چهارشنبه 5 دي 1403

                                                                                                                        


                                   

                                                                                                                                                                                                                                 

 

 

 

سيره عملي امام كاظم ـ عليه السلام ـ پر از صحنه هايي است كه در هر زمان و عصري، براي بشريت علاوه بر اينكه درس گذشت، صبر و شكيبايي، استقامت، آزادگي، عبوديت و بندگي خدا و... را مي دهد چراغ فروزاني است كه در ظلمات وتاريكي هايي كه شياطين انس و جن زمينه ساز آنها هستند راهگشا خواهد بود و اينك جهت آشنايي و درك بيشتر، به گوشه هايي از سيرة اين امام همام ـ عليه السلام ـ اشاره مي شود.
عبدالله بن سنان گفت: براي هارون الرشيد لباسهاي ارزشمند و زيبايي آورده بودند. هارون آنها را به علي بن يقيطين وزير خود بخشيد و از جمله آن لباسها، لباسي بود كه از خز و طلا بافته شده بود كه به لباس پادشاهان شباهت داشت.
علي بن يقيطين لباسها را به اضافة اموال ديگر براي مولايش موسي بن جعفر ـ عليه السلام ـ فرستاد.
امام ـ عليه السلام ـ همه را پذيرفت ولي آن لباس مخصوص را توسط شخص ديگري براي علي بن يقيطين فرستاد، سپس برايش نامه اي نوشت كه اين لباس را از منزل خارج مكن يك وقت مورد احتياج تو واقع مي شود. پس از چند روز علي بن يقطين بر يكي از غلامان خود خشم كرد و او را از خدمت عزل كرد. همان غلام پيش هارون الرشيد سخن چيني نمود كه علي بن يقيطين قائل به امامت موسي بن جعفر ـ عليه السلام ـ است و خمس اموال خود را همه ساله براي او مي فرستد و همان لباسي را كه شما به او بخشيديد براي موسي بن جعفر ـ عليه السلام ـ در فلان روز فرستاده است.
هارون بسيار خشمگين شد و گفت بايد اين كار را كشف كنم. فوراً شخصي را فرستاد تا علي بن يقيطين به نزد او آيد به محض ورود پرسيد لباس مخصوصي كه به تو دادم چه كرده اي؟
 گفت: در خانه است و آن را در پارچه اي پيچيده ام و هر صبح و شام باز مي كنم و نگاه مي نمايم و از لحاظ تبرك آن را مي بوسم. هارون گفت هم اكنون آن را بياور.
علي بن يقيطين يكي از خدام خود را فرستاد و گفت در فلان اتاق داخل فلان صندوق در پارچه اي پيچيده است فوراً بياور. غلام رفت و آورد.
هارون ديد لباس در ميان پارچه اي گذاشته شده و معطر است خشمش فرو نشست و گفت: آن را به منزل خود برگردان ديگر سخن كسي را دربارة تو قبول نمي كنم و جايزة زيادي به او بخشيد.
دستور داد غلامي را كه سخن چيني كرد بود هزار تازيانه بزنند هنوز بيش از پانصد تازيانه نزده بودند كه مرد.[1]
يك روز علي بن يقطين نامه اي به موسي بن جعفر ـ عليه السلام ـ نوشت كه اي پسر رسول خدا ـ صلي الله عليه وآله ـ بين مسلمين در مسح پا اختلاف وجود دارد اگر به خط شريف خود چيزي بنويسيد تا بر آن عمل كنيم بسيار خوب است. جواب رسيد كه اي علي بن يقطين بايد اينطور وضو بگيري.
سه مرتبه مضمضه مي كني و سه مرتبه استنشاق و سه مرتبه صورت را شستشو مي دهي و آب را به داخل محاص خود مي رساني بعد تمام سر و روي و گوش و داخل آن را مسح مي كني و سه مرتبه دو پايت را تا ساق مي شويي مبادا با دستوري كه دادم مخالفت بنمايي. همينكه نامه به علي بن يقطين رسيد از فرمايش امام ـ عليه السلام ـ در شگفت شد زيرا مخالف طريقه مشهور در ميان شيعه بود، ولي گفت امام پيشواي من است هر چه بفرمايد وظيفه من خواهد بود و به همان طريق عمل مي كرد تا اينكه از او پيش هارون الرشيد سخن چيني كردند.
هارون به يكي از خواص خود گفت دربارة علي بن يقطين خيلي حرف مي زنند و من چندين مرتبه او را آزمايش كرده ام و خلاف آن ظاهر شده است آن شخص گفت: چون رافضيان در وضو با ما اختلاف دارند و پاها را نمي شويند خوب است جناب خليفه به طوري كه او مطلع نشود از محلي بينيد چگونه وضو مي گيرد با اين آزمايش كشف واقع خواهد شد. هارون مدتي صبر كرد تا اينكه روزي علي بن يقطين را به كاري در منزل واداشت و وقت نماز رسيد.
علي بن يقطين در اتاق مخصوصي وضو مي گرفت و نماز مي خواند. همينكه موقع نماز شد هارون در محلي كه علي بن يقطين او را نمي ديد ايستاده و مشاهده مي كرد. علي آب خواست و به طوري كه امام ـ عليه السلام ـ دستور داده بود وضو گرفت. هارون ديگر نتوانست صبر كند از محل خود بيرون آمد و گفت بعد از اين سخن هيچكس را دربارة تو قبول نمي كنم از اين رو علي بن يقطين در نزد هارون به مقام ارجمندي رسيد.
پس ازاين جريان نامة موسي بن جعفر ـ عليه السلام ـ به او رسيد و در آن نامه نوشته بود يا علي بعد از اين به طوري كه خداوند واجب كرده وضو بگير. صورتت را يك مرتبه از جهت وجوب بشوي ومرتبة دوم از جهت آنكه شاداب شود و دستهايت را از مرفق همان طور شستشو ده و با بقيه رطوبت دستها سر و پاهايت را از انگشتان تا ساق مسح كن آنچه بر تو مي ترسيدم برطرف شد.[2]
روزي امام كاظم ـ عليه السلام ـ بيمار شد، طبيب يهودي را آوردند تا معالجه كند امام ـ عليه السلام ـ فرمود كمي صبر كن من دوستي دارم با او مشورت كنم آنگاه روي از طبيب برگردانيد و به جانب قبله توجه نمود اين دوشعر را خواند.
اَنْت اَمْرَضْتَنيِ وَ أنْتَ طبيبي فتفضَّلْ بِنَظْرَةٍ يا حَبِيبي
 وَاسْقِنيِ مِنْ شَرابِ وَ دِّكَ كَأساً ثُمَّ زِدْنيِ حلاوَةَ التَّقْريبِ
 خدايا تو مرابيمار كرده اي و تو نيز طبيب مني به فضل خويش نظري به اين بنده بيفكن. از شراب دوستي و عشق خود مرا جامي بده و شيريني مقام قربت را بر آن اضافه نما.
هنوز حضرت اين ابيات را تمام نكرده بود كه اثر بهبودي در بشرة مباركش ظاهر شد و همان لحظه تمام مرض از او زائل گشت.
طبيب با تحير عجيب مي نگريست! پس از مشاهده اين پيشامد گفت: اي سرور من اول گمان كردم تو بيماري و من طبيب اكنون آشكار شد كه من بيمارم و از تو خواهش مي كنم مرا معالجه كن.
امام ـ عليه السلام ـ اسلام را بر او عرضه داشت طبيب مسلمان شد.[3]
شعيب عقرقوقي گفت در محضر امام موسي الكاظم ـ عليه السلام ـ بودم ايشان بدون مقدمه فرمود: اي شعيب فردا مردي از ساكنين غرب تو را ملاقات مي كند و از حال من مي پرسد تو در جواب بگو به خدا سوگند موسي بن جعفر امامي است كه حضرت صادق ـ عليه السلام ـ او را سفارش فرموده و تصريح به امامتش كرده هر چه از حلال و حرام سؤال كرد از طرف من جواب ده گفتم فدايت شوم آن مرد مغربي چه نشاني دارد؟
 فرمود: مردي بلند قد و درشت هيكل است به نام يعقوب وقتي او را ملاقات كردي ترس نداشته باش هرچه پرسيد جواب بده و اگر ميل داشت پيش من بيايد او را بياور.
شعيب سوگند ياد كرد كه روز ديگر من در طواف بودم مردي قوي هيكل روي به من كرد و گفت: مي خواهم از تو سؤالي كنم راجع به احوال آقا و مولايت. گفتم: كسيت آقاي من؟ گفت: موسي بن جعفر ـ عليه السلام ـ گفت: نام تو چيست جواب داد: يعقوب. از مكانش سؤال كردم گفت: از اهالي مغربم.
پرسيدم از كجا مرا شناختي گفت: در خواب ديدم كسي به من دستور داد شعيب را ملاقات كن و هر چه مي خواهي از او بپرس وقتي كه بيدار شدم از نام تو جستجو كردم ترا به من راهنمايي كردند. گفتم: بنشين در اينجا تا از طواف فارغ شوم.
بعداز طواف پيش او رفتم و صحبت كردم او را مردي دانا و عاقل يافتم از من خواهش كرد كه او را خدمت موسي بن جعفر ـ عليه السلام ـ برسانم، دست او را گرفتم و خدمت حضرت بردم. اجازة ورود خواستم بعد از رخصت داخل شديم همينكه امام ـ عليه السلام ـ چشمش به او افتاد فرمود: اي يعقوب تو ديروز وارد اينجا شدي. بين تو و برادرت در فلان مكان نزاعي واقع شد و كار به جايي رسيد كه يكديگر را دشنام داديد. اين چنين كرداري روش ما نيست. دين ما و پدران ما مخالف اين كارهاست و هرگز كسي را به چنين كاري دستور نمي دهيم، از خداوند بترس و پرهيز كن. به همين زودي مرگ مابين تو و برادرت جدايي مي افكند و برادرت در همين سفر خواهد مرد، قبل از آنكه به وطن برسد، تو هم از كردة خود پشيمان مي شوي، اين پيشامد به واسطة آن است كه قطع رحم كرديد خداوند هم عمر شما را قطع نمود.
آن مرد پرسيد: فدايت گردم اجل من كي خواهد رسيد؟ فرمود: اجل تو هم رسيده بود ولي چون در فلان منزل نسبت به عمة خود مهرباني كردي و صلة رحم نمودي بيست سال بر عمرت افزوده شد.
شعيب گفت: بعد از اين جريان يك سال همين يعقوب را در راه مكه ديدم و احوال او را پرسيدم گفت: در همان سفر برادرم به وطن نرسيده از دنيا رفت و او را در بين راه دفن كردم.[4]
مردي از اهل ري گفت: يكي از نويسندگان يحيي بن خالد فرماندار ما شد، مقداري ماليات بر من بود كه اگر مي گرفتند فقير و بينوا مي شدم هنگامي كه او قدرت را بدست گرفت ترسيدم مرا بخواهد و اجبار به پرداخت ماليات نمايد، بعضي از دوستان گفتند فرماندار شيعه است باز هم هراس داشتم كه ممكن است شيعه نباشد، اگر پيش او بروم مرا زنداني كند بالاخره گفت به خدا پناه مي برم و خدمت امام زمانم مي رسم تا او چارة كار مرا بكند.
به قصد انجام حج خارج شدم، خدمت مولاي خود حضرت صابر موسي بن جعفر ـ عليه السلام ـ رسيدم، از حال خويش شكايت نمودم و درخواست چاره كردم. آن حضرت نامه اي نوشت و فرمود به دست حاكم برسان در نامه همين چند جمله نوشته بود.
«بِسْم ِاللهِ الرَّحمْنِ الرَّحيمِ اِعْلَمْ اِنَّ ِللهِ تَحْت عَرْشهِ ظِلاًّ. لايَسْكُنُهُ اِلاّ مَنْ اَسْدي اِلي اَخيهِ مَعْروُفاً اَوْ نَفَّسَ عَنْهُ كُرْبَةً اَوْ اَدْخَلَ عَلي قَلْبِهِ سُروراً وَ هذا اَخُوكَ وَ السَّلام.»
بدان كه پروردگار را در زير عرش ساية رحمتي است كه سكني نمي گيرد در آن مگر كسي كه نيكي و احسان به برادر خويش كند و او را از اندوه و غم برهاند ويا وسايل شادماني اش را فراهم كند، اينك آورندة نامه از برادران توست، والسلام.
ازمسافرت حج برگشتيم، شبي به منزل حاكم رفتم اجازه ملاقات خواستم و گفتم به او اطلاع او برسانيد كه از جانب حضرت صابر ـ عليه السلام ـ پيامي برايش دارم. همينكه به او خبر دادند با پاي برهنه از خوشحالي تا در خانه آمد در را باز كرد، مرا در آغوش گرفته شروع به بوسيدن نمود مكرر پيشاني ام را مي بوسيد و از حال امام ـ عليه السلام ـ مي پرسيد.
هرچه من خبر سلامتي آن حضرت را مي دادم خوشحالتر مي شد وشكر مي كرد. مرا وارد منزل نمود، در بالاي مجلس نشانيد. خودش روبروي من نشست آنگاه نامة موسي بن جعفر ـ عليه السلام ـ را به او دادم وقتي نامه را گرفت پيوسته مي بوسيد و مي خواند. هنگامي كه از مضمون آن اطلاع يافت، اموال و لباسهاي خود را طلبيد هر چه درهم و دينار و پوشاك داشت با من به مساوي تقسيم كرد: هر مالي كه قسمت پذير نبود معادل نصف آن پول مي داد بعد از هر تقسيم مي گفت آيا مسرورت كردم، مي گفتم به خدا سوگند زياد مسرور شدم. در اين هنگام دفتر مطالبات را طلبيد، آنچه به نام من بود محو كرد، نوشته اي داد كه در آن گواهي كرده بود بر ماليات نداشتن من، با او توديع كردم و از خدمتش مرخص شدم. با خود گفتم اين مرد بسيار به من نيكي كرد هرگز قدرت جبران آن را ندارم بهتر آن است كه حجي بگذارم و در مراسم حج او را دعا كنم و به مولاي خود موسي بن جعفر ـ عليه السلام ـ نيكي او را عرض كنم.
رهسپار مكه شدم به محضر امام ـ عليه السلام ـ شرفياب شدم جريان را به عرض ايشان رساندم در آن بين كه شرح داستان را مي دادم، پيوسته صورت مبارك آن جناب از شادماني برافروخته مي شد، عرض كردم مگر كارهاي او شما را مسرور كرد و فرمود آري به خدا قسم كارهايش مرا شاد نمود، جدم اميرالمؤمنين ـ عليه السلام ـ را خوشحال كرد، سوگند به پروردگار كه پيغمبر ـ صلي الله عليه و اله وسلم ـ را شاد نمود همانا خداوند را نيز مسرور كرد.[5]
مردي از فرزندان خليفه دوم در مدينه بود كه پيوسته حضرت موسي بن جعفر ـ عليه السلام ـ را آزار مي داد و ناسزا مي گفت، روزي بعضي از بستگان حضرت عرض كردند اجازه دهيد تا اين فاجر را به سزايش برسانيم و از شرش راحت بشويم. امام ـ عليه السلام ـ آنها را از اين كار نهي كرد. محل كار آن مرد را پرسيد. معلوم شد درجايي از اطراف مدينه به زراعت اشتغال دارد امام ـ عليه السلام ـ براي ملاقات با او از مدينه خارج گرديد. هنگامي كه به آنجا رسيد آن شخص در مزرعة خود كار مي كرد.
موسي بن جعفر ـ عليه السلام ـ با گشاده رويي و خنده با او صحبت كرد و مقداري به او كمك مالي نمود. مرد كشاورز شرمنده شد از جاي برخاست، سر آن حضرت را بوسه زد و از ايشان خواست كه از تقصيرش بگذرد و او را عفو كند.
امام ـ عليه السلام ـ خوشحال بازگشت. روزي ديگر همان شخص در مسجد نشسته بود كه چشمش به موسي بن جعفر ـ عليه السلام ـ افتاد و گفت:«اَللهُ اَعْلَمُ حَيْث يَجْعَلُ رِسالَتَهُ»، (خدا مي داند رسالتش را در كجا قرار دهد.)
همراهان او گفتند: ترا چه شده پيش از اين رفتارت اينطور نبود. گفت: شنيديد آنچه گفتم باز بشنويد، شروع كرد به دعا كردن نسبت به آن بزرگوار، همراهانش با او از در ستيز وارد شدند. او نيز با آنها نزاع نمود موسي بن جعفر ـ عليه السلام ـ به بستگان خود فرمود كداميك بهتر بود آنچه شما ميل داشتيد يا آنچه من انجام دادم. من امر او را به مقدار پولي اصلاح كردم و شرش را به همان كفايت نمودم.[6]
منصور دوانيفي از موسي بن جعفر ـ عليه السلام ـ تقاضا كرد، روز عيد نوروز در مجلس رسمي دربار براي سلام وشادباش بنشيند و هر چه پيشكش مي شود قبول فرمايد. امام ـ عليه السلام ـ نپذيرفت فرمود:
«اِنِّي فَتَشْتُ الْاَخْبارَ عَنْ جَدِّي رَسُولُ اللهِ ـ صلي الله عليه و آله ـ فَلَمْ اَجِدْ لِهذَا العِيد خَبرَاً»»
من اخباري كه از جدم رسيده جستجو كردم خبري راجع به اين عيد پيدا ننمودم.
اين مراسم اختصاص به فارسيان دارد، اسلام آن را محو نموده ممكن نيست آنچه را اسلام محو كرده ما زنده كنيم.
منصور عرض كرد ما از نظر سياست لشگري اين كار را مي كنيم شما را به خدا سوگند مي دهم موافقت فرماييد. موسي بن جعفر ـ عليه السلام ـ در محل تهنيت نشست. امراء و اعيان لشگر و كشور خدمتش رسيدند، تهنيت گفته و هداياي خود را تقديم مي كردند. منصور خادمي را معين كرده بود هرچه مي آوردند صورتش را بر مي داشت و ثبت مي كرد. بعد از آنكه همه آمدند پيرمردي در آخر آمده عرض كرد اي پسر رسول خدا ـ صلي الله عليه و آله ـ من مردي فقيرم مالي نداشتم كه به رسم هديه تقديم كنم. ولي هديه من سه شعر است كه جدم در مرثيه جد شماحسين بن علي ـ عليه السلام ـ سروده و آنها اين است:
عَجِبْتُ لمَِصْقُولٍ مَلاكَ فَرَنْدَهُ يَوْمَ الهِياجُ وَ قَدْعَلاكَ غُبارُ
 وَ لاسَهْمُ نَفِذتُكَ دُونَ حَرائِرٍ يَدْعُونَ جَدِّكَ وَ الدِّماعَ غَزازُ
 اَلا تَغَضْغَضَتُ السِّهامُ وَ عاقَها عَنْ جِسْمِكَ الْاِجْلالُ وَ الاِكْبارُ
 در شگفتم از شمشير صيقل زده اي كه با جوهر خود پيكرت را فرا گرفت با اينكه غبار مظلوميت اطرافت را احاطه كرده بود و نيز تعجب مي كنم از تيرهايي كه به بدنت نفوذ كرد در مقابل زناني كه با اشك جاري فرياد كرده جدت را مي خواندند چگونه تيرها درهم شكسته نشد و آنها را بزرگواري و جلالت جلوگيري نكرد كه بر بدنت وارد نشوند.
امام ـ عليه السلام ـ فرمود: هديه ترا قبول كردم بنشين «بارك الله فيك» آنگاه رو به خادم منصور كرد و فرمود: برو نزد منصور بگو كه با اين مقدار مال جمع شده چه بايد كرد. خادم برگشت، گفت منصور مي گويد تمام را به شما بخشيدم در هر چه ميل داري صرف كن، امام ـ عليه السلام ـ به آن پيرمرد فرمود كه تمام اين اموال رابردار و تصرف كن من همه را به تو بخشيدم.[7]
شخص با ايماني محضر امام ـ عليه السلام ـ مشرف شد و تقاضاي كمك مالي نمود. امام ـ عليه السلام ـ در صورتش خنديد و فرمود از تو سؤالي مي كنم اگر درست جواب دادي ده برابر خواسته ات مي دهم اگر اشتباه نمودي آنچه در خواست كردي خواهم داد (آن مرد صد درهم خواسته بود كه سرماية كسب قرار داده به زندگي ادامه دهد) عرض كرد سؤال كنيد.
موسي بن جعفر ـ عليه السلام ـ فرمود: اگر بگويند هر چه بخواهي در دنيا به تو مي دهيم در اين صورت چه خواهي خواست. گفت اگر چنين شود مي خواهم كه تقيه در دين و توفيق اداي حقوق برادران ديني را به من بدهند؟
 عرض كرد اين قسمت را دارا هستم آنچه مي خواهم ندارم، بر آنچه دارم سپاسگذارم و چيزي كه روزيم نشده، درخواست مي نمايم. فرمود: «احسنت» دستور داد دو هزار درهم به او بدهند.[8]
صفوان ابن مهران كوفي از اصحاب امام صادق و امام كاظم ـ عليه السلام ـ بود، او مردي شايسته و پرهيزكار بود، زندگي خود را از راه كرايه دادن شترهايش تأمين مي كرد و شترهاي زيادي داشت.
صفوان گفت: روزي خدمت حضرت موسي ابن جعفر ـ عليه السلام ـ شرفياب شدم. آن حضرت به من فرمود: صفوان تمام كارهاي تو پسنديده و نيكو است مگر يكي. گفتم: فدايت شوم آن كدام است. فرمود: شترهاي خود را به اين مرد ـ هارون الرشيد ـ كرايه مي دهي. عرض كردم اين كرايه را نه از باب حرص و ازدياد ثروت يا براي صيد و شكار و لهو و لعب مي دهم، چون براي سفر حج مي خواست دادم، خودم نيز متصدي و مباشر خدمت او نمي شوم غلامهايم همراه آنها هستند.
موسي بن جعفر ـ عليه السلام ـ فرمود: آيا پول كراية تو در عهدة او و خانواده اش مي ماند. عرض كردم: آري مديون مي شوند تا پس از برگشتن پرداخت كنند. فرمود: دوست مي داري كه هارون و خانواده اش زنده باشند تا ساعتي كه كرايه ترا پرداخت نكرده اند. جواب دادم: بله همين طور است.
امام ـ عليه السلام ـ فرمود: كسي كه بقاي ايشان را دوست داشته باشد از جمله آنهاست، هر كه از ايشان محسوب شود جاي او در جهنم خواهد بود.
صفوان گفت: پس از فرمايش موسي بن جعفر ـ عليه السلام ـ همه شترهاي خود را فروختم، اين خبر به گوش هارون الرشيد رسيد، مرا طلب كرد. وقتي پيش او رفتم، گفت به طوري كه شنيده ام شترهاي خود را فروخته اي؟ گفتم: بلي، پير و ضعيف شده ام خودم نمي توانم متصدي امور آنها باشم غلامان نيز آن طور كه بايد مراقبت نمي كنند و از عهدة اين كار بخوبي بر نمي آيند.
هارون گفت هرگز، هرگز، به اشارة موسي بن جعفر ـ عليه السلام ـ اين كار را كرده اي. گفتم مرا با موسي بن جعفر ـ عليه السلام ـ چه كار است. گفت دروغ مي گويي اگر حق همنشيني تو نبود هم اكنون ترا مي كشتم.[9]
يك روز امام ـ عليه السلام ـ در شهر بغداد از كنار منزل بشر حافي عبور مي كرد صداي ساز و نواز از داخل منزل به گوش مي رسيد. در اين موقع كنيز بشر براي ريختن خاكروبه از خانه خارج شد. آن حضرت فرمود: اي كنيز صاحب اين خانه بنده است يا آزاد؟ جواب داد البته بنده و برده كسي نيست و آزاد است. موسي بن جعفر فرمود راست مي گويي اگر بنده مي بود از مولاي خود ترس داشت.
كنيز وارد منزل شد، بشر بر سر سفرة شراب نشسته بود علت تأخير او را پرسيد. جواب داد شخصي رد مي شد از من سؤال كرد صاحب اين خانه عبد است يا آزاد. پاسخ دادم البته بردة كسي نيست گفت آري اگر بنده بود از آقاي خود مي ترسيد. اين سخن چنان در قلب بشر تأثير كرد كه سر از پا نشناخت با پاي برهنه از منزل خارج شده خود را به موسي بن جعفر ـ عليه السلام ـ رسانيد، به دست آن حضرت توبه كرد و از گذشتة خود پوزش خواسته با چشم گريان بازگشت.[10]
نقل شده از آن روز اعمال زشت خود را ترك و از جملة ازهاد زمان خويش شد و چون با پاي برهنه به دنبال موسي بن جعفر ـ عليه السلام ـ دويد و با اين حال توبه كرد او را حافي (پا برهنه) لقب دادند.
«كانَ ـ عليه السلام ـ اَحْسَنُ النّاسِ صَوْتاً بِالقُرآنِ فَكانَ إذا قَرأ يَحزُنُ، و بَكَي السّامِعُونَ لِتَلاوتِهِ، و كانَ يَبْكيِ مِنْ خَشْيةِ اللهِ حَتّي تَخْضَلّ لِحْيتَهِ بِالدُّمُوعُ»
امام ـ عليه السلام ـ بهترين صوت را در تلاوت قرآن داشت. قرآن را محزون مي خواند و هر شنونده اي را به گريه مي انداخت، گاهي آنچنان از خوف و خشيت الهي مي گريست كه اشك از محاسن شريفش سرازير مي شد.
همواره شبها را تا به صبح به مناجات و عبادت مشغول بود، اين دعا را زياد از حضرت شنيديد.
«اَللّهُمَّ اِنَّكَ تَعْلَمُ أنَّنيِ كُنْتُ أسْألُكَ أنْ تُفرّغَنيِ لِعِبادَتِكَ اللّهُمَّ وَ قَدْ فَعَلْتَ فَلَكَ الْحَمْدُ»
بار پروردگارا تو خوب مي داني كه من همواره مكان خلوتي را براي عبادت تو طلب مي كردم و تو نيز به من عنايت فرمودي پس حمد ترا سزاست.
«وَ كانَ ـ عليه السلام ـ يَقُولُ فيِ سُجُودِهِ قَبُحَ الذَّنْبُ مِن‎‎ْ عَبْدِكَ فَلْيَحسُنِ الْعَفُوُ وَ التَّجاوُزُ مِنْ عِنْدِكَ».
در سجده ها مي گفت: پروردگارا گناه بنده ات بس قبيح و زشت است و عفو و گذشت هم از جانب تو بس نيكوست.
و گاهي مي گفت:
«اللّهم اِنّي أسْألُكَ الرّاحَةَ عِنْدَ الْمَوتِ و الْعَفْوَ عِندَ الحِسابِ»
پروردگارا از تو راحتي جان كندن و گذشت در هنگام حساب را مسئلت مي نمايم.[11]
شيخ صدوق از قول عبدالله قزويني گفت روزي بر فضل بن ربيع داخل شدم بر بام خانة خود نشسته بود چون نظرش بر من افتاد مرا طلبيد، وقتي نزديك رفتم، گفت: از اين روزنه نظر كن در آن خانه چه مي بيني گفتم: جامه اي كه بر زمين افتاده است، گفت: نيك نظر كن، تأمل كردم گفت: مردي مي بينم كه به سجده رفته باشد، گفت: مي شناسي او را گفتم نه، گفت: اين مولاي توست، گفتم: مولاي من كسيت، گفت: تجاهل مي كني! گفتم: نه، من مولايي بر خود گمان ندار، گفت: اين موسي بن جعفر ـ عليه السلام ـ است، من در شب و روز مواظب حال اوهستم او را نمي يابم مگر بر اين حالتي كه مي بيني، چون نماز بامداد را مي خواند تا طلوع آفتاب مشغول تعقيب است، آنگاه به سجده مي رود و پيوسته در سجده مي باشد تا زوال شمس و كسي را معين كرده تا ظهر را به او اطلاع دهد. چون زال شمس مي شود برمي خيزد و بي آنكه وضويي تجديد كند مشغول نماز مي شود، نتيجه مي گيريم كه خواب نبوده و در سجده بوده است. و چون نماز ظهر و عصر را با نوافل بجا مي آورد باز به سجده مي رود و تا غروب در سجده است و سپس به نماز مغرب و عشا مشغول مي شود. آنگاه افطار مي كند و سپس تجديد وضو نموده و اندك زماني استراحت مي كند و بعد برمي خيزد و وضو مي گيرد و پيوسته مشغول عبادت و نماز و دعا و تضرع مي باشد تا صبح طالع شود.
از آن زمان كه او را نزد من آورده اند عادت او چنين است و به غير اين حالت چيزي از او نديده ام. عبدالله مي گويد: همينكه اين سخنان را از او شنيدم، گفت: از خدا بترس و ارادة بدي نسبت به او مكن كه باعث زوال نعمت تو گردد زيرا كه هيچكس نسبت به ايشان بد نكرده است مگر آنكه بزودي در دنيا به سزاي عمل خويش رسيده است.
فضل گفت: مكرر به نزد من فرستاده اند كه او را شهيد كنم و من قبول نكردم و اعلام كرده ام كه اين كار از من نمي آيد و اگر مرا بكشند آنچه از من توقع دارند انجام نخواهم داد.[12]
عده اي از شيعيان نيشابور محمدبن علي نيشابوري را به نمايندگي خود انتخاب كردند تا مبلغ سي هزار دينار و پنجاه هزار درهم و دو هزار متر پارچه را براي امام موسي بن جعفر ـ عليه السلام ـ ببرد. شيطيطه كه زن مؤمنه و با فضيلتي بود يك درهم و مقداري نخ كه به دست خود آن را رشته بود كه چهاردرهم ارزش داشت با خود آورد و گفت: «اِنَّ اللهَ لا يَسْتَحْيي مِنَ الْحَقِّ» يعني من مي فرستم اگر چه كم است، لكن از فرستادن حق امام اگر كم باشد نبايد احيا كرد.
در اين هنگام مردم سؤلات خود را در اوراق نوشته به دست محمدبن علي دادند و از او خواستند كه پاسخ را از امام ـ عليه السلام ـ بگيرد.
نماينده شيعيان نيشابور وراد مدينه شد و با راهنمايي يكي از مؤمنين به محضر حضرت موسي بن جعفر ـ عليه السلام ـ شرفياب شد پاسخ سؤلات را از آن بزرگوار گرفت. امام ـ عليه السلام ـ فرمود: بياور درهم شطيطه را و بعد فرمود: «اِنَّ اللهَ لا يَسْتَحْيي مِنَ الْحَقِّ» سلام مرا به شطيطه برسان و اين چهل درهم را به او هديه بده و بگو قسمتي از كفن هاي خود را كه پنبه اش از روستاي صيدا روستاي فاطمة زهرا ـ عليها السلام ـ است و خواهرم حليمه دختر حضرت صادق ـ عليه السلام ـ آن را رشته است براي تو فرستادم و من براي خواندن نماز بر تو خود را خواهم رساند.[13]
محمد بن عبدالله بكري مي گويد: از جهت مالي سخت درمانده شده بودم و براي آنكه پولي قرض كنم وارد مدينه شدم، اما هر چه اين در و آن در زدم نتيجه نگرفتم بسيار خسته شدم. با خود گفتم خدمت حضرت ابوالحسن موسي بن جعفر ـ عليه السلام ـ بروم و از روزگار خويش نزد آن بزرگوار شكايت كنم.
پرسان پرسان ايشان را در مزرعه اي در يكي از روستاهاي اطراف مدينه سرگرم كار يافتم، امام ـ عليه السلام ـ براي پذيرايي از من نزدم آمدند وبا من غذا ميل فرمودند، پس از صرف غذا پرسيدند: با من كاري داشتي؟ ماجرا را برايشان عرض كردم، امام ـ عليه السلام ـ برخاستند و به اتاقي در كنار مزرعه رفتند و بازگشتند و با خود سيصد دينار طلا (سكه) آوردند و به من دادند و من بر مركب خود و برمركب مراد سوار شدم و بازگشتم.[14]
عيسي بن محمد كه سنش به نود رسيده بود مي گويد: يك سال خربزه و خيار و كدو كاشته بودم، هنگام چيدن نزديك مي شد كه ملخ تمام محصول را از بين برد و من يكصدو بيست دينار خسارت ديدم. در همين ايام، حضرت امام كاظم ـ عليه السلام ـ (كه گويي مراقب احوال يكايك ما شيعيان مي بودند) يك روز نزد من آمدند و سلام كردند و حالم را پرسيدند، عرض كردم: ملخ همة كشت مرا از بين برد. پرسيدند: چقدر خسارت ديده اي؟
 گفتم: با پول شترها صدوبيست دينار. امام ـ عليه السلام ـ يكصدوپنجاه دينار به من دادند. عرض كردم: شما كه وجود با بركتي هستيد به مزرعة من تشريف بياوريد و دعا كنيد.
امام ـ عليه السلام ـ آمدند و دعا كردند وفرمودند:
از پيامبر ـ صلي الله عليه و آله ـ روايت شده است كه: به باقيمانده هاي ملك و مالي كه به آن لطمه وارد آمده است، بچسبيد.
من همان زمين را آب دادم و خدا به آن بركت داد و چندان محصول آورد كه به ده هزار فروختم.[15]
يك بار هارون الرشيد عليه اللّعنه كنيزي زيباوري را به عنوان خدمتكار آن گرامي به زندان فرستاد و در باطن بدين قصد كه اگر امام ـ عليه السلام ـ به او تمايلي نشان دادند، از اين طريق دست به تبليغاتي عليه آن گرامي بزند.
امام ـ عليه السلام ـ به آورندة دخترك گفت: شما به اين هديه ها دل بسته ايد و بدانها مي نازيد، من به اين هديه و امثال آن نيازي ندارم. هارون خشمگين شد و دستور داد كه كنيز را به زندان ببر و به امام بگو، ما تو را با رضايت خود تو به زندان نيفكنده ايم. (يعني ماندن اين كنيز هم بستگي به رضايت تو ندارد.)
چيزي نگذشت كه جاسوسان هارون كه مأمور گزارش ارتباطات كنيز با امام بودند به هارون خبر بردند كه كنيزك، بيشتر اوقات در حال سجده است. هارون گفت به خدا سوگند، موسي بن جعفر او را افسون كرده است.
كنيز را خواست و از او بازخواست كرد اما كنيزك جز نكويي از امام نگفت. هارون به مأمور خود دستور داد كه كنيز را نزد خويش نگه دارد و با كسي چيزي از اين ماجرا نگويد. كنيزك پيوسته در عبادت بود تا چند روز پيش از وفات امام از دنيا رفت.[16]
يك بار امام كاظم ـ عليه السلام ـ به طوري كه شناخته نشود به بعضي از روستاهاي شام سرزد، در بين راه وارد غاري شد كه راهبي در آن سكونت داشت. اين شخص در تمام سال يك روز را جهت موعظه مردم از غار بيرون مي آمد. ولي همينكه امام ـ عليه السلام ـ به او وارد شد در برابر هيبت و عظمت آن بزرگوار متحير شد و گفت: اي آقا آيا شما غريب هستيد؟ فرمود: آري. گفت: از ما هستي يا عليه ما؟ فرمود: از شما نيستم. گفت: آيا از امت مرحومه هستيد؟ فرمود: آري، گفت: آيا از علما و دانشمندان ايشانيد يا از مردم عوام و بي سواد؟ فرمود: از عوام و جهال نيستم. گفت: اين چگونه است كه درخت طوبي ريشه اي در خانه عيسي البته به عقيدة ما مي باشد و به عقيدة شما در خانه حضرت محمد و شاخه هاي آن در همة خانه هاست؟!
فرمود: خورشيد نورش به همه و هر مكاني مي رسد در حالي كه او در آسمان است.
گفت: در بهشت هر چه از خوردنيها مي خوريم كم نمي شود؟
 فرمود:
در دنيا هم چراغهايي وجود دارد كه از آنها استفاده مي شود در حالي كه از آنها كم نمي گردد.
گفت: در بهشت ظلّ ممدود يعني سايه ممتد هست؟ فرمود:
آن زماني كه قبل از طلوع خورشيد است همه اش ساية ممتد است. چنانكه خداوند مي فرمايد: «اَلَمْ تَرَ اِلي رَبَكَ كيْفَ مدَّالظلَّ».[17]
گفت: در بهشت هر چه انسان مي خورد بول و غايظ ندارد؟
 فرمود: بچه هم در شكم مادر اينچنين است.
گفت: اهل بهشت بدون آنكه فرمان دهند خدمه ها با اراده كردن آنها حوائج ايشان را بر مي آورند؟
 فرمود: انسان در دنيا هرگاه چيزي را اراده كند اعضاء و جوارحش بدون فرمان اجرا مي كنند.
گفت: كليد هاي بهشت از طلاست يا نقره؟ فرمود: كليدهاي بهشت زبان بنده اي است كه مي گويد: لااِله اِلاَّاللهِ «قالَ صدَّقْتَ وَ اَسْلَم وَ الجماعَةُ مَعَهُ» گفت: درست فرموديد او و همه همراهانش به دين مبين اسلام گرويدند.[18]
ابوحنيفه مي گويد: يك روز موسي بن جعفر را در سنين كودكي در آستانه درخانه ديدم. گفتم اگر غريبي بخواهد قضاء حاجت كند كجا برود؟ نگاهي به من كرد و فرمود: بدود پشت ديوار در حالي كه همسايگان او را نبينند، كنار درخت نباشد، در جاده و راههايي كه نفوذپذير است نباشد، در مسجد روي به قبله، پشت به قبله نباشد.
ابوحنيفه مي گويد: شگفت زده در حالي كه در برابر عظمتي پيدا كرده بود گفتم عامل گناه كيست؟ باز نگاهي به من كرد و فرمود: بنشين تا به تو بگويم، من نشستم. فرمود: گناه ناچار يا از بنده است يا از خدا و يا از هردو. اگر از خداوند باشد اوعادلتر و با انصافتر از آن است كه بنده اي كه كاري را انجام نداده مجازات كند و اگر مشترك باشد يعني هم خدا و هم از بنده، سزاوارتر است به رعايت انصاف نسبت به بندة ضعيف، و اگر منحصراً مربوط به بنده باشد پس امر و نهي متوجه اوست و ثواب و عقاب و بهشت وجهنم هم به عمل و رفتار او مربوط مي گردد. ابوحنيفه مي گويد: كه اين آيه را تلاوت كردم «ذُرَِّّيَةٌ بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ».
هشام بن سالم مي گويد: من و مؤمن الطاق بعد از شهادت امام جعفر صادق ـ عليه السلام ـ در مدينه بوديم. درست وقتي كه مردم اجتماع كرده بودند كه عبدالله پسر آن حضرت امام مي باشد، من و مؤمن الطاق وارد بر عبدالله شديم كه مردم دور او را گرفته اند و روايت مي كنند كه امامت در پسر بزرگ است.
طبق روشي كه با امام صادق ـ عليه السلام ـ داشتيم و همواره سؤالات خود را از ايشان جواب مي گرفتيم، پرسيديم كه زكات در چه مقدار است؟
 گفت: در دويست درهم و پنج درهم، گفتم در صد درهم چه بايد كرد؟
 گفت: دو درهم و نيم زكات بدهد، گفتم سوگند به خدا كه مرجئه (منحرفين از دين) چنين چيزي نمي گويد كه تو مي گويي! عبدالله دستها به آسمان بلند كرد و گفت:قسم به خدا كه من نمي دانم مرجئه چه مي گويند.
از نزد او خارج شديم در حالي كه سخت نگران بوديم و در كوچه هاي مدينه گريان و حيران مي گشتيم و نمي دانستيم كجا برويم. مي گفتيم به سوي مرجئه رويم، يا به سوي قدريه يا زيديه يا معتزله يا خوارج، در اين حال بوديم كه من پيرمردي را ديدم كه تا به حال او را نديده بودم. او با دست به سوي ما اشاره كرد كه بيا و من ترسيدم كه او جاسوس منصور باشد، چون در مدينه جاسوسان فراواني قرار داده بود كه هرگاه شيعيان امام جعفرصادق ـ عليه السلام ـ بر هر كس اتفاق كردند او را به قتل برسانند.
من ترسيدم كه اين پيرمرد از آنها باشد. به مؤمن الطاق گفتم تو دور شو همانا من نگرانم كه مبادا به تو آسيبي برسد، مؤمن دور شد، من همراه پيرمرد رفتم و پيش خود مي گفتم كه از دست او نجات نخواهم يافت ولي او مرا تا درب منزل امام كاظم ـ عليه السلام ـ برد و خداحافظي كرد. در همين لحظات خادمي از منزل امام ـ عليه السلام ـ بيرون آمد و گفت: داخل شو خدا ترا رحمت كن، داخل شدم ناگاه چشمم به جمال نوراني امام كاظم ـ عليه السلام ـ افتاد و آن بزرگوار بي مقدمه فرمود: نه به سوي مرجئه و نه قدريه و نه زنديه و نه معتزله و نه به سوي خوارج، به سوي من، به سوي من، به سوي من.
گفتم: فدايت شوم پدرت از دنيا رفت؟ فرمود: آري، گفتم: بعد از او چه كسي امام ماست؟ فرمود: اگر خداوند بخواهد ترا هدايت مي كند. گفتم: عبدالله گمان مي كند او بعد از فوت پدر مي باشد. فرمود: «يُريدُ عَبْدُاللهِ اَنْ لا يَعْبُدَاللهِ» عبدالله مي خواهد كه خداوند عبادت نشود.
پرسيدم: چه كسي بعد از پدر شما امام است؟ حضرت همان جواب سابق را داد. گفتم: تويي امام من؟ فرمود: اين را نمي گويم، با خود گفتم شايد خوب سؤال نكردم. گفتم: فدايت شوم بر شما امامي هست؟ فرمود: نه. در اين لحظه هيبت و عظمت عجيبي از آن حضرت بر من وارد شد كه جز خدا نمي داند. آنگاه عرض كردم بپرسم از شما همچنانكه از پدرت مي پرسيدم؟ فرمود: بپرس و جواب بشنو ولي فاش مكن كه جانت در خطر است. هشام بن سالم مي گويد سؤالهاي زيادي كردم و يافتم كه آن بزرگوار درياي بيكراني است. گفتم فدايت شوم شيعه تو و شيعه پدرت در حيرتند آيا اجازه مي دهيد مامت شما را به آنها بازگو نمايم؟
 فرمودند: هر كدام را كه آثار رشد و صلاح از او مشاهده كردي اطلاع ده و با آنها پيمان ببند كه اين راز را مخفي بدارند كه اگر فاش كنند ذبح شوند و اشاره فرمود به حلق خويش!
هشام از محضر حضرت مرخص شد، به مؤمن الطاق و مفضل بن عمرو ابوبصير و ساير شيعيان اطلاع داد. شيعيان خدمت آن حضرت مي رسيدند و به امامت حضرت يقين مي كردند.[19]
هشام بن أحمر مي گويد يك بار همراه امام كاظم ـ عليه السلام ـ در اطراف مدينه سير مي كرديم كه ناگاه امام ـ عليه السلام ـ از مركب خويش پياده شده و به خاك افتاد و سجده اي طولاني كرد. وقتي سر از سجده برداشت و سوار بر مركب شد، عرض كردم فدايت شوم چقدر سجده طول كشيد؟! فرمود: به ياد نعمتي از نعمات پروردگار كه به من تفضل فرموده بود افتادم برخود واجب دانستم كه از خداي خويش تشكر كنم.[20]
عيسي شلقان مي گويد: من در كناري نشسته بودم كه امام كاظم ـ عليه السلام ـ در حالي كه نوجواني بود از برابرم مي گذشت. بانگ زدم كه اي نوجوان در بارة روش پدرت امام صادق ـ عليه السلام ـ چه مي گويي؟
 او ما را به چيزي امر مي كند و بعد ما را از آن نهي مي نمايد. يك روز دستور تولي نسبت به ـ بعضي از خلفاء ـ مي دهد و بعد ما را أمر مي كند كه آنها را لعنت كنيم و از آنها برائت بجوئيم.
امام كاظم ـ عليه السلام ـ فرمود: خداوند بندگاني دارد كه داراي ايمان پايدار و استوار هستند و نيز بندگاني دارد كه كافر و بي ايمان مي باشند و گروه سوم آنهايي هستند كه ايمانشان عاريه است و از آنها گرفته مي شود بعضي از خلفاء از آنهايي بودند كه ايمانشان عاريه بود.
عيسي مي گويد بعد از اين گفتگو به محضر امام صادق ـ عليه السلام ـ رسيدم و جريان را به عرض آن حضرت رسانيدم. آن بزرگوار فرمود: آنچه فرزندم گفت: چشمه اي از (آثار) انبياء و نبوت است.[21]
ابوخالد زباله اي مي گويد: در آن هنگام كه مهدي عباسي بر مردم حكومت مي كرد، جاسوساني را گمارده بود كه رفتار امام كاظم ـ عليه السلام ـ و دوستانش را زير نظر داشته باشند. يك بار كه امام ـ عليه السلام ـ را از مدينه به بغداد مي بردند تا او را زنداني كنند به منزل من وارد شدند.
امام ـ عليه السلام ـ در يك فرصت مناسب دور از چشم مأمورين به من دستور دادند چيزهايي براي ايشان خريداري كنم. من سخت غمگين بودم، و به ايشان عرض كردم. از اينكه سوي اين سفاك مي رويد، بر جان شما بيم دارم. فرمودند: مرا از او باكي نيست تو در فلان روز، فلان محل منتظر من باش.
آن بزرگوار به بغداد رفتند، و من با اضطراب بسيار روزشماري مي كردم تا روز معهود فرا رسيد، به همان كه فرموده بودند شتافتم، و دلم چون سير و سركه مي جوشيد، به كمترين صدايي، از جا مي جستم و انتظار مرا مي كشت كه ناگهان ديدم از دور شبحي هويدا شد، دلم مي خواست پرواز كنم و به سويشان بشتابم، اما بيم داشتم كه ايشان نباشند و راز من برملا شود.
در جاي ماندم. امام نزديك من شدند، بر قاطري سوار بودند، تا چشم روشن بين و عزيزشان به من افتاد، فرمودند:
اباخالد، شك مكن ولي بدان بعدها مرا دوباره به بغداد خواهند برد، و اين بار ديگر باز نخواهم گشت. و دريغا كه همان گونه شد كه آن حضرت فرموده بود.[22]
حسين بن علي از علويان مدينه، چون از حكومت عباسيان و ستم بسيار ايشان به ستوه آمد به رضايت امام كاظم ـ عليه السلام ـ عليه خليفة زمان به نام هادي عباسي با گروهي حدود سيصد نفر از مدينه به سوي مكه به راه افتاد.
سپاهيان خليفه در محلي به نام فخ او را محاصره و همگي را به شهادت رسانيدند و فاجعه اي همانند حادثه كربلا رخ داد. سرهمة شهدا را بريدند و به مدينه آوردند و در مجلسي كه گروهي از فرزندان امام علي ـ عليه السلام ـ و از جمله كاظم ـ عليه السلام ـ حضور داشتند، سرها را به تماشا گذاردند. هيچكس هيچ نگفت جز امام كاظم ـ عليه السلام ـ كه چون سر حسين بن علي رهبر قيام فخ را ديدند فرمودند:
«اِنّالِلّهِ وَ اِنّا اِلَيْهِ راجِعُونَ، مُضي وَ اللهِ مُسْلِماً صالِحاً صَوّاماً قَوّاماً آمِراً بِالْمَعْروُفِ وَ ناهِياً عَنِ الْمُنْكَرِ ماكانَ فيِ»
ازخداونديم و به سوي او باز مي گرديم، سوگند به خدا كه به شهادت رسيد در حالي كه مسلمان و درستكار بود و بسيار روزه مي گرفت و بسياري شب زنده دار بود و امر به معروف و نهي از منكر مي كرد، در خاندان وي، چون او وجود نداشت.[23]
 
[1] . مناقب ابن شهر آشوب، ج4،ص 289.
[2] . اعلام الوري، ص 293.
[3] . لطائف الطوائف، ص50.
[4] . رجال كشي، ص 276.
[5] . بحار، 48 ،ص174 .
[6] . ارشاد مفيد، ص317.
[7] . مناقب شهر آشوب، ج4، ص319.
[8] . سفينه البحار، ج1، ص610.
[9] . مجالس المؤمنين، ص391.
[10] . روضات الجنان، ص232.
[11] . بحار، ج 48، ص107.
[12] . منتهي الآمال، ج2، ص210.
[13] . مناقب، ج4، ص291.
[14] . بحار، ج48، ص 102.
[15] . بحار، ج48، ص 29.
[16] . مناقب ابن شهر آشوب، ج4، ص 297.
[17]. فرقان ـ 45.
[18]. مناقب، ج4، ص311.
[19] . منتهي الآمال، ج2، ص221.
[20] . بحار، ج48، ص 116.
[21] . بحار، ج48، ص166.
[22] . اعلام الوري، ص 295.
[23] . پيشواي هفتم، ص13.
سيد كاظم ارفع- سيره عملي اهل بيت(ع)، ج9، ص7
 
 
 
 

 

اطلاعات تماس

 

روابط عمومی گروه :  09174009011

 

 شماره نوبت استخاره: 09102506002

 

آیدی همه پیام رسانها :     @shiaquest

 

پاسخگویی سوالات شرعی: 09102506002

آدرس : استان قم شهر قم گروه پژوهشی تبارک

 

پست الکترونیک :    [email protected]

 

 

 

درباره گروه تبارک

گروه تحقیقی تبارک با درک اهميت اطلاع رسـاني در فضاي وب در سال 88 اقدام به راه اندازي www.shiaquest.net نموده است. اين پايگاه با داشتن بخشهای مختلف هزاران مطلب و مقاله ی علمي را در خود جاي داده که به لحاظ کمي و کيفي يکي از برترين پايگاه ها و دارا بودن بهترین مطالب محسوب مي گردد.ارائه محتوای کاربردی تبلیغ برای طلاب و مبلغان،ارائه مقالات متنوع کاربردی پاسخگویی به سئوالات و شبهات کاربران,دین شناسی،جهان شناسی،معاد شناسی، مهدویت و امام شناسی و دیگر مباحث اعتقادی،آشنایی با فرق و ادیان و فرقه های نو ظهور، آشنایی با احکام در موضوعات مختلف و خانواده و... از بخشهای مختلف این سایت است.اطلاعات موجود در این سایت بر اساس نياز جامعه و مخاطبين توسط محققين از منابع موثق تهيه و در اختيار كاربران قرار مى گيرد.

Template Design:Dima Group