ساعت 10 شب بود و سوز و سرماى زمستانى همه ما را در گوشه زندان جمع كرده بود، در همين حين ، متوجه سرباز عراقى شدم كه با اشاره دست مرا مى خواند. با شك و دودلى جلو رفتم ، امّا وقتى مقابلش ايستادم در چهره اش موجى از عاطفه ديدم . لحظات عجيبى بود و نگاه او حكايت از حادثه اى عجيب مى كرد. گويى در پى يافتن گم شده بود. او پس از چند لحظه سكوت گفت : آيا مى توانى نماز خواندن را به من ياد بدهى ؟ چيزى را كه مى شنيدم باورم نمى شد، او دوباره حرفش را تكرار كرد. در حالى كه اشك شوق در چشمانم حلقه زده بود، جواب مثبت دادم . مدّتى طول كشيد تا خواندن نماز را ياد گرفت و پس از آن نه تنها اذيتمان نمى كرد، بلكه تا حد توان هواى ما را نگه مى داشت . او شيعه مذهب بود. يك روز ديگر همين نگهبان از من پرسيد كه نيمه شبها چه مى خوانيم و من به او فهماندم كه نماز شب اقامه مى كنيم . او با اشتياق تمام ، طريقه اقامه نماز شب را نيز ياد گرفت . به تدريج خود را در دنياى ديگر احساس مى كردم و جوانه هاى اميد در دلم شكوفه مى شد حالت غير قابل وصفى بود. و من در زيباترين لحظات عمرم ، در پيشگاه خدا سجده شكر به جا مى آوردم . اين سرباز عراقى طورى متحول شده بود كه وقتى خبر ارتحال حضرت امام قدّس سرّه را شنيد، اشك از چشمانش سرازير شد.[1]
[1] . همان ، ص 110، خاطره از برادر آزاده محمد رضا بروجى .