مرحوم ثقه الاسلام نورى در كتاب كلمه طيبه داستانى نقل كرده، ايشان مىگويد: كه پدرم از علما و بزرگ زمان خود بود و ساكن قريه نور بودند.
يك سيد محترم از اهل طالقان بود، عازم رشت بود تجار رشت بابت سهم امام و سهم سادات مقدار زيادى به او كمك مىكردند.
در يك سال وضع تجار بسيار خوب شده بود و به اين سيد دويست اشرفى در آن زمان خيلى پول بود به او داده بودند خواست از رشت حركت كند، اول بيايد قريه نور پيش پدرم علامه نورى، وقتى كه حركت مىكند در اثناء راه يك نفر سوار بر اسب بوده به اين بزرگوار رسيد تعارفى كرد و از سيد احوالپرسى كرد، سيد هم كاملا همه برنامه مسافرت را بيان كرد، غافل از اينكه اين مرد دزد است، مرد دزد ديد عجب طعمه خوبى است در فكر اين است كه سيد را در جاى خلوتى پيدا كند پولهاى او را ببرد بيچاره هم خبر از جايى ندارد.
دزد پرسيد آقا كجا مىروى؟ سيد گفت: تا قريه نور دزد گفت: من هم تصادفا مىخواهم آنجا بروم با هم مىرويم در اثناء راه رسيدند به كنار دريا چند نفر ماهىگير چادر زده بودند براى ماهى گرفتن اين دو نفر سيد و دزد نشستند پهلوى اين چند نفر ماهى گير كه چاى بخورند.
آنها دزد را كاملا مىشناختند سيد بيچاره هم مىشناختند دزد رفت براى تطهير ماهى گيرها به سيد گفتند رفيقت را از كجا پيدا كردى؟ گفت: همسفر من است آنها گفتند: آيا او را مىشناسى گفت: آدم خوبى است.
گفتند اين دزد است سيد ترسيد گفت: از كجا مىگويى گفتند: از ما باج مىگيرد.
گفت: به دادم برسيد براى خاطر جدم گفتند: ما هيچ كارى نمىتوانيم بكنيم مگر اينكه وقتى كه آمد تو به يك بهانهاى برو ما او را مشغول مىكنيم تو خودت را به جنگل برسان.
دزد برگشت آمد نشست و مقدارى گذشت سيد هم رفت به مهانه تطهير كردن مقدارى گذشت و ماهىگير هم دزد را مشغول كردند پس از چند ساعتى دزد با خبر شد كه اينها كلاه سرش گذاشتهاند طعمه را فرار دادهاند.
دزد گفت: من خودم را به سيد مىرسانم و پولش را مىگيرم بعد او را مىكشم سپس مىآيم به حساب شماها مىرسم.
سوار اسب شد به جنگل رفت سيد هم خودش را به جنگل رسانده بود تا هوا تاريك شد صداى جانوران بلند شد از ترس جانوران بلند شد از ترس جانوران از درختى بالا رفت دزد هم به همان راهى كه سيد رفته بود، رفت تا در جنگل نزديك درخت رسيد اينجا بود كه ديگر نفهميد كه سيد كجا رفته شب شد دزد در پاى درخت چيزى خورد و خوابيد كه صبح سيد را دنبال كند سيد هم كه معلوم است بالاى آن درخت تماشا مىكند مقدارى از شب گذشت دزد خواب رفت شغالى آمد صدا كرد يك دفعه به صداى يك شغال حدود بيست شغال از اطراف جنگل جمع شدند ولى آهسته آهسته كه از صداى پايشان دزد بيدار نشود همه دور اين يكى كه اول صدا كرد جمع شدند شغالها ديدند اين شغال اولى رئيس اينها بود رفت جلو بقيه پشت سر اين شغال اولى ولى آهسته آهسته خلاصه اول تفنگش را با دندان گرفت آورد اين طرف پوستى كه رويش كشيده بود كندند و خوردند تفنگ را در گودالى انداختند.
با چنگالان روى آن خاك ريختند بعد شمشير اين دزد را هم برداشتند و جايى خاك كردند بعد زين اسبش را هم بردند بدون اينكه دزد بيدار شود بعد تمام شغالها كم كم آمدند تا نزديك شدند همه با هم به آن دزد حمله كردند تا آن حركت كند پاره پاره كردند و همه با هم خوردند چيزى باقى نماند مگر استخوانهايش سيد هم از بالاى درخت نگاه مىكند صبح شد سيد از بالاى درخت آمد پايين شمشير و تفنگ دزد را برداشت زين اسب را هم روى اسب گذاشت سوار اسب دزد شده و به قريه نور پيش مرحوم نور حركت كرد(1).
?1- معارف اسلامى قرآن شهيد دستغيب ص 68