ارزشهاي اخلاقي و خودگرايي روانشناختي
سال اول، شماره سوم، تابستان 1389، ص 27 ـ 42
احمدحسين شريفي* / حسين باقري**
چكيده
هنري سيجويك خودگرايي را نظريهاي اخلاقي ميداند كه شبيه سودگرايي است. سودگرايان بر آن هستند كه فرد بايد در صدد حداكثر كردن خير و خوبي همه يا بيشتر انسانها در جهان باشد. اما خودگرايان معتقدند كه تنها خوبياي كه فرد بايد درپي آن باشد، خوبي خود اوست. اين خودگرايي، كه «خودگرايي اخلاقي» ناميده ميشود، بايد از اين فرضيه تجربي، كه انسانها درصدد حداكثر كردن خوبي خودشان هستند، تمييز نهاد. خودگرايي اخلاقي، ميتواند با رفتاري كه به نفع ديگران است موافق باشد، زيرا غالباً بهترين راه براي ارتقاي خير و خوبي، روابط مشترك است، اما خودگرايان نميتوانند توجيه دگرگرايانه براي اينگونه مشاركتها را بپذيرند. در واقع، دگرگرايي خير ديگران را صرفاً به سبب خود ايشان ميخواهد، در حالي كه خودگرايان تأكيد ميكنند كه بايد هدف غايي انسان صرفاً خير خودش باشد.
مسيحيت همواره «حب ذات» را بخشي از ذات ما و نيز تأثيرات آن را به طور محدود قابل قبول ميدانست. در بسياري از ديدگاهها و ايدئولوژيها، حب ذات منشأ تمام خواستها و حركات انساني خوانده شده است. اما مقولاتي چون فداكاري و از جان گذشتگي ميتوانند، تناقضي بر اين مدعا باشند.
كليد واژهها: خودگرايي، حب ذات، خودگرايي روانشناسي، خودگرايي اخلاقي و دگرگرايي.
مقدمه
يكي از پرسشهاي مهمي كه فراروي آدمي، به عنوان موجودي مدرك و مختار، قرار ميگيرد، مربوط به هدف كارها و رفتارهايش ميباشد؛ انگيزه و هدف نهايي كارها و رفتارهاي ما چيست؟ آيا هدف غايي افعال آدمي تأمين نفع شخصي، رفاه و خوشبختي خود فرد است يا آنكه كارها و رفتارهايي وجود دارد كه انگيزه غايي فرد از انجام آنها نه تأمين نفع شخصي يا رفاه و خوشبختي خود، بلكه تأمين خير، رفاه يا خوشبختي ديگران است؟ در پاسخ به اين پرسش دو رويكرد كلي ميان فيلسوفان اخلاق وجود دارد: 1. خودگرايي، 2. دگرگرايي. گزينش يكي از اين دو رويكرد ـ به تعبير هنري سيجويك ـ يكي از مسائل اصلي فلسفه اخلاق است.
مسئله خودگرايي و دگرگرايي را از دو زاويه بررسي كردهاند:
1. بعد روانشناختي كه توصيفي بوده و به توضيح و توصيف ساختار رواني انسانها در انجام كارها و رفتارهاي گوناگونشان ميپردازد و آنچه مردم، در واقع، بر آن هستند تبيين ميكند، بدون آنكه توصيهاي در باره چگونگي رفتار انسانها يا حكم و قضاوتي درخصوص درست يا نادرست بودن آنها داشته باشد.
2. بعد اخلاقي كه توصيهاي بوده و با ارائه توصيههايي براي مردم مشخص ميكند كه مردم چگونه بايد رفتار كنند. يكي از دلايل عمده معتقدان به خودگرايي اخلاقي اعتقاد به خودگرايي روانشناختي است.
بيان مسئله
از آنجا كه مسئله در هر پژوهش علمي، آغازين گام براي رسيدن به حقيقت است، لازم است در باره آن توضيح داده شود.
هر انساني دوستدار ذات خود (حبذات) و كمالات ذات خويش است و آثار وجودش را زيبا ميبيند تا آنجا كه خود را محور هر نوع ارزش مييابد. البته در كنار حب ذات ما شاهد نوعدوستي و دگرخواهي انسانها نيز هستيم و مكرر مشاهده كردهايم كه انسانهاي متعالي جان و مال خويش را قرباني و فديه همنوعان خود ميسازند و حتي براي نجات جان يك حيوان فدا ميكنند. در اين صورت بايد پرسيد چه رابطهاي بين حب ذات با دگرخواهي وجود دارد؛ آيا حب ذات همان خودگرايي است و آيا خودگرايي با دگرخواهي مانعةالجمع است و اصولاً چه تفاوتي بين برداشتهاي اخلاقي و روانشناختي از حب ذات و خودگرايي با دگرخواهي وجود دارد؟ برخي معتقدند خودگرايي اخلاقي با خودگرايي روانشناختي تمايز جوهرين دارد. آيا اين تمايز در عرصه نظر و عمل قابل اثبات است؟ محققان اخلاق و روانشناسي نظريههاي متعارضي در اين مقام ارائه دادهاند. برخي از فلاسفه از عهد يونان باستان تا امروز نيز به اين مسئله و موضوع پرداختهاند.
در اين پژوهش با روشهاي توصيفي و كتابخانهاي و بررسي اسناد موجود در اين ارتباط، درصدد هستيم به واشكافي رابطه موجود بين حب ذات، بهويژه از نظر اخلاقي با خودگرايي روانشناختي و مرزهاي پيدا و ناپيداي موجود بين حب ذات و خودگرايي از ديدگاه انديشمندان مختلف بپردازيم.
معناشناسي
پيش از پاسخ به سؤال اصلي پژوهش لازم است مفاهيم اصلي آن، يعني خودگرايي، حبذات، خودگرايي روانشناختي و خودگرايي اخلاقي را توضيح دهيم.
1. خودگرايي
طبق اين نظريه، آدميان تنها آنچه منفعت شخصي خويش ميدانند، انجام ميدهند يا به گفته هيوم، قائلان به اين نظريه معتقدند كه هيچ ميل و انفعالي در آدمي بيغرضانه نيست و كريمانهترين دوستيها نيز، هر قدر صميمانه باشد، حالتي است از حب ذات (حب نفس يا خود دوستي). و ما در همان حال كه علي الظاهر سخت سرگرم چارهانديشي براي آزادي و خوشبختي آدميانيم، گرچه نادانسته، تنها در پي سودِ خود هستيم.
2. حب ذات
حب ذات به معناي خوددوستي، خودگرايي يا حب نفس است كه به چند شكل متصور است:
الفـ خودگرايي يا حب ذات، به عنوان منشأ ادراك، حيات، شعور و اراده انساني (برداشت روانشناختي و فلسفي).
بـ خودگرايي و حب ذات به معناي دوست داشتن يا عمل نمودن تحت اداره و سرپرستي قواي عقل، متناسب با اصل خلقت (خودگروي مثبت).
جـ حب ذات يا خودگرايي به معناي دوست داشتن و عمل نمودن طبق نيازهاي حيواني (خودگروي منفي و منشأ رذايل اخلاقي).
3. خودگرايي روانشناختي
«Egoism» از واژه«Ego» به معناي خود گرفته شده و در فارسي به خوددوستي، خودخواهي وخودانگاري نيز ترجمه شده است. اين اصطلاح به رغم مشابهت با«Egotism»، به معناي گرايش به انديشيدن به من و خود (خودستايي) و عشق انحصاري و بيش از حد به خويشتن نيست.
خودگرايي روانشناختي نظريهاي در باره انگيزه كارها و رفتارهاي انسان بوده و مدعي است كه همه اميال غايي انسانها خودمحور هستند. از اين نظر، تنها چيزي كه هركس قادر به خواستن يا طلبيدن آن است، در نهايت همان منافع شخصي خود اوست. و اساساً انسان به لحاظ رواني نميتواند كاري انجام دهد كه به نفع شخصي خودش نباشد. البته هيچ فردِ معتقد به خودگرايي روانشناختي منكر آن نيست كه مردم، گاه غير از رفاه و نفع خود، به امور ديگري همچون رفاه يا خوشبختي ديگران تمايل دارند، اما آنها تأكيد ميكنند كه مردم تنها در صورتي ميتوانند به رفاه يا خوشبختي ديگران تمايل داشته باشند كه آن را وسيلهاي براي خوشبختي خود بدانند. در واقع، اميال دگرمحور به گونهاي ابزاري وجود دارند؛ ما تنها از آن رو به فكر ديگران هستيم كه تصور ميكنيم، رفاه و خوشبختي آنها نتايجي براي رفاه و خوشبختي خود ما به همراه خواهد داشت.
خودگرايي ميگويد: هركسي بايد به گونهاي عمل كند كه خير يا رفاه بلند مدت خود را به حداكثر برساند. به تعبير ديگر، خودگرا كسي است كه معتقد است انسانها فقط نسبت به خودشان مكلفاند و تنها وظيفه آنان اين است كه در خدمت نفع شخصي خود باشند.
روشن است كه اين نظريه ادعايي، توصيفي است نه توصيهاي و هدف آن اين است كه روشن سازد چه چيزي انسانها را به انجام كارهايشان برميانگيزاند و هرگز در مقام بيان خوب يا بد بودن اين گونه انگيزهها نيست و از اين رو، متفاوت با خودگرايي اخلاقي است كه درصدد توصيه آرمانهاي اخلاقي و بيان درست يا نادرست بودن اعمال و رفتارهاي اخلاقي است. بر اساس نظريه خودگرايي روانشناختي، ما طوري ساخته شدهايم كه همواره درپي سود يا رفاه خودمان هستيم يا هميشه كاري انجام ميدهيم كه گمان ميكنيم بيشترين غلبه خير بر شر را به ما مي دهد. به گفته باتلر، اين سخن بدين معناست كه «حب ذات» تنها اصل اساسي در سرشت آدمي است. در مجموعهاي از تعابير جديد، اين بدان معناست كه «خود ارضايي»، هدف غايي همه فعاليتهاست يا اصل لذت، انگيزه اصلي هر فرد است.
4. خودگرايي اخلاقي
خودگرايي اخلاقي، مربوط به آن چيزي است كه باتلر، «حب ذات» و طرفداران فرويد، «خود» ناميدهاند. خودگرايي اخلاقي نظريهاي است كه ميگويد عمل و رفتار شخص براي تأمين نفع شخصي، حتي در صورتي كه نفع شخصي او در تعارض يا غير قابل جمع با منافع شخصي ديگران باشد، به لحاظ اخلاقي درست و به تعبير ديگر، ستوده است. از اين رو، هركس بايد به گونهاي رفتار كند كه خير يا رفاه بلند مدت خود را به حداكثر برساند. براساس اين ديدگاه، تنها خير يا خوبياي كه بايد هدف غايي فرد در كارها و رفتارهايش باشد، خير و خوبي خود اوست. در واقع، انسانها تنها نسبت به خودشان مكلف هستند و تنها نظريهاي كه دارند اين است كه در خدمت نفع شخصي خود باشند. بنابراين بايد متناسب با اهدافمان، خودگراي اخلاقي را اين گونه تعريف كنيم: «معتقد است هر كسي با معيار سود دراز مدت خودش، بر حسب خير و شر، عمل و حكم ميكند».
خودگرايي اخلاقي، ايده و آموزهاي پذيرفته عرف عام و عامه پسند نيست، اما تفكري فلسفي در طول تاريخ بوده و به رغم آنكه فيلسوفان بسياري به رد و ابطال آن همت گماشتهاند، هميشه و همچنان در شمار نظريههاي اخلاقي مهم و اعتناپذير بوده است. تئوري قراردادگرايي توماس هابز (1588-1679م) را ميتوان تقريري از خودگرايي به حساب آورد كه ريشههايش را در گزينش فردي مبتني بر منفعت شخصي قرار داده است. ديدگاههاي خودگرايانه هابز در كتاب معروفش لوياتان به وضوح ديده مي شود. او ميگويد:
هر گاه كسي حق خود را واگذارد و يا از آن چشم بپوشد، اين كار را در ازاي حقي انجام ميدهد كه متقابلاَ به او واگذار ميشود و يا انتظار دارد كه نفع ديگري عايدش شود، زيرا عمل، ارادي است و غايت اعمال ارادي همه آدميان كسب نفعي براي خودشان است.
برنارد. دي مندويل (1670 – 1733م) پس از هابز ديدگاههاي خودگرايانه او را تأييد و ترويج كرد. او معتقد بود ما هيچ گواه تجربي نداريم كه انسان بنا به طبع خود موجودي غير خودخواه باشد، و از سويي اعمال خودخواهانه كه در عرف عام، رذايل اخلاقي به حساب ميآيند، بيشتر از هر چيزي به جامعه فايده ميرسانند.
در دوره معاصر هم برخي فيلسوفان، نظير آين رند(1692) از اين نظريه دفاع كردهاند، اگرچه بسياري از فيلسوفان از قرنهاي گذشته، هــــمچون هاچسون، جوزف باتلر، ژان ژاك روسو (١٧١٢ ـ ۱۷۷۸م)، ديـويـد هيوم (1711ـ1776م) و ايمانوئل كانت (۱۷۲۴ـ۱۸۰۴م) از منتقدان اين نظريه به شمار ميآيند كه نقدهايي جدي بر آن دارند.
براي تبيين مفاد ومدعاي خودگرايي اخلاقي،چند نكته مهم وضروري به نظر ميرسد:
الفـ خودگرايي اخلاقي بر خلاف خودگرايي روان شناختي، نظريهاي توصيهاي، دستوري و هنجاري در باب اخلاق هنجاري به شمار مي رود و درصدد ارائه ملاك و معياري براي تشخيص و تعيين عمل درست و نادرست و بايسته به لحاظ اخلاقي است. از همين رو، ميزان سود و نفع شخصي كه هر عملي به بار ميآورد معيار درستي و نادرستي اعمال و رفتارها و رويههاي رفتاري به شمار مي رود و تنها كار و عملي درست و بايسته است كه سود يا لذت بيشتري براي شخص عامل اخلاقي داشته باشد.
بـ بنا بر نظريه خودگرايي اخلاقي، يك اصل و الزام اخلاقي وجود دارد؛ يعني ايجاد بيشترين ميزان سود و منفعت براي شخص عامل اخلاقي مباشر. البته ممكن است در مراد از سود و امر ارزشمندي كه بايد بيشتر شود، اختلاف نظرهايي وجود داشته باشد. معناي سود در بيشتر تقريرهاي كلاسيك، لذت بوده است. هنري سيجويك فيلسوف قرن نوزدهم در كتاب روشهاي اخلاق، تنها تقرير خودگرايي را كه با ارزش و اعتبار است، خودگرايي لذتگرا ميشمارد. اما به هر حال در اين اصل و الزام اخلاقي يگانه، اتفاق نظر وجود دارد.
جـ خودگرايي اخلاقي با انگيزههاي بالفعل آدميان ارتباطي ندارد، بلكه با انگيزههايي كار دارد كه بايد داشته باشند، چرا كه نظريهاي اخلاقي در باب الزام اخلاقي است و به بايدها ونبايدها نظر دارد، نه توصيف تجربي اعمال و بيان هستها و واقعيتهاي خارجي.
دـ قبول خودگرايي اخلاقي و تلاش براي پيجويي منافع صرفاَ شخصي، به معناي نفي هر گونه عمل در جهت منافع ديگران نيست. خودگرا نميگويد كه نبايد به هيچ وجه به منافع ديگران توجه داشت يا هرگز به ديگران نبايد كمك رساند، چه بسا منافعي با منافع ديگران منطبق باشد يا در مواردي كمك به ديگران سود بيشتري آورد و يا ابزار مؤثري براي نفعي بيشتر و شديدتر و بادوامتر باشد. خودگرا لزوماً حسود يا بخيل نيست و لزوماً از كمك به ديگران منع نميكند، بلكه تأكيد دارد كه ملاك درستي و بايستگي عمل، سود و ثمرهايي است كه به خود عامل اخلاقي برميگردد. و بنابراين، در تمامي اين افعال غرض و غايت اصلي بايد تحصيل بالاترين ميزان منافع شخصي باشد، هرچند در اين بين خواسته يا ناخواسته ويا از سرغفلت، نفعي هم به ديگران رسد.
ه ـ خودگرايان لزوماً انسانهايي كوتهنظر و كم خرد نيستند. آنان در پي تحصيل بيشترين منفعت آني، گذرا و كوتاه مدت نيستند، بلكه به لذات و منافع بلندمدت و دير پا توجه دارند و براي عامل اخلاقي كف نفس، اعتدال و ميانهروي، جديت در كار، حزم و عقلانيت، دور انديشي و آيندهنگري را لازم ميدانند.
وـ خودگرايي اخلاقي شرط لازم و كافي را براي درستي هر عملي، ارتقاي منافع فردي تا بالاترين حد ممكن يا در بعضي از تقريرها تا سطح معيني از سود و رفاه فردي ميداند.
زـ خودگرايي اخلاقي، نظريهاي غايتگرا و پيامدگرا در حوزه اخلاق هنجاري است و به پيامد اعمال و نتايج آنها توجه دارد. از اين رو، ممكن است با ديگر نظريههاي غايتگرايانه در اخلاق كهن، يعني نظريه فضيلتگرايي ارسطو شباهتي پيدا كند. هر دو اين نظريهها به سود و سعادت شخصي فرد توجه خاصي دارند، اما بيشك تفاوتهاي مبنايي و آشكاري بين اين دو نظريه وجود دارد كه آن دو را از هم متمايز ميسازد.
ديدگاهها در باره خودگرايي روانشناختي
فيلسوفان، زماني تقريباً همگي، خودگرايي روانشناختي را پذيرفته بودند، ولي امروزه بعضي از فيلسوفان آن را رد ميكنند. دليل رد، در مدعاي اصلي خودگرايي روانشناختي نهفته است كه ميگويند: « همه انسانها در خدمت نفع شخصي خودشان هستند».
اين ادعا تعميم تجربي است (تعميمي در باره ماهيت رفتار انسان) و بدين لحاظ بر تجربه و مشاهده مبتني است. ولي اين تعميم چگونه تحقق مييابد؟ اين تنها در صورتي صادق است كه شاهدي داشته باشيم مبني بر اينكه هرگز عمل فداكارانهاي نبوده و نميتواند باشد. اين امري است كه خودگرايان روانشناختي نميتوانند ارائه دهند. چگونه ميتوانند يقين كنند، مردي كه زندگي خود را فداي دوستش ميكند، خودخواهانه عمل ميكند يا پزشكي كه در ميان جذاميها كار ميكند فقط نفع شخصي خود را در نظر دارد؟
آيا آنان انسانها را از نزديك ميشناسند؟ آيا شناختشان از آنان كاملاً جامع است؟ البته ما نميتوانيم اين احتمال را ناديده بگيريم كه اين انسانها انگيزه خودخواهانه داشتهاند، ولي اگر خودگراي روانشناختي نتواند شاهدي براي خودخواهانه بودن انگيزه آنان ارائه دهد، در آن صورت بايد خودخواهانه نبودن انگيزه آنان را احتمال داد. اين احتمال به تنهايي براي ابطال گزاره «همه انسانها در خدمت نفع شخصي خود هستند» كافي است.
توماس هابز (۱۵۸۸ـ۱۶۷۹م) نخستين فيلسوفي است كه در دوره فلسفه جديد كوشيد تا اخلاق را بر پايه حب ذات مبتني سازد، لكن اين رأي براي بيشترِ فيلسوفان اخلاق در قرن هيجدهم خوشايند نبود و آنان بر اين گمان بودند كه انگيزههاي خودگرايانه براي حمايت و تقويت اخلاق كافي نيست و هابز و ديگر خودگرايان، همچون مَندِويل را شكاك اخلاقي ميخواندند.
اولين نظريه خودگروانه معروف بعد از هابز، نظريه برنارد ـ دي مندويل (۱۶۷۷ـ۱۷۷۰م) بود.
به عقيده مندويل، انگيزهاي كه در بُن همه افعال آدمي نهفته است، نفع شخصي است و آدميان، به طبيعتِ خود، نه جامعه پذيرند و نه خيرخواه ديگران. اما او بر اين گمان بود كه بر انگيخته شدنِ آدمي بر اثر نفع شخصي، نتايج خوبي دارد، زيرا جامعه از فعاليت اقتصادي كساني كه براي بهبودي وضع خود ميكوشند، منتفع ميشود.
زهد عمومي در باره موضوعاتي، مثل غذا، شراب، مسائل جنسي، خوشگذراني و تجمل، به بيكاري و رنجهاي زيادي منجر خواهد شد. پس گناهان خودخواهانه بسيار بيشتر از آن چه نيكوكاري ما را مشغول و خرسند ميكند، ما را مشغول و شاد ميكنند. خودپسندي آن طور كه نامش بد است، بد نيست.
بسياري از انسانها خودگرا هستند، زيرا معتقدند كه خودگرايي تنها نظريه اخلاقي است كه تبييني درست در اين باره كه انسانها چگونه موجوداتياند، ارائه ميدهد. و همچنين خودگرايي مبتني است بر بينش بنيادي در باره طبيعت انسان يا به گونه خاصتر، بر نظريهي روانشناختي در باب رفتار انسان. اين نظريه، معروف به خودگرايي روانشناختي است كه ميگويد: انسان از لحاظ رواني قادر نيست كاري انجام دهد كه به نفع شخصي خودش نباشد.
ديويد هيوم مخالف ديدگاه خودگرايي است؛ يعني نميپذيرد كه انگيزه همه افعال ما طلب منفعت شخصي و حب ذات است، بلكه ميگويد: انگيزه افعال اخلاقي ما چيزي غير از حب ذات است كه او آن را « خيرخواهي» يا « آدميت» و گاه «همدلي» مينامد.
اختلاف هيوم با خودگرايان بر سر وجود حب ذات نيست؛ هيوم نيز معتقد است كه حب ذات (خود دوستي) يكي از اصول بسيار نيرومند طبيعت آدمي است، لكن در دو امر با آنان اختلاف دارد:
اولاً: معتقد است كه حب ذات يگانه انگيزه و محرك افعال آدمي نيست، بلكه آدمي، علاوه بر خود دوستي، حب غير (خيرخواهي) را نيز دارد؛ يعني گرايشها و اميال و عواطفي در او به چشم مي خورد كه به هيچ رو بر حب ذات و طلب منفعت شخصي مبتني نيست، بلكه صرفاً خيرخواهانه است و اين خيرخواهي عام، انگيزه بسياري از افعال آدميان است.
ثانياً: بر اين اعتقاد است كه آنچه به كارِ توجيه و تبيين منشأ اخلاق ميآيد، عبارت است از همين اميال و عواطف خيرخواهانه، زيرا اخلاقي بودنِ فعل به اين است كه بي غرضانه انجام گرفته باشد و اساساً اگر فعلي صرفاً از سرِ حب ذات و طلب نفع شخصي برخيزد، وصف اخلاقي نخواهد داشت.
چه عملي به واقع، خودخواهانه است؟
بايد توجه داشت كه خودخواهي و پيجويي منافع شخصي با هم فرق و از هم فاصله دارند، بنابراين نبايد هر كاري را كه به نفع شخص من است و آن را انجام ميدهم، عملي خودخواهانه به حساب آورد. ورزش، تفريح، رعايت پاكيزگي يا جديت داشتن در كارهايي روزمره، همگي به نفع من هستند، اما به يقين مصداق رفتارهاي خودخواهانه نيستند و زير مجموعه اعمال خودگرايانه قرار نميگيرند.
بنابراين، معيارهاي رفتارهاي خودخواهانه عبارت است از:
1. تنها وقتي اعمال ما خودخواهانه خواهند بود كه آگاهانه و از سر عمد و اراده، چشم بر منافع و حقوق ديگران (در جايي كه نبايد آنها را ناديده گرفت) ببنديم و از آنها قصور و تخلف ورزيم. از اين رو، ناديده گرفتن حقوق و منافع ديگران، از سر غفلت يا جهل و يا بيتدبيري و حماقت، خودخواهي به حساب نميآيد. براي مثال، خوردن غذايي مقوي و استفاده از منابع و بهرهوري از مواهب طبيعي در شرايط عادي اگرچه به نفع ماست، عملي خودخواهانه نيست، و تنها زماني خودخواهانه است كه ما در حالي كه ديگران بدانها محتاج هستند، آنان را از اين مواهب و منابع (به نفع خود) محروم سازيم يا براي سود بيشتر كالاهاي اساسي يا غذاي مورد نياز مردم را انبار و احتكار كنيم.
2. مقدم شمردن نفع خود بر ديگران از ديگر مؤلفههاي خودخواهانه بودن عمل است. با وجود اين، اگر در كاري به نفع خود توجه نكنيم، باز هم ممكن است اطلاق رفتار خودخواهانه در باره آن كار صادق نباشد. فرض كنيد كه كسي يك برنامه تلويزيوني را به تشخيص خود مفيد و مطلوب نميداند و در مخالفت با آن برنامه، تلويزيون را خاموش ميكند تا ديگران آن را تماشا نكنند، چرا كه احساس ميكند از جهاتي اين برنامه براي آنها ضرر خواهد داشت. در اينجا او خواستهها و لذات ديگران را ناديده گرفته، اما به نظر ميآيد اين خودخواهي نباشد، هر چند شايد رفتاري اقتدارگرايانه و قيممآبانه تلقي شود. مهمتر از همه اينكه خودخواهي وصفي ارزشي است؛ به اين معنا كه علاوه بر اتصاف شخصي به خودخواهي و به كار بردن خودخواهي در توصيف اعمال اشخاص، نوعي انتقاد همراه با سرزنش و تقبيح نيز وجود دارد؛ گويا با خودخواه خواندن ديگران (در عرف عام) آنها را محكوم يا تقبيح ميكنيم.
دلايل خودگرايي روانشناختي
در اينجا نخست به چهار دليل كه فاينبرگ به بررسي آنها پرداخته و آنگاه به دليل پنجم كه سوبر ذكر كرده و همچنين دلايل ديگري كه از سوي طرفداران خودگرايي مطرح شده، اشاره ميكنيم.
1. مالكيت شخصي
براساس اين استدلال، هر عملي كه از من سر ميزند، نتيجه انگيزهها يا اميالي است كه انگيزههاي خود من هستند و نه فردي ديگر. به بيان ديگر، هرگاه من كاري ميكنم همواره در پي اهداف خاص خود بوده يا در تلاش براي برآوردن اميال خود هستم. اين توصيف اگر در مورد همه اعمالِ همه انسانها به كار رود، نتيجه آن خواهد بود كه همه انسانها در همه اعمال خود، خودخواه و خودگرا هستند.
2. استدلال لذتگرايانه
اين واقعيت روشني است كه چنانچه فرد به خواسته خود برسد مشخصاً احساس لذت ميكند. اين امر از نظر بسياري، بيانگر آن است كه در همه موارد آنچه واقعاً خواهان آنيم، لذت خودمان است و چيزهاي ديگر به عنوان ابزاري براي رسيدن به آن لذت مورد خواست ماست.
3. خود فريبي
براساس اين استدلال، هرچند گاه به نظر ميرسد كه ما تصميم به انجام كار درست يا شرافتمندانهاي گرفتهايم، اما آنچه واقعاً درپي آن هستيم اين است كه مورد مدح يا ستايش ديگران قرار بگيريم يا از لذتِ داشتنِ وجداني خوب بهرهمند شويم. بنابراين، ما با تصور اميال غير خودمحور، در واقع، خود را فريب ميدهيم و انگيزههاي واقعي خود را در وراي واژههايي، چون «فضيلت» و «وظيفه» پوشيده ميداريم. ما غالباً هم در مورد انگيزههاي خود و هم در مورد انگيزههاي ديگران دچار اين اشتباه ميشويم. بنابراين، اين نتيجهگيري معقول است كه بگوييم ما هميشه در مورد بيطرف و دگرگرايانه دانستن انگيزههاي خود، دچار فريب ميشويم. بر اين اساس، دستورات اخلاقياي چون «قانون طلايي» (با ديگران آن گونه رفتار كن كه دوست داري با تو رفتار كنند) چيزي جز ابزاري براي رسيدن به اهداف خود فرد نيست.
4. نظريه انگيزش لذتگرايانه در تربيت اخلاقي
براساس اين استدلال؛ كودكان تنها با روش وعده پاداشهاي وسوسهانگيز و وعيد مجازاتهاي سخت به كسب فضايل اخلاقي نايل ميشوند. اين نكته در مورد تاريخ همه بشر هم صادق است. در واقع، گرايش مردم به رفتارهاي درست فقط در صورتي است كه روشن باشد كه در آن رفتار چيزي براي ايشان وجود دارد. بنابراين، بسيار محتمل است كه در شيوههاي تربيت اخلاقي ما دقيقاً همين ساز وكار مفروض باشد.
5. خودكاوي
يكي از دلايلي كه سوبر به عنوان دليل احتمالي معتقدان به خودگرايي روانشناختي يادآور مي شود اين است كه ممكن است برخي بگويند افراد ميتوانند به ذهن خود مراجعه كرده و با خودكاوي، اميال غايي خود را مشخص كنند. بر اين اساس ميتوان با خودكاوي، خودگرايانه بودن كارها را كشف كرد.
درباره خودگرايي روانشناختي چند نكته اهميت دارد:
الفـ خودگرايي روان شناختي، فرضيه و پيشفرضي روانشناختي و ادعايي تجربي است كه تبيين تجربي واحدي (پيجويي شخصي) را انگيزه تمامي اعمال و رفتار آدمي به حساب ميآورد.
بـ اين نظريه تنها جنبه توصيفي و اخباري صرف دارد و در صدد بيان واقعيتي تجربي و خارجي است و انسانها را به لحاظ طبع و طينت، خودگرا آفريده شده ميداند، نه اينكه چگونه بايد باشند يا چگونه بايد عمل كنند.
جـ خودگرايي روانشناختي منكر رفتارهاي به ظاهر ديگرگرايانه نيست و بر اين باور است كه در اعمال آدميان، رفتارها و رويههاي رفتاري بسياري را ميتوان ديد كه سياق و صورتي ديگرگرايانه دارند. با وجود اين، خودگرايي روانشناختي ادعا ندارد كه همه اين اعمال در باطن از سرِ خودخواهي انجام ميشود و در وراي همه رفتارهاي به ظاهر نوع دوستانه و ديگرگرايانه، انگيزههاي خودخواهانه مضمر و مستتر است.
به عبارتي، همه رفتارها و وظايف اخلاقي، تحت الشعاع جلب منفعت شخصي قرار ميگيرند و حتي اگر صورتي غيرخودگرايانه و فداكارانه داشته باشند، تمامي رفتارهاي آدمي بر اساسِ حب نفس و فقط براي تحصيل منفعت شخصي انجام ميگيرند و انسان، در ذات خود خودخواه است و به لحاظِ سرشت و سجيه باطني، قادر به انجام عملي تنها به انگيزه نوع دوستانه نيست. شايد دليل ممكن و مقدور نمودن ديگرگرايي در نظر ما، اين است كه در همه اين موارد، رفتارهاي خودخواهانه ما در پوشش رفتارِ ديگرگرايانه عرضه شدهاند و اين امر مايه و موجب اشتباه و التباسِ حس عمومي و ارتكازات عامِ اخلاقي گرديده است.
دـ بر اساس خودگرايي روانشناختي، كارهاي آدمي هميشه به نفع خودِ او تمام نميشود؛ چه بسا انسان كارهايي انجام دهد كه ديگران هم بهره ميبرند، بلكه گاه خود انسان بهرهاي اندك نصيبش ميشود، اما به هر حال، در اين موارد هم هدف و انگيزه اصلي آدمي نفع شخصي است. هر چند آدمي به دليل ضعف بصيرت و آگاهي يا جهل و حماقت، رفتار شخصي به منفعت فردي را براي خود به بار ميآورد و هميشه خودگرايانه عمل ميكند، به اعمال ديگرگرايانه توانا نيست. چه بسا خودگرايي روانشناختي، از ناتواني انسان در اعمال ديگرگرايانه تأسف بخورد، اما چنين چيزي را مايه سرزنش و ملامت نميداند، زيرا آدمي اين گونه خلق شده و رفتار خودخواهانه در او نهادينه شده است.
ه ) معمولاً ارتباط ميان خودگرايي روانشناختي و فلسفه اخلاق بيشتر با اين بيان گفته شده است كه « بايد مستلزم توانستن است ». اگر بگوييم كه شخصي بايد عمل خاصي را انجام دهد، مسلماً به صورت تلويحي گفتهايم كه اين شخص اگر بخواهد ميتواند آن عمل را انجام دهد؛ يعني عملي است كه انجام آن براي او امكانپذير است. او اختيار انجام دادن يا ندادن آن را دارد. در مجموع نميتوان از كسي انتظار انجام دادن كاري را داشت كه در توان او نيست. پس سرزنش در صورتي رواست كه شخص در انجام كارهاي كه در توان اوست، كوتاهي كند. نظريه خودگرايي مدعي است، گرچه انسانها بيشترين اعمال خيرخواهانه را انجام ميدهند ( يعني اعمالي كه به سود ديگران است)، نميتوانند خيرخواهانه عمل كنند (يعني فقط به خاطر كساني كه مورد كمك قرار گرفتهاند، عمل كنند). انسانها چنان ساخته شدهاند كه حتي زماني كه به ديگران كمك ميكنند، از منافع خودشان غافل نيستند. بنابراين، خودگرايي روانشناختي منكر اعمال فداكارانه نيست، بلكه صرفاً اميال فداكارانه را انكار ميكند.
دلايل مخالفان خودگرايي روانشناختي
فيلسوفان گاه درصدد برآمدهاند تا با نشان دادن اينكه خودگرايي متضمن تناقض يا به گونهاي خودشكن است، آن را رد كنند. مهمترين تلاش در اين مورد، از آنِ جي. اي. مور (1883-1958م) در كتاب Principia Ethica ميباشد، البته وي در اين تلاش پيروان اندكي يافت.
يكي از دلايلي كه در ردّ خودگرايي روانشناختي آوردهاند، تمسك به مواردي از كارهاي دگرگرايانه و ايثارگرانه است. براي مثال، افرادي پيدا ميشوند كه با وجود احتياج شديد، همه اندوختههاي خود را به سايرين مي بخشند. افراد فراواني هستند كه جان خود را به منظور نجات ديگران از دست ميدهند. در طول تاريخ همه ملتها، سربازان فداكاري پيدا ميشوند كه براي نجات جان هم سنگرانشان و با علم به كشته شدن خود، جان خود را سپر ديگران كرده و با فداكردن خود، آنها را نجات دادهاند. آيا ميتوان چنين كارهايي را خودگرايانه دانست؟ چگونه ميتوان احسان و صدقه مرد فقيري را كه خود گرسنه است و با اين حال اندك اندوخته خود را به ديگران مي بخشد، خودگرايانه دانست؟
پاسخي كه خودگرايان به اينگونه موارد دادهاند اين است كه آنها را به انگيزهها و اهداف نهانتر ارجاع ميدهند: آن مرد فقير ميدانسته است كه اگر از مال خود بگذرد و صدقه دهد، با متأثر كردن ديگران، روابط خود را با ديگران بهبود خواهد بخشيد و آن سرباز ميدانسته است كه با فدا كردن جانش، تشويقهاي فراواني را براي خانوادهاش به ارمغان خواهد آورد. حال اگر موارد دشوارتري ذكر شود، درپي توجيههاي ديگري خواهند بود. فرض كنيد كه آن فقير به طور ناشناخته بخشش كرده است و آن سرباز هم هيچگونه خانواده و خويشاوندي نداشته است يا در جايي دست به فداكاري زده است كه هيچ كس وي را نشناخته و بدنش نيز در شعلههاي آتش كاملاً سوخته است. با اين فرض، تبيين خودگرايانهاي كه ذكر شد، ردّ خواهد شد، اما آوردن توجيه ديگري مشكل نيست. براي مثال، خودگرايان خواهند گفت: آن مرد فقير و آن سرباز به يقين رسيدهاند كه اگر چنين نكنند دچار عذاب وجدان سختي خواهند شد. الگويي كه در توجيه اين گونه موارد به كار مي رود، رايج و روشن است. خودگرايان در توجيه همه موارد، موضعي كه به آن پناه ميبرند، لذتگرايي است. اگر منافع و انگيزههاي نشئت يافته از امور بيروني براي تبيين عمل مورد نظر كفايت نكند، به منافع و انگيزههاي دروني، يعني منافع روانشناختي متوسل ميشوند. بدين ترتيب، نميتوان موردي را ذكر كرد كه ابطالگر ديدگاه خودگرايي باشد. و ابطال ناپذيري ـ دست كم از نظر بسياري از فيلسوفان علم ـ نظريه را از علمي بودن خارج ميسازد.
جمع بندي
مسئله خودگرايي، هم از بعد روانشناختي قابل بررسي است و هم از بعد اخلاقي. در بعد روانشناختي به توضيح و توصيف ساختار رواني انسانها در انجام كارها و رفتارهاي آنان ميپردازد و در بعد اخلاقي با ارائه توصيههايي براي مردم مشخص ميكند كه بايد چگونه رفتار نمايند. خودگرايي روانشناختي مدعي است كه همه اميال غايي انسانها، خود محور هستند؛ تنها چيزي كه هر كس قادر به خواستن آن است، در نهايت همان منافع شخصي اوست. براساس نظريه خودگرايي روانشناختي، انسانها طوري ساخته شدهاند كه همواره درپي سود يا رفاه خودشان هستند، يا همواره كاري را انجام ميدهند كه گمان ميكنند، بيشترين غلبه خير را بر شر براي آنان دارد. طبق اين ديدگاه، حب ذات تنها اصل اساسي در سرشت آدمي است.
برخي از فلاسفه از عهد يونان باستان تا امروز به مسائلي از اين قبيل پرداختند كه چه رابطهاي بين حب ذات و دگرخواهي وجود دارد؟ آيا حب ذات همان خودگرايي است؟ چه تفاوتي بين برداشتهاي اخلاقي و روانشناختي از حب ذات و خودگرايي وجود دارد؟ توماس هابز و برنارد دي مندويل كوشيدند تا اخلاق را بر پايه حب ذات مبتني سازند. برعكس، ديويد هيوم معتقد است: منشأ افعال اخلاقي چيزي غير از حب ذات است كه در حقيقت، خيرخواهي، آدميت و همدلي نام دارد. فاينبرگ و سوبر دلايلي را براي اثبات خودگرايي روانشناختي ارائه دادهاند، از جمله مالكيت شخصي، استدلال لذتگرايانه، خودفريبي، خودكاوي و ... . در مقابل جي. اي. مور تلاش نمود تا با نشان دادن اينكه خودگرايي متضمن تناقض يا به گونهاي خودشكن است، آن را رد كند.
منابع
بكر، لارنس، تاریخ فلسفه اخلاق غرب، ترجمه گروهی از مترجمان، قم، موسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی، 1386.
توماس، لویاتان، ترجمه حسین بشریه، تهران، ني، 1387.
جمعي از نويسندگان، جستارهايي در روانشناسي اخلاق، ترجمة منصور نصيري، قم، معارف ، 1384.
شيدان شيد، حسينعلي، عقل در اخلاق از نظر غزالي و هيوم، قم، پژوهشكده حوزه و دانشگاه 1383.
لالاند، آندره، فرهنگ علمی و انتقادی فلسفه، ترجمه غلامرضا وثیق، تهران، فردوسي، 1370.
مایكل، پالمر، مسایل اخلاقی، ترجمه علی رضا آلبویه، قم، بوستان كتاب، 1388.
ویلیام كی، فرانكنا، فلسفه اخلاق، ترجمه هادی صادقی، قم، طه، 1376.
Baier. Kurt, ‘Egoism’ in Companion to Ethics, edited by: Peter Singer, Blackwell, 1999.
Hume, David, An Enquiry concerning the Principles of Morals in: Hume 1989.
Sidgewick Henry, Method of Ethics, Hacker publishing Company, Indioalis/Campidge,1998.
Sober, Elliot ‘Psychological egoism’ in Ethical Theories, edited by Tlugh Lafollette, Blackwell publishers, Oxford, 1998.