دين و استقلال اخلاق در ديدگاه کانت
مجله پژوهشهاي فلسفي - کلامي، شماره 14و13، محمدرضايي، محمد؛
چکيده
در اين نوشتار رابطه دين و اخلاق از ديدگاه کانت، يکي از بزرگ ترين متفکران مغرب زمين، بحث و بررسي مي شود. مکتب اخلاقي کانت که يک مکتب وظيفه گرايانه است، بر آن است که عقل عملي با ارائه معيارهايي مي تواند خوبي و بدي تمامي اعمال را مشخص کند. او اوامر عقل را به دو دسته شرطي و مطلق تقسيم مي کند و اوامر مطلق که تنها اوامر اخلاقي است، از طريق فرمول ها و صورت بندي هاي قانون کلي، قانون کلي طبيعت، غايت في نفسه بودن انسان، خودمختاري اراده و کشور غايات، قابل تشخيص است. در بحث ارتباط دين و اخلاق، صورت بندي خودمختاري اراده از ارزش فوق العاده اي برخوردار است.
اين صورت بندي بر آن است که چنان عمل کن که اراده بتواند در عين حال به واسطه دستور اراده خود را واضع قانون عام لحاظ کند. از اين رو، به نظر کانت، هر قانوني که از طريق اراده بشري نباشد، غيراخلاقي است. بنابراين، به نظر او، اخلاق مستقل از دين است و اوامر خداوند با خودمختاري انسان منافات دارد. او هم چنين از طريق اخلاق، خدا و جاودانگي نفس را اثبات مي کند. بنابراين، اخلاق سرانجام به دين مي انجامد. بررسي اشکالات ديدگاه کانت در اين زمينه موضوع اين مقاله است.
واژگان کليدي: دين، اخلاق، کانت، خدا، جاودانگي نفس، خودمختاري اراده، دگرآييني، کمال مطلق، برترين خير.
از جمله مکاتب اخلاقي که بر آن است که ما مي توانيم از طريق معيارهاي عقل عملي به «بايدها» و «نبايدها»، «خوبي ها» و «بدي هاي» اخلاقي، مستقل از دين پي ببريم، مکتب وظيفه گرايانه ايمانوئل کانت است. وي به جاي اين که اخلاق را مبتني بر دين و خدا سازد، دين و خدا را بر اخلاق مبتني ساخت و خدا و جاودانگي نفس را بر اساس اخلاق اثبات کرد. کانت در مورد استقلال اخلاق از دين به طور روشن مي گويد:
اخلاق از آن حيث که مبتني بر مفهوم انسان به عنوان فاعل مختاري است که فقط از آن جهت که مختار است به واسطه عقل خودش خود را به قوانين مطلق ملزم و تکليف مي کند، نه نيازمند تصور موجود ديگري بالاي سر انسان است تا تکليف خود را بفهمد (بشناسد) و نه محتاج انگيزه اي غير از خود قانون، تا به وظيفه خود عمل کند... بنابراين، اخلاق به خاطر خودش به دين نياز ندارد، بلکه به برکت عقل عملي محض، خودکفا و بي نياز است. (کانت، 1960: 3)
از اين عبارت به خوبي برمي آيد:
1. عقل عملي توان آن را دارد که به احکام اخلاقي نايل شود.
2. انجام عمل اخلاقي نيازمند انگيزه اي غير از عمل اخلاقي نيست.
3. انسان از آن جهت که خودمختار است، نيازمند موجودي که برتر از وي بوده و به او امر و نهي کند، نيست؛ زيرا اين موجود ماوراي طبيعي با اختيار انسان منافات دارد، در نتيجه، اخلاق نيازمند خدا نيست.
وايت بک، يکي از مفسران بزرگ کانت، در مورد اين عقيده او «که ما نمي توانيم اخلاق مبتني بر دين داشته باشيم» چنين بيان مي کند: اخلاق مبتني بر الهيات يا دين، يعني نظامي از قواعد اخلاقي که برگرفته از شناخت خداست، به سه دليل وجود ندارد:
1. ما شناختي از خدا نداريم، چون شناخت ما محدود به پديدارهاي حسيِ متناهي و مادي است، بنابراين، خدا در حوزه عقل نظري کاملاً دست نيافتني است.
2. اگر چنين شناختي از خدا داشتيم و آن را به عنوان يک مقدمه اخلاقي به کار مي گرفتيم، خودمختاري اخلاقي از بين مي رفت.
3. قوانين اخلاقي وابسته به قانون گذار نيست، آن گونه که اختلاف در ذات و ماهيت خدا يا عدم خدا باعث اختلاف در تعيين تکليف بشود. (بک، 1960: 279)
در مورد دليل دوم و سوم به تفصيل سخن خواهيم گفت، اما در مورد دليل نخست، به طور اجمال مي گوييم که کانت با طرح انقلاب کپرنيکي خود در قلمرو عقل نظري، طبيعي بود که شناخت نظري به امور ماوراي طبيعي را انکار کرد. او برخلاف عقيده رايج بر آن بود که اين خارج است که بايد با ذهن سازگار و منطبق باشد، هم چنين مفاهيم و مقولات عقل نظري، تنها هنگامي کاربرد صحيح دارند که بر حوزه تجربه حسي اطلاق شوند. از اين رو، شناخت نظري به عالم ماوراي طبيعت که اموري غيرتجربي اند، در حوزه عقل نظري انکار مي شود. در نتيجه، چون نمي توانيم شناختي از عالم ماوراي طبيعت داشته باشيم، نمي توان اخلاقي مبتني بر الهيات يا خدا داشت. (کانت، 1952: 108؛ گاردنر، 1999: 37)
در اين جا، مجال آن نيست که به اين مسئله بپردازيم که آيا کانت در اين عقيده خود برحق بود يا نه، بلکه تنها به طور گذرا اشاره مي کنيم که کانت بر خلاف نظر خود، مقولات فاهمه را نظير «علت» و «وجود» که فقط بر حوزه تجربه اطلاق مي شود، بر عالم نومن که امري غيرتجربي است، اطلاق کرده است و مي گويد: عالم نومن وجود دارد و علت عالم پديداري است و اين در واقع، ناسازگار با فلسفه اوست.
ديدگاه کانت درباره اخلاق
کانت بحث خود را در باب اخلاق از اخلاق متعارف شروع مي کند و با تحليل آن سعي دارد تا اصول پيشيني آن را کشف کند. او استدلال خود را چنين آغاز مي کند:
محال است چيزي را در جهان و حتي خارج از آن تصور کرد که بدون قيد و شرط خير باشد، مگر فقط اراده نيک و خير را. (کانت، 1972: 59)
اموري را که مردم معمولاً خير مي دانند، مانند هوش، شجاعت، ثروت و قدرت در بسياري از موارد خيرند، ولي در همه اوضاع و شرايط خير نيستند؛ يعني هنگامي که اراده بد آنها را به کار مي گيرد، کاملاً بد مي شوند. بنابراين، آنها خيرهاي مشروطند. آيا اين طور نيست که شجاعت و هوش مجرم، جرم او را سنگين تر مي کند و نفرت مردم را به او افزايش مي دهد. از اين رو، آنها تحت شرايط خاصي خيرند نه به طور مطلق. تنها اراده خير مي تواند خير في نفسه يا خير مطلق و غيرمشروط باشد. پس اراده خير، اراده اي است که در هر شرايطي که يافت شود، خير است. (پيتن، 1953: 34)
هم چنين اراده خير نه به دليل نتيجه يا آثار و يا شايستگي اش براي نيل به غايتي مطلوب، بلکه صرفا به حکم اراده آن،خير دانسته مي شود؛ يعني في نفسه خيراست (کانت،1972:60) زيرا موفقيت در عمل، بستگي به عوامل متعدّدي دارد که خارج از کنترل ماست. (پيتن، 1953: 43)
کانت براي اين که ماهيت اراده خير را روشن کند، از مفهوم تکليف کمک مي گيرد. اراده اي که از سر تکليف عمل مي کند، اراده خير است (کانت، 1972: 62) اما اين طور نيست که هر اراده خيري، ضرورتا همان اراده اي باشد که از سر تکليف عمل مي کند، بلکه اراده کاملاً خير يا اراده مقدّس هرگز از سر تکليف عمل نمي کند، زيرا در خود مفهوم تکليف غلبه بر خواست ها و اميال وجود دارد. اراده مقدّس يا کاملاً خير، خودش را در اعمال خير نمودار مي سازد، بدون اين که از اميال طبيعي جلوگيري کند يا آنها را بي اثر سازد، چرا که اصلاً ميل طبيعي حسي ندارد، پس مي توانيم فرض کنيم که اراده خداوند مقدّس است. (همان: 78؛ پيتن، 1953: 46)
اما به نظر کانت، تکليف به معناي ضرورت عمل کردن از سر احترام به قانون است. (کانت، 1972: 66) احساس احترام هنگامي حاصل مي شود که ما قانون اخلاقي را تصور کنيم؛ يعني هنگامي که ما قانون اخلاقي را تصور مي کنيم، اين شناخت، احساس احترام ما را برمي انگيزد و اين احساس احترام نيز به نوبه خود ما را وامي دارد که قانون اخلاقي را دستور عمل خود سازيم. بنابراين، احترام انگيزه اي است که قانون اخلاقي را دستور عمل ما قرار مي دهد و اين احساس احترام، احساسي نيست که برخورداري از آن نياز به تلاش ما داشته باشد، بلکه آن به طور انکارناپذيري از تصور ما از قانون اخلاقي پديدار مي شود. (کانت، 1956: 78؛ ساليوان، 1989: 133)
قانون اخلاقي در نظر ما انسان ها به صورت امر جلوه مي کند، زيرا ممکن است تمايلات مانع انجام قوانين اخلاقي شوند. از اين رو، کانت امر را اين گونه تعريف مي کند:
مفهوم اصل عيني تا آنجا که براي اراده الزام آور يا ايجاب کننده است، فرمان عقل و صورت بندي فرمان، «امر» ناميده مي شود. (کانت، 1972: 77)
کانت امر را به دو صورت تصور مي کند: 1. امر شرطي؛ 2. امر مطلق يا تنجيزي. (همان: 78) در امر شرطي، فرمان عقل با غايتي مشروط مي شود؛ مثلاً اگر بخواهيد زبان فارسي را بياموزيد، بايد کتاب دستور زبان را بخوانيد، بنابراين، امر شرطي داراي چنين صورتي است. اگر هر فاعل عاقلي هدفي را اراده کند، بايد فعل خير را به عنوان وسيله اي براي آن هدف بخواهد. هرگاه غايت تغيير کند، فعل نير تغيير مي کند (ليدل، 1970: 113). کانت از دو نوع امر شرطي سخن به ميان مي آورد. اگر غايت صرفا چيزي باشد که يک شخص ممکن است اراده کند يا بخواهد، چنين امري، امر شرطي ترديدي يا امر مهارت ناميده مي شود. اما گر غايت، غايتي باشد که هر فاعل عاقلي به طور طبيعي آن را مي خواهد مانند سعادت، چنين امري، امر شرطي قطعي يا تأکيدي يا امر حزم و احتياط ناميده مي شود. شکل امر قطعي چنين است: اگر شما خواهان نيل به سعادتيد که مطمئنا خواهانيد، بايد کارهايي مانند... انجام دهيد. بعضي از نظام هاي اخلاقي مانند نظام ارسطو معتقدند که سعادت مبناي واقعي اخلاق است؛ يعني اين نوع امر را امر اخلاقي دانسته اند، ولي کانت جايز نمي داند که امر شرطي، امر اخلاقي باشد. اما جايي که فرمان عقل عملي، مشروط به غايتي نيست، بلکه عمل به خاطر خودش، يعني به عنوان خير في نفسه و بدون ارجاع به غايتي ديگر خواسته مي شود، در اين صورت، امر، مطلق يا تنجيزي است. صورت کلي اين نوع امر چنين است: هر فاعل عاقلي بايد فعل خير را في نفسه بخواهد. کانت اين نوع امر را امر يقيني مي نامد که امر اخلاقي است. بنابراين، در امر اخلاقي، غايت در خود عمل است نه در نتيجه اي که از آن حاصل مي شود؛ مثلاً وقتي گفته مي شود: «دروغ نگو»، بدي عمل در خود عمل است نه در نتيجه آن، ولي در اوامر غيراخلاقي پاي غايتي غير از عمل و نيز سود و زيان در کار است، مثل اين قضيه: «دروغ نگو تا خوشنام شوي» (کانت، 1972: 78؛ پيتن،1953: 114)
کانت اعتقاد دارد که اوامر مشروط، قضايايي تحليلي اند، زيرا محمول اين قضايا مندرج در مفهوم موضوع است. (کانت، 1972: 80) ولي اوامر مطلق قضايايي تأليفي پيشيني اند. (همان: 82) کانت تأکيد مي کند که به هيچ وجه ما نمي توانيم امر مطلق را با توسل به تجربه اثبات کنيم، زيرا اين قضايا مشتمل بر «بايد» هستند و «بايد» که نوعي ضرورت است از تجربه اخذ نمي شود. بنابراين، اين قضايا بايد ناشي از عقل باشند نه تجربه، زيرا تجربه به ما نمي گويد که چه بايد باشد، بلکه تنها مي گويد که چه هست. فلسفه اخلاق کانت در واقع، تلاشي است براي پاسخ به اين پرسش که چگونه اوامر مطلق يا قضاياي تأليفي پيشيني، اخلاقي توجيه مي شوند. (پيتن، 1953: 128؛ ليدل، 1970: 130)
کانت براي شناخت امر مطلق، صورت بندي ها يا فرمول هاي متفاوتي را مطرح مي کند که از طريق آنها ما مي توانيم امر مطلق را بشناسيم. او براي ما پنج صورت بندي مطرح مي کند، اگرچه گرايش به اين امر دارد که بگويد فقط سه صورت بندي وجود دارد. (کانت، 1972: 98؛ پيتن، 1953: 129) با طرح اين صورت بندي ها، مخصوصا صورت بندي خودمختاري اراده مشخص مي شود که چرا کانت معتقد است که اخلاق مستقل از دين است. اينک به طرح اجمالي آنها مي پردازيم.
1. صورت بندي قانون کلي
«فقط بر طبق دستوري عمل کن که با آن بتواني در عين حال، اراده کني که دستور مزبور قانون کلي و عمومي شود» (کانت، 1972: 84)
2. صورت بندي قانون طبيعت
«چنان عمل کن که گويي دستور عمل شما بناست به وسيله اراده، قانون کليِ طبيعت شود» (همان)
کانت براي روشني اين صورت بندي ها، مثال هاي مختلفي را مطرح مي کند که به اختصار به يکي از آنها اشاره مي کنيم. شخصي را در نظر بگيريد که احتياج به وام دارد و با اين که مي داند پرداخت آن در موعد مقرر برايش مقدور نيست، ولي باز وعده قطعي به بازپرداخت آن مي دهد، چون اگر وعده قطعي ندهد کسي به او قرض نمي دهد. اما او هنوز آن اندازه وجدان دارد که از خود بپرسد که اگر به اين شيوه خود را از مشکلات برهاند آيا خلاف قانون يا تکليف نيست؟ اگر فرض کنيم که چنين کسي، چنين کاري را انجام دهد، دستور او اين طور خواهد شد: هرکسي در هنگام احتياج مي تواند وام بگيرد و وعده پرداخت دهد با اين که مي داند قادر بر پرداخت آن در موعد مقرر نيست. اگر من اين دستور را قانون عام طبيعت قرار دهم، چه خواهد شد. اگر اين دستور قانون عام طبيعت شود، با خود متناقض مي شود و ديگر نمي توان وعده کاذب داد، زيرا هيچ کس حاضر به شنيدن وعده اي نخواهد شد. به تعبير ديگر، ما وعده کاذب مي دهيم که از مشکلات مالي رهايي يابيم، ولي اگر وعده کاذب به يک قانون تبديل شود، ديگر وعده راست باقي نمي ماند تا در پناه آن بتوان وعده کاذب داد و ديگر کسي به کسي اعتماد نمي کند تا به او قرض دهد. بنابراين، قانون وعده کاذب، خودشکن مي شود و هيچ کسي قادر نخواهد بود که حتي براساس همين دستور عمل کند. (کانت، 1972: 85؛ پيتن، 1953، 152) بنابراين، امر در صورتي مي تواند اخلاقي باشد که به صورت قانون عام يا قانون عام طبيعت درآيد.
بر اين صورت بندي اشکالات چندي وارد است که به برخي از آنها اشاره مي کنيم:
الف) ملاک کليت يا قانون عام طبيعت شدن، براي اخلاقي بودن کافي نيست، زيرا چه بسا اصولي که بتوانند قانون عمومي شوند، ولي تکليف نيستند؛ براي مثال اين دستور که: وقتي در تاريکي تنها هستي، داد بزن يا بند کفش چپت را اول ببند. در اين جا ممکن است کسي پاسخ دهد که چنين مسائلي اخلاقي نيستند تا اين معيار در مورد آنها صادق باشد. البته اين درست است، اما کانت نمي گويد که چگونه تعيين کنيم که آنها اخلاقي اند. (فرانکنا، 1963: 27)
ب) براساس اين مثال، اخلاق کانت مبتني بر حب ذات مي شود، چون کانت مي گويد که اگر من وعده کاذب بدهم ديگر کسي به حرف من گوش نمي دهد، در آن صورت، نمي توانم مشکلات مالي خود را برطرف سازم؛ يعني به اين دليل اصل اخلاقي را محترم مي شمارم که خواهان آنم که ديگران مشکلات مالي مرا برطرف سازند.
3. صورت بندي غايت في نفسه
«چنان عمل کن که انسانيت را چه در شخص خودت و چه در شخص ديگران همواره و در عين حال، به عنوان غايت به کار بري و نه صرفا به عنوان وسيله». (کانت، 1972: 91)
براساس اين اصل، برده داري خطاست، زيرا برده براي منفعت ديگران استثمار مي شود و انسانيت در او به عنوان غايت في نفسه تلقي نمي شود (تيتوس، کيتون، 1973: 139) کانت با حکومت ستم گران مخالف است، زيرا ستم گران از پيروان و زيردستان خود صرفا به عنوان وسيله براي اغراض خود استفاده مي کنند. از آن جا که هر شخصي به عنوان شخص، اعتبار و ارزش ذاتي و بنيادي دارد، بنابراين، هيچ کس حق ندارد در آزادي و سرنوشت ديگران مداخله کند و از آنها به عنوان وسيله اي صرف براي اغراض خود استفاده کند. (ساليوان،1994: 65) کسي که براي گرفتن قرض، وعده قطعي به بازپرداخت آن مي دهد، در صورتي که خود مي داند قدرت بازپرداخت آن را ندارد، از ديگري به عنوان وسيله اي صرف براي اغراض شخصي خود استفاده مي کند نه به عنوان غايت في نفسه. شخصي را که من در نظر دارم براي منافع خود از او سوءاستفاده کنم، به هيچ وجه راضي نيست به اين طريق با او برخورد شود. بنابراين، وعده کاذب، آشکارا غيراخلاقي است. (کانت، 1972: 92)
اين صورت بندي نيز داراي اشکالاتي است که به پاره اي از آنها اشاره مي کنيم:
الف) اين صورت بندي با بياني که کانت در مورد اراده نيک مطرح مي کند، ناسازگار است. او درباره اراده نيک مي گويد: اراده نيک نه به دليل نتيجه، آثار يا شايستگي آن براي نيل به غايتي مطلوب خير دانسته مي شود، بلکه خيريت آن في نفسه است. از اين بيان روشن مي شود که اراده نيک، هيچ غايتي جز خود ندارد و خيريت آن في نفسه است، ولي اين صورت بندي مطرح مي کند که اراده غايت دارد و غايت آن، انسانيت است؛ يعني خيريت اراده في نفسه نيست، بنابراين، اين دو بيان با همديگر ناسازگارند.
ب) کانت براي تعارض اوامر اخلاقي، راه حلي ارائه نمي دهد. وضعيتي را تصور کنيم که وفاي به عهد مستلزم استفاده از انسان به عنوان وسيله است.
ج) براساس اين اصل ما هيچ گاه نبايد انسان هاي شرور را مجازات کنيم و اين خلاف عقيده کانت است.
4. صورت بندي خودمختاري اراده
چنان عمل کن که اراده بتواند در عين حال، به واسطه دستور اراده، خود را واضع قانون عام لحاظ کند. (کانت، 1972: 93)
اين صورت بندي مبتني بر اين اصل است که اراده عقلاني، قوانيني را که از آنها اطاعت مي کند، خودش وضع مي کند. خودمختاري اراده در مقابل دگرآييني است؛ يعني اراده عقلاني از قانوني تبعيت مي کند که از بيرون يا به وسيله غير از اراده وضع مي شود. (ليدل، 1970: 267) کانت در نقد عقل عملي، اين صورت بندي را به عنوان قانون اساسي عقل عملي محض توصيف مي کند. (بک، 1960: 30) براي روشن شدن خودمختاري اراده، بايد ابتدا دگرآييني را توضيح دهيم تا در پرتو آن، خودمختاري اراده روشن شود.
دگرآييني
دگرآييني در مقابل خودآييني يا خودمختاري قرار دارد و بر هر اصلي اطلاق مي شود که مبتني بر خودمختاري اراده نيست. هرگاه اراده، خود، قانون خود را وضع نکند، در آن صورت، اراده، اعمالش را براساس اصل دگرآييني متعين مي کند. کانت مي گويد: اصول اخلاق دگرآييني يا مبتني بر عقل است يا بر تجربه (يا سعادت).
1. اصولي که مبتني بر تجربه يا به تعبيري، مبتني بر اصل سعادتند، بر دو قسم اند:
الف) اصول لذت گرايانه که مبتني بر نوعي اصل لذتند.
ب) اصول شهودي که با احساس اخلاقي توجيه مي شوند.
2. اصولي که مبتني بر عقل (غير از اصول خودمختارانه) هستند، خود بر دو قسم اند:
الف) اصول آرمان گرايانه که مأخوذ از مفهوم انتزاعي کمال انساني اند.
ب) اصول کلامي و الهياتي که مبتني بر اراده خدا به عنوان علت تعيّن بخش اراده ماست.
کانت تمام اين اصول دگرآييني را غيراخلاقي مي داند. او اصول تجربي را انکار مي کند، به اين دليل که آنها نمي توانند ضرورت عيني الزام يا اصل کلي اخلاق را توجيه کنند. وي هم چنين اصول عقلي را انکار مي کند، به اين دليل که تهي و فاقد ارزش عملي هستند. (کانت، 1972: 103؛ ليدل، 1970: 191)
اينک به نحو اجمال آنها را بررسي مي کنيم.
الف) اخلاق مبتني بر لذت گرايي: اگرچه کانت به صراحت اپيکوروس را مدافع اصل لذت گرايي معرفي مي کند، در عصر جديد چنين اخلاقي در فلسفه سودگرايي جان استوارت ميل متبلور است. براساس اين مکتب، اعمال صحيح، اعمالي هستند که بيشترين سعادت را براي بيشترين تعداد به ارمغان بياورند. منظور از سعادت، لذت و فقدان درد و منظور از بدبختي و ناخوش آيندي، درد و عدم لذت است. (همان) اشکال عمده کانت بر اخلاق مبتني بر لذت گرايي اين است که ما از اين واقعيت که همه مردم به دنبال لذتند، نمي توانيم نتيجه بگيريم که آنان بايد به دنبال آن باشند. (کانت، 1972: 104)
ب) اخلاق مبتني بر احساس اخلاقي: هرچند کانت نظريه احساس اخلاقي را به نام فرانسيس هاچسن مطرح مي کند، معمولاً اين نظريه به ديويد هيوم نسبت داده مي شود. احساس اخلاقي،نوعي عکس العمل احساسي و عاطفي در مورد عناصري از موقعيت اخلاقي است. فاعل اخلاقي تا حدّي ويژگي اخلاقي يک عمل را مي بيند يا احساس مي کند. از اين رو، احکام حسي اخلاقي از تجربه ناشي مي شوند و صرفا پسيني يا مؤخّر از تجربه اند. (همان: 103)
کانت با اين نظريه مخالف است، چرا که عقيده دارد که تجربه نمي تواند مبنايي براي ضرورت عرضه کند. هم چنين معتقد است که احساس از هر نوعي که باشد، شخصي است و احساسات در يک شخصْ کاملاً متفاوت با ديگري است، بنابراين، نمي توان معيار واحدي براي خير و شر عرضه کرد (همان: 104)
ج) اخلاق مبتني بر کمال: کانت بر آن است که مفهوم کمال في نفسه هيچ محتوا و معنايي ندارد. اگر به کسي بگوييم: کامل شو، معناي محصلي در ذهن ندارد و ناچار است محتوا را از منبع ديگري به دست آورد. در نتيجه، اين اخلاق نارساست. (همان:105؛ ليدل، 1970:195)
د) اخلاق مبتني بر اراده خدا: اين اخلاق مي گويد که ما اصول اخلاقي را از طريق وحي دريافت مي کنيم. کانت مي گويد: حتي اگر خدا به ما فرمان مستقيم دهد، اين پرسش اخلاقي هنوز باقي است که آيا ما بايد فرمان خدا را اطاعت کنيم؟ بنابراين، پيروي از فرامين خدا مبتني بر اصول اخلاقي سابق بر آن است که آنها ديگر از فرمان خدا اخذ نمي شود. (همان)
5. صورت بندي کشور غايات
«چنان عمل کن که همواره به واسطه دستورهايت عضو قانون گذار در کشور عام غايات باشي». (کانت، 1972: 95)
منظور از کشور، وحدت سامان مند موجودات عاقل به وسيله قوانين مشترک است. کشور آرمانيِ غايات دو خصيصه مشخص دارد: الف) هر عضوي از آن، با اراده کردن قانونش، واضع قانون است؛ ب) هر عضوي در مورد عضو ديگر تکاليفي دارد. اما چگونه ممکن است کشوري تحقّق داشته باشد که در آن هر عضوي، قوانيني را براي تمام اعضاي ديگر وضع کند. اين امر باعث هرج و مرج مي شود، مگر اين که هر عضوي قانون يکسان براي خود و اعضاي ديگر وضع کند. اگر هر ذات عاقل و اخلاقي کامل، همان دستور را در وضعيت خاص اراده کند، در آن صورت، در جامعه آرماني غايات همه اعضا قوانين اخلاقي يکساني وضع مي کنند. (همان)
آزادي و رابطه آن با خودمختاري اراده
کانت مي گويد: مفهوم آزادي، کليد و راهنماي توجيه و تبيين اصل خودمختاري است. (کانت، 1972: 107) اگر فرض کنيم که آزادي، صفت چيزي است، آن صفت بايد صفت اراده باشد. (همان: 67) کانت درباره اراده مي گويد: اراده نوعي عليت است که به موجودات زنده از آن حيث که عقلاني اند، تعلّق دارد. (همان: 107) آزادي اراده آن جاست که اراده، قدرت ايجاد آثار و اعمال را داشته باشد، بدون اين که خود معلول چيز ديگري واقع شود. آزادي مخالف و مغاير با ضرورت طبيعي است که مشخصه همه اعمال علّي در طبيعت است. در طبيعت هر علتي که سبب ايجاد معلولي مي شود، عليت و فاعليت آن، به وسيله موجودي سابق بر آن، ايجاب شده است. بنابراين، در طبيعت، هيچ علتي در عمل علّي خود، آزاد نيست. اگر اراده فاعل عاقل، آزاد تصور مي شود، بايد به اين معنا باشد که علل خارج از او اعمال علّي او يا به تعبير دقيق تر، خواست هاي او را متعين نمي کنند. علل خارجي نه تنها عوامل بيروني، بلکه تصورات، اميال و عواطف را نيز شامل است. بنابراين، اراده هنگامي آزاد است که تأثير عوامل خارجي به حدّي نباشد که فاعلْ کنترل و سلطه اي بر فعل نداشته باشد. (پيتن، 1953: 210)
نتيجه
از مطالبي که تاکنون مطرح شد به خوبي آشکار مي شود که چرا کانت اخلاق را مستقل از دين مي داند، بنابراين، از آن جا که کانت اخلاق را بر اصل استقلال و خودمختاري اراده بنا کرده، بديهي است که هر سلطه اي غير از اراده، يعني عواطف،ترس، اميد، اقتدار امور طبيعي و ماوراء طبيعي را براي اراده نفي مي کند و اين دليل اساسي است که چرا کانت اخلاق را بر دين مبتني نکرده است. البته اين استدلال کانت داراي اشکالاتي است، چرا که ما براساس اصل خودمختاري اراده به موجودي مانند خدا که به نظر کانت از عقل نامتناهي برخوردار است، اعتقاد پيدا کرده و به فرامين او گردن نهاده ايم. اين چنين پيروي، نه تنها با خودمختاري انسان منافات ندارد، بلکه کاملاً سازگار با خودمختاري اراده است. بنابراين، اين استدلال کانت که پيروي از اراده خدا با خودمختاري اراده منافات دارد، صحيح نيست. ما مي توانيم خودمختار باشيم، در عين حال، از فرامين خدا نيز پيروي کنيم.
کانت از قوانين اخلاقي نتيجه مي گيرد که خدا وجود دارد و نفس جاودانه است. استدلال او بر اثبات وجود خدا چنين است: عقل به ما امر مي کند که برترين خير يا کمال مطلق را طلب کنيم. برترين خير شامل دو مؤلّفه، يعني فضيلت و سعادت است که توأمان هستند. هم چنين فضيلت علت سعادت است و سعادت عبارت است از هماهنگي بين طبيعت و اراده و ميل انسان. به تعبير ديگر، سعادت حالت موجود عاقلي است در جهان که در سراسر وجودش همه چيز مطابق ميل و اراده او صورت مي گيرد. اما انسان نه خالق جهان است و نه قادر به نظم بخشي طبيعت تا جهان را با اراده و ميل خود هماهنگ کند تا بتواند سعادت متناسب با فضيلت را مهيا سازد. بنابراين، ما بايد يک علت را براي کل طبيعت فرض کنيم که متمايز از طبيعت و در بردارنده اساس و علت هماهنگي دقيق بين فضيلت و سعادت است که آن خداست. (کانت، 1952: 128)
جاودانگي نفس
قانون اخلاقي حکم مي کند که برترين خير را که متعلّق ضروري اراده است، تحصيل کنيم. برترين خير داراي دو مؤلّفه، يعني فضيلت و سعادت است. فاعل اخلاقي تنها با يکي از مؤلّفه هاي برترين خير، يعني فضيلت سر و کار دارد. فضيلت مناسب با برترين خير، فضيلت تام است؛ يعني مطابقت تام بين اراده و قانون اخلاقي. اما فضيلتي که مطابقت تام با قانون اخلاقي داشته باشد، قداست است و اين کمالي است که هيچ موجود عاقلي در عالم محسوس در هيچ لحظه از وجود خود نمي تواند به آن نايل شود. بنابراين، اگر فضيلت کامل از جانب عقل خواسته شود و در عين حال، هيچ بشري در هيچ لحظه اي نتواند بدان نايل شود، پس آن فضيلت تام بايد به صورت يک سير ترقّي نامحدود و بي پايان به سوي کمال مطلوب تحقّق يابد. اما اين سير ترقّي بي پايان تنها بنا به فرض دوام بي پايانِ وجود و تشخّص همان وجود عاقل ممکن است که آن را جاودانگي نفس مي نامند. (کانت، 1952: 344)
بنابراين، از آن جا که قانون اخلاقي ما را ملزم به فرض وجود خدا و جاودانگي نفس مي کند، اخلاق ناگزير به دين مي انجامد. (کانت، 1960: 5) از اين رو، از آنچه تاکنون گفته شد به خوبي روشن مي شود که چرا کانت اخلاق را مستقل از دين بنا کرده و بر آن است که اخلاق به دين مي انجامد. البته در استدلال کانت بر وجود خدا و جاودانگي نفس اشکالات چندي وارد است که در اين جا مجال پرداختن به آن نيست.
در هر حال، کانت از آنچه در مبحث اخلاق از آن مي گريخت، در پايان، ناگزير به آن اذعان کرده است. او مي گويد: از آن حيث که ملموس کردن مدعيات الزامات اخلاقي بدون تصور خدا و اراده او مشکل است ما مي توانيم براساس عقل تنها معتقد شويم که يک تکليف اخلاقي براي متدين شدن داريم، به اين معنا که همه تکاليف مان را چنان تلقي کنيم که گويي فرامين خدايند و اين عمل را به دليل روح و قوّت بخشيدن به نيت و عزم اخلاقي خود انجام دهيم. بنابراين، تنها کارکرد دين قوّت بخشيدن به اراده خير است؛ يعني اگر اراده خير از تکليف خدا تبعيت کند، در نهايت، سعادت مند مي شود و همين اعتقاد به سعادت مند شدن است که به اراده خير قوّت و روح مي دهد. (همان: 6)
در نتيجه، ناسازگاري بيان کانت در اين جاست. او از طرفي، معتقد بود که قانوني اخلاقي نمي تواند هيچ غايتي به جز خود عمل را مدنظر داشته باشد؛ يعني اگر راست گويي عمل خيري است، خيريت آن نه به دليل غايتي ديگر، بلکه به دليل نفس راست گويي است، و از طرف ديگر، در اين جا به اين نتيجه رسيده است که اگر انسان اعتقاد به خدا پيدا کند و بداند که با عمل اخلاقي سعادت مند مي شود، به عمل اخلاقي خود روح و قوّت مي بخشد و اين دو نظر با هم ناسازگارند.
کتاب نامه
1 . Beck. L.w, A Commentary on kants critique of practical Reason, Chicago, the university of Chicago press, 1960.
2 . Frankena William, Ethics, America: rentice-hall-inc, 1963.
3 . Gardner, sebastian, Kant and the critique of pure Reason, Routledge, 1999.
4 . Kant, Immanuel, Critique of practical Reason, tr, Beck.L.W. New York, the Library of Liberal Arts, 1956.
5 . Kant, Immanuel, Groundwork of Metaphysic of Morals, tr, paton, H.J.PP, 53-123, in: The Moral Law, London, Hutchinson university Library, 1972.
6 . Kant, Immanuel, The Critique of Pure Reason, tr. Abbott, T.K, PP, 1-250, in Great Book of the western world, Eds, Hutchins, R.M.Chicago, Encyclopedia Britanica INC, 1952, Vol, 42.
7 . Kant, Immanuel, Religion within the limits of Reason Alone, tr, with an Introduction and Notes by Greene, T.M, Hudson, H.H, New York, Harper Torchbooks/ the Cloister Library, 1960.
8 . Liddell, B.E.A, Kant on the Foundation of Morality, Bloomington and London, Indian university press, 1970.
9 . Paton, H.J, The Categorical Imperative, London, Hutchinsons university library, 1953.
10 . Sullivan, R.J, Immanuel kants Moral Theory, New York, Cambridge university press, 1989.
11 . Sullivan, Rojer, An Introduction to Kants Ethics, New York, Cambridge university press, 1994.
12 . Titus, H.H., Keeton, Morris, eds, Ethics for Today, fifth Edition, New York, D.Van Nostrand Company, 1973