آن شب ، پس از صرف شام ، مشغول خواندن نماز مغرب و عشا شدم . نمازم را كه خواندم متوجه نگهبانى شدم كه پشت پنجره ايستاده بود و داخل سلول را مى پاييد. او به يكى از بچه ها خيره شده بود و نماز خواندن او را تماشا مى كرد. وقتى نماز و سجده طولانى و همراه با آه و ناله وى تمام شد، سرباز عراقى او را صدا زد و با خشم پرسيد: - چرا اين همه در سجده بودى ؟ براى چه كسى دعا مى كردى ؟ براى خمينى ؟! آن برادر اسير، جواب داد: نه ، داشتم براى آزادى خودمان دعا مى كردم . سرباز بعثى نام او را ياد داشت كرد (و وقيحانه آب دهانش را بر روى او انداخت ) و از پشت پنجره دور شد. صبح روز بعد آن برادر را به جرم دعا و سجده طولانى به 25 ضربه شلاق محكوم كردند و با كابل ، پشت او را سياه نمودند. طورى كه پس از تحمّل ضربات به حالت اغماء دچار شد.[1]
[1] . رمل هاى تشنه ، ص 84.