محبت خدا; عامل كمال
آيت الله محمد تقى مصباح يزدى
«والذين آمنوا اشد حبا لله».
جهتهاى حركت انسان
در مقالههاى پيشين گفتيم كه ماهيت زندگى دنيا، سير و حركتاست. اين زندگى ذاتا قابل ثبات و دوام نيست. انسان چه بخواهد و چه نخواهد ازاين حيات عبور خواهد كرد، بلكه حياتش عين عبور است و يك سير قهرى و جبرى بهسوى مقصد ديگرى كه وراى اين عالم دنيا و عالم حركت و سير استخواهد داشت: «ياايها الانسان انك كادح الى ربك كدحا فملاقيه» اين ملاقات اختصاص به مومن ندارد.مومن و كافر هر دو در اين لقاء شريكاند.
اين يك سير قهرى است كه به آن عالم منتهى خواهد شد و همه روزى خدا را ملاقات خواهند كرد. اما سير ديگرى هست كه آن هم الى الله، ولى اختيارى است. در سيرتكوينى و قهرى انتخاب جهتبه دست انسان نيست و از ازل به سوى ابد است، از عالماولى به سوى عالم آخرى است، قابل برگشت هم نيست جهتش هم را نمىتوان تغيير داد.
اما آن سير اختيارى تعيين جهتش به دستخود انسان است، مىتواند به سوى خدا يا شيطان، بهشتيا جهنم قرار دهد.
حال بايد ديد چه عواملى موجب تعيين جهت صحيح يا غلط مىشود. وقتى انسان معتقدشد خدا و قيامتى هست، يك سير تكاملى انسان مىتواند داشته باشد.
هر انسانى خواهان كمال است. اما عملا همه، اين كمال و اين سير تكاملى راانتخاب نمىكنند ما هم خيلى از وقتها با اين كه خدا بر ما منت گذاشته و ايمانبه خود و روز قيامت و انبيا را به ما عنايت فرموده اما عملا گاهى از اين مسيرمنحرف و آلوده به گناه مىشويم و جهت را تغيير مىدهيم. با اين كه ايمان داريمولى هميشه در مسير مستقيم به سوى مقصد اعلى حركت نمىكنيم.
راه گزينش مسيرمتعالى
چه كنيم كه بتوانيم اين جهتحركت را هميشه به سوى خداى متعال تعيينكنيم. در اين زمينه بحثهاى فلسفى و روان شناختى كه اكنون مجال پرداختن به آنهانيست، آن چه لازم است، اين كه توجه كنيم ما هنگامى جهتى را براى سير و حركتخودانتخاب مىكنيم كه گرايشى به سوى آن هدف داشته باشيم و قلبا بخواهيم كه به آنسو برويم. چون فرض اين است كه مىخواهيم با اختيار، آن جهت را تعيين كنيم. وقتىانسان اختيارا جهتى را برمىگزيند كه آن را بخواهد و وقتى اراده مىكند به سوىمقصدى حركت كند كه گرايشى، و ميلى و انجذابى به طرف آن مقصد داشته باشد. اگراين گرايش در ما پديد آمد و تقويتشد عاملى ستبراى اين كه جهتسير ما ازمسير صحيح منحرف نشود اما اگر گرايشهاى متضاد با اين گرايش در نفس ما پديد آمدخواه ناخواه در عمل ما اثر مىگذارد، ما را از آن مسيرى كه مىبايست منحرف مىكندو همان اندازهاى كه آن گرايش متضاد قوىتر باشد تاثير بيشترى خواهد داشت.
كسانى به مراتب سعادت نائل مىشوند و عاقبتبه خير مىشوند و با ايمان از دنيامىروند كه گرايششان به سوى الله و به سوى رحمت الهى رحمت ابدى الهى بيشترباشد:
«والذين آمنوا اشد حبا لله»
ايمانى پابرجا مىماند و انسانى مومن ازدنيا مىرود كه حبش به خدا از حبش به ساير چيزها بيشتر باشد تا آن جايى كه اگرتضادى بين اين دو گرايش به وجود آمد، گرايش حق غالب بشود و در جمع حركتش بهسوى خدا بيشتر و قوىتر و كاملتر باشد و الا اگر برآيند نيروها صفر يا زير صفرشود، جهتحركت از فوق به تحت و از راه راستبه راه كج منحرف مىشود. به هماناندازه كه گرايش به سوى الله بيشتر هست انسان موفقتر مىشود و مىتواند ايمانشرا حفظ كند و از اين عالم كه مىرود در خط الله برود، پس محور، ميل و علاقه قلبىو حب و عشق است.
مفهوم محبتخدا
بعضى فكر مىكنند كه دوست داشتن و تمايل قلبىبراى امور دنيا است و حداكثر، نعمتهاى آخرت هم ممكن است متعلق محبت انسان قراربگيرد، چون بعضى از آنها شبيه نعمتهاى دنيا است، اما محبتبه خدا چه طور؟ اوكه چشم و ابرو و شكل و شمايل ندارد كه آدم دوستش بدارد، پس چگونه مىتوان گفتكه خدا را دوست داريم؟ گفتند اين تعبيرات حب خدا و اينها كه در آيات و رواياتهست استعارى يا كنايى است. اين نظريه درست نيست، چون كسانى كه فهم درست ومستقيم از اسلام و به خصوص از مكتب اهل بيت عليهم السلام دارند و حقايق رااز آنان فرا گرفتند مىدانند كه محبتحقيقا به خدا تعلق مىگيرد، بلكه افرادى كهمعرفتشان بيشتر باشد مىدانند كه جز خدا كسى لايق محبت نيست، البته اين اندازهاشديگر از فهم و معرفتبنده بالاتر است و از آن مىگذاريم، اما آن اندازههايى كهما مىتوانيم بفهميم اين است كه بله خدا هم دوست داشتنى است. براى اينكه بدانيمكه خدا هم دوست داشتنى است. يا بايد انسان از حالات قلبى و شهودى خود و بهتعبير فلسفى از علم حضورى استفاده كند و يا با استدلال از راه تحليل، حقيقتمحبت را بشناسد. كسانى كه خدا در دلشان جرعهاى از محبتخود را قرار داده باشدبه اين شكها مبتلا نمىشوند، وقتى شعلهاى از عشق الهى در دل كسى برافروخته شدديگر در وجودش شك نمىكند. اما همه دلها به خصوص در آغاز كار لايق چنين محبتخدادادى نيست. بايد تلاش كنند دلشان را پاك و تميز كنند تا لياقت دريافت اينجذبه الهى را پيدا كنند. از اين جهتبراى چنين كسانى از راه دوم مىتواناستفاده كرد تا حقيقت محبتبراى آنان تحليل و اسباب محبتبرايشان تبيين بشود.
انواع محبت
ما سه نوع محبت داريم، محبتى كه به غير خودمان پيدا مىكنيم، گاهىبه واسطه اين است كه از راه آن، به يكى از خواستههاى خود مىرسيم، ما چيزى كهخواسته و لذتمان را تامين مىكند و رنج و الم را از ما دفع مىكند، دوستمىداريم، معمولا علاقه به مال دنيا، همسر، فرزند، اشياى دنيا و همين طور اشخاصىكه به آنها محبت پيدا مىكند، غالبا از اين قبيل است. چون اين اشيا و اشخاصباعث مىشوند كه آدم از آنها لذتى ببرد و به نحوى خواستههاى خود را به وسيلهآنها تاءمين كند. اگر بخواهيم به زبان طلبگى بحثبكنيم لذت خود انسان، حيثيتتعليليه استبراى دوست داشتن شىء ديگر. گاهى هم از اين فراتر ستحيثيتتقييديه است; يعنى اصلا انسان يك چيز ديگر را دوست مىدارد چون موجب لذت براىخودش مىشود. اگر آن لذت كاستى پيدا كند آن محبت هم كم مىشود و اگر آن لذت ازبين برود آن محبت هم از بين مىرود. انسان حقيقتا لذت خودش را دوست دارد. اگركسى را هم دوست دارد از آن جهت است كه موجب لذتى براى او مىشود، غالب محبتهاىدنيا از همين قبيل است. آن جايى كه محبتبه واسطه جمال كسى است تا جمال اوباقى است و انسان از جمال او لذت مىبرد وى را دوست دارد، اگر جمالش از بين رفتو ديگر التذاذى برايش باقى نماند، ديگر لذت و محبت هم از بين مىرود، يا حتىاگر جمالش باقى باشد، اما ديگر او را نبيند و التذاذى برايش حاصل نشود، كم كمهم محبت از بين مىرود: «از دل برود هر آن كه از ديده برفت». اين جا در واقعلذت خود انسان حيثيت تقييديه هستيعنى بالعرض مىگويد او را دوست دارم، اصلا اورا دوست نمىدارد او لذت خودش را دوست مىدارد.
گاهى از اين بالاتر استيعنى التذاذ انسان، حيثيت تعليليه است، ابتدا انساناز يك چيز لذتى مىبرد اين منشا آن مىشود كه به او محبت پيدا كند، بعد كه محبتپيدا كرد و پابرجا شد اگر آن لذت هم از بين برود آن محبت از بين نمىرود. حالاچرا و چگونه و در چه مواردى اين طور هست، اينها بحثهايى است كه در اين مقامجايش نيست. فعلا فرض كنيد كسى به انسان خدمتى كرده، اين خدمتباعثشده كه آنشخص را دوستبدارد، بعد هم اميد اين هست كه آدم وقت ديگرى از او استفاده كندولى گاهى خود آن شخص توانگر، فقير مىشود و ديگر انسان هيچ اميدى هم ندارد كهاز او استفاده كند ولى باز هم دوستش مىدارد. ديگر آن خدمت كردن بالفعل موجودنيست اميدى هم به او نيست، اما باز هم اين شخص را دوست دارد، چرا؟ چون انساننيكوكارى است و ملكه خوبى را دارد. در آن جا آن التذاذ و انتفاع، حيثيتتقييديه براى محبت نيست، زيرا وقتى كه از بين مىرود باز هم اين محبتباقى است.
ولى بالاخره علت اين كه او به اين شخص، محبت پيدا كرد اين بود كه نفعى و خيرىاز او به انسان رسيد، اگر اين نفع و خير نمىرسيد او را دوست نمىداشت.
گاهى مطلب از اين هم فراتر مىرود; يعنى همين كه آدم بداند كمالى و جمالى در موجودى هست ولو به او هم نفعى نرسد و التذاذ بالفعلى هم براى او حاصل نشود،ولى گرايشى به او پيدا مىكند. البته اين گرايش هم مراتب مختلفى دارد. آنهايىكه نفوس كاملتر و حريت نفس بيشترى دارند و تعالى روحى بيشترى پيدا كردهاند،انتفاع از غير، حتى حيثيت تعليليه هم براى محبت نيستبرايشان بلكه وجود اينكمال در آن موجود كافى است كه دلشان به او متمايل بشود. البته در اينجا بازطورى نيست كه ارتباط با حب ذات و التذاذ به فاعل قطع شده باشد ولى از آن قبيلكه قبلا گفتيم نيست. حالا چگونه هست عرض كردم اينها يك تحليلهاى فلسفى مىخواهدكه ما را دور مىكند از آن مقصدى كه در اين جا داريم. خلاصه گاهى انسان كسى ياچيزى را دوست مىدارد، چون از آن نفعى و لذتى مىبرد، اما گاهى چون آن شىء و آنشخص داراى يك كمالى است ولو به انسان هم نرسد، به او علاقهمند مىشود.
اين سه نوع محبتى كه گفتيم: يكى نفع و لذت حيثيت تقييديه، ديگرى حيثيتتعليليه باشد و سوم آن كه نفع شخصى و حتى حيثيت تعليليه هم نباشد.
قسم اول محبت عرضى است. قسمت دوم اندكى بالاتر است، عالىترين محبت آن كه بهذاتى تعلق بگيرد كه كمال دارد چون كمال دارد آيا از آن كمال چيزى به من مىرسديا نمىرسد لااقل آگاهانه به اين توجه نداشته باشد دوستش دارد چون كامل است.
علت ذكر نعمتهاى خدا در قرآن
علت اين كه خداى متعال در قرآن كريم نعمتهايش رامكرر ذكر مىكند و به ياد مردم مىآورد، همين است كه مىداند فطرت انسان طورى استكه وقتى بداند كسى نعمتهايى به او داده او را دوست مىدارد، و وقتى او را دوستداشت ميل به سوىاش پيدا مىكند و اين ميل موجب حركتبه سوى او و سرانجام موجبكمال او مىشود، و هدف از خلقت او همين كمال اختيارى است. ذكر نعمتهاى خدا درقرآن كريم خود منتى است بر انسانها چون خدا مىخواهد انسانها به كمال برسند راهرا برايشان باز مىكند، پس اگر دادن نعمت و خير موجب محبت مىشود اين عامل بهاقوى وجهى در خداى متعال وجود دارد.
كيست كه مثل خدا چنين جهت دوست داشتن در او وجود داشته باشد، پس ما بايد خدارا از همه بيشتر دوستبداريم، حال اگر كسى اهل توحيد باشد و بفهمد كه ديگرانهرچه دارند از اوست، ديگر محبت اصلى فقط به او تعلق مىگيرد. اما آنهايى كههنوز به اين حد از معرفت نرسيدند و معرفتشان توام با شرك است و ديگران را هممالك و صاحب كمال مستقلى مىدانند، اقلا طورى باشد كه خدا را بيشتر از آنها دوستبدارد، اگر ديگران هم چيز دوست داشتنى از خودشان كه ندارند اما قابل مقايسه باخدا نيست. اين جهت اول وقتى نباشد از حيثيت تقييديه بگذاريم بشود عامل علتبراى پيدايش معلول.
خوب وقتى دانستيم كه اين عامل محبت در خدا وجود دارد، اگر همتبيشترى داشتهباشيم ديگر تنها به آن كه به ما نعمت مىدهد چشم نمىدوزيم، اگر نعمت هم نمىدادآن علت كه محبتباقى بماند (گفتيم گاهى كسى به انسان احسانى كرده، بعد هم ديگرنمىتواند اين احسان را ادامه بدهد، ولى محبت آدم به او باقى مىماند) پس هميننعمتهايى كه خدا به ما داده ولو اين كه از ما بگيرد بايد علتبشود كه ما الىالابد او را دوستبداريم، و حال آنكه هيچ وقت صفت منعميت از او گرفته نمىشود وهيچ وقت از فيض وجود او كاسته نمىشود: «و لاتزيده كثره العطاء الا جودا وكرما». اما اگر همت ما بلندتر شد و معرفت ما بيشتر شد و فهميديم كه هرچه كمالدارد دوست داشتنى است، آيا هيچ موجودى هست كه كمالش به اندازه كمال خدا برسد؟
هر جا هر كمالى هست از او است و عالىترين مرتبهاش مرتبه بىنهايتش در او موجود است، پس چرا او را دوست نداريم.
پس انواع محبتى كه ما در خودمان سراغ داريم اسبابش به نحو اكمل در خداى متعال موجود است، پس او را بايد بيش از همه دوست داشت اگر معرفتمان برسد به آن جايىكه ديگران هم هر چه دارند از اوست و هيچ موجودى استقلالا از خودش چيزى ندارد و جهت مطلوب و كمال و جمالى از خودش ندارد آن وقتبه اين نتيجه مىرسيم كه جز خدا دوست داشتنى نيست.
اما اين معرفتبراى همه و به آسانى ميسر نمىشود، ما هم لقمهاى كه از دهمانمان بزرگتر هست نگيريم بلكه در حدى حرف بزنيم كه مقدارى در عملمان بتواند موثرباشد و بگويم: بايد انسان اين چنين هستى را ببيند كه همه چيز جلوهها و كمالهاىالهى است، ما وقتى نمىبينيم زمينهاش در ما نيست، اين بلند پروازىها چه فايدهدارد، اقلا به اندازه دهان خود لقمه برداريم، بياييم فكر كنيم با اين كه همهاسباب محبت در خدا موجود است چرا ما اين محبت را نداريم يا ضعيف است، اگرانسان كسى را دوست داشته باشد چگونه است؟ آيا واقعا محبت ما نسبتبه خداىمتعال همين طور است، به اندازه يكى از محبتهاى ظاهرى كه بين دو تا انسانبرقرار مىشود هست؟
«والذين آمنوا اشد حبا لله».
آيا اگر روزى بر ما بگذرد وتوجه به اشياى ديگر ما را از خدا غافل كند احساس مىكنيم كه يك گمشده و كمبودىداريم يا وقتى با رفقا هستيم مىگوييم، مىخنديم، انس مىگيريم، شبها هم با كمالراحت مىخوابيم، احساس كمبودى نمىكنيم! لازمه محبت همين استيا اين كه انسان درهيچ حالى از محبوب خودش غافل نشود! پس چرا اين محبت در ما اينقدر ضعيف است.
علتش همان طور كه مىدانيد و بارها گفته و بحثشده، توجه به دنيا و محبتبهدنيا است، يعنى محبت ضد محبتخدا، اين باعث مىشود كه انسان محبتخدا در دلشضعيف و حركتش كند شود، بلكه گاهى هم حركت و مسيرش تغيير كند و به جاى عبادتخدا، عبادت شيطان را بپرستد.
پس به اين نتيجه مىرسيم كه براى تقويت محبتخدااز يك طرف بايد توجه به عوامل محبت پيدا كنيم كه آن چه براى همه ما ميسر هستفكر كردن درباره نعمتهاى بىكران بىدريغ خداى متعال است، همان كه خود خدا هم بهحضرت موسى بن عمران(ع) ياد داد، هرچه بيشتر بتوانيم در اين جهت فكر كنيم ودرست ارزيابى كنيم آن اندازهاى كه مىتوانيم، خودش فرموده: «و ان تعدوانعمهالله لاتحصوها» هيچ وقت ما نخواهيم توانست نعمتهاى خدا را شماره و احصاكنيم و هيچ گاه نخواهيم توانستبه عمق ارزشش پى ببريم، هيچ وقت نه عرضا به اواحاطه پيدا مىكنيم نه هيچ گاه طولا به عظمت نعمتهاى او مىرسيم. ولى به اندازهاىكه مىتوانيم و هر قدر كه ميسر است، در موقعى كه راه مىرويم، نشستهايم يا تنهاهستيم، خلوتى هست و مىخواهيم با دوستان حرفى بزنيم، چه عيب دارد در اين بارهحرف بزنيم كه نعمتهاى خدا چقدر زياد و چقدر شيرين است. به جاى اين حرفهاىبىفايدهاى كه همه بالاخره كم و بيش در زندگى داريم، خلوتى كه پيدا مىشود، فرصتىپيدا مىكنيم در اين باره فكر كنيم و براى يكديگر بازگو كنيم. خود ذكر ايننعمتها و درك عظمت نعمتها به طور طبيعى محبت انسان را نسبتبه خدا زياد مىكند،به شرط اين كه اين رابطه را حفظ كنيم، هر قدر ما بيشتر نعمتهاى خدا را درككنيم، به او بيشتر محبت پيدا مىكنيم. متاسفانه جهل و غفلت ما در بسيارى ازموارد باعث اين مىشود كه نعمتها را از او ندانيم، اين جاست كه علم به ما براىپيشرفت كمك مىكند. فايده علم و معرفت در اينگونه موارد است، علمى كه به ما بشناساند كه هر نعمتى كه هست از اوست، اين علم ارزش دارد، و موجب ترقى و تعالىما مىشود.
كسى كه تلاش مىكند و زحمت مىكشد تا پولى به دست آورد، خيال مىكندهمان تلاش او موجب پيدايش آن روزى شده، ديگر اين را فراموش مىكند كه اين روزىاز آن خدا است. كسى كه با علم و فن و هنرى كارى را انجام مىدهد، خيال مىكندمحصول كارش، از راه همان علوم و فنون است: «انما اوتيته على علم عندى» همانحرفى كه قارون گفت: اين نعمتها را با علم خودم به دست آوردم و مال خودم هستبهخدا چه! آن علمى كه به ما شناساند كه اين نعمتها از او است. به كسانى كه اينگونه طرز تفكر را دارند بايد گفت: آيا چشم و گوش و دست و پا و ديگر اعضاىبدنات را هم خودت ساختى؟ اگر يكى از اينها عيب كند، چقدر حاضرى از ثروتهايت رابدهى تا چشمت دوباره سالم بشود. اگر تمام نعمتهاى قارون محفوظ مىماند، اما كورمىشد، برايش ارزشى نداشت، يا حاضر بود همه يا لااقل نصف ثروتهايش را بدهد تاچشمش را به دستبياورد، خوب نصفش را مىداد تا چشمش را به دستبياورد، بعد اگرقلبش يا مغزش عيب مىكرد، آيا آن نصف ديگرش را حاضر نبود بدهد؟ چرا.
پس همه ما چيزى داريم كه بيش از ثروت قارون مىارزد، يعنى همين چشم و گوش سالمو مغز و كبد و قلب سالمى كه خدا به ما داده است.
خدايى كه اينها را به ما داده، دوست داشتنى نيست، و خدايى كه هنگام گرفتارىبه فرياد ما مىرسد: «والذى هو يطعمنى و يسقين و اذا مرضت فهو يشفين» و غيراز اين نعمتهايى را كه ما مىدانيم، مىشناسيم، بلاهايى كه خدا از ما دفع مىكندكه در دعاها و مناجاتهاى ائمه و اهل بيت(س) روى اين نكته تاكيد شده كه غير ازنعمتهايى كه به ما داديد آن بلاهايى كه از ما دفع كرديد خيلى بيشتر از اينهابوده، براى اين كه نعمتى دست ما بيايد و بماند، دهها آفتبايد از آن رفع بشود،براى اين كه سلامتى بماند هزارها مرض بايد جلويش گرفته شود تا سلامتى محفوظبماند، آن بلاهايى كه تو دفع مىكنى تا اين نعمتها براى ما باقى بماند، خيلىبيشتر از خود نعمتها است و دفع هر آفتى خودش يك نعمت ديگرى است.
بنابراين يكى از سادهترين و راحتترين راه براى اين كه انسان به خدا محبت پيداكند اين است كه مجسم كند كه خدمتى كه كسى در هنگام سختى و گرفتارى برايش انجامداده چقدر، تاكنون محبت آن شخص كمك كننده در دلش مانده است، بعد مقايسه كنيداين نعمت را با آن چه از نعمتهاى خدا مىشناسيد. آن چه كه نمىشناسيم هيچ! تااندازهاى كه عقلمان مىرسد، ببينيم چند برابر است؟
صد برابر، هزار برابر، يك ميليون برابر، همين فكر كردن درباره اينها و توجهكردن به عظمت نعمتهاى خدا، خواه ناخواه گرايش قلب را به سوى خدا زياد مىكند،هر قدر اين توجه بيشتر باشد، ياد خدا و فكر درباره او بيشتر باشد محبت ما بهخدا بيشتر و گرايش قلب ما به سوى او بيشتر مىشود، و از شيطان بريده مىشويم; يعنى از آن چه ضد خداست منصرف و به طرف خدا منعطف مىشويم.