يك ماه از عمليات سخت و طاقت فرساى والفجر8 مى گذشت . يك روز ساعتى از غروب گذشته ، جواد آقا آب از سر و رويش مى چكيد كه آمد پشت خاكريز. بى سيم چى او در حال نماز بود. گفت : ناصر جان ! اگر صداى بى سيم در آمد، جوابش را بده تا من نماز بگذارم . - چشم آقا جواد!
نماز مغرب را به علت كوتاه بودن خاكريز نشسته خواند. من كنارش نشسته بودم و گوش به بى سيم داشتم . نماز عشاء را خواست شروع كند كه صداى بى سيم در آمد. گفت : ناصر جوابش را بده .
و بعد خودش تكبيرة الاحرام را گفت . دو سه قدم بيشتر به طرف بى سيم برنداشته بودم كه ناگهان خمپاره اى وسط ما فرود آمد.و موج انفجارش مرا به گوشه اى پرت كرد. برخواستم و رفتم سراغ بى سيم . فرمانده لشكر - سردار حاج غلامرضا جعفرى - بود و جواد را مى خواست . - آقا جواد مشغول نماز است . - برو بهش بگو با من تماس بگيرد.
رفتم سراغ جواد، ديدم نيست . گفتم : اينكه الان داشت نماز عشاء مى خواند! گوشى را برداشتم و گفتم : - آقاى جعفرى ! جواد آقا نيست ، نمى دانم كجا رفته . - هرجا كه هست پيدايش كن !
دوباره شروع كردم به جستجو در آن حوالى . سمت چپ و راست خاكريز را ديدم . يكباره يك سياهى در آن تاريكى شب توجهم را جلب كرد. خم شدم روى سينه خاكريز، خداى من ، جواد آقا! غرق در خون بود و... بغض سنگين ناباورى گلويم را فشرد و سراسيمه به طرف بى سيم رفتم و گريه آلود گفتم : - حاجى ! منتظر جواد نمانيد، رفته پيش بنيادى ! ايشان ناباورانه گفت !:
- پيش بنيادى يعنى چه ؟ هق هق گريه ام بلندتر شده . - موقعيت بنيادى كه مفهوم است ؟! - پس بمان من آمدم ! سردار جعفرى سراسيمه خودش را رساند. امّا پيكر جواد آقا دل آذر (فرمانده عمليات لشكر 17 على بن ابيطالب ) را ياران داغدارش چونان گوهرى گرانبها بر سر و دست برده بودند. و او در نماز به معراج حقيقى سفر كرده بود.[1]
[1]. علمدار سر فراز، ص 123.