من هم به اندازه قدرتم به او كمك كردم پس از چند لحظه، يك باره طوفان شديدي در بيابان شروع شد كه عمامه را از سرم برد پس از آرامش هر چه جستجو كردم آن را نيافتم به ناچار به سوي مدينه رفتم و به محضر امام جواد ـ عليه السلام ـ شرفياب شدم همين كه چشم آن بزرگوار به من افتاد فرمود: اي اباالقاسم عمامه ات در راه گم شده بود؟ عرض كردم: آري، امام ـ عليه السلام ـ به يكي از غلامان خويش فرمود: عمامه ايشان را بياور. عرض كردم اي پسر رسول خدا عمامه من چگونه نزد شما آمد؟ فرمود:
تَصدَّقَتْ عَلي أعرابِيّ فَشكَّرهُ اللهُ لَكَ، فَرَدَّ إليْكَ عمامَتُكَ وَ اِنَّ اللهَ لا يَضِيعُ اَجْرَ المُحسِنينَ
به اعرابي ناتوان صدقه دادي خداوند هم از تو سپاسگذاري كرد و عمامه ات را به تو برگرداند زيرا كه خداوند تبارك و تعالي أجر نيكوكاران را ضايع نمي كند.[23]
- شخصي به نام مطرفي مي گويد: امام رضا ـ عليه السلام ـ از دنيا رفت در حاليكه چهار هزار درهم من از آن حضرت طلب داشتم هيچكس جز من و آن بزرگوار از اين قضيه خبر نداشت. امام جواد ـ عليه السلام ـ پيغام فرستاد كه فردا به سراغ من بيا، فردا به محضر امام ـ عليه السلام ـ شرفياب شدم فرمود: امام رضا ـ عليه السلام ـ از دنيا رفت و تو چهار هزار درهم از او طلب داري؟ عرض كردم آري. سجاده خود را كنار زد و يك مشت دنانير را در مقابل من گذاشت وقتي شمردم ديدم درست چهار هزار درهم است.[24]
بگو بن صالح مي گويد: داماد من براي امام جواد ـ عليه السلام ـ نامه نوشت كه پدري دارم ناصبي و بدسرشت و بسيار لجباز و تند، از شما تقاضاي دعاي خير در حق خويش دارم و مي خواهم بدانم كه تكليف من با چنين پدري چيست، آيا او را رسوا كنم و يا آنكه با او مدارا نمايم؟
امام ـ عليه السلام ـ پاسخ دادند كه از نوشته ات مطلع شدم و آنچه را درباره پدرت گفتي متوجه گرديدم، برايت دعا مي كنم و تو هم با پدرت مدارا كن كه براي تو بهتر است تا اينكه او را رسوا كني.
پس از هر سختي راحتي هست، صابر باش كه پايان كار ويژه اهل تقوي است. خداوند تبارك و تعالي ترا در ولايت آنهايي كه مولاي خويش قرار داده اي ثابت بدارد، ما و شما در وديعه الهي هستيم و خدا ودايع و امانات خويش را ضايع نمي كند.
بكر بن صالح مي گويد: پس از دعاي امام ـ عليه السلام ـ قلب پدر دامادم نرم شد تا آنجا كه هيچگاه نديدم با عقايد او مخالفت نمايد.[25]
[1] . كلمه طيبه، ص264.
[2] . بحار، ج50، ص47.
[3] . منتهي الآمال، ج2، ص373.
[4] . اختصاص، ص102.
[5] . بحار، ج50، ص91 و 108.
[6] . بحار، ج50، ص91 و 108.
[7] . بحار، ج50، ص44.
[8] . اصول كافي، ج1، ص353.
[9] . بحار، ج50،ص43.
[10] . بحار، ج50، ص44.
[11] . مناقب شهر آشوب، ج4، ص396.
[12] . منتهي الآمال، ج2، ص374.
[13] . دلائل الامامه، ص212.
[14] . احقاق، ج12، ص424.
[15] . بحار، ج50، ص20 و 48.
[16] . ص13 - 12 واحقاف - 15.
[17] . بحار، ج50، ص20،48.
[18] . ارشاد مفيد، ص304.
[19] . عيون اخبار الرضا ـ عليه السلام ـ ،ج2، ص247.
[20] . بحار، ج50، ص46.
[21] . قمر - 24 و 25.
[22] . منتهي الآمال،ج2، ص377.
[23] . بحار، ج50، ص47.
[24] . ارشاد مفيد، ص306.
[25] . بحار، ج50، ص55.
سيد كاظم ارفع ـ سيره عملي اهل بيت(ع)، ج11،ص7