سخنرانی مکتوب حجت الاسلام مسعود عالی | سعه ی رحمت و لطف خداوند متعال بی نهایت است
بسم الله الرحمن الرحیم
اَلْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِین باری الخلائق اجمعین
وَ الصَّلاه وَ السَّلام عَلی سَیِّدِ الأنبیاء وَ خاتَمَ النَّبِیِّینَ حَبیبِنا وَ حَبیبَ إله العالَمین ابی القاسم المصطفی محمّد. الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم.
صلی الله علیه و عَلی آلِهِ الطَیِّبینَ الطَّاهِرِین ألمَعصومین و العن الدائم علی اعدائهم اجمعین.
اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً ودَلِیلًا وَ عَیْناًحَتَّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا.
شام شهادت وجود مقدس بانوی بزرگ اسلام حضرت زهرا (سلام الله علیها) است
تسلیت عرض می کنیم خدمت مولایمان حضرت بقیه الله(صلوات الله و سلام علیه و عجل الله تعالی فرجه الشریف)،رهبر بزرگوارمان و همه ی شما عزیزانی که در مجلس هستید.
خدارا قسم می دهیم به حق آن بانوی بزرگوار همه ی مارا مورد نظر و لطف خودشان قرار بدهد؛هدیه به پیشگاه مطهرشان صلوات دیگری عنایت بفرمایید؛
الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم.
همه ی ما می دانیم که سعه ی رحمت و لطف خداوند متعال بی نهایت است،پروردگارعالم هم بی نهایت دارا است،(رحمت خدا حد و حصر ندارد)و هم دانااست،نیازها و احتیاجات همه را می داند و هم این خدای دارا و دانا بی نهایت توانا است،کسی نمی تواند جلوی عطا و فضل او را بگیرد،هم بی نهایت بخشنده و مهربان است؛اگر شما این پنج صفت خدارا در نظر بگیرید،خداوند متعال اسماء و صفات متعددی دارد،ولی اگر فقط همین پنج صفت خدارا در نظر بگیرید،آن وقت متوجه می شوید این خدایی که بی نهایت دارد و اگر از کرم خودش به تمام انسان ها از اول تاریخ تا آخر تاریخ آن مقداری که به وجود مقدس پیامبر(صلوات الله علیه اکرم)عطا کرده ،اگه به همه ی انسان ها عطا بکند،از خذائن رحمت خداوند چیزی کم نمی آید،اتفاقا خداوند همین را می خواهد؛درماه مبارک رمضان در دعای افتتاح می خوانید:« الَّذی لا تَنْقُصُ خَزائِنُهُ، وَلا تَزیدُهُ کَثْرَهُ الْعَطاءِ إلاّ جُوداً وَکَرَماً »پروردگار عالم هرچی ببخشد،بخشش او بیشتر می شود،از خزائن او چیزی کم نمی آید،این خدایی که بی نهایت ها را دارا است،دنبال بهانه می گردد برای بخشش و فضل و رحمت خودش،خداوند متعال با یک بهانه ای به انسان ها عطا می کند.
در یک روایتی است که مرحوم میرزا جواد اقای ملکی تبریزی در کتاب المراقباتشون نقل کرده،خداوند متعال می فرمود:یا داوود « لَو عَلِمَ المُدبِرونَ اَنی کَیفَ اشتیاقی بِهِم لَماتوا شَوقاً علیه»اگر آن کسانی که پشت به من خدا کردند،بدانند که من چقدر مشتاقشان هستم،از شوق من می میرند؛گفت:سایه ی معشوق اگر افتاد برعاشق چه شد؟/ ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود،ما محتاج او هستیم اما انگار خداوند متعال ناز بنده هایش را می کشد برای اینکه رحمت و عنایت بهشون داشته باشد؛پروردگار ما پروردگاری است که مچ نمی گیرد،بلکه دست می گیرد برای رشد و برای بلند کردن انسان ها،کم و کوچک مارا زیاد می دهد
« یا مَنْ یُعْطِی الْکَثیرَ بِالْقَلیلِ »به بزرگی و عظمت خودش نگاه می کند،اگر کمی هم در خونش بیاری ،پروردگار زیاد می دهد.
نقل می کنند ذوالنون مصری که بیشتر به تصوف معروف بود تا به عرفان،زمستان سردی از منزلش آمد بیرون ،همه جا را برف گرفته بود،دید یکی از همسایه هایش که اتفاقا یهودی هم بود،دارد روی برف دانه می پاچد،تعجب کرد که مثلا چرا داره روی برف دانه می پاچد،روی زمینی باید بپاچی که محصولی بیاد بیرون،از همسایه اش سؤال کرد که چرا روی برف دانه می پاچی؟!او گفت جناب ذوالنون هوا خیلی سرد است،قاعدتا تو این هوای سرد پرنده ها برای پیدا کردن غذا مشکل دارند،دانه می پاچم که غذای چهارتا پرنده بشود،ذوالنون گفت برای کی این کار را می کنی؟همسایه یهودی اش گفت:خب برای خدا؛یه لبخندی زد و یه نگاه عاقل اندر سفیهی انداخت به این همسایش،گفت خدا که این را نمی بیند،چهارتا دانه پاشدن ،آن هم از یک یهودی!خدا که این را نمی بیند،
« انّما یتقبّل اللّه من المتّقین »،یهودی گفت جناب ذوالنون حالا خدا ببیند یا نبیند،بالاخره غذای چهارتا پرنده که می شود،یه مدتی گذشت،اتفاقا ذوالنون مشرف شد خانه ی خدا،دور خانه ی خدا داشت طواف می کرد،یک مرتبه چشمش افتاد به آن همسایه ی یهودی اش،که با چه حالی دارد طواف می کند و اشک می ریزد،با خودش گفت:این کی مسلمان شد که ما نفهمیدیدم،تو بین جمعییت خودش را رساند به همین همسایه اش،گفت:تو کجا؟اینجا کجا؟!کی مسلمان شدی؟همسایه اش تا چشمش افتاد به ذوالنون،گفت:جناب ذوالنون خدا هم دید و هم پسندید؛
(چون ذوالنون گفته بود که خدا آن چهارتا دانه را نمی بیند)،گفت جناب ذوالنون خدا هم دید و هم پسندید،گفت:مژده بده مژده بده یار پسندید مرا / سایه ی او گشتم و او برد به خورشید مرا / جان دل و دیده منم / گریه ی خندیده منم / یار پسندیده منم / یار پسندید مرا.
نقل می کنند همان جا ذوالنون سرش را به آسمان بلند کرد،گفت خدایا چقدر ارزان می خری؛
« یا مَنْ یُعْطِی الْکَثیرَ بِالْقَلیلِ »؛خدا یه همچین خدایی است که دنبال بهانه می گردد برای رحمت و عنایت و لطف خودش،از طرف پروردگار عالم بی نهایت ها آماده است،بی نهایت علم،بی نهایت رزق،بی نهایت رحمت و عنایت،از طرف خدا که حالت منتظره ای ندارد که!همه چی آماده است ،همین الان آماده است بی نهایت ها؛اما برادر بزرگوار،خواهر بزرگوار،سؤال این است که:سهم ما از این بی نهایت خداوند چقدر است؟! ما چقدر می توانیم از این بی نهایت ها بگیریم؟!سهم هرکسی به اندازه قابلیت و ظرف خودش است؛
ببینید باران وقتی از آسمان می آید یه اقیانوس آب بالا سر مااست،اما شما یک موقع یک ظرف کوچکی زیر این آب می برید،به اندازه همان ظرف آب می گیرد،یک موقع یک استخر می رود زیر این آب باران ،به اندازه استخر؛یک موقع یک دریا می رود زیر این آب به اندازه دریا می گیرد،یک موقع هم یک ظرف وارونه است،هیچی نمی گیرد،تقصیره اون آب نیست،ظرف هاست که مقدار و سهمیه ی خودش را تعیین می کند،ظرفیت های مااست که معلوم می کند که چقدر قابلیت گرفتن داریم و الا که از طرف خدا بی نهایت ها همین الان آماده است،خودش در قرآن فرمود:« أَنزلَ مِنالسَّماءِ مَاءً فَسالَت أَودِیهٌ بِقَدرِها » خدا رحمتی از آسمان فرستاد،هر ظرفی به اندازه خودش می گیرد،و الا اگر کسی بتواند بگیرد ،از طرف او که کمی ندارد.
مرحوم سید حیدر عاملی؛که از بزرگان عرفای شیعه است در قرن هفتم و هشتم هجری در کتاب جامع الاسرارش،در مقدمه اش خودش سه بار قسم می خورد«والله ثم والله ثم والله »ایشان می گوید:من در کنار خانه ی خدا بودم مدتی عباداتی انجام می دادم،پروردگار عالم در یک موقعیتی که حال عجیبی من داشتم ،علمی در سینه من ریخت که اگر تمام درختان قلم بشوند،تمام دریاها مرکب بشوند و جن و انس نویسنده بشود ،عشری از اعشار(یک دهم) آن چیزی که خدا در سینه من ریخت را نمی توانند حساب کنند؛اگر ظرف ظرف باشد که از طرف او بخلی نیست،از طرف او که امساکی نیست،ظرفیت می خواهد تا از خدا بگیرد، ؛ببینید گاهی اوقات پروردگار عالم یک نعمتی به انسان می دهد،نعمت کوچکی،یک علمی به کسی می دهد،یک هنری به کسی می دهد،یک زیبایی به کسی می دهد،یک قدرتی به کسی می دهد،یک ثروتی به کسی می دهد،یک آبرو و موقعیتی به کسی می دهد،یک نعمت کوچکی گیرش می آید،خودش را گم می کند،ظرفیت نشان نمی دهد که خدا بیشتر بهش بدهد؛ یک شخصی به نام ثعلبه انصاری،آمد خدمت پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم)،گفت :یا رسول الله من درآمدم کم است،بخور و نمیر است،فقط به اندازه ای که قوت روزانمون تامین بشود،درآمدم بیشتر از این نیست؛شما دعاکن که خدا ثروتی به من بدهد،پیامبر اکرم (صلى الله علیه وآله وسلم)فرمود:ثعلبه همینی که داری به نفعت است،همینی که داری دینت محفوظ است،این هی اصرار و سماجت می کرد که یا رسول الله از خداوند بخواهید که به من ثروتی بدهد،آنقدر آمد به پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم)گفت،پیامبر فرمود:خدایا آن چیزی که ثعلبه می خواهد بهش بده،اتفاقا زد و یک ارث هنگفتی بهش رسید و ثروتی بهم زد،گوسفندان و شتران تهیه کرد،دیگه جاش توی مدینه نمی شد،اطراف مدینه یک چراگاهی خرید،یواش یواش نماز های پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) را نمی رسید که بیاد،سرش شلوغ شده بود،یکی در میان می آمد،بعد از یک مدتی مثلا یک ماه یک بار می آمد،بعد از یک مدتی هم دیگر نمی امد،نماز های پیامبر (صلى الله علیه وآله وسلم)را دیگه نمی رسید بیاید!موقع جمع آوری زکات شد،پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله وسلم) مامورین خود را فرستاد از کسانی که زکات بهشان تعلق می گیرد،زکات جمع آوری بکنند،از جمله از آن کسان،همین ثعلبه بود که زرائت زیادی داشت،هم دام زیادی داشت،وقتی مامورین پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم)رفتند سراغش،بهش گفتند:ثعلبه باید زکات بدهی،حق فقرا را باید بدهی،
گفت:زکات؟!مگه ما یهودی هستیم که جزیه بدیم؟!
گفتند:زکات غیره جزیه است،زکات در قرآن کنار اقیم الصلاه ،واتو الزکاه آمده،حق فقراست باید بدهی،واجب است،گفت این خبرا نیست،ما با زحمت این مال را به دست آوردیم ،اینجوری نیست که بدهیم!زکات نداد،مامورین پیامبر امدند خدمت رسول الله ،گفتند:آقا ثعلبه زکات نداد ،سه مرتبه پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله وسلم)فرمود: «ویلُ لثعلبه»،وای براو،گفتم تو ظرفیتش را نداری،با یک مختصر نعمتی خودت را گم کردی؛ واقعا این شکلی هستش،حالا شما این را بگذارید پیش این کسی که گفت:اگر دنیا را به دست راست من بدهند من با دست چپم رد می کنم،بدون آن که دست راستم خبردار بشود.
مرحوم سید بن طاووس در سفارشات و نصیحت هایش به فرزندش این را دارد،
کتابی هست دوستان بزرگوار به خصوص رفقای جوان اگر این کتاب را بتوانید تهیه بکنید خیلی ارزنده است،مرحوم سیدبن طاووس در بین علمای ما از علمای بسیار با عظمت است،ایشان یک کتابی دارد به نام کشف المحجه،که نصیحت ها و سفارش هایش به فرزندش است،ترجمه شده بنام فانوس؛خیلی کتاب ارزنده ای است،در آن کتابش به فرزندش می گوید:محمدم اگر خدا تمام دنیا را به دست راست پدرت بدهد،با دست چپ او را رد می کنم و می بخشم،بدون آنکه دست راستم خبردار بشود،این ادعا را اگر فرد دیگری بکند،آدم خیلی نمی تواند باور بکند و قبول بکند،اما از یکی مثل سید بن طاووس آدم قبول می کند،به او برازنده است این ادعا،چون بین آن دست دهنده و گیرنده یک سینه ای هست که از دنیا بزرگ تر شده است،آن این عظمت را دارد،این ظرفیت را دارد که این کار ها را بکند، او به مقام زهد رسیده ،که آمدن و رفتن نعمت ها،او را تکان نمی دهد،مقام زهد همین است؛
زهد این نیست که آدم نداشته باشه،زهد این است که اگر تو سرمایه و امکاناتی داری،تعلق نداشته باشی،همان آیه قرآن که « لِکَیْلَا تَأْسَوْا عَلَى مَا فَاتَکُمْ وَلَا تَفْرَحُوا بِمَا آتَاکُمْ » اگر چیزی گیرتان آمد ذوق زده نشوید،اگر یک امکاناتی یک نعمتی،یک چیزی گیرت آمد،خودتان را گم نکنید،مغرور نشوید،اگر هم از دست دادید،پژمرده و مایوس نشوید؛
زهد این است که انقدر آدم بی تعلق باشد که آمدن و رفتن نعمت ها او را تکان ندهد،این آدم ظرفیت دارد،از دنیا بزرگ تر است،آن وقت چنین کسانی که به یک همچنین مقام و موقعیتی می رسند،خداوند متعال نه فقط نعمت بهشان می دهد،نعمتشان را زیاد می کند،آن که بماند،خودش را بهشان می دهد،خود خدا در دلشان جا می کند؛
فرمود:من هیچ جا نمی گنجم« لا یَسَعُنی أَرْضی وَ لا سَمائی » در زمین و آسمان جای من نیست،«بل یَسَعُنی قَلْبُ عَبْدی الْمُؤمِن»اما کسی که عبد باشد،بنده ی مؤمن من باشد،من در قلبش جا پیدا می کنم،تجلی می کند خدا در او،و آن وقت چنین کسی آنقدر ظرفیت دارد که خدارا دارد،این به ثروت درون رسید. اینکه ما در دعاهایمان می بینیم که به ما گفتند که از خدا بخواهید که ثروت درون بهتان بدهد،امام سجاد(علیه السلام)از خداوند متعال این را می خواهد که:« اللَّهُمَّ اجْعَلْ غِنَایَ فِی نَفْسِی »خدای من ثروت من را در درونم قرار بده،الله اکبر!؛بعضی ها هستند که غلت میخورند در پول و ثروت و امکانات،اما چون درونشان فقیر است،آرامش ندارند،حرس می زنند،افسرده اند،پژمرده اند،بعضی افراد هستند که به بن بست می رسند،خودکشی می کنند، اما آن کسی که ثروت درون دارد،ولو اینکه بیرونش هم فقیرانه و ساده زندگی بکند،اما آرام است،مطمئن است،راحت زندگی می کند؛ثروت و فقر انسان ها ابتدا در درونشان است،بعد در بیرون.
گفت:من که امروزم بهشت نقد حاصل می شود(بعضی ها بهشت نقد دارند همین الان!) / وعده ی فردای زاهد را چرا باورکنم؟ آدم دنبال این باشد اگر امسال به فرموده رهبر بزرگوارمان سال حماسه هاست،سال حماسه اقتصادی است،سال حماسه سیاسی است،آن شخص و ملتی می تواند حماسه ساز باشد که درونش ثروت داشته باشد،اگر کسی درونش خدا را داشته باشد اهل حماسه می شود،می تواند مقاومت کند و نمی شکند،چنین کسی چون در درونش سرمایه دارد نمی شکند؛
ما هشت سال جنگ را چگونه اداره کردیم؟باز به فرموده خود حضرت آقا ،سیم خاردار نمی گذاشتند وارد کشور ما بشود،اوایل جنگ را خیلی هاتون یادتون است،با ام یک و برنو،یعنی با چوب دستی می جنگیدیم،امکاناتی نبود،در بیرون فقر بود،اما درون این ملت ثروت بود،درونشان را خدا داشتند،دیگر چیزی کم نداشتند که!
بعضی از شاگردان مرحوم علامه طباطبایی من از خودشان شنیدم ،می گفتند ما می خواستیم مشرف بشیم مکه خانه ی خدا،ابتدا رفتیم خدمت علامه طباطبایی،به ایشان گفتیم آقا ما یک سفری در پیش داریم،اگر می شود یک توشه ای به ما بدهید که در این راه که میریم همراهمان باشد،مرحوم علامه طباطبایی فرمودندکه:این آیه قرآن را که شنیدید،« فَاذْکُرُونِی أَذْکُرْکُمْ»خدا می فرماید:به یاد من باشید،من به یاد شما هستم،بعد مرحوم علامه طباطبایی فرمودند:می دانید که این یعنی چی؟اینکه خدا می فرماید به یاد من باشید تا من(یعنی من خدا،منی که همه کاره عالم هستم،یعنی منی که یک ملکول تو این دنیا جابجا نمی شود مگر به اجازه من،یک برگ از درخت نمی افتد بدون اذن من)من پشتتان هستم،شما من را از دست ندهید،من پشتتان هستم،نترسید دیگر،تمام عالم خاضع است؛تو جنگ این ثروت را ما داشتیم که اهل حماسه شدیم،که در مقابل یک جنگ جهانی ایستادیم،اگر کسی این چنین بود،آن وقت می تواند با خدا وقتی معامله کرد تا آخر برود،نَبُرَّد؛و در همه ی سختی ها و بحران ها پا برجا باشد.
حضرت ابراهیم(علیه السلام)را وقتی می خواستند در آتش بی اندازند،آن قدر آتش زیاد بود که نمی توانستند نزدیک بشوند بی اندازنش،با منجنیق قرارشد پرتش بکنند،وقتی این بزرگوار در منجنیق قرار گرفت،در روایات ما هست که همان جا جبرئیل رفت سراغش،
الله اکبر که خدا از بندگانش چگونه امتحان می گیرد و کِی!که بندگیتان تا کجاس!وقتی جبرئیل رفت سراغ حضرت ابراهیم،گفت ابراهیم« اَلَکَ حاجه ؟»حاجتی داری؟کاری داری؟
حالا شما نگاه کنید که اگر ما آنجا بودیم چه می گفتیم؟می گفتیم:معلوم که حاجت دارم،دستم به دامنت،الان دارن من را پرت می کنند درون آتش،که اگر آتش من را نسوزاند،دست و پایم می شکند؛اما ابراهیم بزرگوار گفت:بله که حاجت دارم،اما «الیکَ فلا» به تو نه،به اونی محتاجم که خود او خبر از دلم دارد،به اونی احتیاج دارم و فقیرم که خود او می داند من از او چه می خواهم،«واما الی ربی فعلمه بحالی حسبی عن سوالی»این بود که وقتی ابراهیم(علیه السلام) راپرتاب کردند،خداوند متعال فرمود:آتش بگیرش،گرفت؛ « کُونِى بَرْداً وَ سَلاماً عَلى إِبْراهِیمَ»اسباب دست خداست،« و تسببت بلطفک الاسباب »اگر خدا نخواهد که آتش نمی سوزاند،می شود همان گلستان،مهم این است که آدم این ثروت درون را داشته باشد،ظرفت داشته باشد از خداوند بگیرد،مهم این است.
ابراهیم در منطق قرآن یک مهاجر است،خودش فرمود:« انّی مهاجرٌ الی ربّی »،من تقاضا می کنم به این کلمه توجه کنید,این یک باری دارد،یک بار بسیار معنایی بلند دارد؛
در منطق قرآن حضرت ابراهیم(علیه السلام) مهاجر است،مهاجر با مسافر فرق می کند،مهاجر آن کسی است که وقتی از خانه اش بیرون می رود،می رود که برود،نمی رود که برگردد؛
آن کسی که از خانه اش می رود تا یک زمان دیگری بر می گردد،این مسافر است؛
حضرت ابراهیم(علیه السلام) می گوید من مهاجر هستم،وقتی با خدا معامله کردم،دیگر بر گشت در نفسم نیست،رفتم که رفتم،تا هرجا،اما بعضی ها مسافر هستند،وقتی به یک خطری برخورد کردند,یک مقدار حقوقشان بالا پایین بشود،یک مقدار قسط هایشان عقب بی افتد،یک مرتبه می بینید که دیگر با خدا معامله نمی کنند،تا همین جا هستند،بر می گردند توی نفسشان،بر می گردند توی خودشان،می ترسند با خدا معامله کنند،این ها مسافر هستند ولی ابراهیم(علیه السلام) مهاجر است؛من یک داستان کوتاهی یک جایی داشتم می خواندم،داستان است،ولی پیام داستان قشنگ است،یک شخصی در شب تاریکی بالای یک ساختمان چند طبقه بود،پرت شد پایین،وسط زمین و آسمان یک میله ای از این ساختمان بیرون آمده بود،لباسش گیر کرد به این میله ،معلق بین زمین و آسمان ماند،برگشت به خداگفت :خدایا نجاتم بده،کمکم کن،خدا به او فرمود:بند لباست را پاره کن،گفت:خب خدایا بند لباسم را که پاره کنم خودم می افتم زمین تیک پاره می شوم،با خدا حاضر نشد معامله کند،مسافر بود دیگه،دم خطر برگشت درون نفس خودش،
صبح که رهگذران آمدند،دیدند این بند لباسش خفه اش کرده در حالی که نیم متر بیشتر با زمین فاصله نداشت،اگر معامله کرده بود نجات پیدا می کرد،اما حاضر نشد معامله بکند،درون خودش ماند و از بین رفت،آن کسی که ثروت درون دارد،کسی است که تا آخر با خدا معامله می کند؛حضرت ابراهیم(علیه السلام)چون چنین بود،مهاجر بود و این معامله را کرد،اولیای خدا همین جور اند،سنگین ترین بلا سرشان می آید،می دانند که این ملک خدا دارد،« فَاذْکُرُونِی أَذْکُرْکُمْ »تو به یاد من باش،من پشت تو هستم،منی که همه ی عالم خاضع من است،من پشت توهستم.
وجود مقدس امیرالمؤمنین(علیه السلام)،حضرت زهرا(سلام الله علیهما)،همه ی معصومین همینجوری بودند، سنگین ترین بلا ها بر سرشان آمد،بلای حضرت امیر(علیه السلام)را شاید ما نتوانیم درست تصور کنیم،من یک چیزی خدمت شما عرض کنم:اگر روایات اهل بیت نبود،جرأت گفتن این مطلب نبود،چون شش،هفت روایت مرحوم شیخ مفید در کتاب اختصاصش نقل کرده،من این را نقل می کنم؛بلای حضرت امیر به قدری سنگین بود،(آن قضیایایی که شما بخاطرش گریه می کنید،مصیبت هایی که برای حضرت زهرا پیش آمد)که سلمان و ابوذر چند ساعتی « عرضَ فِی قَلْبِهِ عَارِض»،یک خلجانی در قلبشان آمد ،نمی دانم این را چگونه معناکنم!،یک اعتراض گونه ای در قلبشان آمد، نعوذوا بالله اگر کسی فکر بکند که سلمان مثلا به امیرالمؤمنین (علیه السلام )شک کرد،!سلمان بالاتر از این حرفاست؛نه،آن خلجانی که در قلب سلمان و ابوذر آمد از شدت علاقه ای که به حضرت زهر ا(سلام الله علیه) و المیرالمؤمنین(علیه السلام) داشتند بود؛
شما نگاه کنید من یک مثال بزنم:گاهی موقعها شما خودتان ممکن است یک عمل جراحی سنگین داشته باشید(خودتان در اتاق عمل باشید)،می توانید تحمل کنید،اما اگر فرزندتان،عزیزتان،یک عمل جراحی سنگین داشته باشد برود در اتاق عمل ،شما خیلی سختتان است،آن پشت که می ایستید،می گویید که ای کاش،آن بلا سر من می آمد،من می توانستم تحمل کنم،اما سر عزیزم که میاد،سخته.
سلمان و ابوذر اگر این بلاها سر زن و بچه خودشان می آمد،تحمل می کردند،اما سر حضرت زهرا(سلام الله علیه) که داشت می آمد ،که عزیزتر از خودشان و زن وبچه هایشان بودند نمی توانستند تحمل کنند، آن وقت در قلبشان این می آمد که چرا امیرالمؤمنین(علیه السلام) که اسم اعظم خداست،چرا امیرالمؤمنین(علیه السلام) ایستاده و نگاه می کند؟!!چرا امیرالمؤمنین(علیه السلام) ایستاده و اقدام نمی کند؟!!
امام صادق (علیه السلام)فرمود:مقداد بود که تو آن ساعت از همه صبرش بیشتر بود،ولی مثل سلمان و ابوذر این تعبیر و روایات مااست،خب حالا باید بلا چقدر سنگین باشد؟!خیلی باید با عظمت باشد دیگ!که امیرالمؤمنین(علیه السلام) را پیر کرد،حضرت امیر۳۴سالش بیشتر نبود،اما راوی می گوید بعد از این قضایا شهادت حضرت زهرا(سلام الله علیه)وقتی من علی(علیه السلام)را دیدم،یک موی سیاه در سر و صورت ایشان نبود،پیر شده بود علی(علیه السلام).
خدا امتحان عجیبی از او گرفت،علی جان تاحالا ازت امتحان گرفیم،امتحان شهادت،بارها در این امتحان بیست شدی،نمره ممتاز گرفتی،اما الان می خواهیم یک امتحان دیگر ازت بگیریم،امتحان مردن در راه خدا نمی خواهیم ازت بگیریم،امتحان اینکه باایستی،ببینی و نمیری،امتحان نمردن می خواهیم ازت بگیریم،برای امیرالمؤمنین(علیه السلام) شهادت آنجا خیلی راهت تر بود،تا اینکه باایستد و آن صحنه هارا ببیند،ولی در عین حال این امتحان قرار شد ازش گرفته شود،از آن طرف زهرا جان از تو هم می خواهیم یک امتحان بگیریم،بارها از تو امتحان گرفتیم،از ذوق نداشتن به دنیا،بیست شدی،تو اصلا تعلقی به دنیا نداشتی،تو یک فرشته ای بودی که آمده بودی روی زمین،یک حوریه انسیه بودی آمده بودی دستگیری کنی از مردم،تعلقی به دنیا نداشتی ،حتی شب عروسیت وقتی سائلی آمد ازت لباس خواست،تو نکردی لباس کهنه را بهش بدی،همان لباس نو عروسی را،همان لباسی که آن شب
(خب یک زن جوان،معمولا همینجور است که اینها علاقه هایی نیست که حرمت داشته باشد جایز و مباح است)،اما در عین حال تو آن را دادی به سائل و همان لباسی که همیشه در خانه می پوشیدی به تن کردی،تو تعلقی به دنیا نداشتی ،سلمان وقتی چادر تو را دید که ده،دوازده وصله دارد،تنها کاری که کرد صورتش را گرفت که هق هق گریه اش را کسی نشنود،چون سلمان پادشاه های ایران را دیده بود که دخترانشان در چه ناز و نعمتی دارند بزرگ می شوند،اما دختر اول شخص عالم وجود،پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم) ،چادرش وصله دار است،تو تعلقی به دنیا نداشتی؛اما خدا می خواهد یک امتحانی ازت بگیرد که دنبال فدک بری،دنبال یک تیکه زمین بری،که یک مشت مردم احمق و نادان بگویند زهرا چرا اینجوری دنیایی شده؟!مگر یک زمین چقدر ارزش دارد که دنبالش بدویی،نمی فهمن که آن فدک صرفا یک زمین نیست،یک نشانه است،یک نماد است،که تا قیامت نشان می دهد که کی ظلم کرد ؟و چه کسی حق داشت؟،منتهی خب وقتی این را نمی فهمیدند،طعنه هم می زدند،ولی در عین حال مهم این است که،این افراد چون مهاجر اند و با خدا معامله کردند،ثروت درون داشتند،تا آخر ایستادند،هیچ جا کم نیاوردند.
دنبال این باشیم،دنبال ثروت درونمان باشیم،چه فایده اگر کسی بیرونش غرق در نعمت و ثروت باشد ،اما درونش پوک باشد،پوچ باشد!دیگر لذت عبادت و شیرینی مناجات با خدا را نچشیده است و نفهمیده!چه فایده!چه ارزشی!ما همان ملتی هستیم که سجده ها می کردیم،در آن هشت سال،یادتان هست؟!بچه ها همشون عادت داشتند در جبهه ها،که اهل اشک بودند،اهل سجده بودند،اهل عبادت بودند، دنبال این سرمایه ها بودند؛چیزهای دیگه مارا نبرد!
عظمت زهرای اطهر جوری است،(در وصف ما کی نمی آید)،ولی اول شخص عالم وجود،من الاولین والاخرین،یعنی آن کسی که خداوند متعال هرچی داشت به اوداد،پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله وسلم) تمام قامت خم می شد دست او را می بوسید،ندارد جای دیگری که پیامبر دست کسی را بوسیده باشد،نقل می کنند که دست یک کارگری را بوسید،اما آنقدرکه من دنبال کردم،ظاهرا آن در مجامع شیعی نیست،تو مجامع اهل بیت نیست؛پیامبر اکرم فقط دست یک نفر را می بوسید،مکرر هم می بوسید،تمام قامت خم می شد دست یک دختر که آخر عمرمش به ۱۸سال رسید،او را می بوسید،این چه عظمتی است
هه ی شما شنیده اید که امام عسگری(علیه السلام)فرمود:ما اهل بیت کسانی هستیم که مردم باید خودشان را با ما تنظیم بکنند،زندگیشان را با ما تنظیم بکنند،اما خود ما اهل بیت زندگیمان را با مادرمون حضرت زهرا(سلام الله علیه) تنظیم می کنیم «نحنُ حججُ اللهِ علی خَلقِهِ وَ جَدّتنا فاطمه حجهُ اللهِ علینا»حضرت زهرا(سلام الله علیه) حجت بر امامان معصوم است،این را می شود فهمید؟!وقتی که امام حسین(علیه السلام) مدینه بود،خواست سفرش را شروع بکند،به هرحال منزل امام حسین(علیه السلام) مدینه بود،آن سفری که به سمت مکه و کوفه و بعدکربلا می خواست شروع بکند،در مدینه حاکم مدینه،مروان،آمد بیعت بگیرد از امام حسین(علیه السلام)،چون معاویه تازه مرده بود،آمد از امام حسین(علیه السلام) بیعت بگیرد برای یزید،یک جمله ای امام حسین(علیه السلام) فرمود،همه ی شما بخشی از آن را شنیده اید،اما یه قسمت دیگرش را شاید کمتر بهش توجه کردید،اباعبدالله (علیه السلام) ابتدا فرمود:« هیهات من الذّله »(خب این را همه ی ما شنیده ایم)،ذلت از ساحت ما به دور است که زیر بار همچین زوری برویم،اما بعد دنباله اش را ببینید،حضرت فرمود: «یأبَى اللهُ ذلکَ لَنَا وَ حُجُورٌ طابَتْ وَ طَهُرَتْ»هم خدا نمی خواهد ما این بیعت را بکنیم و هم آن دامن های که پر وریده شدیم،ما در دامن زهرا(سلام الله علیه) پروریده شدیم، او مارا پرورش داده است،مگر ما زیر بار همچین ذلتی می رویم؟!یعنی مادرم راضی نیست،اگر بخواهیم خیلی خودمانی بگیم،یعنی مادرم راضی نیست من این بیعت را بکنم، الله اکبر،امام حسین(علیه السلام) ۵۶ سالش است،۵۶سال دیگر جوان نیست،از میان سالی هم یواش یواش دارد بیرون می رود،ولی در آن سن می گوید مادرم راضی نیست؛
بگذارید من یک جور دیگری عرض بکنم جسارت به اباعبدالله(علیه السلام)نشود،یک اردویی بود چند ساله قبل در همین اطراف تهران،دو هفته دانش آموزان سال آخر دبیرستان و پیش دانشگاهی ،این ها از سراسر کشور جمع شده بودند،ماهم در خدمتشان بودیم،روز اول اردو بود،قرار بود دو هفته این دانش اموزان ۱۷،۱۸ ساله در این اردو باشند،روز اول پنج، شش ساعت بیشتر از روز نگذشته بود،دیدیم یکی از این طفلی ها نشسته بود گوشه ای دارد گریه می کند،آوردیمش در دفتر خودمان،گفتیم عزیزم چرا گریه می کنی ؟اول روش نمی شد بگه!خجالت می کشید،بعد که اصرار کردیم بگو شاید بتوانیم کمکت کنیم،گفت حاج آقا دلم برای مادرم تنگ شده،شاید اگر رفقای هم سن و سالش بودند،می گفتند بچه ننه،مثلا متلک می انداختند،اما رفقایی که در آن دفتر بودند،می گفتند درود خدا بر آن مادرت که تورا جوری تربیت کرده که اگر چند ساعت از او دور بیوفتی،بی تفاوت نیستی؛چنین بچه ای منحرف نمی شود،وقتی پدر و مادر باهاش رفیق هستند،آنقدر رفیق هستند که یک مقدار که دور شد،اگر احیانا به سمت یک خلافی می خواهد برود،یک مرتبه چهره نگران مادرش به یادش بی افتد،که مادرم راضی نیست،تا می خواهد به سمت یک خلافی برود،چهره پدرش که رفیقش است،به یادش می افتد،از آن کار دست می کشد،که پدرم راضی نیست، اصلا یک سیم ارتباط نامرئی،بین پدر و مادر و این بچه هست جلو انحرافات این بچه را می گیرد،تا بخواهد به سمت یک خلافی برود بگه مادرم راضی نیست؛اباعبدالله(علیه السلام)۵۶ سالش است،می گوید مادرم راضی نیست،مارا اینگونه بار نیورده است که زیر بار همچین ذلت هایی برویم؛
درود خدا بر آن مادرانی که گم نام و بی نشان در خانه ها حامل فضیلت ها و منتقل کننده ی خوبی ها به بچه هایشان هستند،
ما شیخ انصاری ها و سید بحرالعلوم ها و سیدبن طاووس ها و امثال حضرت امام(ره)و این بزرگان را در طول تاریخ می شنویم،اما کمتر می شنویم که مادر او اسمش چی بود،آن مادری که این را تربیت کرده او بی نام است،او بی نشان است،درود خدا بر او.
مرحوم شیخ انصاری رضوان خدا بر او،که همه ی شما اسم این مرد با عظمت را شنیده اید، بعد از مرگ شیخ انصاری معروف است که،یه جمله ای می گفتند:می گفتند:علم شیخ انصاری را یکی از شاگردانش به نام میرزا حبیب الله رشدی به ارث برد،سیاستش را هم یکی دیگر از شاگردانش به نام میرزا شیرازی به ارث برد،اما تقوایش را با خود به گور برد،تقوای عجیب و احتیاتات عجیبی داشت،از ۱۵۰سال پیش حدودا به این طرف،هر مجتهدی در عالم تشیع که به اجتهاد رسید یا به مرجعیت رسید،شاگرد شیخ انصاری بود،یا بی واسطه یا به واسطه کتاب های او،یک همچین کسی؛اما مادر ایشان از شوشتر یا دزفول که منزلشان بود،یک مرتبه رفت نجف برای دیدن پسرش که حالا دیگر عظمتی شده بود ،مرجع تشیع؛رفت نجف ،وقتی که وارد نجف شد زن های نجفی که فهمیدن مادر شیخ است ،می آمدند برای دیدنش،می بوسیدنش،دست و صورتش را می بوسیدن،یک مرتبه این مادر بزرگوار،این پیرزن به فرزندش گفت مرتضی (شیخ مرتضی انصاری)برای چی این زن ها می آیند انقدر دست من را می بوسند؟!شیخ نمی خواست بگوید مادر جان بخاطر من است،گفت مادرجان چون شما دائم الوضو هستید،اهل تهجد و نماز شب هستید،از این جهت می آیند دست شما را می بوسند،گفت:خب مرتضی خیلی ها هستند که دائم الوضو هستند،نماز شب می خوانند،چرا دست آنها را نمی بوسند؟! گفت:مادرجان خب شما خیلی زیارت می روید،نجف،کربلا و…،می آیند دست شما را می بوسند،گفت:مرتضی خیلی ها هستند که زیارت می روند،چرا دست آن ها را نمی بوسند؟!
هرچی شیخ گفت او یک جوابی داد،آخر شیخ مجبور شد بگوید،گفت مادر بخاطر من است،بخاطر من است که می آیند دست شما را می بوسند،برگشت گفت مرتضی مگر تو کی هستی؟مگر تو چی هستی؟یکی از بنده های خدا هستی.
تربیت می کند،این مادر با عظمت است،اما گم نام است،بی نام و نشان است،درود خدا بر چنین مادری.
من یک روایتی می دیدم،که خدا شاهده آن موقع که این روایت را داشتم می خواندم،بهطم زد،عرض میکنم،بحثم را جمع می کنم:
یک شخصی آمد خدمت پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله وسلم)،گفت یا رسول الله:من گناهی مرتکب شدم که،بعید می دانم که دیگر بخشیده بشوم،بعید می دانم که دیگر گناهی بزگ تر از این باشد،بخشیدنی نیست،بعد خودش شروع کرد به گفتن،گفت یا رسول الله در زمان جاهلیت که دختر ها را زنده به گور می کردند،سه تا دختر را خودم زنده به گور کردم،خدا یک دختر چهارمی به من داد،خیلی ناراحت بودم،عصبانی بودم که این لکه ننگن در خانواده من آمده،وقتی می خواستم این دختر را بردارم به سمت بیابان ببرم برای زنده به گور کردن،همسرم دم در به من التماس کرد،زجه می زد که این را دیگه نبر،من دلم سوخت،او را در خانه نگه داشتم،،ولی پنهانی بزرگش کردیم تا سه سال،ولی هر روز من خودم را سرزنش می کردم که تا کی می خواهی این را در خانه پنهانی نگه داری؟!بالاخره چی!تا اینکه یک مرتبه همسرم در خانه نبود،دخترم را برداشتم بردم به سمت بیابان برای دفن کردنش،یک چاله ای کندم،این دختر خیال کرد که دارم باهاش بازی می کنم،اول کمک می داد خاک ها را کنار می زد،بعد این را گذاشتمش در همان چاله،شروع کردم خاک ریختن،(الله اکبر،حیوان این کار را می کند؟!!بچه اش را اینگونه دفع می کند؟!)،اول خنده می کرد,خیال می کرد دارم باهاش شوخی می کنم،ولی وقتی دید خاک روش سنگین شد،گریه افتاد و شروع کرد التماس کردن،من بی رحم بدون توجه به التماس های او خاک فقط می ریختم،تا اینکه آخرین کلمه را گفت و دهانش پر از خاک شد،آخرین کلمه ای که گفت،گفت:«یا ابتا»بابا؛این آخرین کلمه اش بود و بعد خاک را رویش ریختم و آمدم خانه،یا رسول الله این گناه دیگر بخشودنی است؟!!پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) چی کشید وقتی این را شنید،با آن دل،با اون قلب رئوف؛یا رسول الله این بخشیدنی هستش؟!پیامبر فرمود:مادرت زندس؟گفت نه یا رسول الله،فرمود خاله ات زنده است؟!گفت بله،فرمود:برو به خاله ات احسان بکن،احترام بکن جبران این گناه،الله اکبر به این دین که بن بست ندارد،الله اکبر از این پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) که چگونه راه نشان می دهد،اصلا کسی به ذهنش می آید که جبران آن گناه این باشد؟! الله اکبر از مادر که چه نقشی دارد که احسان کردن به شبیه مادر یعنی خاله،جبران آن گناه به اون بزرگی است،برادر بزرگوار و خواهر بزرگوار،آن هایی که می خواهید عاقبت بخیر بشوید،پدر و مادراتون،خصوصا مادراتون،آن هایی که زنده هستند،قدر بدانید،وسیله عاقبت بخیری کنارتون هستش،آن هایی هم که از دنیا رفته اند یادشان کنید؛در روایت هست بعضی از کسان در زمانی که زنده بودند عاق والدین نبودند ولی بعد از مرگ پدر و مادر،چون فراموش کردند آن هارا،عاق والدین می شوند.
عذر می خواهم از همه ی سروران بزرگوار به خصوص رهبر بزرگوارمان و نور چشممان که همین مقدار من .
این مادر بزرگوار که در خانه اش فرزندان تاریخ ساز پرورش پیدا کردند،تو این خانه امام مجتبی (علیه السلام)پرورش پیداکرد،اباعبدالله(علیه السلام) پرورش پیداکرد،زینب(سلام الله علیه) پرورش پیداکرد،تاریخ سازان در این خانه پرورش پیدا کردند،هجده سالش بیشتر نبود،دیگر مثل امشبی خانه ی امیرالمؤمنین(علیه السلام) سوت و کور شد،ماموریت حضرت زهرا(سلام الله علیه) در دنیا تمام شد،علی جان از این به بعد دیگر خودت باید به تنهایی ماموریتت را ادامه بدهی،حضرت امیر(علیه السلام) مثل امشب هست که سر به دیوار گذاشت و بلندبلند گریه کرد،گفت بتاب ای مه بر کاشانه ی من / که تاریک است امشب خانه ی من / بتاب ای مه که من با قلب خسته / دهم خود غسل پهلوی شکسته،
الله اکبر که حضرت امیر(علیه السلام)کنار زهراش چه کشید؛در روایات تو بعضی از سلام های ما که به حضرت امیر(علیه السلام) داده شده،تعبیر اصبر الصابرین شده،«السلام علیک یا اصبرالصابرین» در این عالم صبور تر از همه او بود،اما این اصبرالصابرین،مثل امشب ظاهرا دیگر از پا در آمد،وقتی نماز بر حضرت زهرا(سلام الله علیه) خواند،همان نمازی که حالا بر میت می خوانند،روایت داردکه :«ثم الصلاه رکعتین» دو رکعت دیگر هم خواند،آن دو رکعت برای چی بود؟!خدایا به من صبر بده، «وَ اسْتَعِینُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلاهِ».
درکنار قبر زهرایش (سلام الله علیه)بود،که جملاتی گفت،چون با کسی دیگر نمی توانست ظاهرا این درد را بگوید،کسی نبود که تحمل این درد امیرالمؤمنین(علیه السلام) را داشته باشد،فقط رو کرد به آن کسی که در دامن او پرورید،رو کرد به پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) با او شروع کرد به درد و دل کردن،اونجوری که من در مقاتل و تواریخ دیدم،اهل بیت هرجا که بلایشان خیلی سنگین می شد،به پیامبر پناه می بردند،من سه جا دیدم که بلای اهل بیت خیلی سنگین شد،دست به دامن پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) شدند،یکی آن جایی بود که دختر پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) بین در و دیوار گیر کرد،تمام فشار را تحمل کرد،خانمی که فرزندی دارد،جنینی دارد،سرش را خم کرده بود،در را نگه داشت،هرم آتش مثل تازیانه به صورتش می خورد،تا جایی که توانست مقاوت کرد،نگه داشت در را،ولی سی ، چهل تا نامرد پشت در بودند،وقتی که دیگر نتوانست مقاومت کند و در باز شد و پشت در قرار گرفت،تو آن فشار که قرار گرفت،امیرالمؤمنین(علیه السلام) را صدا نزد،علی(علیه السلام) نباید بیاد دم در،این همانی است که دشمن می خواهد،می خواهد باهاش درگیر بشود،خودش تمام درد را تحمل کرد،فقط آن لحظات آخر که داشت می افتاد،پناه به پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) آورد،گفت یا رسول الله« اهکذا یُفعل بحبیبتک وا بنتک»با دخترت باید اینگونه رفتار کنند؟!بعد افتاد،گفت« یا فِضَّهُ خُذِیـنِی »؛
این یک بار بود،دومین جایی که در بلای سنگین،اهل بیت پناه به پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) آوردند،مثل امشب بود،
تو نیمه شب،که امیرالمؤمنین(علیه السلام) یک بدن پوست و استخونی را توی قبر گذاشت،آنقدر سبک شده بود، «صارَتْ کَالْخَیالِ»یک شبهی از او بیشتر نمانده بود،وقتی گذاشت توی قبر،تا وقتی دستش به کار بود،تا وقتی حضرت را می دید،کفنش را می دید،دستش به خاک بود،ارتباط داشت،مشغول بود،اما « فَلَمَّا نَفَضَ یَدَهُ مِنْ تُرَابِ الْقَبْر »همین که از خاک دست کشید« هَاجَ بِهِ الْحُزْن »غم عالم در دل امیرالمؤمنین(علیه السلام) آمد،گویی که دیگر نمی تواند تحمل بکند،پناه آورد به پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم)، «السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا رَسُولَ اللَّهِ عَنِّی وَ عَنِ ابْنَتِکَ النَّازِلَهِ فِی جِوَارِکَ» سلام من و دخترت که الان هم نشین تو شد بر تو باد،یا رسول الله« قَلَ عن صفیّتک صبری»صبرم کم شده،«و رقَّ عنها تجلّدی »طاقتم تاب شد،این دومین جا بود؛
اما حسینی ها می دانید سومین جا،کجا بود؟سومین جا، آنجایی بود که دختر امیرالمؤمنین(علیه السلام) و فاطمه زهرا روی تل زینبیه ایستاده بود،می دید برادرش دارد تو خون خودش می غلتد،از این پهلو به آن پهلو،خیلی دوید اینور و انور،دوید به عمر سعد گفت:یا عمر«أما فِیکُمْ مُسْلِمٌ »مگر تو شما مسلمان نیست؟!بعد که دید کسی بهش توجه نمی کند،یک مرتبه چشمش افتاد به شمر که با خنجر کشیده وارد گودال قتل گاه شد،دید کاری از دستش بر نمی آید،دستش را روی سرش گذاشت به پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) پناه برد،یا رسول الله « اِلَیکَ المُشْتَکَی هذا حُسَینٌ مُرَمَّلُ بِالدِّماءِ، مُقَطَّعُالاَعضاءِ ».
لا حول ولا قوه الا بالله.
منبع: سخنرانی مکتوب حجت الاسلام مسعود عالی | سعه ی رحمت و لطف خداوند متعال بی نهایت است | پایگاه اطلاع رسانی هیات رزمندگان اسلام