گناه ناامیدى او ؛ از گناه آن شب وى سنگینتر است
عبد الله بزاز پیر مردى بود و از ایشان نقل شده است كه بین من و حمید بن قحطبه طوسى معاملهاى در جریان بود، یك روز از نیشابور به طوس سفر كردم، چون حمیدبن قحطبه از ورود من باخبر گردید همان وقت مرا به حضور خود طلبید، ظهرماه رمضان بود وارد خانه شدم سفره پهن شد و بسبب فراموشی روزه دست به سفره بردم ؛ یادم آمد روزه ام دست کشیدم . گفت چرا نمیخوری ؟ گفتم روزه ام و عذری ندارم برای خوردن روزه مثل شما . گفت من هم عذری ندارم علت این است موقعى كه هارون در طوس بود به دنبال من فرستاد و احضارم كرد موقعى كه بر او داخل شدم دیدم جلوش شمعى روشن است، شمشیر برهنه در پیش خود گذاشته و خادمى پیش او ایستاده است، چون مرا دید سرش را بلند كرد و گفت اطاعت تو از پیشواى مسلمین تا چه حدى و چه اندازه است؟ گفتم با مال و جان حاضرم از تو فرمانبردارى نمایم، هارون سرش را پایین انداخت، اجازه مرخصى داد، هنوز در منزل مشغول استراحت نشده بودم دوباره فرستاد به سراغم، گفت: امیر تو را مىخواهد، این دفعه خوف و ترس بر من غلبه كرد و كلمه استرجاع را به زبان جارى ساختم: انا لله و انا الیه راجعون و با خود گفتم: مرتبه اول مرا براى قتل طلبیده بود چون مرا دید حیا كرد و خجالت كشید.این دفعه یقینا دستور اعدام مرا خواهد داد، وقتى كه در حضورش رسیدم او را باز در همان حالت اول مشاهده كردم و چون به من متوجه شد، سرش را بلند كرد و باز گفت: اطاعت تو از خلیفه رسول الله و نماینده پیغمبر خدا تا چه مقدار است؟ گفتم: با جان و مال و عیال و زن و بچه در این حال تبسمى كرد و سرش را به زیر انداخت و به من اجازه مرخصى داد وقتى كه وارد منزل دشم، توقف نكرده باز قاصدى آمد و گفت: امیر تو را به حضور خوانده و او مرا پیش هارون برد، پس از ورود كلام سابق خود را تكرار كرد، این دفعه گفتم: حاضرم با جان و مال و عیال و دین و غیره اطاعت فرمان تو مىبرم.هارون چون این حرف را از من شنید، خندید و به من گفت: این شمشیر را بردار و این خادم هرچه به تو دستور داد اطاعت كنید.پس خادم شمشیر را برداشت و به دست من داد و مرا به خانه اى وارد كرد در آن خانه بسته بود آن را باز كرد، آنگاه دیدم در وسط حیاط چاهى است و سه حجره در اطراف آن وجود دارد و درهاى آنها نیز قفل است، خادم درب یك حجره را گشود، دیدم كه بیست نفر از سادات پیر و کودک و جوانند خادم روى كرد، به من گفت: امیرالمومنین هارون تو را مامور كرده اینها را به قتل برسانى.
خادم آنها را یكى پس از دیگرى بیرون مىآورد و من گردن آنها را مىزدم، تا اینكه نفر آخرى را پیش كشید، او را نیز كشتم و خادم نعشهاى آنها را به همان چاه انداخت.
سپس در حجره دومى را باز كرد. در آنجا نیز بیست نفر از فرزندان بچههاى على (علیه السلام) و زهرا علیها السلام كه با زنجیر بسته بودند خادم یكى پس از دیگرى را جلو مىآورد و من گردن مىزدم و به آن چاه مىانداختم تا نفر آخرى هم به قتل رسانیدم بعد در حجره سوم را گشود باز مثل اولى و دومى دیدم بیست نفر سید از فرزندان فاطمه علیها السلام و على (علیه السلام) زندانى هستند.
نوزده نفر آنها را گردن زدم، فقط یك پیر مرد مانده بود، خادم او را پیش كشید او رو به من كرد و گفت: اى بدبخت چه عذر و بهانه حجت دارى در روز قیامت در حالى كه شصت نفر از فرزندان رسول الله صلىالله علیه و آله كشتهاى؟
حمید مىگوید: سخنان آن سید پیر مرد بر من اثر كرد و لرزه بر اندامم افتاد، ولی گردن او راهم زدم . با این همه كار نادرست نماز و روزه چه اثرى بر من دارد در حالتى كه شصت نفر از اولاد حضرت فاطمه علیها السلام و امیر المومنین (علیه السلام) را به قتل رسانیدم بدون تردید در عذاب دردناك الهى هستم و در آتش دوزخ ماندگارم(1).
داستان حمید بن قحطبه كه شیخ صدوق در كتاب پرقیمت « عیون أخبار الرّضا » نقل كرده كه شصت نفر از اولاد زهرا علیهاالسلام را در یك شب كشته بود و روز ماه رمضان غذا مىخورد و مىگفت : از رحمت حق ناامیدم و حضرت رضا علیه السلام فرمود :ناامیدى او از گناه آن شب وى سنگینتر است ، براى نشان دادن بار سنگین ناامیدى كافى است
1- بحار الانوار ج 48 ص 176