پايان فضيلت يا نقد تفکر اخلاقي جوامع معاصر 2
فصلنامه معرفت، شماره 14، السيدر مکنتاير / ترجمه: محمد علي شمالي؛
نويسنده کتاب در قسمتهاي قبلي کتاب به بيان نظريه خويش در باب وقوع تحولي فاجعه آميز در اخلاقيات جوامع نوين (مدرن) پرداخت و چنين ابراز نمود که علت تلاش متفکران عصر جديد براي توجيه اخلاق وقوع چنين تحولي است. تنها در فرهنگي که باورهاي اخلاقي تضعيف شده و مفاهيم اخلاقي تغيير يافته باشد، افراد در صحت احکام اخلاقي دچار ترديد مي گردند.
اينک پس از بررسي طرحهاي مختلف در توجيه عقلاني اخلاق و نشان دادن ناکامي آنها، ايشان درصدد بيان اين مطلب مي باشد که ناکامي اين طرحها نه از باب تصادف و يا ناکفايتي قوت و توان ذهني صاحبان آنها، بلکه به خاطر ناشدني بودن چنين کاري است. ميان برداشتهاي مشترک ايشان از اخلاقيات و برداشتهاي مشترک ايشان از توجيه عقلاني اخلاق يرقابل حلي وجود دارد که هر طرحي از اين نوع را محکوم به شکست مي گرداند.
فصل پنجم - علت ناکامي طرح عصر روشنگري در توجيه اخلاق
تاکنون ناکامي استدلالهاي مطرح شده براي توجيه اخلاق را مورد بررسي قرار داديم. تلقي رايج اين است که اگر اين استدلالها نامعتبر بوده است از اين روست که صاحبان آنها يعني کيرکه گور، کانت، ديدرو، هيوم، اسميت و معاصرين ايشان به اندازه کافي از ذکاوت و قوت ذهني در اقامه براهين برخوردار نبوده اند.به ميدان آيند و مشکل را حل کنند.
امابه نظر من ناکامي طرح توجيه اخلاق در قرن 18 و19 جنبه شخصي و فردي ندارد. شرکت کنندگان در اين طرح از آن جهت ناکام ماندند که داراي پاره اي ويژگيهاي مشترک بودند.
آنهاوارثان شاکله خاصي ازباورهاي اخلاقي بودند که ناسازگاري دروني آن، ناکامي طرح فلسفي توجيه اخلاق راازهمان آغاز حتمي مي ساخت.
شرکت کنندگان در اين طرح از يک سو در مورد محتواي اخلاق با يکديگر توافق دارند. ازدواج و خانواده اساسا به همان اندازه توسطم و الزامي است که توسط قاضي ويلهلم. نوشته کيرکه گور; وفاي به عهد و عدالت براي هيوم به همان اندازه نقض ناپذير است که براي کانت. منشا اين باورهاي مشترک گذشته مسيحي آنها است که در مقايسه با آن اختلافات فرقه اي ميان آنها چندان اهميتي ندارد.
آنها از سوي ديگر در مورد چگونگي توجيه عقلاني اخلاق با يکديگر موافقند. از نظر آنها مقدمات اصلي اين توجيه بايد با استفاده از برخي خصوصيات ماهيت انسان صورت پذيرد و در اين صورت است که مي توان توقع داشت که انسانها قواعد اخلاقي را بپذيرند. از نظر ديدرو و هيوم آن جنبه اي از ماهيت انسان که اهميت دارد انفعالات است; از نظر کانت آن جنبه برخي قواعد عقلي. البته کانت منکر آن است که اخلاق «مبتني بر ماهيت انسان » مي باشد ولکن مراد او از «ماهيت انسان » صرفا جنبه رواني غير عقلاني انسان است. بنابراين ابتناء اخلاق بر جنبه عقلاني ماهيت انسان از نظر او بلامانع و بلکه لازم است. کيرکه گور نيز گرچه اصلا توجيه اخلاق را لازم نمي داند، اما نظر او دقيقا همان ساختار آراء کانت، هيوم و ديدرو را دارد.
تنها تفاوت ميان کيرکه گور و آن سه نفر در اين است که او به جاي توسل جستن به انفعالات يا عقل به تصميم گيري بنيادين متوسل مي شود.
در اين قسمت من در صدد روشن ساختن اين مطلب هستم که ميان برداشتهاي مشترک ايشان از احکام (محتوا) اخلاقي و برداشتهاي مشترکشان از ماهيت انسان، ناسازگاري غير قابل حلي وجود دارد و لذا هر طرحي از اين نوع محکوم به شکست است.
نظريه آنها در مورد قواعد اخلاقي و ماهيت انسان متضمن عناصر ارسطويي - ديني است که بر اروپا در قرن وسطي از قرن 12 به بعد حاکم بود. ساختار اصلي آن همان است که ارسطو در اخلاق نيکوماخس تحليل نموده است. در اين شاکله غايت انگارانه تفاوت اساسي ميان انسان آن طور که هست و انسان آن طور که مي تواند باشد، وجود دارد. وظيفه اخلاق تبيين چگونگي گذار از حالت نخست به حالت دوم است. احکام اخلاقي به ما ياد مي دهد که چگونه از قوه به فعل در آئيم، چگونه ماهيت حقيقي خودمان را به تحقق رسانده و به غايت حقيقي خويش نائل گرديم. بنابراين ما داراي يک شاکله سه جانبه هستيم: ماهيت انسان تربيت نيافته (انسان بالفعل)، احکام اخلاق عقلاني و ماهيت انسان بعد از به تحقق رساندن غايت خويش. هر يک از اين سه عنصر در معقول بودن موقعيت و عملکرد خويش نيازمند رجوع به آن دو ديگر است.
اين شاکله ارسطويي وقتي صبغه ديني پيدا مي کند چه در مسيحيت چنانکه اکويناسي بيان نمود و چه در يهوديت چنانکه ابن ميمون توضيح داد و چه در اسلام چنانکه ابن رشد توصيف کرد، عناصري به آن افزوده و تکميل مي گردد. احکام اخلاقي از اين پس نه تنها بعنوان قواعد غايت انگارانه بلکه علاوه بر آن بيانگر قوانين الهي نيز تلقي مي شوند. فهرست فضائل و رذائل تنقيح شده و به آن چيزهايي افزوده مي شود. مفهوم گناه به مفهوم ارسطويي خطا افزوده مي شود. غايت حقيقي انسان ديگر در اين دنيا قابل تحصيل نيست و تنها در سراي ديگر قابل دستيابي است. معهذا بازهم شاکله سه شاخه اي ماهيت انسان تربيت نيافته (انسان بالفعل)، احکام اخلاقي عقلاني و ماهيت انسان بعد از به تحقق رساندن غايت خويش، در حکم و تفکر ارزشي اساسي است.
در سراسر دوره حاکميت تفسير ديني اخلاق سنتي، گفتن اينکه يک فرد چه بايد انجام دهدبه منزله گفتن اين است که چه عملي در اين شرايط او را به سمت غايت حقيقي انسان سوق مي دهد و اينکه قانون صادر از خداوند و درک شده توسط عقل، به چه چيزي امر مي کند. بيشتر حاميان اين اخلاق در قرون وسطي معتقد بودند که آن بخشي از وحي الهي است ن دفاع نمود.
با پيدايش مذهب پروتستان وکاتوليسم جانسني برداشت جديدي از عقل مطرح مي شود . در اين مذاهب جديد چنين ابراز مي شود که عقل از درک غايت واقعي انسان عاجزاست. کالوين معتقد بود که اگر حضرت آدم مرتکب گناه نمي شد، عقل مي توانست همان سهمي را ايفا کند که ارسطو براي آن مقرر مي داشت ولکن اينک عقل عاجز از تصحيح انفعالات ما مي باشد (اين نکته جالب توجه است که هيوم نيز مطابق مذهب کالوين بار آمده است). با اين وجود تفاوت ميان انسان آنطور که بالفعل هست وانسان آن گونه که مي تواند باشد، باقي مانده، و قانون اخلاقي الهي هنوز هم راهنماي انسانها براي انتقال از حالت نخست به حالت دوم است حتي اگرقدرت اطاعت احکام اخلاقي تنها بخاطر فيض الهي باشد.
پاسکال که خود پيرو مذهب جانسنيسم بود، در درک اين تحول حائز اهميت است. او تشخيص داد که برداشت پروتستاني - جانسني از عقل تا حد زيادي با برداشت فلسفه و علم جديد در قرن 17 متحد است. عقل ديگر ذوات اشياء يا انتقال از قوه به فعل را درک نمي کند. با طرد فلسفه مدرسي (اسکولاستيک)، علم غيرارسطويي محدوديتهاي شديدي در قدرت عقل قائل مي شود. عقل محاسبه گر است و تنها مي تواند واقعيت هاي عيني و روابط رياضي را ارزيابي کند و نه بيشتر. عقل تنها در مورد وسائل مي تواند سخن بگويد و نه در مورد غايات. همان طور که دکارت معتقد بود، عقل حتي نمي تواند شکاکيت را ابطال کند. يک دستاورد اساسي عقل به نظر پاسکال اين است که تشخيص دهد باورهاي ما نهايتا بر طبيعت، آداب و عادات بنا شده است.
از آنجا که هيوم با نوشته هاي پاسکال آشنايي داشته است، لذا اين احتمال قويا وجود دارد که هيوم از او تاثير پذيرفته باشد. اين برداشت محدود کننده عقل نه تنها در هيوم، بلکه در کانت نيز موجود است. کانت همچون هيوم معتقد است که عقل ما هيات ذاتي و جنبه هاي غايت شناختي جهان عيني را که در دسترس علم فيزيک مي باشد، تشخيص اي کانت و هيوم در مورد ماهيت انسان، اتفاق نظرهاي مهم و شگفت انگيزي ميان آنها وجود دارد. همين مطلب در مورد ديدرو، اسميت و کيرکه گور نيز صادق است. همه اين اشخاص منکر اين بودند که انسان داراي ذاتي است که غايت حقيقي او را تحديد مي کند.
اينک به درک علت شکست طرح آنها براي توجيه عقلاني اخلاق نزديک مي شويم. پيشينه تاريخي تفکر آنها شاکله اي است که انسان تربيت نيافته، انسان به غايت انساني رسيده و احکام اخلاقي سه پايه آن را تشکيل مي دهند. اما نفي الهيات پروتستاني و کاتوليکي و رد علمي و فلسفي سنت ارسطويي موجب محو يکي از اين سه پايه گرديد، يعني انسان به غايت انساني رسيده، پس با از ميان رفتن تصور ماهيت ذاتي انسان و همچنين غايت انساني که موجب از ميان رفتن يکي از سه رکن آن شاکله گرديد، دو رکن ديگر نيز متزلزل شدند. هنگامي که ما غايتي براي انسان سراغ نداشته باشيم، احکام اخلاقي ما را به چه چيز مي تواند فرا بخواند؟
بدينسان فيلسوفان جديد ديدي محاسبه با ديدي از ماهيت انسان آنگونه که بالفعل هست بدون اينکه تصوري از غايت يا ذات انساني داشته باشند. اما اخلاقي که آنها درصدد دفاع و توجيهش بودند در اصل براي اين پيدا شده بود که انسان را براي گذار از حالت فعلي به غايت خويش قادر سازد. بيش از هيوم و ديدرو کانت به اين مطلب پي برد. او در کتاب دوم از «نقد» دوم به اين مطلب اعتراف مي کند که بدون يک چارچوب غايت شناختي کل طرح اخلاق غير معقول مي گردد. اين چار چوب غايت شناختي بعنوان «پيش فرضي براي عقل محض » مطرح شده است.
مطرح شدن اين مطلب که «بايد» را از «هست » نمي توان استنتاج نمود، نتيجه همان ديد محدود کننده عقل و نفي کننده غايت شناسي است. هيوم اين نظريه را با ترديد مطرح کرد. او در رساله درباره طبيعت انسان چنين بيان مي کند که در تمامي نظامهاي اخلاقي موجود از جملات خبريه مربوط به خدا يا طبيعت انسان، احکام اخلاقي استنتاج شده است. او در ادامه چنين مي گويد: «براي امري شود و آن اين است که چگونه اين نسبت جديد (بايد) مي تواند از نسبتهاي ديگر (هست) که تماما با آن متفاوت هستند، استنتاج شود». همين مطلب را کانت بنحو قطعي مطرح مي کند که توصيه هاي اخلاقي را نمي توان از جملات اخباري در مورد سعادت انسان يا اراده خداوند اخذ نمود. در تبيين کيرکه گور از اخلاق نيز مجددا همين مطلب مطرح مي شود.
بعضي از فيلسوفان اخلاق بعدي تا آنجا پيش رفتند که عدم امکان اخذ نتائج اخلاقي از مقدمات توصيفي را بعنوان يک «حقيقت منطقي » معرفي نمودند که بنوبه خود از اصل عامتري گرفته شده که بعضي منطقيون قرون وسطي تقريرکرده بودند. آن اصل اين است که در يک استدلال معتبر هيچ چيز در نتيجه ظاهر نمي شود مگر اينکه قبلا در مقدمات وجود داشته باشد. اين اصل ادعايي بسيار عام صحيح نبوده و آنچه منطقيون مدرسي مطرح کرده بودند، تنها در مورد قياسهاي ارسطويي کاربرد دارد. چند نوع استدلال معتبر وجود دارد که در نتيجه آنها ممکن است عنصري باشد که در مقدمات وجود ندارد. به اين مثال نقض ا.ان. پراير توجه کنيد: از «او يک ناخدا است »مي توان به نحو معتبري نتيجه گرفت: «او هر آنچه را يک ناخدا بايد انجام دهد، بايد انجام دهد». اين مثال نشان مي دهد که نه تنها آن اصل بسيار عام درست نيست، بلکه ممکن است يک «هست » مستلزم يک «بايد» باشد.
به هرتقدير دليلي براي پذيرش اين ادعاء يعني عدم امکان استنتاج «بايد» از «هست » وجود ندارد. يک نکته باقي مي ماند و آن اينکه چگونه در ديده فيلسوفان جديد استنتاجهاي اخلاقي از نوع استنتاج «بايد» از «هست » ظاهر گشت. بنظر مي رسد در قرن 17 و 18 معنا و لوازم اصطلاحات اساسي مورد استفاده در زبان اخلاقي دچار تغيير گرديد و لذا مقدماتي که قبلا اخلاقي تلقي مي شد، از آن پس بنظر رسيد که توصيفي مي باشد و ديگر نمي توان از آنها نتائج اخلاقي را اخذ کرد.
آيا ما هيچ شاهدي براين نوع تغيير معني در اختيارداريم؟ براي پاسخ به اين سؤال خوب است
.