از آن زمان كه حضرت سيدالشهداء - عليه السلام - نهضت را آغاز كرد و از وطن خويش مدينه خارج شد تا هنگام شهادت فرزند دلبندش زينالعابدين - عليه السلام - ملازم او بود و بعد هم رنج اسيري و سفرهاي تلخ و سخت را تا بازگشت به مدينه بر دوش كشيد.
امام سجاد - عليه السلام - ميفرمايد: شبي كه بامداد آن پدرم به شهادت رسيد من بيمار بودم و عمهام زينب پرستار من بود پدرم در حاليكه ابياتي را زمزمه ميكرد نزد من آمد و من مقصود آن حضرت را از خواندن اين ابيات دريافتم و گريه گلويم را گرفت و دانستم مصيبت فرود آمده است، ليكن عمهام زينب چون بيتها را شنيد طاقت نياورد و بانگ برداشت. [1]
حميدبن مسلم ميگويد من در روز عاشورا نزد عليبنالحسين - عليه السلام - رفتم او بيمار و بر بستر افتاده بود. در اين هنگام شمر با گروه خود نزديك شده گفتند اين جوان را بكشيم؟ من گفتم سبحانالله آيا شما كودكان را هم ميكشيد اين كودك است سپس هر كس به او نزديك شد همين را گفتم تا عمرسعد رسيد و گفت كسي به خيمه زنان نرود و اين كودك بيمار را هم آزار نرساند.[2]
(نا گفته نماند كه خداوند تبارك و تعالي به خاطر حفظ جان حجت خود عليبنالحسين - عليه السلام - چند روزي عارضه تب و بيماري را به سراغ آن حضرت آورد وتعبير امام بيمار تعبير غلطي است).
ابنقولويه قمي از قول امام سجاد - عليه السلام - نقل ميكند كه فرمود: ما را با اين حال از كنار كشتگان و محل شهادت پدرم به سوي كوفه حركت دادند. پس نظر كردم به سوي پدر و ساير اهلبيت او كه در خاك و خون آغشته گشته و بدنهاي طاهرشان بر روي زمين افتاده بود و هيچ اقدامي جهت دفن آنها نشده بود. آنقدر حالم سخت شد كه نزديك بود كه جان از بدنم درآيد. عمهام زينب - عليهاالسلام - همينكه مرا به اين حال ديد پرسيد كه اين چه حالي است كه در تو مشاهده ميكنم اين يادگار پدر ومادر و برادران! من ميبينم كه ميخواهي جان تسليم كني، گفتم اي عمّه چگونه ناله و اضطراب نداشته باشم و حال آنكه ميبينم سيد و آقاي خود و برادران و عموها و عموزادگان و اهل و فاميل خود را كه آغشته به خون در اين بيابان افتاده وابدان آنها عريان و بيكفن است و هيچكس بر دفن ايشان نميپردازد.
آنگاه عمهام حديث امايمن را برايم خواند كه:
«وُيُنصِبونُ لهِذَا الطَّفِ عُلَماً لِقَبًرِ اَبيكُ سيُّدالشّهُداءِ لايُدًرِس اََثَرُه وُ لايُعفو رُسًمُه عُلي كرورِ اللّياليِ وُ الْاَيام».[3]
و در سرزمين كربلا بر قبر پدرت سيدالشهداء علامتي نصب كنند كه اثر آن هرگز بر طرف نشود و به مرور ايام و ليالي محو و نابود نگردد.
به عبارت ديگر مردم از اطراف عالم به زيارت قبر مطهرش بيايند و او را زيارت نمايند هر چه كه سلاطين و ستمگران در محو آثار آن سعي و كوشش نمايند. عزّت و شوكتش بيشتر خواهد شد.
امام - عليه السلام - در كوفه
هنگام بردن اسيران از كربلا به كوفه بر گردن امام زينالعابدين - عليه السلام - غل و جامعه نهادند (جامعه طوق مانندي است كه دستها و گردن را با آن به هم ميبندند) و چون بيمار بود و نميتوانست خود را بر پشت شتر نگاه دارد هر دو پاي او را بر شكم شتر بستند. [4]
دعبل خزاعي شاعر بزرگ در ادبيات خود اشارهاي به غل و جامعه بر بدن مطهّر حضرت سجاد - عليه السلام - دارد.
ياجُدُّ ذانَجًل الحسُيًنِ معُلَّل وُ معُلَّل فيِ قَيًدِهِ وُ مصَفَّد
يُرًنوالِوالِدِهِ وُيُرًنوا حالَه وُ بُنوامُيُّه فيِ الْعُمي لَمً يُهًتَدوا
ازقول حضرت زينب عليها السلام نقل ميكند در حاليكه رسول خدا صل الله عليه و اله را مخاطب قرار داده. اي جدّ بزرگوار اين فرزند حسين است كه بيمار و در غل و زنجير دست بر گردن بسته به گوشه چشم به پدر و به حال خود مينگرد در حاليكه فرزندان أميه در كوري گمراهي هستند.
سيدبن طاوس مينويسد كه:
چون اسيران به كوفه وارد شدند زينب عليها السلام و بعد فاطمهصغري و سپس امكلثوم خطبهاي در سرزنش مردم شهر ايراد كردند، چنانكه حاضران گريه و ناله سر دادند و زنها موهاي خود را پريشان كردند آنگاه علي بن الحسين - عليه السلام - به مردم اشاره كرد كه خاموش شوند و چون خاموش شدند چنين فرمود:
مردم! آنكه مرا مي شناسد، ميشناسد آنكه نميشناسد خود را به او ميشناسانم، من علي فرزند حسن فرزند عليبن ابيطالبم. من پسر آنم كه حرمتش را درهم شكستند و نعمت و مال او را به غارت بردند..... كسان او را اسير كردند. من پسر آنم كه در كنار نهر فرات سر بريدند در حاليكه نه به كسي ستم كرده و نه با كسي مكري بكار برده بود، من پسر آنم كه او را از قفا سربريدند و اين مرا فخري بزرگ است.
اي مردم آيا! شما به پدرم نامه ننوشتيد؟ با او بيعت نكرديد؟ پيمان نبستيد؟ فريبش نداديد؟ و به پيكار با او برنخاستيد؟ چه زشت كاري! و چه بدانديشه و كرداري. اگر رسول خدا صلي الله عليه و آله به شما بگويد: فرزندان مرا كشتيد و حرمت مرا در هم شكستيد شما از امت من نيستيد به چه رويي به او خواهيد نگريست؟! ناگهان از هر سو بانگ برخاست. مردم يكديگر را ميگفتند تباه شديد و نميدانيد. امام - عليه السلام - فرمود: خدا بيامرزد كسي را كه پند مرا بپذيرد و به خاطر خدا و رسول آنچه ميگويم در گوش گيرد. سيرت ما بايد چون سيرت رسول خدا باشد كه نيكوترين سيرت است. همه گفتند:
پسر پيامبر ما شنوا، فرمانبردار، و به تو وفاداريم از تو نميبريم و با هركه گويي پيكار مي كنيم و با آنكه در آشتي بسر ميبريم،يزيد را رها ميكنيم و از ستمكاران بر تو بيزاريم!
امام سجاد - عليه السلام - فرمود: هيهات:اي فريبكاران دغلباز. اي اسيران شهوت و آز، ميخواهيد با من همان كاري كنيد كه با پدرانم كرديد؟ نه به خدا. هنوز زخمي كه زدهايد خون فشان است و سينه از داغ مرگ پدر و برادرانم سوزان. تلخي اين غمها گلوگير و اندوه من تسكين ناپذير است. از شما ميخواهم نه با ما باشيد و نه بر ما. [5]
مجلس ابن زياد
پسر زياد مجلس بزمي تشكيل داد و اهل بيت را در آن محفل حاضر نمود، نگاهي به امام سجاد علي بن الحسين - عليه السلام - كرد و گفت: كي هستي؟ فرمود: علي بن الحسين! گفت: مگر خدا علي بن الحسين را نكشت؟ امام - عليه السلام - ساكت ماند. آن ملعون گفت: چرا پاسخ نميدهي؟ امام - عليه السلام - فرمود: برادري داشتم كه او را علي ميگفتند شما او را كشتيد و روز رستاخيز از شما بازخواست خواهد شد. گفت: نه خدا او را كشت! امام - عليه السلام - در پاسخ اين آيات را قرائت نمود:
«اَلله يُتَو فَّي اْلاَ نفسُ حِينُ مُوتِها، وُ ما كانُ لِنَفْسٍ اِلاّ اَنً تَموتَ بِاذْنُ الله كِتاباً مؤجُّلاً».[6]
خدا جانها را به هنگام مرگشان ميميراند، هيچ كس جز با اجازت خدا نميميرد.
پسر زياد گفت: تو هم از آنان هستي، بنگريد كه بالغ شده است؟
مروانبن معاذ احمري گفت: آري او را بكش.
امام - عليه السلام - در اين وقت پرسيد پس اين زنان را چه كسي سرپرستي ميكند. حضرت زينب عليهالسلام خود را بدو آويخت و گفت: پسر زياد خوني كه از ما ريختي براي تو بس است. از خون ما سير نشدي؟ و به گردن علي آويخت و گفت: پسر زياد تو را به خدا سوگند ميدهم اگر او را بكشي مرا نيز بكش. امام عليهالسلام فرمود: عمه خاموش باش تا من با او سخن بگويم سپس فرمود: پسر زياد مرا از كشتن ميترساني نميداني كه كشته شدن شعار ما و شعادت كرامت ماست؟
پسر زياد گفت: او را بگذاريد همراه زنان خود باشد. [7]
امام عليهالسلام در شام
ابن زياد زنان و كودكان را به شام فرستاد حضرت سجاد عليهالسلام در حالتي كه دست مباركش در گردن شريفش به غل و جامعه بسته بود به شام رسيد امام عليهالسلام اين شعار را در وضع و حال اسارتش انشاء فرمود:
اقاد ذَليلاً فِي دمِشْقُ كَأنَّنِي
مِنُ الزَّنْجِ عُبًدُّ غابُ عُنْه نَصِيزه
وُ جُدُّي رُسول اللهِ فيكلَِّ مُشْهُدٍ
وُشيخي أميرالمؤمنينُ وُ زِيره
فَيالَيًتَ أمُّي لَمتَلِدً وَ لَمً اَكنً
يُرانِي يُزيد فِيالْبِلادِ اَسيره
مرا بردند همانند يك غلام زنگي در حاليكه مولايش از او دور باشد تا ياريش كند و حال آنكه جدّ من رسولالله و بزرگم اميرالمؤمنين علي عليهالسلام بود. اي كاش مادر مرا نزائيده بود تا يزيد «لعنهاللهعليه»مرا در شهرها اسير ببيند.
سهلبن سعد ميگويد: من شاهد و ناظر ورود اسرا و سرهاي شهدا به شام بودم. امام سجاد عليهالسلام را مقدم برهمه حركت ميدادند. خود را به آن بزرگوار رساندم و معرفي نمودم كه من از موالي و دوستان شما هستم، ايكاش با شما ميبودم و اول كسي كه در كنار شما به شهادت ميرسيد من بودم آنگاه عرض كردم اي مولاي من اگر حاجتي باشد بفرمائيد انجام دهم.
امام عليهالسلام فرمود: آري
«هُلْ مُعُك شيء مِنُ دالدَّراهِم»
آيا ترا از دراهم چيزي موجود است عرض كردم هزار دينار و هزار درهم با من است.
«فَقالَ: خذْ شَيْئاً مِن ذلِكُ وُ ارًفَعًه اِليُ الَّذِي يُحًمِل رُأسُ أبِي وُ قل لَه أنً يُتَبُعُّدُ عُنِالنِّساءِ لِيُشتغِلَ النّاسُ بِالنَّظَرِ اِليًهِ عُن حُرُمِ رُسول اللهِ صلالله عليه و اله وسلم ».
امام فرمود: از اين درهم و دينار چيزي برگير و به اين كسي كه حامل رأس مبارك پدرم هست بده و با اوبگوي اين سر را از زنها دور بگرداند تا مردمان به نظاره آن سر مبارك به حرم رسول خدا صلاللهعليهوالهوسلم نگاه نكنند. سهل ميگويد: من اين كار را انجام دادم دوباره به محضر حضرت آمدم.
«فَقالَ جُزاكُ الله خَيًراً وُ حُشَرُكالله مُعُنا يُؤمُ الْقِيامُه فيِ زمرُتِنا».
امام عليهالسلامفرمود: خداوند به تو جزاي خير دهد و ترا با ما ودر زمره ما در روز قيامت محشور فرمايد.[8]
در هنگام عبور از شهر مردي در برابر امام سجاد عليهاسلام ايستاد و گفت: سپاس خدايي را كه شما را كشت و نابود ساخت و مردمان را از شرتان آسوده كرد و اميرالمؤمنين (يزيد) را بر شما پيروز گردانيد.
امام سجاد عليهالسلام خاموش ماند تا مرد شامي آنچه در دل داشت بيرون ريخت. سپس از او پرسيد قرآن خواندهاي؟ گفت آري. امام فرمود: اين آيه را خواندهاي؟ « قلْ لاأسًئَلكمً عُلَيهِ أجًراً اِلاَّ الْموُدَّه فيِالقرًبي»[9] گفت: آري. فرمود: و اين آيه را «وُآتِ ذَالْقربي حُقَّه»[10] گفت: آري. فرمود: و اين آيه را «اِنّما يريدالله لِيذْهِبُ عُنْكمالرُّجًسُ اَهًلَ الْبُيًتِ لِيطَهُّرُ كم تَطْهيراً»[11] گفت: آري. امام عليهالسلام فرمود: اي پيرمرد اين آيهها در حق ما نازل شده مائيم ذويالقربي، مائيم اهل بيت پاكيزه از آلايش. پيرمرد دانست آنچه درباره اين اسيران شنيده درست نيست، آنان خارجي نيستند فرزندان پيغمبرند و از آنچه كه گفته بود پشيمان شده و گفت: خدايا من از بعضي كه از اينان در دل داشتم به درگاهت توبه ميكنم. من از دشمنان محمّد و آل محمّد بيزارم.[12]
مجلس يزيد
اهل بيت عليهالسلام را به كاخ يزيد وارد كردند امام سجاد - عليه السلام - همچنان در غل و زنجير بود همينكه سر مقدس حضرت سيدالشهداء را پيش يزيد ملعون گذاردند. شعر حصينبن حمام را خواند:
يفتلَّقْنُ هاماً مِن رجالٍ أعِزَّهٍ عُلَيًنا وُ همً كانوا أعُقُّ و أظْلَما
شمشيرها سرهاي مرداني را ميشكافند كه نزد ما گرامي هستند و آنان در دشمني و كينه توزي پيش دستي كردند. امام عليهالسلام فرمود: چرا شعر ميخواني قرآن براي تو از شعر سزاوارتر است.
«ما اَصابُ مِنً مصيهفي الاَرضِ وُلا فيِ أنْفسِكُمً اِلاّ فيِ كِتابٍ مُن قَبًلِ أنً نبرأها اِنَّ ذلِِكُ عُلَياللهِ يُسير، لِكَيًلا تأسوا عُلي مافاتَكمً وُ لاتَفْرُحوا بِما آتاكمً وُالله لا يُحِبَّ كلَّ مخْتالٍ فَخورٍ».[13]
هيچ مصيبتي در زمين و يا برشما نرسيد مگر آنكه در كتابي است پيش از اينكه زمين و شما را بيافرينيم. همانا اين بر خدا آسان است. تا مگر بر آنچه از دست دادهايد دريغ نخوريد و به آنچه شما را داده شاد نباشيد و خدا دوست نميدارد هيچ لاف زن خودخواهي را.
يزيد در خشم شد و با ريش خود به بازي پرداخت. سپس گفت جز اين آيه از كتاب خدا، سزاوار تو و پدر توست. خدا گفته است.
«وُماأصابُكمً مِن مصِبُه فَبِما كَسُبُتْ أيدِيًكُمً وُ يُعفوا عُنً كَثيرٍ». [14]
هر مصيبتي كه به شما برسد به دست خود براي خود كسب كردهايد و خدا از بسياري در ميگذرد.
امام عليهالسلام فرمود:
«اَلله يُتَوفَي اْلانْفسُ حينُ مُوتها».[15]
خداست كه هنگام مرگ جان انسانها را ميگيرد.
يزيد ديگر جواب نداد و روي به جمعيت حاضر در مجلس كرد و گفت من با اينان چه كنم؟
يكي از چاپلوسان مجلس گفت فرزندان كساني را كه كشتي نبايد باقي بگذاري.[16]
يك روز يزيد خطيب دمشق را طلب كرد و به او گفت منبر برود و حسين و پدرش علي عليهماالسلام را ناسزا بگويد.
خطيب به خواست يزيد عمل كرد. امام سجاد - عليه السلام - از پاي منبر بانگ برآورد واي بر تو، خواست و رضاي آفريده را به خشم آفريدگار مقدم ميداري و براي خود جائي در دوزخ آماده كردي. آنگاه به يزيد رو كرد و فرمود: بگذار بالاي اين چوبها (منبر) بروم و سخني بگويم كه خدا را خشنود سازد و حاضران را أجر و ثواب باشد. يزيد ابتدا نپذيرفت، مردم اصرار كردند بپذيرد، يزيد گفت: اگر او به منبر برود جز با رسوائي من و خاندان ابوسفيان فرود نخواهد آمد. گفتند: مگر او چه ميتواند بگويد. گفت: او از خانداني است كه دانش را از كودكي با شير بدنشان خوراندهاند. مردم بيشتر اصرار كردند، يزيد موافقت كرد و امام بر منبر قرار گرفت. خداي را ستود و بر پيامبر درود فرستاد و فرمود:
سپاس خداي را كه بيابتداست و ذات جاويدش تمامي ندارد اوّلي است بي اول و آخري است بي آخر پس از نابودي همه مخلوقات او باقي و برجاست.
اي مردم....خدا به ما دانش، بردباري، سخاوت، فصاحت، دليري و دوستي در دلهاي مؤمنان عطا فرمود. پيامبر اسلام صلاللهعليهو اله و سلم از ماست، صديق اين امت اميرالمؤمنين علي از ماست، جعفر طيّار از ماست، امام حسن و امام حسين دو نواده پيامبر از ما هستند... من فرزند مكّه و مني، زمزم و صفا هستم. من فرزند آن بزرگواري هستم كه حجرالاسود را با اطراف عبا برداشت. من فرزند بهترين كسي هستم كه احرام بست و طواف و سعي نمود و حج بجا آورد. من فرزند كسي هستم كه در يك شب از مسجدالحرام به مسجدالاقصي برده شد.
من فرزندكسي هستم كه خداوند بزرگ به او وحي كرد.
من فرزند حسينم كه در كربلا كشته شد.
من فرزند محمّد مصطفي هستم.
من فرزند فاطمه زهرايم.
من فرزند خديجه كبرايم.
من فرزند كسي هستم كه در خون خويش غوطهور شد.
در اين هنگام مردمان هيجان زده امام را مينگريستند و امام با هر جمله عظمت خاندان خويش و ژرفاي شهادت حسيني را بيشتر بر مردم نمايان ميساخت. كمكم چشمها در اشك نشست و گريهها به آرامي گلوگيرشد و ناگهان صداي گريه بيتابانه از هر گوشه برخاست، يزيد بيمناك شد وبراي ساكت كردن و جلوگيري از ادامه سخن امام عليهالسلام به مؤذن گفت أذان بگويد. فرياد مؤذن برخاست... الله اكبر... امام همچنان بر منبر بود و فرمود «الله اَكْبُر وُاعُلي وُ اَجُلّ وُ اَكرُم مِما اَخاف وُ اَحًذَر» آري خدا بزرگتر و برتر و جليلتر و گراميتر از هرچيزي است كه از آن مي ترسم. مؤذن گفت، اَشهُد اَن لااِلهُ اِلاّالله. امام - عليه السلام - فرمود: آري گواهي مي دهم با هر گواهي دهنده كه هيچ معبودي و پروردگاري جز او نيست. مؤذن گفت: اَشهُد اَنُّ محُمُّداً رسول الله. سرها همه زير بود، مردم اذان و پاسخ امام - عليه السلام - را گوش ميكردند، با نام محمُّد صل الله عليه و اله و سلم چشمها به سوي امام خيره شد، اشكها سرازير كه ناگهان امام - عليه السلام - عمامه از سر برداشت و فرياد زد: اي مؤذن به محمّد سوگند اندكي درنگ كن، مؤذن ساكت ماند و مردمان ساكتتر و يزيد سخت درماندهبود و رنگش دگرگون كه اذان نيز نتوانسته امام را ساكت سازد. امام - عليه السلام - به يزيد رو كرد و فرمود:
اي يزيد! اين رسول عزيز و گرامي جد من است يا جد تو؟ اگر بگوئي جد توست همه ميدانند دروغ ميگويي، واگر بگويي جد من است چرا پدرم را كشتي و اموالش را به غارت بردي وخاندانش را به اسيري آوردي؟!
اي يزيد با چنين كارهايي محمّد را پيامبر خدا ميداني و رو به قبله ميايستي و نماز ميخواني؟ واي بر تو كه جد و پدرم در قيامت با تو در ستيز باشند. يزيد به مؤذن دستور داد كه اقامه نماز بگو ولي مردم سخت ناراحت شدند و حتّي عدهاي نماز نخواندند و از مسجد بيرون رفتند.[17]
امام صادق - عليه السلام - ميفرمايد: امام سجاد - عليه السلام - را با همراهان در خانهاي ويران مسكن دادند كه يكي از همراهان ميگفت ما را در اين خانه منزل دادند كه سقف بر سر ما خراب شود و ما را بكشد. پاسبانان به زبان رومي گفتند اينها را بنگريد از خراب شدن خانه ميترسند در حاليكه فردا آنها را بيرون ميبرند و ميكشند. امام سجاد - عليه السلام - فرمود: هيچكس از ما جز من زبان رومي را نيكو نميدانست. آري بر اساس روايات يزيد لعنهالله عليه امام عليه اسلام و اهل بيت را در منزلي جا داد كه از سرما و گرما حفظ نميكرد و آنقدر ماندند تا چهرههايشان پوست انداخت و تا در آن شهر بودند بر حسين عليهالسلام شيون و زاري ميكردند.[18]
بازگشت به مدينه
سرانجام يزيد ستمگر پس از گذشت چند روز به امام سجاد - عليه السلام - و همراهان اجازه داد كه به مدينه وطن سفر كنند. و در نهايت گستاخي و بي حيائي به امام - عليه السلام - گفت: خدا لعنت كند پسر مرجانه را اگر من بودم و پدرت هر چه ميخواست ميپذيرفتم و تا ميتوانستم مرگ را از او دور ميكردم اما خدا چنين فرمان داده بود و چون به مدينه بازگشتي از آنجا به من نامه بنويس و هر حاجت كه داري بخواه و سپس به نعمان بن بشير فرمان داد كه شبانه آنها را ببريد و تو مقداري از آنها دورتر حركت كن ولي آنها را زير نظر داشته باش. نعمان با امام - عليه السلام - و اهلبيت همسفر شد و با آنها در منازل فرود ميآمد و مهرباني ميكرد و پاس احترامشان ميداشت تا به مدينه رسيدند. بشيربن حذلم گفت همينكه كاروان آزادگان نزديك مدينه رسيد امام زينالعابدين - عليه السلام - فرود آمد و فرمود بارها را بگذاريد و خيمهها را برافراشته كنيد و بعد فرمود: بشير خداي پدرت را رحمت كند شاعر بود آيا تو نيز ميتواني شعر بگويي عرض كردم آري اي پسر رسول خدا، من نيز شاعرم. امام - عليه السلام - فرمود: به شهر مدينه رو و مردم را از شهادت ابيعبداللهالحسين - عليه السلام - باخبر كن.
[1] . ناسخالتواريخ، ج 2، ص 168.
[2] . ارشاد، ج 2، ص 177.
[3] . منتهيالامال، ج1، ص 486.
[4] . ناسخ، ج 2، ص 30.
[5] . لهوف، ص 66.
[6] . آل عمران ـ 145.
[7] . مقتل خوارزمي، ج 2، ص 42.
[8] . ناسخالتواريخ، ج1، ص 271.
[9] . شوري ـ 22.
[10] . اسري ـ 26.
[11] . احزاب ـ 33.
[12] . مقتل خوارزمي، ج 2، ص 61 و لهوف، ص74.
[13] . حديد ـ 22 و 23.
[14] . زمر ـ 42.
[15] . شوري ـ 30.
[16] . زندگاني عليبن الحسين، ص 70.
[17] . كامل بهائي، ج 2، ص 300.
[18] . نفس المهموم، ص 258.
سيد كاظم ارفع - سيره عملي اهل بيت(ع)،ج6، ص 8