گفت خدايا من آمده ام
برادر مؤمنى داشتم كه از جهت مورد اعتماد بود از . ايمان و اخلاص و عشق به محمد و آل محمد ، نصيب فراوان داشت . نزديك به سى سال با عشق و علاقه خدمت زائران خانه حق را با جان و دل به عهده گرفته بود .نيكان و پاكان و اهل تقوا به خاطر كمال معنوى او سعى داشتند اين راه را در معيت او باشند .قبل از پيروزى انقلاب اسلامى زمانى كه طاغوت امور حج را به عهده گرفت ، او از برنامه دست كشيد ; زيرا تحمل پذيرش و اجراى قوانين طاغوت در برنامه حج را نداشت .روزى در محضرش از مقوله حج سخن به ميان آمد كه با حوالى خوش و حالتى الهى ، اين واقعه را برايم تعريف كرد :تعدادى زائر ـ حدود سى نفر ـ براى رفتن به حج از طريق عراق و عتبات عاليات ، همراه من شدند همه در اتوبوس قرار گرفتند تا عازم سفر شوند . در اين ميان ، زن و شوهرى كه از چهره آنان آثار ايمان ، وقار ، ادب و نور عبوديت مى درخشيد ، توجهم را جلب كرد . يكى از بدرقه كنندگان ، سفارش هر دو را با لحنى خاص به من نمود . زيارت عتبات طى شد و به مدينه رفتم . پس از مدتى آماده رفتن به ميقات شديم . آن مرد و زن در بين مسافرن حال ديگرى داشتند ، انقلاب حال و اشك چشم به آنان مهلت نمى داد . به مسجد شجره كه رسيديم جمعيت موج مى زد . همه آماده محرم شدن و تلبيه گفتن بودند آن مرد بزرگوار از من مهلت غسل خواست ، وسائل غسل را ـ با تمام سختى كه داشت ـ برايش فراهم كردم . غسل نمود و دو پارچه سپيد را بر خود بست . او را براى تلبيه در وسط مسجد شجره آماده كردم ، به من گفت : معناى « تلبيه » چيست ؟ گفتم : يعنى اى خداى مهربان ، مرا دعوت كردى و فرمودى بيا ، بنگر كه اينك آمدم ! دوبار در شدّت انقلاب حال و ريختن اشك چشم گفت : خدايا ! آمدم ، خدايا ! آمدم و ناگهان نقش زمين شد ! با كمال حيرت ديدم كه از دنيا رفته است . همانجا همراه با همسفران ، تلبيه گويان در بيرون مسجد شجره دفنش كرديم ، وبا دلى غمناك به سوى كعبه به حركت درآمديم !
برگرفته از کتاب داستانهای عبرت آموز استاد حسین انصاریان