مردي بود كه هر كار ميكرد نميتوانست اخلاص خود را حفظ كند و رياكاري نكند، روزي چاره انديشي كرد و با خود گفت: در گوشهي شهر مسجدي متروك هست كه كسي به آن توجه ندارد و رفت و آمد نميكند، خوبست شبانه به آن مسجد بروم تا كسي مرا نديده خالصانه خدا را عبادت كنم در نيمههاي شب تاريك، مخفيانه به آن مسجد رفت، آن شب باران ميآمد و رعد و برق و بارش شدت داشت. او در آن مسجد مشغول عبادت شد در وسطهاي عبادت، ناگهان صدائي شنيد با خود گفت: حتماً شخصي وارد مسجد شد، خوشحال گرديد كه آن شخص فردا ميرود و به مردم ميگويد اين آدم چقدر خداشناس وارستهاي است كه در نيمههاي شب به مسجد متروك آمده و مشغول نماز و عبادت است. او بر كيفيت و كميت عبادتش افزود و همچنان با كمال خوشحالي تا صبح به عبادت ادامه داد، وقتي كه هوا روشن شد و به آن كسي كه وارد شده بود، زير چشمي نگاه كرد ديد آدم نيست بلكه سگ سياهي است كه بر اثر رعد و برق و بارندگي شديد، نتوانسته در بيرون بماند و به مسجد پناه آورده است. بسيار ناراحت شد و اظهار پشيماني ميكرد و پيش خود شرمنده بود كه ساعتها براي سگ عبادت ميكرده است خطاب به خود كرد و گفت: اي نفس، من فرار كردم و به مسجد دور افتاده آمدم تا در عبادت خود، اَحدي را شريك خدا قرار ندهم، اينك ميبينم سگ سياهي را در عبادتم شريك خدا قرار دادهام، واي بر من چقدر مايهي تأسف است كه اين حالت را پيدا كردهام.[1]
[1] . منتخب قواميس الدرّر، ص144.