وفای به عهد:
عجب آدم سحر خیزی ! این مرد كیست كه صبح به این زودی گوسفندانش را به اینجا آورده است ؟
شناختم ! او ((محمد امین )) است. آفرین بر او! آفرین بر سحر خیزی او! ولی چرا نمی گذارد گوسفندان بچرند؟!
این سؤ الات از ذهن پیرمرد گذشت . با این همه ، حال آن كه جلو برود و از او علت را بپرسد، نداشت .
با خود گفت : بالاخره معلوم می شود. منتظر می مانم .
مدت زیادی طول نكشید كه دید شخص دیگری با گله گوسفندان از راه رسید خوب كه دقت كرد دید كه او عمار پسر یاسر است .
گوش هایش را تیز كرد تا ببیند چه می گویند.
عمار: چرا نمی گذاری گوسفندان بچرند؟!
محمد امین :
مگر قرارمان این نبود كه گوسفندان مان با هم شروع به چریدن كنند؟!
پیرمرد اندكی پی برد كه قضیه چیست ، ولی مطلب ، آن طور كه باید و شاید برایش روشن نشد. هر چه صبر كرد، سخنی نشنید. حوصله اش سر رفت و تاب نیاورد. جلو رفت و از عمار پرسید: جریان قرار شما چیست ؟
او لبخندزنان گفت : اینجا دشتی است به نام ((فخ )). علوفه و گیاهش كم است . محمد امین را هم كه می شناسی ؟ صفات خوب و اخلاق پسندیده زیادی دارد! دیروز با هم قرار گذاشتیم گوسفندان مان را برای چرا به اینجا بیاوریم تا با هم شروع به چریدن كنند. چون دیشب دیر خوابیدم ، صبح خواب ماندم ، ولی او كه زودتر از من آمده بود، جلوی چریدن گوسفندانش را گرفت كه مبادا ناراحت شوم یا علف های كمتری برای گوسفندان من باقی بماند.
?منابع: داستانهای شنیدنی ص ۱۶