مشورت:
نماز می خواندم كه صدای ((الله اكبر)) عده ای را شنیدم . بعد از نماز به كوچه رفتم و به دنبال جمعیت به راه افتادم .
پرسیدم : چه شده ؟ این جمعیت كجا می روند؟
یكی گفت : مگر نمی دانی ؟! ابوسفیان با حدود ده هزار نفر به سمت مدینه در حركت است ! آنان هزاران مرد جنگی ، هزار اسب و سیصد شتر دارند و می خواهند مدینه را ویران كنند!
درنگ جایز نبود. مردم خود را به پیامبر (صلی الله علیه و آله ) رساندند. گروهی در حال تهیه ساز و برگ جنگ بودند.
همه از یكدیگر می پرسیدند:
چگونه و در كجا می جنگیم ؟ پیامبر چه تصمیمی خواهد گرفت ؟
پیامبر خدا جلسه ای ترتیب داد و نظر مردم را پرسید.
- یا رسول الله ! در شهر بمانیم و دفاع كنیم . تعداد ما كمتر از آنها است .
- ای رسول خدا! اگر در شهر بمانیم ، می گویند ((ترسیدند)) و مرد میدان نیستند!
سلمان ! نظر تو چیست ؟
- سرور من ! در سرزمین ما، هر گاه لشكری قصد تجاوز به شهری را داشت ، دور شهر را خندق می كندند و فقط در مناطق خاصی كه خندق نداشت ، می جنگیدند. فكر می كنم بتوانیم این جا هم از آن روش استفاده كنیم .
اصحاب با نگاه های پرسشگرانه ، اما امیدوار به هم نگاه كردند. او عجم بود و غیر عرب . من هم فكر نمی كردم پیامبر نظر سلمان فارسی را قبول كند، ولی دیدم از همه زودتر بیل و كلنگ به دست گرفت (4).
?منابع: بحارالانوار ج ۲۰ ص ۲۱۷