فلسفه تسبيح خدا
چرا خداوند دوست داره که هميشه اونو تسبيح کنيم؟ چرا خداوند تو همه کتاب هاش اينو از بنده ها خواسته؟ چرا يکسري ملائکه فقط براي اين کار آفريده شده اند؟ و چـرا ما مجبور به اين کار مي شيم؟ مگه خداوند چه نيازي به اين پرستش و تسبيح ما داره؟ چرا همه پيامبرهايي که نازل شده اند همه مردم را به طرقي دعوت به اين کار کرده اند؟ واقعا چه نيازي به اين کار هست؟ فقط اينکه دليلتون اين نباشه که اين کار براي ما و سعادت ما خواهد بود؟
تسبيح عبارت است از تنزيه قولى خداوند از هر نقص و عيب. تسبيح موجودات عالم، به معناى حقيقى آن است؛نه به معناى مجازى آن؛ يعنى، دلالت وجود معلول بر علت و كمال علت. گرچه اين تسبيح حقيقى اشيا با الفاظ و لغات و اصوات نيست.
توضيح: در معناى تسبيح سه امر وجود دارد كه بدون تحقق هر يك معناى حقيقى تسبيح حاصل نمىشود: 1- نفى هر نقصى از خداوند، 2- علم و شعور تسبيح گوينده، 3- قولى بودن تسبيح.
نسبت به تحقق امر اول در موجودات عالم بحثى نيست. هر مخلوقى در اين عالم با زبان فقر و احتياج خود، خبر ازخالق سبحان مىدهد و اين همان معناى تسبيح تكوينى است (تسبيح تكوينى در مقابل تسبيح به معناى حقيقى استو بدين معنا است كه هر مخلوقى در اين جهان به عنوان اين كه معلول است، خبر از خالق و علت خود مىدهد و از آنجا كه موجود ناقص و نيازمندى است، خبر از كمال و بىنيازى علت خود مىدهد. اما اين خبر دادن آگاهانه و از روىشعور نيست؛ بلكه عقل انسان آن را ادراك مىكند. اين معناى تسبيح، از آن جا كه دو امر آگاهانه و قولى بودن را ندارد،معناى مجازى تسبيح به شمار مىآيد).
امر دوم (شعور و آگاهى) نيز از ديدگاه قرآن در همه موجودات هست. البته اين بدان معنا نيست كه علم همهموجودات، يكسان و از يك نوع است. خداوند درباره اعضاى بدن انسان مىگويد: حتى اذا ماجاءوها شهد عليهمسمعهم و ابصارهم و جلودهم بما كانوا يعملون و قالوا لجلودهم لِمَ شهدتم علينا قالوا انطقنا اللّه الذى انطق كل شىء و هو خلقكماول مرة و اليه ترجعون؛ تا چون بدان رسند، گوششان و ديدگانشان و پوستشان به آنچه مىكردهاند، بر ضدشان گواهى دهند و بهپوست بدن خود مىگويند: چرا بر ضد ما شهادت داديد؟ مىگويند: همان خدايى كه هر چيزى را به زبان درآورده ما را گويا گردانيده است و اونخستين بار شما را آفريد و به سوى او برگردانيده مىشويد، (فصلت، ايه 21 و 22). از اين آيات دو نكته استفاده مىشود:
1- اعضاى بدن در حيات اين دنيا داراى شعورند؛ زيرا شهادت در آخرت مستلزم شعور و شهود اين دنيااست.
2- نطق اختصاص به برخى موجودات ندارد و همه موجودات نطق دارند.
3- قولى بودن تسبيح نيز ثابت است؛ زيرا حقيقت قول عبارت است از كشف آگاهانه آنچه در ضمير است وصدا ولفظ در حقيقت قول دخيل نيست؛ گرچه قول انسان غالبا بالفظ است. اما وجود لفظ شرط تحقق قول نيست.
در فرهنگ قرآن، كلام، قول، امر، نهى و... به هر چيزى كه كاشف از مقاصد است اطلاق مىشود. پس تسبيحموجودات عالم، تسبيح حقيقى مىباشد، نه تسبيح مجازى كه به معناى زبان حال و دلالت عقلى وامثال آن است،(الميزان، ج 13، ص 117).
شاهد قرآنى اين مطلب اين است كه قرآن پس از ذكر تسبيح موجودات، مىفرمايد: شما تسبيح آنها را نمىفهيمد،(الميزان، ج 13، ص 119). ان من شىء الا يسبح بحمده ولكن لاتفقهون تسبيحهم؛ و هيچ چيز نيست مگر اين كه در حالستايش تسبيح او مىگويد ولى شما تسبيح آنها را نمىيابيد، (اسرا، آيه 44).
اگر مراد از تسبيح موجودات، معناى مجازى آن بود كه براى همگان قابل فهم است؛ پس معلوم مىشود مراد ازتسبيح همان معناى حقيقى آن است. علاوه بر قرآن، روايات نيز دلالت بر همين معنا دارند كه مىتوانيد به الميزان (ج13، ص 129، ذيل آيه 44 «سوره اسرى») رجوع كنيد.
اين که واقعا خداوندگاري که بي نياز مطلق است چرا ما را به تسبيح خود فراخوانده و امر کرده است؟ و دليل آن چيست. بايد گفت که تا آن جا عقل بشري بدان ره دارد اين است که آن چه او کرده است تماما براي سعادت ما و هدايت ما به سعادت ابدي است. و شايد به توان گفت که حکمت چنين امري نيز همين است. اما اگر دليل ديگري به خواهيد آن چه به نظر مي رسد مطالبي است که در ادامه طرح خواهد شد.
آن گاه که در مقابل او مي ايستم و او را ستايش مي کنم و تسبيح گويان بزرگي او و بندگي خود را به ياد مي آورم، به خوبي مي دانم که او نيازي به تسبيح من و حتي به خود من ندارد. چرا که او خدايي قادر و توانا و صاحب تمام کمالات و صفات نيکو و پسنديده است.
و چون خود را درمحضر او مي بينم از کوچکي و ناچيزي خود در مقابل بزرگي و دارايي او به ناگه شرم تمام وجودم را فرا مي گيرد. خوب مي دانم که او را نقصي نيست تا در پي رفع آن باشد و نيازي در او راه ندارد تا محتاج تسبيح من گشته باشد. مرا آفريد، وجود بخشيد، توان و دارايي داد، از سرزمين عدمستان به جهان وجود و نور در آورد و به نيروي عقل آراسته کرد. همان عقلي که چون کوچکي و ناچيزي خود و عظمت و خدايي او را مي يابد، مرا وا مي دارد که سپاس او را به جا آورم.
آيا آن گاه که کسي کاري براي ما انجام مي دهد و چيزي را به ما هديه مي کند، سپاسگذاري اش را بر خود واجب نمي دانيم. آيا چون به باغي پرگل و زيبا گام نهاديم، آن باغ را به شايستگي توصيف نمي کنيم و از آن همه زيبايي به وجد نمي آييم. آيا تا به حال اين را گفته ايم که چرا مرا به اين باغ آوردي تا اين زيبايي را بستايم؟!! آيا اين پرسشي نابخردانه نيست؟!!
حال اگر زماني در مقابل زيبايي اي که تمام زيبايي ها از اوست و خوبي اي که تمام خوبي ها از اوست و بخشنده اي که هر چه خواسته و نخواسته ايم را بدون منت به ما عرضه داشته است، قرار گرفتيم، آيا ناخواسته لب هاي ما به ستايشش گشوده نخواهد شد. آيا محو بزرگي و زيبايي اش نگشته و هر آن چه فرمان دهد گردن نمي نهيم؟!!
ستايش و تسبيح چنين موجودي حداقل کاري است که يک بنده در مقابل مولاي خود مي تواند انجام دهد. نمي دانم اگر چنين بنده اي اين حداقل کار را نيز در مقابل چنين مولايي انجام ندهد سزاوار چه نامي خواهد بود!!!