داد و عدالت:
روز گذشته كه آن را پیدا كردم فهمیدم از آن سرباز یا رزمنده ای كهنه كار است . آثار نیزه و شمشیر زیادی رویش بود؛ گویی به جای سپر استفاده شده بود!
تصمیم گرفتم بفروشمش ! چون مسیحی بودم و بین مسلمانان زندگی می كردم ، نیازی به آن نداشتم !
در بازار شخصی جلو آمد. فكر كردم مشتری است . زره را ورانداز كرد و گفت :
این را از كجا آورده ای ؟
- چطور مگر؟ اگر مشتری هستی ، كاری به این حرفها نداشته باش !
- فكر می كنم اشتباهی شده ! این زره از آن من است . مطمئنم !
- از كجا این قدر مطمئنی ؟ من این زره را خریده ام و حال می خواهم آن را بفروشم . چطور ثابت می كنی از تو است ؟
دروغ می گفتم ، ولی سماجت كردم و سخن او را نپذیرفتم . تا اینكه قرار شد نزد قاضی ، مسئله را حل كنیم .
رو به قاضی كرد و گفت :
این زره مال من است و چند روزی است گم شده . نه آن را فروخته ام و نه به كسی بخشیده ام . حال در دست این مرد است !
صحبتهایش را قطع كردم و گفتم :
این زره را خریده ام و حال می خواهم بفروشم .
قاضی به آن مرد گفت : یاعلی ! شاهدی داری ؟
- نه ! شاهدی ندارم .
- پس ، از نظر دادگاه این زره متعلق به این مرد است .
بدون اینكه اعتراضی كند، برخاست و رفت .
من هم به راه افتادم ، اما درونم غوغایی بود!
مرد رزمنده ، شیر میدان نبرد، علی بن ابی طالب است ؟! همان كه امام مسلمانان است ؟ او كه می توانست با زور، زرهش راپس بگیرد! چرانگرفت ؟!
معلوم است از عمق جان قانون اسلام را پذیرفته است . عجب دینی ! عجب قضاوتی ! همه چیز به نفع من تمام شد.
بغض گلویم را می فشرد. غوغایی در وجودم بر پا شد. دوان دوان به دنبال او رفتم و با كلماتی بریده بریده گفتم :
اءشهد اءن لا الله الا الله و اءشهد اءن محمدا رسول الله (12)